عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت پنجم

بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت پنجم


کسی در زد؛ در باز شد و خانمی با لباس فرم آگاهی وارد دفتر شد :

- " تسلیت عرض می کنم خانم ستوده! " ... باید از هوش می رفت ارغوان ! ...

مأمور آگاهی به ارغوان که با صورتی خیس از اشک، روی زمین از حال رفته بود،کمک کرد تا روی مبل بشینه. ناله های کوتاه و سوزناک ارغوان، تمام پرسنل دفتر رو تحت تاثیر قرار داده بود، زن و مرد، از حادثه ای که نمی دونستن چطور اتفاق افتاده، گریه می کردن. نیم ساعتی طول کشید تا ارغوان تونست روی پاهاش بایسته و همراه ماموران به خونه بره. تمام راه از تجسم صحنه ای که انتظارش و می کشید، حس دوباره ای می گرفت برای ایفای نقشی بهتر!!!

ترافیک از خیابون اصلیِ نرسیده به خونه، شروع شده بود؛ ازدحام مردم اطراف آمبولانس راه کوچه رو بسته بود و هر ماشینی که رد می شد، پنجره رو پایین می داد و می پرسید که چی شد؟!

مغازه دارِ سر کوچه با دیدن ماشین پلیس و ارغوان که روی صندلی عقب نشسته بود و به سینه ش چنگ می زد، سعی کرد با جواب کوتاه به راننده های جلویی و رد کردن شون، راه رو باز کنه. ارغوان منتظر نموند. در ماشین و باز کرد و دوان دوان به سمت خونه رفت. بارها چادرش به شمشاد باغچه های توی کوچه گیر کرد و از سرش افتاد، هر بار چادرُ کشید و از خودش جدا نکرد. از بین جمعیت به داخل خونه زد. سرباز های وظیفه که داخل حیاط ایستاده بودن تا کسی وارد نشه، مانعش نشدن، موقع بالا رفتن از پله ها، دو سه مرتبه چادر به پاهاش پیچید و زمین خورد؛ بالاخره به آپارتمان رسید، سروان احمدی با پزشک قانونی توی راهروی ورودی ایستاده بودن و صحبت می کردن. دیدنه ارغوان با اون حالت آشفته، ذهنیت سروان و به هم ریخت.از آرامشی که این زن پشت تلفن داشت، حس کرده بود غافلگیر نشده و انتظار این حادثه رو داشته اما، ارغوان و این سراسیمگی؟!

به پرستاری که کنار مادر شوهر نشسته بود و بهش تسکین می داد، اشاره کرد تا بی تابیِ ارغوان و کنترل کنه، خلوتیِ سالن برای ارغوان غیر معمولی بود، در حالی که سنگینی خودش و به روی بازوی پرستار انداخت تا نشون بده رمقی براش نمونده، به سمت حمام چشم دووند، در بسته بود و هیچ اثری از جنازه نمی دید. رنگ از روش رفت، تازه بدنش به معنای واقعی کرخ شد، پرستار، ارغوان و کنار مادر شوهرش نشوند، آستینش و بالا زد تا فشار خونش و بگیره ...ارغوان دستش و پس کشید و دوید طرف حمام، در و باز کرد، خبری نبود! ... رفت سراغ اتاق خواب، حمام اونجا هم مرتب بود! ... گیج و منگ برگشت توی سالن، به سینه ی سروان خورد که دنبالش راه می رفت، رفتارش و زیر نظر داشت و با نگاهی پرسان، بهش خیره شده بود... صدای ضجه ی مادر شوهرش بلند شد، اون هم وقتی به خونه اومده بود، تمام اتاق ها رو به دنبال تنها پسرش گشته بود ، فریاد می زد:

" نگرد مادر ... دیر اومدی مادر... دیگه آرشی نیست مادر ..." ...

پرستار دست های مادر رو که با تمام قدرت به سر و صورتش فرود می آورد و گرفت تا بیشتر از این به خودش آسیب نرسونه.

هنوز ارغوان سینه به سینه ی سروان ایستاده بود، خون توی رگهاش منجمد شده بود، چشماش رو از مادر برداشت، با زبان خشکی که به سختی در دهانش می چرخید، پرسید:

" بردینش توی آمبولانس؟! " ...

سروان با بی سیمی که توی دستش بود به تراسِ رو به حیاط خلوت اشاره کرد که درش از توی آشپزخونه باز می شد... ارغوان از خودش پرسید چرا اونجا؟! ...

زمین رو  زیر پاهاش حس نمی کرد، قرار بود جنازه توی حمام پیداشه، قرار بود همه چی یک حادثه باشه! تصویر یک دقیقه ی قبل از حمام های خونه، توی ذهنش فلش زد، آرش اصلا حمام نرفته بود امروز! سوزش در مغز استخوان های ارغوان دوید، در سرکشی به حمام ها، با زبان بی زبانی به سروان گفته بود که ...!

به تراس رسید، پرده ی نازک آشپزخونه نیازی به عقب زدن نداشت، سایه ی آرش که هنوز با طناب بکسل ماشین از سقف تراس آویزون بود، خبر از خودکشی می داد! عکاس آگاهی کارش تموم شده بود و از تراس بیرون اومد، از دو مأمور حاضر، یکی کمر آرش و محکم توی بغل گرفت و دیگری از چهار پایه بالا رفت و گردنش و آزاد کرد، دست تقدیر، از اندیشه های ارغوان پیشی گرفته بود؛ جنازه ی آرش که به روی دوش مامور افتاد، ارغوان هم از بلندای آرزوهاش به زمین سرد آشپزخونه خورد...

دقایقی بعد، آمبولانس با دو مسافرِ از هم دور افتاده در سرزمین عجایب! راهی بیمارستان شد، یکی مهمان سرد خانه بود و دیگری مهمان سرنوشتی که دست ارغوان در دیکته کردنش، دچار خط خوردگیِ بزرگی شده بود!... این حادثه جنایی بود، مظنون درجه، یک ارغوان! اگر از آی سی یو، زنده بیرون بیاید!

 

***

دکتر جواب آزمایشات رو تا کرد و توی پاکت گذاشت، نسخه ای نوشت و مهر کرد، خلاصه ی نسخه رو توی پرونده نوشت، سرش و بالا آورد، عینکش و روی صورتش جابه جا کرد و گفت:

" خیلی مهمه که داروهاتُ مرتب استفاده کنی، همونطور که قبلا گفتم مشکلت جدی نیست، اما اگر نتونی افکار و اعصابت و کنترل کنی، دچار شرایط حادی میشی که نه فقط برای خودت، که ممکنه برای اطرافیانت هم مضر باشه...

 این یک اختلال روانی است که انسان های معمولی هم، هر از گاهی بهش دچار میشن، اما تو به دلیل گذشته ی متفاوتی که داشتی این حالت درونت پر رنگ تر هست. در کل، جای نگرانی نیست اگر ... درمان رو ادامه بدی."

نسخه و جواب آزمایش ها رو دستم داد؛ گرفتم و سعی کردم اسم قرص ها رو بخوونم، پرسیدم:

" چقدر طول می کشه دکتر؟! من الان 29 سالمه، بهترین روزهای عمرم و تو این کابوس گذروندم، دیگه نمی تونم با این وضعیت ادامه بدم، این موقعیت شغلی جدید رو نمی خوام از دست بدم اما حس می کنم از روزی که وارد این محیط شدم، حالم داره بدتر میشه...

گفته بودم که سازمان ما، درباره رابطه ی زن و مردها خیلی حساسه؟! فقط...

فقط نمی فهمم بی شرفا با این همه سخت گیری شون چرا هر چی زنه خوشگل و تر گل ور گله رو استخدام میکنن؟! ...فکر کنین دکتر! حداقل هشت ساعت از روز جسمت  رو  یک صندلی پشت سیستم باشه و روحت تو اتاق بغلی هر یه ربع، یک بار سکس کنه با خانم همکاری که سلام، صبح بخیرتم با تکون دادنِ سرش جواب میده، با یک لبخند که تو عمرت کسی بهت نزده! ... میره تو اتاق و در و پشت سرش می بنده،آخه همکارای هر اتاق باید حتما هم جنس باشن، گفته بودم که! حالا... هر چی... یونیفرمش و در میاره و با سکسی ترین لباس خوابی که من دیروز براش خریدم، میره پشت میزش میشینه ... فکر کن دکتر! دیگه حواس میمونه برات که کار کنی؟! ...

اووف.... تو یک چنین شرایط سختی دارم کار میکنم من، چطور توقع داری کنترل افکارم و تو دست بگیرم؟! " ...

دکتر از پشت میزش بلند شد و اومد طرفم، تردید داشتم بایستم، تحریک جنسی رو از برجستگی شلوارم می فهمید! ... کنارم نشست و گفت:

" ببین فرزان، تا دوره ی اول داروها رو مصرف نکنی و من میزان پیشرفت تو رو در درمان متوجه نشم، نمی تونم پیشنهادی برای تغییر شغل یا محل زندگی بهت بدم، حتی در رابطه با زنایی که عاشق شون هستی هم نظری ندارم، باید به جایی برسی که بتونی بین شخصیت های تخیلی و واقعی که داری باهاشون زندگی می کنی، تفاوت قائل شی... " ...

از این حرفش ناراحت شدم، اصلا من و درک نمی کرد، بلند شدم تا از مطب برم بیرون ولی قبلش باید بهش ثابت می کردم که هذیون نمی گم و همه چی همون جوری هست که براش تعریف کردم، گفتم :

"تو هنوزم باور نمی کنی که من حالم خوبه، فقط یه راهی می خوام تا زنی که باهاش می خوابم راضی از خونه م بره بیرون، آخه هرکی میره دیگه بر نمی گرده...

اوایل فکر می کردم اونا دربرابر من و نیازهام ضعیفن اما دیشب که دفتر یادداشتم و نگاه می کردم، این هشتاد و چهارمین دختری بود که بعد از دفعه ی اول رفت و دیگه بر نگشت، حتی تلفنامم جواب نمیده! " ... شروع کردم توی جیبام و به گشتن تا تماس های رد شده رو نشونش بدم، گوشیم نبود، گفتم:

" ببخشین فکر کنم گوشی رو تو دفترم جا گذاشتم، آخه از سر کار اومدم اینجا."

دکتر با خونسردی لبخندی زد و گفت: " فرزان، شما اجازه ندارین با خودتون گوشی ببرین توی سازمان، برا همینه که گفتی موبایل نخریدی، خوب تو تمام وقت تو خونه ای، موبایل لازم نداری، الان هم،  داروخونه طبقه پایینه، از همونجا نسخه ت و بگیر و از همین امروز عصر مصرف و شروع کن، من شب زنگ می زنم خونه با هم صحبت کنیم." ... خوشحال شدم، موقعیت خوبی بود که وقتی زنگ می زنه، تلفن بدم دوست دخترم باهاش حرف بزنه، اینجوری حتما باورم می کرد، تشکر کردم و خداحافظی؛

رفتم طبقه ی پایین، داروخونه، نسخه رو دادم پذیرش و تو قسمت انتظار نشستم، مجله ی سلامتیِ روی میز درباره اثرات داروهای روان گردان مقاله ای داشت، برداشتم و ورق زدم، تیتر تمام مقاله های پزشکی به بیماری های روانی اختصاص داشت: افسردگی، اضطراب، چند شخصیتی بودن، هیستریک، اسکیزوفرنی و شیزوفرنی و ... .

هیستریک! این و چند بار از زبون دکتر درباره خودم شنیده بودم ، تو مجله نوشته بود:

"  تغییر یا محدود شدن غیرارادی عملکرد فیزیکی در اثر یک تعارض یا نیاز روان‌شناختی را هیستری گویند.

می‌توان گفت که هیستری، زبان ناهشیاری است که از طریق بدن بیان می‌شود و آن هم در حدی که بدن برای دیگری مرئی است.  هیستری، یک کمک‌طلبی بی‌فریاد است...

منفعت طلبی، جلب توجه اطرافیان، نیازمندی عمیق به مهر و محبت، حذف خاطرات بد و مقابله با تجربه‌های نامطلوب و تلخ زندگی و مسائل بسیار دیگری از این قبیل سبب می‌شوند، شخص به صورت ناخودآگاه (یعنی بدون آن که خودش متوجه باشد) علائم بیماری‌های مختلف جسمی و روانی را تقلید کند و در واقع به یک حالت هیستریک مبتلا گردد؛ ... " ...

" آقا نوبت شماست. " ...

مجله رو گذاشتم و داروها رو تحویل گرفتم، این جمله از مقاله توی ذهنم حک شد:  ... " حذف خاطرات بد و مقابله با تجربه های نامطلوب زندگی " ... این یعنی...

 من یک هیستریک م!!! خیلی هم بد نیست! حداقل الان یک چیزی هستم که می دونم چی هستم! برای یکبار در زندگی برای خودم کسی شدم! ... آخ ... باز یادم رفت افتر شیو بخرم...اَه ... دوباره برگشتم داروخونه، این حواس پرتی همیشه من و از برنامه هام عقب مینداخت، باید قبل از اومدن ارغوان، دوش هم می گرفتم ... خدا کنه داروها جواب بده و این یکی بمونه برام!!!

خدا کنه! ....

 

 

 ادامه دارد.../


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد