عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" بیگاری عقربه ها برای زمان " ... قسمت پایانی


بالاخره فرزان برگشت، بعد از ماموریتی یک ماهه در کنار رئیس سازمان که  کسی نبود جز پدر مومن و معتقد ارغوان ، حاج آقای ستوده! ...

بالطبع ارغوان هر چقدر هم که دلتنگ بود، نمی تونست به استقبال فرزان بره و باید طبق  قرار همیشه، تا غروب صبر می کرد، تا اون موقع فرصت کافی داشت که افکارش و جمع و جور کنه و بنا به اصرار های بی حد بهنوش، برای یکبار هم که شده در طی این رابطه ی چهارساله، بحث ازدواج و با فرزان پیش بکشه! هر چند در تمام این مدت کوچکترین شیطنتی از فرزان ندیده بود که چشم و گوشش به سمت و سوی زنی دیگه بدوه! هر چند بهنوش معتقد بود تنها دلیل این نجابت خرج دادن های فرزان ترسو بودنش هست و تمام! چون ارغوان تمام خاطرات کودکی فرزان رو که در آرامش های عمیق بعد از هر هم آغوشی ازش شنیده بود ، برای بهنوش تعریف کرده بود! کاری که حالا می دونست، اشتباه محض بوده! چرا؟ چون دقیقا بهنوش داشت از همین نقطه ها، ضربه های کاریش و به این رابطه وارد می کرد!

بهنوش از همون جنبه، از خاطرات هر چه  نباید کاری های مادر فرزان که زخمی به عمق بیست سال عدم اعتماد و ترس از وفاداری های زنانه!  به روی روح و جسم فرزان باقی گذاشته بود،استفاده می کرد.

از نظر بهنوش توافق فرزان برای عدم ازدواج، به این معنا بود که هر گز به وفاداری ارغوان اعتماد نخواهد کرد و همیشه دری رو باز گذاشته تا به محض هر احساسی از خیانت، ارغوان و از زندگیش بیرون بیاندازه. اون می گفت : " الان وقتشه که جایگاهت و در زندگی این مرد تثبیت کنی! یا الان یا هیچ وقت! " ...

ارغوان فکراش و کرد و تصمیمش و گرفت و سر قرار ملاقات با فرزان رفت. عمدا لحظه ی اول دیدار رو، بعد از یک ماه، توی کافی شاپ ترتیب داد تا درگیر فضای احساسی نشه و بتونه قبل از اینکه حرص و شهوت فرزان و بعد از یک ماه بخوابونه، حرف ازدواج و پیش بکشه و مطمئن بود که می تونه از نیاز فرزان نازش و به کرسی بنشونه!

اما فرزان دیر رسید سر قرار و ارغوان و سوار ماشین کرد، از اونجایی که نمی تونستن هم و ببوسن، با نوازش های پنهانی و محتاطانه و معاشقه ی کلامی دلتنگی هاشون و سبک کردن!

فرزان، جَوون دیروز و امروز نبود و این هم اولین دیدارش نبود! اون می دونست که ارغوان شخصیت تک بعدی نداره، تا در این یک ماه دوری تونسته باشه نیاز های عاطفی و جسمی خودش رو در تصور و تجسم و رویا برآورده کرده باشه!، پس این نوع قرار براش معنایی جز رعایت  فاصله نداشت! مخصوصا که ارغوان جواب تمام شوخی های سکسی رو با لبخند و عبارت های کوتاه داده بود تا درگیر این فضا نشه ...

فرزان خیابون ها رو بی هدف می چرخید و جواب سوال های ارغوان و میداد، اینکه همسفری با پدرش چطور بوده و  کجا و با کی ملاقات کردن و  ... و ... .

حوصله ی فرزان سر اومد و بحث رو کشید به فضای متشنجی که هر دوشون سعی داشتن پنهانش کنن، ضبط و روشن کرد، نوای موزیک سلندیون، بحث و توی دست گرفت:

- "می دونی ارغوان، من معتقدم هر بلایی میتونه سر هرکسی، در هرکجایی بیاد، من وقتی 15 سالم بود بهش رسیدم و یاد گرفتم. تازه یاد گرفتم چطور بر خشونت و ترس هم غلبه کنم، این جالب نیست؟!...

با این حال ... میدونی ارغوان  این دنیا برای من جای گندیه..گاهی اوقات مجوری ازش دل بکنی و این آدم ها رو ول کنی ! ..." ... بی محابا رفته بود سر اصل مطلب و این ارغوان و ترسوند!

ارغوان با لبخندی به همراه شیطنت و مهربانی در چشمانش،  سعی کرد با احتیاط بیشتری قدم پیش بزاره؛ نگاهی به ماشین انداخت و گفت:

- " پس فکر میکنی چیز خوبی توی این کره ی زمین وجود نداره؟!.. "

- " چی ؟ این؟! همش ششدانگ برا خودت ... "

- " خیلی هم بدک نیستا.... اگه به قیمت بنزین و ترافیک فکر نکنی. " ... فرزان پای بحث رو چسبیده بود! :

- " میدونی این قسمت ش مهم نیست، قیمت بنزین و ترافیک چیزایی هستن که مردم به خاطرشون عصبانی می شن اما من میگم همه ی اینا با هم خسته کننده ان. " ...

- " من که سر در نمیارم! ." ارغوان نمی خواست منظور فرزان و بگیره اما فرزان فکر کرد نتونسته بحث و خوب پیش ببره، برای همین گفت :

- " ببین منظورم اینه... ببینم... میدونی توی تایلند، تو میتونی بچه ی 5 ساله ی خودت رو به فحشا خونه بفروشی بطور قانونی؟!... البته اینجا هم میشه ها اما تنها فرقش اینه که این کار و باید یواشکی انجام داد!" ... هر چه فرزان به اصل موضوع نزدیکتر می شد، ارغوان بیشتر می ترسید از بیان چیزی که به خاطرش این نمایش و راه انداخته بود! اعتراض کرد:

- " آقای محترم! شما همیشه توی اولین قرارتون اینقدر رک و بی پرده حرف میزنین؟! ... اصلا  قیافه ی من شبیه دخترهایی هست که به جذابیت های تایلند علاقه داره؟! " ...

کور سویی از امید در دل فرزان روشن شد، ، گفت :

- " واو ببخشین...هیجان زده شدم..." ... با صدای بلند خندید؛ با خود فکر کرد شاید اشتباه کرده و حق با ارغوان بود که از مشغله بازار افکار اون،در این فرافکنی های مبهم، چیزی سر در نیاره! ...

ارغوان  با لبخند شیطنت آمیزی که میشه گفت، مهربانی هم توش موج میزد، صورتش و به فرزان نزدیک کرد و گفت: " دوست داری از اینجا بریم؟!" ...

فرزان حس کرد هرجایی که برن، قطعن از اینجا بهتر نباشه، بدتر هم نخواهد بود! ...

اون حس و حال غریب ارغوان و خوب می فهمید ... فاصله ای به قد یک دست که از سمت ارغوان دراز شده بود تا فرزان بهش نزدیک نشه! چاره ای نبود جز اینکه فرزان نقطه ای بزاره و برگرده سر خط!

به خونه ی فرزان رفتن، از سفر اومده بود همه جا رو بهم ریخت بود، قبل از ورود ارغوان دستی به سر و روی سالن کشید و به آشپزخونه رفت، اما منش و رفتار ارغوان سایه ی شک و تردید ترسناکی به روی ذهنش انداخته بود، باید مطمئن می شد که در این یک ماه غیبتش اتفاقی در قلب و روح ارغوان نیافتاده، بی مقدمه سوالی رو پرسید که در دومین ملاقاتش از ارغوان پرسیده بود، درست همون روزی که برای اولین بار یک فیلم پورنو رو پا به پای ارغوان دید و با هم خاطره ساختن! ... پرسید:

- " ببینم تا بحال  صحنه های  سکسی دیدی ؟" ... ارغوان پشت سرش ایستاده بود، همون جواب رو داد که اون روز :

- "یعنی چی؟! یعنی مردی رو زیر چشمی بپام و یا چشم چرونی کنم؟!... از نزدیک یا توی فیلم و سینما ؟! یا توی قصه ها و اینترنت؟! " ... با اشاره ی دست، خواست رو مبل، روبروی تلویزیون بشینه، گفت:

- "همه ی موارد." ... ارغوان خوب مکالمه ی اون روز و به خاطر داشت:

- " تو میدونی معنای اصلی دیدن صحنه های سکسی،  چه توی فیلم، چه زنده یا داستان و قصه،  از نظر بیننده یا خواننده چیه؟ " ... فرزان این بار  هم خندید و گفت:

- " یعنی آرزوی گاییدن طرف! "... چهره ارغوان تو هم رفت و فرزان از سر کیف بلندتر خندید و ارغوان با همون لحن شاکی گفت:

- " متاسفم برات! " ...  فرزان اما نمی خواستم مبحث ناتموم بمونه، پرسید:

- " به منظور لذت اگر ببینی یا نگاه کنی چی؟!  لازمه بگم؟! " ... جواب داد:

- " ببین توی فیلمها، داستان ها یا ادبیات، صحنه های این شکلی یک عنصر موفق ان. فقط منظور هنر نیست، تو نمیدونی توی دل خوانند و یابینده چه میگذره؟! ... یه چیزی خیلی مخفی، یه تجربه ی شخصی که صد البته ممنوع هم هست! طرف رو دگرگون میکنه... طالب میکنه... اما سنت داره این قسمتِ حیاتی از زندگی رو، که ما بهش میگیم سکس و بیشترین تاثیر رو توی زندگی آدمها داره، سرکوب  میکنه... اون هم به علت دو رویی و ترس و نادانی !  همه ی این خواستن های مفرط، برای همه ی ما لازمه، همون نهایت جسم و بدن! " ...

 فرزان آبرویی بالا انداخت و گفت :

- " چه توضیح شفاف و مفصلی! " ...

- " مسخره ام میکنی؟! " ... فرزان اون روز  پرسیده بود:

- " حالا فرض کن سنت و مذهبی در کار نبود! یعنی ما هیچ مشکل دیگه ای در زمینه ی سکس نداشتیم؟" ...
- " نه نداشتیم، چون مذهب به اشکال مختلف در تمام جهان وجود داره و هر کجا که افراط و تفریطی در زمینه های جنسی می بینی، شک نکن که تفکری مذهبی پشتش پنهان شده! " ...

 

و سکوت، تمام مسیر چهار ساله ی این دو نفر رو پر کرد، از همون روزی که تن به افراط دادن تا جبران تمام تفریط های احساسی رو بر سر شرع و مذهب و عرف و قانون، تلافی کرده باشن تا به امروز که بعد از چند سال همزیستی مسالمت آمیز به نام مقدس عشق - که هاشوری بر تمام حصار شکنی های جسورانه ی این دو نفر بود – فرزان، کِرِخ از قاعده شکنی های سازمانی و  ریسک معاشقه با دختر رئیس سازمان و ارغوان، خسته از حمل سلاحی سرد در عناد با پدر، - مردی که خدای مجسم بود!- ، هر دو به  ترسی رسیده بودن که روزی تمام رابطه های پنهانی رو در تاریکی خودش فرو می بره و به دنبال نور و گرمای روزهای پر التهاب عاشقی، به هر چه از داشته هاشون باقی مونده بود، چنگ می نداختن!

ارغوان روی کاناپه دراز کشید؛ شال و از سرش کشید و دست انداخت به دکمه های مانتوش و یکی یکی از هم درید؛ عادت نداشت از زیر، بلوزی، تی شرتی، چیزی تنش کنه؛ اینجا هم یکی دو تا لباس راحتی داشت که اگه وقت می شد، می پوشید!

دستش و سمت فرزان دراز کرد:

- " این و آویز می کنی؟! " ...

فرزان بدون اینکه بلند شه، مانتو رو گرفت و به نازکی ساق شلواری، روی قسمت های رون و کپلش فکر کرد. رو بروش نشسته بود، نیمه عریان، با دو آلت محرکه که در تنگنا و فشردگی سوتین ش، خفته بودن و تمایلی به  نوازش نداشتن......

بلند شد و به اتاق خواب رفت، لباس ارغوان و روی تخت انداخت و به تراس رفت. توی جیبش به دنبال سیگاری که نخریده بود، گشت و فندک رو پیدا کرد...

با خودش به حلاجی نشست:

همیشه که قرار نیست مردانگی  ت رو در تخت به زنی ثابت کرد! گاهی باید سوادت را به رُخش بکشی، همون قسمتش که خوانشِ تنِ یک زن رو می دونه. اومدیم و لبانش ورم کرده نبود و هُرمی از میان سینه اش به صورت ت نمی خورد، یا وقتی راه می رفت، سرین هاش نمی لرزید! لازمه بدونی که کجای احساست باید نعوظ کنه اون لحظه! ...

خودش رو فشار داد در چند جا !... یکی از لباس های راحتی ارغوان رو برداشت و بالای سرش ایستاد که هنوز دراز کشیده بود روی کاناپه و شالش را انداخته بود رویِ تنش... لبخند زد...

همونطور که دراز کشیده، لباس و تنش می کرد، فرزان پایین پاش نشست و دست ش و به کش ساق شلواریش انداخت، پرسید:

- " گرمات نمی کنه؟!  " ... دستای هر دو شون تا زانوی ارغوان پایین اومد. دستای ارغوان، راحتی رو می پوشید و دستای فرزان کمک می کرد، معشوقش از حجاب و سیاهی در می اورد! ... پرسید:

- " شام چی می خوری؟! "...

- " نخورم بهتره." ...

- " امشب به همه چی بی اشتهایی! چی به خورد اعصابت دادن؟! " ... ارغوان بلافاصله و بی پرده گفت:

- " بیا با هم ازدواج کنیم." ... بالاخره طاقت نیاورد اما ... خودشم می دونست که  مزخرف می گفت... ازدواج؟! ... اونم با ارغوان؟! ... با دختر کسی که .................!

فرزان بهش مجال نداد ، جواب داد:

" فقط  چهار سال گذشته ها، چه زود خسته شدی؟! " ... ذهن ارغوان برگشت چهار سال قبل، پرسید:

- " قرارمون چی بود؟! "... فرزان اعتراف کرد:

- " اینکه هیچ وقت به همدیگه، نه نگیم!" ...

-" خب؟! ... پس حرفی برای گفتن نمی مونه!..." ... فرزان ابرویی  بالا انداخت:

- " البته چرا.... الان وقتشه که یادآوری کنم، تفریط های سنتی، دچار افراط زدگیت کرده!... چی بود همین نیم ساعت قبل می گفتی؟!... آهان ... هر کجا که افراط و تفریطی در زمینه های جنسی می بینی، شک نکن که تفکری مذهبی پشتش پنهان شده! " ...

ارغوان عصبانی شد و نشست: " این موضوع چه ربطی به مذهب داره؟! " ...

فرزان مکثی کرد و آروم، دستش و روی شکم ارغوان گذاشت،... خیلی جدی، با اخم های درهم کشیده پرسید:

- " چند روزه عقب انداختی ارغوان؟! ... " ...

دست ش و پس زد و بغضش ترکید ... شتابزده لباس عوض کرد و از خونه زد !

تمام طول مسیر از خونه ی فرزان تا آپارتمانش رو با جزء جزء خاطرات فرزان و شرط بندی اخیر بهنوش، سپری کرد، خوبی ماجرا این بود که بهنوش از قرار امشب خبر نداشت و تا دیدار دوباره با بهنوش، می شد فکری برای این شکست کرد؛ پشت در آپارتمان ش ایستاد، دست کرد توی کیفش تا کلید و پیدا کنه، نگاه تار و خسته از اشکش، به روی یک جفت کفش چرم مردانه ای که با عجله از پا در اومده بودن، موند.

آیینه رو در آورد، صورتش و تمیز کرد و شالش و جلو کشید... توضیحی برای دیر اومدنش، نداشت.

غافلگیر شده بود. کلید انداخت و وارد شد، به آرومی از کنار اتاق خواب رد شد و بدون نگاه کردن، در و بست و رفت توی اتاق دیگه تا لباساش و عوض کنه؛ هنوز لباس نپوشیده بود که پدر با حوله ی نیم تنه ای که دور خودش پیچیده بود، درِ اتاق و باز کرد. ارغوان هول شد و متوجه نشد که بلوزش، پشت و رو است. پدر توی چهار چوب در ایستاد، پرسید: " کجا بودی تا این وقت شب؟! ". سلام کرد ارغوان:

- " سلام. رفته بودم امامزاده. تو ترافیک برگشت موندم. " ... مچ دستش و به طرف مرد دراز کرد و ساعت و نشون داد: " هنوزم که ساعت هشته. "

پدر یک قدم به سمت ارغوان برداشت و با تحکم پرسید :

- " نگفته بودم برای خونه بودنه یک زن، آفتاب که غروب کنه، دیگه ساعت مهم نیست؟! "

مرد یک قدم دیگه جلو اومد، ارغوان عقب رفت و به کمد دیواری خورد، نفرت و خشم توی چشماش برق زد اما نگاهش و دزدید، دستش و برای دفاع،‌ جلوی صورتش حایل کرد، مرد دست شُ بالا آورد، درز سرشونه ی لباس رو گرفت و کشید جلوی چشمای ارغوان تا ببینه،‌گفت:

 - " تو پوشیدنش، عجله هم که داشتی!!! "... از همه ی فریادی که توی سینه ی ارغوان جمع شده بود، فقط یک جمله ی نیمه جون بالا اومد:

- " یهو اومدی توو ،‌داشتم لباس می پوشیدم." ... عذر بدتر از گناه آورده بود ارغوان، پدر خشمگین شد، داد زد:

- " حالا دیگه من نامحرم شدم؟! " ...:

- " نه منظورم ... " ... پدر لباس ارغوان رو رها کرد، بازوش و گرفت و به بیرون از اتاق هولش داد؛ زن، نه که بیچاره باشه، نه، عمر مدارا کردنش تموم نشده بود، گردن تا بنا گوشش از حس انتقام گر گرفته بود اما سر انگشت دست و پاهاش، از غریزه ی ترس، یخ زده بودن و رمق نداشتن.

مرد ارغوان رو کشون کشون به آشپزخونه برد، در کابینتی رو که زیر سینک دستشویی بود رو باز کرد:

- " گفته بودم نباید آشغال، شب تو خونه بمونه! سرت کدوم جهنم درّه ای گرم بوده که اینا رو نزاشتی بیرون ؟! " ... ارغوان و هول داد طرف یخچال و در و باز کرد،‌قابلمه ی غذا رو بیرون کشید، داد می زد:

- " اینا چیه ؟! ظهر که نبودی؟!‌ دیشبم که مهمون بودی! اینا ماله کیه؟!" ... منتظر جواب نموند، در ماشین لباسشویی رو باز کرد: " از روزی که رفتم ماموریت، این لباسا همین توو موندن، ‌معلومه تو داری چه گهی می خوری تو این خونه؟!‌ " ...

صدای سیلی پدر، توی گوش ارغوان  زنگ خورد! این بار هم دست پیش گرفته بود مرد، تا پس نیافته! ... ارغوان فرصت نداشت بشینه تا سر گیجه ش خوب شه، بلند شد و لباس ها رو از ماشین کشید بیرون، بوی موندگیِ تو ماشین و می دادن، باید دوباره می شست ...

کمی بعد، صدای بسته شدن در آپارتمان، بهش آرامش داد. پدر رفته بود تا به قرار تازه ش برسه، تنها چیزی که ارغوان این وسط درک نمی کرد این بود که چرا تا حالا برای کشتن این عوضی تعلل کرده؟! ... خیلی دلش می خواست بدونه، اون قرآنی که شده بود حجت این بی شرف و هر بار، هر غلطی که می کرد، پشت بندش آیه می آورد که با زنان باید چنین کرد و چنان کرد!، یه آیه علیه این نامرد نداشت که خونش و مباح کنه؟! ... گوشش تیر کشید، با خودش فکر کرد چرا مثل مادرش داره به این برده داری تن میده؟! ...

مادرش جون و جوونی و زیباییش رو به امید هم خوابگی با غلام های بهشتی معاوضه کرد، برای ارغوان که به بهشت و جهنم اعتقادی نداشت، این مدارا کردن چیزی جز سوهان کشی به روح و روانشه؟! ... هر چند اون هم، تو رابطه با فرزان، دور از سایه های ترس مذهب، باخته بود!

لباسا رو روی زمین ول کرد و رفت تا گوشیش و از مخفیگاه در بیاره، باید با بهنوش حرف می زد،

زنی درون سینه ش چنگ می زد که ویار آزادی زده بود به سرش، اونم به رنگ خون!

تصورشم حالش و خوب می کرد، از روشن کردن گوشی منصرف شد، به اتاقش رفت، دو تا کشوی لباسای زیر و از دراور بیرون کشید، کیف مشکی رنگی رو که پشت کشو ها بود و بیرون آورد، لب تاپ و توش پنهوون کرده بود... حق با بهنوش بود ...  با این جماعت باید مثل خودشون رفتار کرد!... سراغ آرشیو فیلم هاش رفت، باید تمام جوانب رو می سنجید تا این اتفاق! مشابه هیچ کدوم از فیلمنامه هایی  که تا حالا نوشته شده نباشه!!! ... هنوز صورتش از سنگینی دست پدر می سوخت! با خودش عهد کرد دفعه ی دیگه ای در کار نباشه! ... این با وعده ی چهار سال قبل که اولین تو دهنی رو خورده بود، فرق می کرد! ...

تا خود صبح نشست و نقشه کشید و هر بار به بن بست تازه ای رسید، این بار مادر آرشی در کار نبود که بشه زیر سایه ش از حکم قتل تبرئه شد! باید کسی رو پیدا می کرد تا براش پاپوش بدوزه و خودش قِصر در بره از تمام حکم های کثیفی که زندگی براش بریده بود، کسی که ...

کسی که... کسی که ... آه ...خدای همیشه مهربان ... یافت ... کسی که اسمش "فرزان " بود.


***


دلگیرم از تمام قصه هایی که عشق شان به آخر داستان هم قد نمی دهد؛

مردانی که اگر  فـَـرّ / زان داشتند ، ز آنِ عشق، به هیچ دوگانه ای نمی رسیدند در یک تخت!

زنانی که  ار / غوانی*، داشتند ، به هیچ دو مردی دچار نمی شد عطر نفس شان!

آرام بخواب فرزان ...

درد ندارد آنگونه که ارغوانی تو را بمیراند

بیدار نشو ارغوان من ...

ترس ندارد آنگونه که فرزانی تو را براند!

فرشته ی گِلی من!

این خانه عقرب به کنار زیلو، مار در آستین پنجره اش نیست

اینجا

فاحشه خانه ی مدرنی است که

نه از تنگی نان

و عطش آب

که از گرسنگی  دل هاشان،

به زیر ملحفه های خونین، ناموس های معشوق را می درند!

اینجا هرچه نتوانند بگویند، می لولند/ ش

فرشته ی پر سوخته ی من!

اینجا زمین مردانی است که زنان را در نیمه شب های تاریک غریزه، به بیگاری عقربه ها می برند، در گذر زمان!

غافل اند  !

آنی که ساعت شمار زنی به روی دقیقه های نفرت از مردی، ثانیه شماری کند،

تمام عقربه ها بر هم می خوابند!

ساعت ها به وقت انتقام، آونگ می نوازند!

به ساعت دو حفره خالی، در مدار بی کسی های آدمی!

***

پ.ن :

*غوانی: جمع غانیه؛ زنانی که به همسر خود راضی باشند و به زیبایی خود، از آرایش و وزیور آلات بی نیاز!


***


/ پایانی بر این داستان ها سراغ دارید ؟ /