عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام چهاردهم )

 

" از کجا می دونی؟!‌ " ... زامیر سراغ کوله ای رفت که همیشه با خود همراه داشت. دفترچه چرمی کوچکی که مشخص بود سالها خاک خورده است را بیرون آورد،‌ برگ خشکیده ای در بین صفحات اول، نشانه بود، دفترچه را به سیلویا داد و گفت :
" توی کلبه ی گورستان پیداش کردم،‌دیشب! فقط قبل از خوندنش باید بدونی که تو از یک جهش زمانی به اینجا اومدی!‌ از میانه ی تقویم کیهانی! نه برای زندگی! تو یک جوابی برای همه ی سوال هایی که از زهدان تاریخ، سِقط شدند چون جهان آماده ی جواب دادن نبود!... حالا اون صفحه از دفتر خاطرات ت رو بخون، توی کلبه ی گورستان پیدا کردم! "
سیلویا گیج و متحیر از در هم شکستن دانسته هایش با گفتار های زامیر،‌ دفتر چه را گشود، او می دانست به خرق عادتی متولد شده است! امیدوار بود در این برگه از دفتر خاطرات،‌غیر متعارف های جهانی که برایش ساخته بودند،‌شکل واقعی به خود بگیرد تا از این دنیای انتزاعی برای لحظه ای خارج شود! نفس عمیقی کشید و با صدای بلند شروع به خواندن کرد :
" زنی می خواستم عروس دریایی

از جنس حریر
با نژادی از کوسه
در شجره نامه ی اقیانوس؛
زنی از جنس ودکا 
با چشمانی سودایی
نشسته بر ساحل خون
ملکه ی زامبی ها
با خانه ای در گورستان
در ضیافتی از ارواح؛
زنی می خواستم دائم الخمر
با جامی از جمجمه در دست
با شرابی از افسانه و افسوس
با چشمانی تا ابد 
بیرون مانده از تابوت؛
زنی می خواستم
رقاصه بر مارماهی تنم
با نیشِ فرو رفته درعریانی
که هیچ فال قهوه ای
تعبیر رفتن ش نشود؛
زنی می خواستم نامرئی
در نیمه شب های مستی
تا جهانی را بارور کنم
از زهدانِ اسطوره ایش
باشد که از وهم من
جهانی به فهم برسد!
و حالا
دل پیچه های یک کوسه! با زنی که می لولید در معده اش 
کمر می دوخت زن خودش را با کپل های برجسته ی زنی دیگر و ران های حجیم دختربالغ و ساق پاهایی که جفت نمی شدند! خون بالا می آورَد کوسه!. " ... ... ...
سیلویا،‌دفتر چه را بست، به آرامی کنار زامیر که حالا کنار پنجره ایستاده بود و نوشیدنی داغ و آرام بخشش را می نوشید، ایستاد و پرسید:
" من کی أم؟! ‌دیشب‌ تو من و نجات دادی؟! "
" تو سیلویا! زنی پیچیده در جستارهای بی شمار! "
" سیلویا! صاحب همون قبر توی گورستان! پس تو هم فرانکی؟!‌ " و بعد صفحه ی آخر دفترچه را جلوی چشمان زامیر گرفت :
" از فرط هر چه در بیان نیازهای آدمی نمی گنجید،‌در هم آویختیم.... فرو ریختیم ... سلول به سلول ... در پایان این دوئل عادلانه! باخت/م! ...
در ازدحام نرینه های آدمخوار که غیرتشان بر سر نرم ترین عضو مادینه های این بزم ساحلی می جوشید و یکدیگر را می دریدند و مادینه هایی منتقم از هر چه مرد، نفس های آخرین م را بر اندام به شن غلتیده ی سیلویا دمیدم!
از من مردی ماند که نشد تا غایت مردانگی معنا شود، از سیلویا، روح الهه ای سرکش که این بار هم نتوانست، زنی را به کام جهان بنشاند که در آغوش یک مرد، عاشقانه بمیرد!
شاید جهانی دیگر با تیزاروسی از دامن مادر زمین با مردی ساحلی که از تمدن شهر در این بزم زامبی ها،‌ جا ماند!" 
" بله و تو تیزاروس! سوم شخص غایب این جمع، پری دریایی و الهه ی اساطیری که نتوانستی در ذهن تاریخ بمونی؛ باز هم اومدی تا به تماشای تراوش یک زن واقعی در رگ و پی من که حالا زامیر جواهر تراشی هستم، بنشینی."
شاید کسی به قدر زامیر، معنای حضور دوباره ی سیلویا را در نیمه ی تاریک خویش حس نمی کرد! او می دانست تیزاروس، رفته بود که برگردد تا عشقی که نتوانسته بود، از بعد پنجم جهان*، در ابعاد سه گانه ی وجود زامیر، به تصویر بکشد، حالا در یک نبرد زمانی! از تجسم یک عروس دریایی تا پیکر تراشیده ی یک الهه ی سنگی، به روی صحنه آمده بود!
زامیر برخاست.گردنبند مرواریدی را که به ازای جانی دوباره،‌با شناخت تازه ای از عشق،‌به دست آورده بود را به گردن سیلویا انداخت!
بازوانش را به دور او حلقه کرد و در خیال چشمان لاجوردی تیزاروس،‌غرق شد؛ به اندیشه ی حسد ورز الهه ایی که نه غیرت ماندن داشت و نه غرور رفتن! پاسخ داد:
" تا قبل از آمدن تو، هر مروارید نام معشوقه ای داشت که از تمام آمدنش،‌فقط لباس زیرش را به جا گذاشته بود اما با آمدن ت، آن مروارید ها،‌تنها یک گردن آویز نبودند. هر دُرّ، نشان از اشک زنی است که فرصت نکرده بود بگوید برای چه به این آغوش آمده است و برای چه رفته است؟!‌ چون تو، که نیامده، رفتی و مرا وا داشتی تا برای دوباره داشتنت، ‌راز هر مروارید را دگر باز بخوانم تا بدانم برای دانستن راز اشک های هر زن،‌باید بهای جان پرداخت! هر چند تو اشک نریختی!"...
تیزاروس در افکار زامیر جابه جا شد و به روی سکوی سنگی کنار ساحل نشست،‌جواب داد:
" کار آسانی نیست اشک ریختن! " ...
زامیر لبخندی زد و گفت : " هنوز هم مغرور و سرکشی! چه می شد این بار به جای سنگ شدن،‌ نسیم بودی بر روحم نوازشی می شدی؟! "
تیزاروس در نیمه ی تاریک وجود زامیر خزید تا نه سوم شخص که چشم سوم زامیر باشد:
" زامیر! هیچ اندیشیده ای که این عاشقانه های خود را با کدام برهان، به مجادله، با سفسطه و مغالطه های ادبی امروز آورده ای؟!
زن اساطیری جان تو به منطق ذهن های از خود خسته، چشم نظر خواهد خورد!
نیاید روزی که قافیه را بر تو تنگ گیرند و اسطوره های نا متعارف قلمت را،‌در حصار جسد های اندیشه شان، به ورطه ی تحجر ببرند!
مبادا در راهی سه متر بالاتر از بهشت، تو را به بیگاری عقربه ها برای زمان متهم کنند و آنچه از راهیدن انسان در کوره راه زندگی، به ماهیدن افکار می خوانی، آنها را از ماهاندن هوا و هوس امیالشان باز دارد و روح حلاج تو را به گناه منصور بودن بر سر دار برند!
این اسید پاشی به اوهام انسان های خفته، شیطان را به جان تو می اندازد، تو را به جان خودت! خویش را به مهلکه می اندازی راوی رازهای نانوشته! من را هم خداوندگار، کاری نیاموخته جز غنودن در بستر جان تو . " ...
***
" تاریخ پر است از زن، از بدکاری و عاشقانه های پیدا و پنهان، از به بستر بردن مادرها و خواهر ها تا به آتش کشیدن شهری و کشوری به دستور زن! ... "
تمام نمی شود داستانی که مخاطبش تو باشی؛‌ نه از ورای سلول و رگ و خون و عصب، نه به واسطه ی مردمک و چشم و دست با سر انگشتانی که به شوق همدلی های تو،‌ بر صفحه ی ذهن کوبید تا صدای طبل غازی روشنفکران تازه به دوران رسیده را از میدان به در کند و نه به مدد تکنولوژی و رایانه و پیکسل و اینترنت ... من فقط به پشتوانه ی نگاه زیبا و همراهی بی دریغ ت می نویسم که بی بهانه می خواهم ت و به هزار دلیل دست از دوست داشتنت بر نمی دارم.
امید وارم جایی دیگر از زمان،‌باری دیگر همسفر دل و دیده ات شوم.

سپاس از بودن همه تان دوستان وفادار و نازنینم.
با تقدیم احترام
امیر آمونیاک
بیستم اسفند ماه نود و سه

*** 
۱- براساس نظریه ریسمان ها، جهان ما پوسته اى ۴ بعدى است که در یک فضا- زمان ۱۰ بعدى شناور است.
۲- درصورت انحناى شدید ابعاد فراسوى جهان ما، هر ذره اى که قادر به خروج از ابعاد چهارگانه این جهان باشد، مى تواند با میان بر زدن از میان بعد پنجم، حتى از نور هم پیشى بگیرد.
۳- حرکت سریع تر از نور، از دید برخى از ناظرهاى این جهان، به معناى سفر در زمان و بازگشت به گذشته است.
۴- گراویتون ها و نوترینوهاى خنثى ذراتى هستند که امکان خروج از جهان ما را دارند. بنابراین این ذرات قادرند در زمان سفر کنند.
۵- بدین ترتیب طى چند دهه آینده و با کمک نوترینوهاى خنثى قادر خواهیم بود ایده سفر در زمان را به طور تجربى بیازماییم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد