عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" آسانسور خاطرات "

 


زمستان 1391

 

پدر جعبه ی پرتقالی را که خریده بود رو توی تراس گذاشت و در حال دست چین کردنِ ریز و درشتش بود، پرسید : " نازنین ... تب و لرزای شیرین قطع شد؟! "

مادر گوشی موبایل را روی میز گذاشت و گفت :

" تا وقتی آرامبخشا رو مرتب میخوره ، حالش خوبه. شوهر خاله اش تو یه شرکت براش کار پیدا کرده، امروز رفت مصاحبه. خدا کنه قبولش کنن. تو خونه نمونه براش بهتره. " ...

پدر دو تا از پرتقال ها را انتخاب کرد و به آشپزخانه برگشت. یک پیشدستی و چاقو آورد و کنار همسرش نشست. پرتقال ها را پوست گرفت. به نازنین تعارف کرد و در حالیکه یک برش از پرتقال را توی دهانش می گذاشت، گفت:

" با این بچه ی نحسش چه کنیم؟!  هر بار که چشمم بهش میافته، یه سال از عمرم کم میشه ... من ...." ...

آب پرتقال به گلوی پدر زد ...سرفه پشت سرفه ... نازنین دلیل این سرفه های عصبی را خوب میدانست... چند ضربه به پشت مرد زد، که هنوز نفسش بالا نمی آمد ... فایده نداشت ... برای آوردن یک لیوان آب، بلند شد. پدر به نفس نفس افتاد.

***

پارکینگ شرکت سازه

زمستان سال 1391

شیرین خسته از ترافیک سنگینی که پشت سر گذاشته بود، ماشین را توی پارکینگ گذاشت و به سمت آسانسور رفت. نگاهی به تابلوی راهنما انداخت، اما حوصله ی پیدا کردن اسم شرکتی را که برای مصاحبه دعوت شده بود، نداشت. از نگهبانی که در حال بر انداز کردن شیرین بود، پرسید: " شرکت سازه کدوم طبقه است ؟! " ...

- " طبقه اول ... "  

شیرین با سر تشکر کرد، وارد آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی اول را زد. صفحه ی نمایشگر آسانسور، طبقه 3- را نشون می داد. دردی از ناف تا زیر شکمش، تیر کشید، یک درد آشنا که بیشتر دلیل روحی داشت و همیشه او را در خاطرات به عقب می کشید ...

.

.

.

طبقه ی 3-

بهار 1384

 

پدر، از تماشای گذرِ عابرها خسته شد و پرده را رها کرد؛ روبروی آیینه ایستاد،اسپری افترشیو را، زیرخطِ ریش و روی چانه اش پاشید و با کف دستش آن را روی صورتش خواباند؛ احساس کرد از ماه قبل تا الان، به اندازه ی سی سال پیر شده است  اما به افکار منفی اجازه ی پیشتازی نداد.

اسپری را، داخل چمدانی انداخت که روی تخت گذاشته و با لوازم شخصی اش پر شده بود؛ همسرش، نازنین، در اتاق را باز کرد. با دیدن چمدان شوکه شد:

" الان چه وقته مسافرت رفتنه؟! ..."

پدر درحالی که کتش را می پوشید گفت:

" بگو ماموریت بهش خورد، چاره ای نبود. " ... با کلامی سراسر تردید ادامه داد: " ماه دیگه بر می گردم ".

مادر که تا این موقع میان چهار چوب در ماتش برده بود، با اشک هایی غلطان به روی تمام پشیمانی هایش، داخل اتاق آمد و در را پشت سرش بست. به سمت مرد رفت که خم شده بود و چمدان را می بست، با احتیاط بازویش را گرفت؛ سعی کرد هق هقِ دل شکستگی اش را پنهان کند :

" جراحیِ شیرین برای تنبیه من کافی بود، دو برابر عمری که بهم گذشته، شکستم. بس نیست برام؟! " ....

مرد ایستاد؛ با یک دست چمدان را از روی تخت برداشت و بازوی دیگر را از دستان نازنین بیرون کشید ولی ... به دور زن حلقه کرد و او را به آغوش فشرد:

" عزیزم ... روزایی که نگران دیر اومدنای گل دخترمون بودم و تو بهم انگ بدبینی و بددلی می زدی، خفت انجام این جراحی رو  به جون خریده بودم... گیرم داماد نفهمه که داریم یک نجابت بخیه خورده رو، به همسریش درمیاریم... من که میفهمم دارم چه می کنم؟!! .... نازنین ... باید مرد باشی تا بفهمی،من چه سر این سفره ی عقد باشم،چه نباشم! به مرگِ خودم وکالت دادم برای قبض روحم!... " ...

پدر، مادر را بوسید و از خانه بیرون رفت. به مقصدی که قرار نبود کسی بداند کجاست؟!

صدای ضجه زدن های مادر فضای خالی خانه را مصیبت زده کرد...

درست اتاق روبرو، شیرین، روی تخت به پهلو خوابیده و زانوهایش را در شکم جمع کرده بود. با هر فریاد مادر، بیشتر در خودش مچاله می شد. دستش را میانِ پا گذاشته بود؛ نه فقط جای بخیه ها که جای اولین تجربه ی سکسی اش در کنار "مجید" سوزش داشت!...اما بیشتر درد؛ نمی دانست از کجایِ روحش ؟! ...

هنوز نمی فهمید چرا مجید، راننده ی آژانسی که شیرین عاشقش شده بود، به او نگفته بود که متاهل است و یک فرزند هم دارد؟!...

با اینکه شیرین مجرد بود و حاضر شد برای کام دادن به او، از خانه فرار کند تا برای همیشه کنار هم خوشبخت بمانند! اما وقتی پدر شیرین آنها را پیدا کرد و مچشان را در تخت گرفت، مجید هر رابطه ی عاشقانه ای را تکذیب کرد! ... و ... و ...

پدر آبرو داشت! ... بی سر و صدا، به دور از چشم و گوش فامیل، دست شیرین را گرفت و به خانه بر گرداند، گویی که این چند روز، یک اردوی تفریحی رفته بوده است!!! ...

خیلی زود، با انجام جراحی بکارت و بله گفتن به اولین خواستگار شیرین، همه چیز تمام شد

اما این پایان قصه نبود! ... هنوز هم چیزهایی بود که شیرین برای گفتن شان لب باز نکرده بود!!!

.

.

طبقه ی 2-

زمستان 1386

دو سال بعد از ازدواج رسمی 

آشوب در معده ی شیرین پیچید. دیگر چیزی برای بالا آوردن نداشت. جای سزارین زیر شکمش کرخ شده بود. چشمان تارش را به اطراف چرخاند، تنها بود. با اشاره ی دست، توجهِ پرستار بخش نوزادان را که بچه ها را برای شیر خوردن آورده بود، به خودش جلب کرد…  پرستار نزدیک آمد و پرسید:

" جانم؟! ... درد داری؟! ..."

" مامانم کجاس؟! ... " ... پرستار نمی دانست چه بگوید که شیرین ناراحت نشود :

" فکر کنم رفته نمازخونه ... بر می گرده! ...." ... اما مادر به خانه رفته بود! او از تصمیم شیرین دلگیر بود.

صدای گریه ی نوزادی که نمی توانست سینه ی مادر را در دهانش نگه دارد، حواس هردوشان را پرت کرد. پرستار نوزاد را آرام کرد و به مادرش کمک کرد تا بتواند سر سینه را در دهان بچه بگذارد. زیر چشمی نگاهی به شیرین انداخت که با حسرت و انکاری توأم از حس مادرانه، نوزاد را نگاه می کرد. سمت شیرین رفت:

" میخوای دخترت و بیارم شیر بدی؟! " ... شیرین غافلگیر شد:

" مگه پدرش نیومد ببردش؟!!! ... " ...

قبل از اینکه پرستار جوابی بدهد، صدای داد و فریادهای مردی از انتهای سالن به گوش رسید که با سوپروایزر بخش درگیر شده بود:

- " آقا اینجا بخش زنانِ، شما اجازه ی ورود ندارین. "

" برو کنار خانم! این بچه داره از گرسنگی تلف میشه. ماده سگ بود رحمش میومد. برو کنار ببینم. " ...

در کشاکش پرستارها، مردی که نوزاد رنگ پریده ای را در آغوش داشت خودش را پای تخت شیرین رساند. صدای اعتراض هم اتاقی های شیرین که بلند شد، مرد نگاهش را روی زمین انداخت و به پرستاری که کنار شیرین ایستاده بود گفت :

" این بچه شیر میخواد. به درک که مادرش طلاق می خواد، این طفل معصوم چه گناهی کرده؟! تا وقتی اسم این زن از شناسنامه من خط نخورده، وظیفه شِ به بچه ی من شیر بده ... " ...

همه سکوت کردند تا جواب شیرین را بشنوند. هنوز اثر داروی بیهوشی در صدای گرفته ی شیرین بود:

" اگه شیرش بدم ...حق حضانت و ازت می گیرم... میدونی که می تونم! " ...

صدای ناله های نوزاد در آغوش مرد و مرد در بلندای سالن زایشگاه گم شد اما شیرین تصمیمش را گرفته بود؛ این ازدواج مصلحتی از ترس آبرو، باتولد بچه، برای شیرین تمام شده بود. کسی دلیل این همه پافشاری را نمی دانست اما او اراده کرده بود به عشق اولش، مجید،برگردد.

درتمام این دو سال زندگیِ نکبتی، توانسته بود رضایت مجید را برای جدایی از همسرش جلب کند و حالا وقتش بود که آن قصه ی عاشقانه را به سر انجام برساند!

.

طبقه ی 1-

پاییز 1388

بعد از ازدواج با مجید

صدای سگ نگهبان، آرامش شب را در محله بهم ریخته بود. این سگ، هدیه ای از مجید بود در شب عروسیش با شیرین! در واقع تنها موجود زنده ای که تا قبل از تولد پسرشان، در این خانه حضور داشت؛ ‌مجید بیشتر وقتش را در سفرهای طولانی می گذراند.

شیرین با پسر یکساله و ناخواسته ای که، حاصل زندگی مشترک او با مجید بود، پشت پنجره به تماشای ماموران نیروی انتظامی ایستاده بود، که از در و دیوار خانه پایین می آمدند. سگ سیاه و بزرگی که مجید از روز اول ازدواجشان جلوی در زنجیر کرده بود تا در غیبتش، مانع رفت و شدهای شیرین باشد، هر بار به سمت یکی از سربازها حمله می کرد و مانع از ورودشان به داخل خانه می شد. چاره ای نبود جز اینکه با شلیک گلوله ای از پا درش بیاورند. شیرین خونی ندید، امیدوار بود بیهوش ش کرده باشند هر چند شش ماه اخیر که مجید خانه نیامده بود، او به خاطر همین سگ وحشی، حبس دائم شده بود.

اگر کمک های پدرش برای رساندن خوار و بار و آذوقه نبود، این مادر و پسر تا امروز هفت کفن پوسانده بودند.

ولی بالاخره تمام شد. تمام بددلی ها و ضرب و شتم های مجید، اسارت ها و حقارت ها، همه چیز تمام شد. این بار مأمورها حکم بازرسی داشتند. چند بسته ی یک کیلوییِ هروئین را، از محل مخفی که شیرین نشان داد، بیرون آوردند و او را همراه خودشان برای ثبت اظهاراتش بردند؛ حالا وقتش رسیده بود که شیرین، هر رابطه ی عاشقانه ای را تکذیب کند!!! برای همین با اطلاعات کم و اما کارسازِ شیرین، مجید خیلی زود به جرم قاچاق مواد مخدر، دستگیر و به اعدام محکوم شد!

دیگر چیزی نمانده بود که شیرین برای گفتنش، لب باز نکرده باشد!!! ...

 

طبقه ی همکف

سال 1391

 چرا بعد از سه سال حبس، شیرین تصمیم گرفت قبل از اجرای حکم اعدام به دیدنِ مجید برود؟! دنبال چه بود؟! نگاه عاشقانه ای که هرگز طعمش را نچشیده اما بهای سنگینی بابتش پرداخت کرده بود؟! یا نگاه عاجز و ملتمسِ مجید که آتش درونی اش را خاموش کند؟! ...

دلیلش هر چه بود، در این لحظه، او را، پشت یک میز، روبه روی مجید نشانده بود با قرآنی که بین شان بود؛ مجید منتظر بود:

" زود باش شیرین. زود باش تا وقت ملاقات تموم نشده، تو میگی دلیل فرارت با من عشق بود؟! من میگم هوس! ...باشه .. باشه عشق ... ولی دلیلت برای برگشت چی بود؟؟!!!  تو میگی عشق! اما من میگم انتقام!!!  تو میگی اینا همه دارن دروغ میگن؟! تو نبودی که من و لو دادی؟!! باشه! همه اش قبول. اگه اینطوره، قسم بخور، قسم بخور که بعد از من ازدواج نمی کنی و برای همیشه به عشقت وفادار میمونی. زودباش. قسم بخور شیرین. "

دستان لرزان شیرین به سمت قرآن دراز شد. آخرین کاری که به امیدِ آرامش برای وجدان سرگشته اش می توانست انجام دهد، این بود که مجید با یک باور عاشقانه، پای چوبه ی دار برود! ...

چیزی که از شیرین کم نمی شد. می شد؟! نکبت و بدبختی از این بالاتر؟؟!!! جایی که خدا خودش شاهدِ این همه نامردی و ظلم بود،‌ یک قسم دروغ به قرآن مقدس! می توانست روزگار او را از این هم سیاه تر کند؟!!! ... شوری از عشق و نفرت، لبخند و اشک، حقیقت و دروغ، شیرین را وادار به قسم خوردن کرد. کافی بود مجید، برای همیشه بمیرد ... برای ابد!!!

.

طبقه ی اول

زمستان 1391

 موسیقی آسانسور تمام شد. صدای ضبط شده، ایستادن در طبقه ی اول را خبر داد.

شیرین در آیینه ی آسانسور نگاهی کرد و چشمان خیسش را پاک کرد. دلش می خواست در این مصاحبه قبول شود. صدای زنگ موبایل، قبل از ورود به دفتر، متوقفش کرد. مادر بود، معترض شد :

" مامان جان، بزار برسم بعد خبر بگیر! " ... مادر گریه می کرد :

" شیرین ..برگرد ... بابات ... " ... شیرین برافروخت :

" بابام چی؟!!! نکنه مخالفه ؟!! " ... مادر نای حرف زدن نداشت :

" سکته کرد ... بیا بیمارستان ... " .... تماس قطع شد....................... 



بیست و پنج بهمن ماه نود و یک 

 

 

" از جسارت ازدواج تا حماقت طلاق! "


دردهای آشنا  ( قسمت دوم)

 


از جسارت ازدواج تا حقارت طلاق !!!

 

مقوله ی ازدواج!.. فطرت؟!.. غریزه؟!.. فرهنگ؟!.. سنت؟!.. یا.... تابو ؟؟!!!

 

در آغاز سخن؛ مهم است که شما به این مقوله، از چه دیدگاهی نگاه میکنید. قبل از بیان هر نظریه شخصی، خاطر نشان میکنم که خوانندگانی با تجربیات و شرایط مختلفی در این جمع حاضرند...:

1. مجردین (شامل دو گروه: کسانی که تا به حال با هیچ جنس مخالفی، تجربه ی جنسی نداشتند، در کنار گروهی که بدون ازدواج، چند صباحی زندگی مشترک داشته اند.)

2.متاهلین ( دو گروه خوشبخت و بد بخت!)

3. مطلقین مجرد ( آنان که به هر دلیلی پس از جدایی، هنوز مجردند – شامل دو گروه: آنانی که در کنار فرزندانشان هستند و آنها که دورند )

4. مطلقین متاهل (آنان که به هر دلیلی دوباره وارد زندگی مشترک شده اند – چندمین بارش هم مهم است - ) .. اما ...

5. گروه مخاطب من : متاهلینی که در جریان زندگی مشترک قرار دارند و دوران طلاق عاطفی ( روانی) را طی می کنند.

با این حال؛ تلاش من یک جمع بندی بر تمام ایده ها و تجربیات خوانندگان، و نیز به اشتراک گذاری تمام نظرات آزاد است.

 

و اما اصل مطلب :

 

مبنای ازدواج شما چه بود؟! عشق ... یا ... سنت ؟!

عشق نبود؟! ... هوس بود ؟!  ... یا سنتی که... نوعی اجحاف بود ؟!!

امر مسلم،در این بحران روحی – روانیِ مورد بحث که منجر به طلاق عاطفی شده است، شما یک شریک زندگی دارید نه یک جفت روحی سازگار! ...  قبلا در این زمینه به طور کامل صحبت کرده ایم :

 http://dastanhaye-saiberi.blogsky.com/category/cat-10/

 

دردِ آشنای امروز، سخن از  حقارت های تلخی است که همسرانِ نا خواهان، به هزار و یک دلیل گفته و نا گفته، در طول زندگی مشترک مجبور به تحمل هستند.

این حقارت ها صرفا از جانب همسر نیست، گاه فشارهای روانیِ ناشی از تنهایی، ما را وادار به ارتکاب اعمال نامتعارف یا برقراری روابط پنهانی می کند! که خود سرخوردگی ها و تحقیر شدنهایی به دنبال دارد اما در این لحظه هیچ قضاوتی بر صحت و سقم این مساله ندارم! ندارم! ندارم!... چرا ؟! ...زیرا :

انسان موجودی اجتماعی است، در یک برابری حقوقی از نظر جنسیت، زن  و  مرد ندارد! ...

در برابری حقیقی، آزادی عمل و حضور اجتماعی، متناسب با قابلیت ها و تفاوت های منحصر به جنس مرد و زن، تعریف می شود که مبنای عقلی و عرفی دارد و ایرادی بر آن وارد نیست. اما ... متاسفانه در فرهنگ ایرانی – اسلامیِ ما که آمیخته ای از تقلیدهای کورکورانه و عاری از تفکر های فردی است... بدوی ترین نیازهای انسانی به سخت ترین راه های ممکن حاصل می شود!

به طور مثال: نیازهای روحی – جسمیِ توامان، که علت اصلی و عمده ی پیوند دو جسم مخالف است... همان که ما را در فرهنگ خویش، محکوم به ازدواج می کند ...

از این نظر عرض می کنم "محکوم "  چرا که در خانواده های سنتی، دوران آشنایی بسیار محدود است، شریک زندگی و زمان و مکان مناسب برای ازدواج را، بزرگتر ها تعیین می کنند، با هر تفاوت فکر و ایده و اندیشه ای که دارند !!!

البته این بدان معنا نیست که در ازدواج های عشقی، بُرد با دختر و پسر عاشق است... خیر .. متاسفانه از آنجایی که این نوع ازدواج نیز بر مبنای ساختار شکنیِ عقاید سختگیرانه ی والدین است، گاه همسران از سوی دیگر بام، می افتند!!! ...

در نهایت، خلاصه از چرایی و چگونگی این شکست های عاطفی... به اینجای سخن می رسیم که وقتی زوجین، تامین نیازهای  فردی شون رو در طرف مقابل نمی بینند، پس از کلی جنگ و جدال و یارکِشی، از دو حالت خارج نیست : طلاق رسمی (آشکار)  ...یا ... طلاق عاطفی ( پنهان)...

چرا طلاق پنهان ؟!!!!

همه ی ما از معضلات طلاق در جامعه، مطلعیم که صد البته گـَردِ قبح و زشتی این مساله، بیشتر از مردان بینوا به رخ " زنان مظلوم " می نشیند (منصف هستم و جانب مردانی که گرفتار زنان نامهربان می شوند رو نگه می دارم ) ... به طور عمده این دو دلیل، عامل ترس زنان از جدایی است:

- عدم امنیت روانی یک زن مطلقه: به ویژه در فضای بی در و پیکر آرمان های اخلاقی امروز جامعه و در نتیجه ابتلا به مشکلات روحی و جسمی، مخصوصا اگر هیچ حامی عاطفی نداشته باشد.

- عدم توانایی زن بر تامین نیاز های مالی: شامل تهیه مسکن یا نیاز های اولیه و در نتیجه سربار شدن بر یکی از مردان خویشاند ( پدر یا برادر یا فرزند پسر...و  اگر آن مرد خویشاوند، نامحرم و متاهل هم باشد که واااااااااااویـــــــــــــــلااااااااا ....... !)

هر کدام از مشکلات دیگر به نوعی ، زیر مجموعه ی همین دو گروه قرار می گیرند و هراس از دچار شدن، زنان را وادار به حفظ سر پناهی به نام همسر میکند، صرفا جهت تبرئه از اتهامات !!!!

واکنش همسران در این مرحله از زندگی مشترک متفاوت است...

زنانِ خانه دار تنها به جدایی وعده های غذایی و بستر خواب اکتفا می کنند و در قبالِ محبت های انسانی من جمله انجام کارهای منزل، شستن لباسها، بچه داری و ... از مزایای عابر بانکی مردشان!!! استفاده می کنند ... !

اما زنان شاغل قدرت مانور بیشتری دارند ! ... که در هر گروه، این جدایی عاطفی(با فاکتور گرفتن از مشکلات ناشی از حضور فرزند- ان) پیامد های فردی – اجتماعی و  روحی – جسمی خود را داراست.

در این میان گروهی از همسران، با روحی بزرگ و گاهی غیر قابل درک، با تمام احساس زنانه ی خویش، با همه ی توان، از خود گذشتگی کرده، چشم به روی همه ی نیاز های انسانی خود فرو می بندند و تا پای جان به عهدی که با خود و آرمان هاشون بستند، وفادار می مونند... من، هم چنان بر صحت و سقم این روش قضاوتی نمی کنم چرا که بازخوردهای متفاوتی در انتخاب این روش از زندگی دیده ام ... جان کلام در این ترانه گفته شده :

یه عمره بی دلیل / کنارم دلخوشی

چجوری تو خودت / غرور و مـیکـُشی؟

به هر راهی زدی / نشد آدم بشم!

نشد / مرد کسی / که می خوادم بشم !

تو آزادی بری / درُ وا می کنم

طلاق از من بخواه / من امضا می کنم!

http://www.mymelody.ir/download-music-farzad-fattahi-emza/#more

تحلیل و بررسی این مطلب، بطور خاص با شما!

 

پیامدی از طلاق عاطفی

یکی از پیامدهای طلاق عاطفی در عصر نوین که پنج درصدش به مبحث ما مربوط میشه:

" آغاز یک جستجو در یافتن نیمه ی گمشده"، یک جفت روحی که شاید بتوان با تکیه به او راهی برای جدایی یافت .. یا .. حداقل بار فشارهای روانی ناشی از تنهایی را پر کرد.

این امر به لطف تکنولوژی پیشرفته ی امروز در دهکده ی مجازی، ‌بسی سهل و آسان شده اما با توجه به فرهنگ نابسامان کشور، در بابِ‌ دوستی های سالم در بین جنس های مخالف، این وادی مجازی هم که می توانست مکان امن و مطمئنی برای رفع تنهایی و سرگشتگی ها باشد، به جایی برای عقده پروری و تخلیه های لحظه ای، تبدیل شده که با کمال شرمندگی در یک مثال آشکار باید عرض کنم به مستراحی احساسی بدل شده!!! ( عذرخواهم از خوانندگان ارجمند).

و فاجعه اینجا اتفاق می افتد که کاربر دلشکسته قبل از ورود، بهشت برینی لبریز از غِلمان دست به سینه (غلامان) و حوریان حلقه به گوش را متصور می شود!!! و بعد از اعتمادهای بیجا و تجربه های تلخ، گناه تمام این حماقت های مفتضحانه را به گردن عشق و نیمه ی گمشده می اندازد!!!

عزیز جان!

کسی که قادر به تغییر شعاع صد متری اطراف خودش نباشد، همیشه پای قدرتش در شعاع فرکانس های دیجیتالی میلنگد!

زنی که قدرت چشمان جادویی اش را در نگاه چهره در چهره ی مردش، از دست داده باشد، اعجاز سر انگشتانش در تایپ عاشقانه ها، در سردی کیبورد می ماسد که نرسد به نگاه خواننده اش!

مردی که توان به بستر بردن زن دلگیرش را از دست داده باشد، شانس نگه داشتن هیچ دوست دختری را ندارد که رقیب بی رحم، کیلومتر ها نزدیک تر است!

پس شما چاره ای ندارید جز اینکه

در تاریکی آسمان زندگی، ستاره ای پر فروغ باشید ... مبادا ماه شما، چون شب پره ها دلتنگ کرم های شب تاب شود!!!

چون در کشوری که مردش بر عقدِ متعه ی چهل زن جایز است! زنش،پس از یک عقد دائم، همچنان سی و نه روزنه ی احساسی در وجودش می درخشد!

 ختم کلام..

طلاق عاطفی چیزی نیست جز آنکه فرد، به همان اندازه که برای ازدواج جسارت به خرج داده برای جدایی، حماقت به خرج می دهد!!!

 

***

تبصره:

- این متن برای مجردین، نوعی آگاهی قبل از ازدواج است.

- هیچ اعمال نظر یا قاطعیتی در بیان مطالب یا کامنت ها، نیست.


گفتگوی دوستان را در ادامه ی مطلب را مطالعه فرمایید ...

 


ادامه مطلب ...

" تقدیر را تقریر کن "

 


دردهای آشنا (قسمت اول)


" تقدیر را تقریر کن ! "


گاهی پر معنا ترین رویداد های زندگی، پیش از آنکه از وقوع شان مطلع شوید، بر شما حادث می شوند، مانند از راه رسیدن یک گربه ی وحشی در سکوت!؛  چطور ممکن است که به چنین پدیده ی مهمی، توجه نکرده باشید؟!

آیا کار سرنوشت است و تقدیرتان شما را غافلگیر کرده است؟!

جواب ساده است : روان ماست که رویدادها و حوادث  تقدیر را استتار می کند.

بزرگترین حاشا همین است که آنچه درست پیش رویتان قرار داد را، به جهت آنکه نمی خواهید ببینیدش، نفی کنید؛ خستگی، حواس پرتی، توجیه، فرار ذهن و انواع دیگر مشغله های ذهنی را هم به آن بیفزایید؛ اما ،

خوشبختانه سرسختی تقدیر ،‌می تواند این پرده ی حاشا را بدرد و آنچه را که نیاز به دیدنش دارید آشکار کند.پیش زمینه از پس زمینه برون می خیزد! تنها لازم است، این قانون ازلی و ابدی را ملکه ی ذهنتان کنید:

" تقدیر جز عشق چیز دیگری برایتان دیکته نمی کند."

نمی دانم عشق را می شناسید؟!‌

عشق درد ندارد، عشق غم ندارد که غصه و ناراحتی داشته باشد، که خستگی و رنج داشته باشد، که خشم و نفرت و انتقام داشته باشد و این، تمام حقیقت جهان هستی است که کمتر کسی در فرصت های نامرئی حیات و نقطه های عطف زندگی، قادر به شناخت آن است.چرا؟! این شناخت مستلزم داشتن هوشیاری در تمام حواس انسانی است که آگاهی و بیداری روح را می طلبد. شما بگویید، روحتان بیدار است؟!

آری، تقدیر دیکته می کند اما این شمایید که باید در تمام لحظات زندگی، به دنیای خویش آگاه باشید تا مبادا یک انتخاب نادرست، قلب و روحتان را به درد آورد. همان گونه که یک انتخاب درست ، شما را برای همیشه به سعادت و آرامش خواهد رساند؛ پس آگاهانه زندگی کنید و برای انتخاب هایتان ارزش قایل شوید.

" تقدیر و انتخاب؟! "

بله،‌ یک مثال ملموس و جذاب: "یافتن جفت روحی یا همزاد "

شاید برای شما نه، اما حتما از دیگری شنیده اید که در ازدواجش اشتباه کرده و نتوانسته با آن جفت روحی که پیوند محکمی با او دارد، ازدواج کند. به قول معروف نیمه ی گمشده اش را دیر و در جایی دیگر یافته است؛ به نوعی اقرار بر اشتباه در نوشتار دیکته ی تقدیر اما...

این را بدانید که ممکن است شما برای تعالی روحی به بیش از یک جفت روحی نیاز داشته باشید و در اولین دیدار با اویی ازدواج کرده اید که  شاید در ظاهر ارتباطات و پیوند ضعیفتری دارید

اما لازم بوده است کنار او چیزهایی بیاموزید و یا به او آموزش دهید تا در گام بعدی، با قوت قلب و دید بازتر و آگاهی کامل، جفت روحی مکمل خود را باز شناسید و قدرش را بدانید.

ممکن است همزاد شما نیز ، به طور جداگانه خانواده تشکیل داده باشد و شما زمانی او را می یابید که رشد و تکاملش به قد و قواره ی شما رسیده باشد.1

گاهی جفت روحی شما، مشتاق و در دسترس است.با پیوندی صمیمانه که هوشمندانه بتواند شما را  در راه تعالی روحی کمک کند، ولی گاهی چون سَمّ برایتان مضر است!!!

اینجاست که رشد روحی اتفاق می افتد. اگر روحی از روح دیگر پیشرفته تر یا عقب مانده تر باشد، خصلت های خشونت، حرص و طمع ، حسادت، نفرت و ترس وارد رابطه خواهد شد .

این تمایلات برای روح پیشرفته تر مضر است، حتی اگر از جانب یک جفت روحی باشد.

در چنین موقعیتی، اغلب افکار ما با رویای نجات و رهایی توام است؛ می توانیم تغییرش دهیم، کمکش کنیم تا رشد کند، اگر او نگذارد، شما کمکش کنید، اگر به اختیار خود نخواهد که یاد بگیرد، نخواهد رشد کند، رابطه منحوس می شود!!!

گاهی جفت های روحی تصمیم می گیرند تا در جسم هستند با هم ازدواج نکنند.آنها ترتیبی می دهند که با هم آشنا شوند ، با هم بمانند ، تا عهدشان به انجام برسد و آن وقت بروند.

دستور کار و طرح درس های آنها در تمام طول زندگی مختلف است و آنها نمی خواهند یا نیاز ندارند که همه ی طول زندگی، را با هم باشند.این یک داستان غم انگیز نیست.بلکه مساله ی یادگیری است.شما زندگی ابدیتان را با هم خواهید بود.اما گاهی لازم می شود در کلاس های جداگانه شرکت کنید!

آن جفت روحی که در دسترس ما اما در غفلت است و هنوز بیدار نشده، شخصی مصیبت آفرین است و می تواند موجب درد و رنج و اضطراب شما باشد.بیدار نشده یعنی اینکه زندگی را به وضوح نمی بیند.از سطوح مختلف خبر ندارد. معمولا ذهن روزمره، مانع بیداری می شود زیرا

ما دائما در حال شنیدن عذر و بهانه ی ذهن هستیم: "هنوز خیلی جوانم ... به تجربه ی بیشتری نیاز دارم ... هنوز آمادگی مستقر شدن را ندارم.... مذهب تو،  نژاد تو نسل، موقعیت اجتماعی، سطح شعور، سوابق فرهنگی و غیره.."

اینها همه عذر و بهانه است. زیرا روح هیچ یک از این ویژگی ها را ندارد.

ممکن است فرد، همخوانی را شناسایی کند، یقینا جاذبه ای در کار است اما سرچشمه ی این هم خوانی نا شناخته است!2

تصور واهی است اگر باور کنیم که این اشتیاق، این شناسایی و جاذبه روح به آسانی با شخص دیگری یافت می شود.شما هرروز با این جفت روحی آشنا نمی شوید، شاید یکی دو نفری در تمام عمر؛

 کـَرم الهی قلبی پاک و روحی مهربان را هدیه خواهد کرد. هرگز نگران ملاقات جفت روحی خود نباشید. همه ی این آشنایی ها در تقدیر آدمی هست و خودش پیش می آید .

پس از آشنایی قوه ی اختیار در دست هر دو طرف است.اینکه چه تصمیمی بگیرید یا نگیرید،

موضوع اختیار یا انتخاب است؛ تصمیمات آنکه کمتر بیدار است؛ مبتنی بر ذهن و همه ی ترس ها و پیش داوری های آن است. متاسفانه این اغلب به دل شکستگی منجر می شود. هنگامی که هر دو بیدار باشند، اشراق دست می دهد.

حالا به تدبیر خود، تقدیر را تقریر کنید...

 

1 - تعبیرتان، از جفت روحی را وسعت دهید!

همین جای مطلب لازم به گفتن است که این جفت روحی شما، ممکن است خواهر ، برادر والدین و یا فرزند شما باشد یا حتی این جفت روحی گاهی به جسم در نیامده است، به حضور یک فرشته ی نگهبان در زندگی تان پی برده اید، هم او که به خواب هایتان می آید یا کلامش به قلبتان الهام می شود ؟!

 

2 – این ناشناخته، ریشه در مبحث تناسخ و سفر روح در طول زمان دارد.


***

شرح و تفسیر این داستان را در ادامه ی مطلب، مطالعه فرمایید: 



ادامه مطلب ...