عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام پنجم )

 

 

زامیر چشمانش را گشود؛ درد شدیدی درون کتفش پیچید؛ هنوز آرام نگرفته بود که ضربه ی محکمی را در پهلوی چپش حس کرد؛ نفسش در سینه ماند، خودش را از روی تخت به زمین انداخت تا شاید از دست مهاجم در امان بماند، اما همچنان لگد های پی در پی و درد آوری را متحمل می شد و صدای زنی که با هر دردِ زامیر، مویه می کرد:
" تیزاروس؟! ... " ... گوش های زامیر صدای معشوقه ی سنگی اش را می شنید اما توان برخواستن از روی زمین را نداشت تا ... ... ... ... 
ضارب رفته بود... ناگهانی، مثل آمدنش! اما هنوز بدن زامیر آزرده بود، پاهایش را که در شکم مچاله کرده بود، باز کرد و دست هایش را به آرامی بالا آورد تا به کمک تخت بلند شود، هنوز تیزاروس ناله می کرد! ... چشمان زامیر به نور کم عادت کرد اما کسی را در کلبه ندید، همه چیز به حالت همیشگی بود، گویی کسی نیامده و نرفته است! 
صدای هق هق های پنهان تیزاروس، زامیر را به بیرون از خانه کشید؛ دهکده تاریک و مه آلود بود، و زامیر نمی دانست چقدر خوابیده است؟! خمیده قامت و کشان کشان خودش را پای سکو رساند، صدای تیزاروس اما از کمی آنطرف تر به گوش می رسید! ... چشمانش را بارها بست و باز کرد و دستانش را بی هدف به روی سکو، برای یافتن تیزاروس به اطراف می چرخاند و دور سکو می گردید... نبود ... با آنکه صدای خسته و دردمندش را از روی زمین می شنید اما نمی خواست باور کند که کسی، معشوق سنگی او را سرنگون کرده است ... 
با چشمانی گریان و قلبی که کند می زد به روی زمین زانو زد و به سمت صدا رفت...تیزاروس را دید، به زمین افتاده بود، با بدنی که از ضربه های سنگین پتک، جای جایش ترک خورده بود:
" چرا کمک نخواستی الهه ی مغرور؟! باید از دردِ جانت بیدار می شدم؟! حالا من با تو چه کنم؟! ... " 
زامیر، شاکی و بر افروخته از خشم، مجسمه را در آغوش کشید و با خود به کلبه برد ... ناله های تیزاروس را در اعماق قلبش، می شنید: 
" بگذار از غَضـَب بتازند و با قَضب*، جانم بیازارند، جهل و جهدشان را چه درد؟! که اشک های تو مرهم تن خستۀ من است؛ چوگان نفرت را چه درد؟! که شکستگی دل مرا، آغوش تو درمان می کند؛ روح به سنگ خورده ی مرا، دگر چه طاقت است که تو در خانه دُرّ بسایی، من در ساحل، چشم به راهت بسایم تا جوهر عشق تو، گوهر جان من شود؟! بگذار مرا به زیر سُم ستورِ خلقت خویش، بکوبند، تا قلب من خواهشش را، دمی، به سینۀ تو بنوازد! ...زامیر ... مرا ببخش که از نیاز من، دردت آمد ... دلم برایت تنگ شده بود... ... ... " ... 
زامیر به هیچ نمی اندیشید، سرا پا گوش بود، چهار پایه ی زیر پنجره را به کنار تخت کشید و تیزاروس را به رویش نشاند، چراغ را روشن کرد تا بداند معشوقه اش چقدر آسیب دیده است؟! چشمانش را دید که پر فروغ بودند و موّاج، عقیق لبانش بر جا بود اما خون می چکیدشان. آب و پارچه ای آورد و مسیر خون را به روی صورت و اندام تیزاروس شست، تمام اندامش را وارسی کرد، تنها چند تَرک ... لبه ی تخت نشست، با خود اندیشید: 
" با چه باید مرهم شان کنم؟! ..." ... به صورت تیزاروس خیره شد چیزی در چهره اش تغییر کرده بود، دوباره دقیق شد، فیروزه اش هنوز بود، هر چند مثل چشمها و لبانش در هماهنگی با بدن، دیگر به چشم نمی زد... گونه! ... گونه اش... قسمتی از آن فرو ریخته بود... 
" خیلی زشت است؟! " ... صدای پیکره ی دل شکسته بود. 
" چی؟! " ... 
" من ... با این چهره ی زشت. بپوشان ش. " 
زامیر سرش را پایین انداخت: " چه را؟! " ... 
تیزاروس غمگین و خشمگین بود، فریاد زد: " صورتم را ... نمی خواهم مرا این گونه ببینی. " ... زامیر بلند شد، خوشحال بود که تیزاروس فریاد می زند، حالا دیگر می دانست فریادها قدرت شکست شان کمتر است، چه بر دل اثر کنند، چه بر حنجره! ... 
آیینه را از روی دیوار برداشت، خودش را دید که مرد جوانی است با موهای سپید و قامتی که هنوز استوار نشده است... رو به روی تیزاروس گرفت: 
" هنوز هم زیبایی ... " ... آیینه شکست و فرو ریخت ... احساس این زن شوخی بردار نبود؛ زامیر نمی دانست باید چه کند؟! ... 
صدای کسی که به در کلبه می کوبید، فرصتی بود برای فرار از این فضا ...: 
" زامیر..هستی؟! " ... در را گشود، خدمتکار کافه بود که هراسان و شتابزده، با چشمانی جستجوگر، درون کلبه را می کاوید: " مجسمه ات نیست ... گمان کنم ناخدا توماس بلایی سرش آورده ... باید کاری بکنی. " 
زامیر به جای هر پاسخی به دختر جوانی که سعی داشت از درون کلبه، سر در بیاورد، به سوختگی بزرگی که بر گوش و گردن او به چشم می خورد، نگاه می کرد... چه تصویر ناخوشایند و ناراحت کننده ای ... یادش آمد شبی که با او خلوت داشت، این زخم به چشمش نیامده بود.. پارچه ای را که دختر مانند شال دور گردنش پیچیده بود تا اثر سوختگی را پنهان کند، کنار زد، پرسید: " قبلا هم بود؟! " ... 
دختر جوان شوکه از سوال غیر منتظره ی زامیر، عقب عقب گام برداشت و دور شد؛ 
"به دنبالش برو و جواب سوالت را بگیر." ... گفته ی تیزاروس بود. زامیر با تمام توان خودش را به دخترک رساند که سعی داشت هر چه زودتر از آنجا دور شود: " چرا جواب نمی دهی؟! " ... 

بازوی دخترک را گرفت و نگه ش داشت. تقلاهای دختر جوان، که حالا بغضش معلوم بود، فایده نداشت، هنوز هم زور مردانه اش را داشت زامیر: " با توأم ... این زخم قبلا هم بود؟! " ... 
دختر جوان دست از تلاش برداشت و ایستاد، گفت : " من دو سال معشوقه ی تو بودم، با این زخم، چطور می شود آن را ندیده باشی؟! ... این یعنی چه؟! " ... باورش سخت بود اما ... 
" تمام روزهایی که به عاشقی گذشت از من چه دیدی زامیر؟! ...هیچ؟! .. برای همین وقتی ترکت کردم، دنبالم نیامدی؟! ... تو فقط نیازت را می جستی؟! ...که بود می گفت سِحر چشمان وحشی من، شده است؟! دروغ بود آن همه وصف زیبایی...تو کور بودی؟! " 
" آرام باش...فریاد نزن... بله..بودم ... حالا که فکرش را می کنم، می بینم چقدر عاشقت بودم که هرگز این زخم را ندیدم... شاید هم ... شاید اصلا نشانم نداده ای. " 
دخترک دستش را رهانید و خواست برود: " بس کن زامیر...تو بارها بر این نشان بوسه زدی و در وصفش شعر خواندی ... حالا می فهمم که مست بودی...مست! " ... 
او رفت و زامیر، سنگینی نگاه تیزاروس را حس می کرد، به کلبه رفت و شکسته های آیینه را جمع کرد... در هر پاره، مردی را می دید که نامش زامیر بود اما او هیچ کدام را نمی شناخت. 
زیر پنجره، روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد؛ رو بروی تیزاروس ، که همچنان ساکت بود و روحش در اقیانوس آبتنی می کرد تا آلامش فرو بنشیند. گونه ی فروریخته، تقارن چهره ی اساطیری ش را بهم ریخته بود اما چرا زامیر او را زشت نمی دید؟! به سان همان سالها که هرگز زخم را بر تن خدمتکار ندیده بود؟! از تصور اینکه بارها بر آن بوسه زده بود، چندشش شد! مگر ممکن بود؟! 
بر فرض که آن شب های مستی را به خاطر نیاورد، اکنون که در بیداری مفرطی به تماشای تیزاروس نشسته است! چرا زنی تصویر خود را در هم می شکند، بی آنکه مردش بداند چرا؟! ... 
" به همان دلیل که من تو را به قیمت جان آرزو کردم، پیرمرد! " ... حق با تیزاروس بود، زامیر، زخمی بر زیبایی تیزاروس نمی دید، چنان که تیزاروس به نشان قد و قامتِ زامیر نیامده بود. 
در تبانی دو روح، بر سر تصاحب جان معشوق... آنکه دلیل خواستنش، بی دلیل تر است، دلش از قیدِ رنگ و رگ و رخساره، بی قید تر است. 
خدای هفت آسمان و این زمین، 
بخواهدکه زنی آیینه های خانه ی مردش را بشکند 
تا خودش را در روشنی عشق ببیند 
که زیبا آراسته است محبوب، 
نقش پیشانی بلند بخت زن را، 
بر بالای دو کمان ابرویی که سایه ی سرِ مردی است
- نشسته بر چشمه ی جاریِ نگاه همیشه گرمِ معشوقه اش!- ... 
دیگر چه باک؟! 
که لبان قلوه ای و عناب رنگ هیچ زنی، ابریشم قیطانی صورتی فام لب معشوقه را، از رونق نمی اندازد! 
مگر یک مرد از عشق چه می خواهد جز آرامشی که او را به غایت مرد بودنش، معنا بخشد؟! 
زامیر کارهای زیادی برای انجام دادن داشت، برخاست، به گونه ی الهه ی عشق که از هر چه آیینه در وصف زیبایی ش بیزار بود، بوسه ای زد از سر سپاس... تور ماهیگیرش را برداشت ... باید برای هدیه چیزی می آورد ... یادش آمد، از مرواریدی که دیشب یافته بود، حرفی نزده است. به سراغ جام رفت، تا به تیزاروس، نشانش دهد، جام را برداشت، مرواریدی به زیر آن نهفته بود. زامیر می دانست که راز دیگری از عشق را فرا آموخته است ... مروارید را درون جام گذاشت و از کلبه بیرون رفت، حس می کرد توان دوباره ای به پاهایش دویده است. باید بیشتر قدر نیروی جوانیش را بداند! برگشت تا دوباره تیزاروس را ببوسد، زخمی بر گونه اش نبود. 

ادامه دارد ... 

امیر معصومی / آمونیاک

09.11.93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد