عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" خانه ی عفاف "


خانه ی عفاف / اتاق اول


مرد سرش را از روی کتاب بالا آورد. نگاهی به دخترک دست فروش کرد. به چشمش آشنا بود.
سرش را به نشانه ی " نه" تکان داد و کتاب را بست. از روی صندلی ایستگاه اتوبوس بلند شد تا پیاده برود. یادش نمی آمد دخترک را کجا دیده است؟!‌
 "-  
لطفا! من به پول این لیف ها احتیاج دارم." ... دخترک دست فروش، مرد را شناخته بود. دنبالش راه افتاده بود.
مرد ایستاد. کتابِ " مشکلات را شکلات کنیم" را زیر بغلش زد و بی آنکه به پشت سرش برگردد و دخترک را نگاه کند، دستانش را در جیب برد.
دخترک یک گام عقب تر رفت. گامی دیگر. 
مرد هم چنان پشت به او، بی حرکت ایستاده بود. فکر می کرد، دخترک را کجا دیده بود؟!‌
این کتابی حرف زدنِ دختر برایش آشنا بود. یادش نمی آمد قبلا از او لیف خریده باشد یا هر چیز دیگری!
 " -
آقا!‌ کمک می کنید؟‌ "!
مرد راه افتاد. تا چهار راه بعدی که ده دقیقه راه بود هم یادش نیامد که دخترک کیست؟!
پشت چراغ قرمز ایستاد.
کسی کتاب را از زیر بغلش بیرون کشید. مرد هیچ عکس العملی نشان نداد فقط ... بغضش ترکید. تنها دخترک دست فروش که تا این لحظه مرد را تعقیب کرده بود، می دانست این مرد که پشت خط عابر پیاده، زانو زده است ، چرا با صدای بلند می گرید؟!‌
دخترک کتاب را در کیسه ی لیف هایش گذاشت. با شکمی بر آمده که هشت ماهه باردار بود، خم شد و زیر بازوی مرد را گرفت تا از خیابان عبورش دهد.
چراغ که سبز شد، مرد از چهار راه گذشته بود، دخترک از مرد! 
مرد اما نتوانست از غرورش بگذرد؛ چند ماه قبل،دوستی که او را به این خانه ی " عفاف " برده بود، نگفته بود این دخترک، روزها دست فروش است. ممکن است فردایی، پس فردایی، او را در خیابان ببیند و بشناسد! و الا مرد ریسک نمی کرد که تمام شب برای دخترک درد دل کند و رازهای زندگیش را بر ملا! تا امروز مجبور شود برای حفظ غرورش،‌ تصمیم تازه ای بگیرد!‌ ...

!ادامه دارد اگر این جنین،‌عمرش به دنیا باشد 

 

 

خانه ی عفاف / اتاق دوم


خانه ی عفاف،‌یک خانه ی سی سال ساخت بود، دو طبقه با نمایی از آجر سه سانت، انتهای یک کوچه ی شش متری، تنها خانه ی داخل این کوچه بود.

هر دو نبش ورودی کوچه تعمیرگاه اتومبیل بود. از آن مغازه های بی سر و صاحب که هر روز صبح علی الطلوع باز می شد تا بوق سگ! شاید ماهی یک بار ماشینی برای اوراق شدن گذرش به چاله ی این مغازه ها می افتاد و الا هیچ!

مابقیِ این خیابان فرعی، چند قطعه زمین خالی و بی وارث بودند. آخر خیابان هم می رسید به یک بزرگراه که مسدود بود. گاهی موتور سواری خلاف می رفت و می آمد. اما ورودی خیابان مغازه های درست و حسابی داشت.

همه ی کسبه ی محل می دانستند که آن خانه در طرح نوسازی شهرداری قرار دارد ولی به این زودی ها تن به فروش ملک نمی دهد. آنها این را هم می دانستند که آنجا یک پانسیون است. جایی برای زنان بی سرپرست خیابانی. جایی که صبح به صبح یک ون مدل 1987، زن ها را سوار می کرد، می برد و شب به شب آنها را بر می گرداند.

راننده هم پیرمرد خوشروی مهربانی بود، معتمد کسبه. همه می دانستند این مرد دستش به خیر است. آنقدر این پانسیون را خوب اداره می کرد که هیچ کس جرات نداشت به داخل ون، نگاهی از سر کنجکاوی بیاندازد. همیشه خرید های ضروری پانسیون را خود پیرمرد انجام می داد. از نزدیک ترین سوپر مارکت آنجا. سالی دو بار هم یکی از زن های پانسیون را با خودش می برد فروشگاه لباس فروشی در حاشیه ی خیابان اصلی تا برای همه ی زنها خرید کند، از چادر و روسری و پیراهن گرفته تا لباس های زیر.

کارمندانِ زن فروشگاه می دانستند که زنان پانسیون علیرغم فقیر بودنشان، خوش پوش اند.

حتی در انتخاب لباس های زیرشان وسواس به خرج می دادند. چیزی که آنها نمی دانستند این بود که آن زن ها، لباس خواب ها و لوازم آرایش و ادکلن هایشان را از محله ای در بالای شهر می خرند و این یکی از باید های پیرمرد بود برای زن های پانسیون.

موضوع دیگری که اهالی آن خیابان و کوچه درباره ی آن پانسیون نمی دانستند، نام خانه ی عفاف بود. اگر کسی از آنها می پرسید " خانه ی عفاف کجاست؟ " هیچ کس نمی دانست چون هرگز مردی جز پیرمرد و ماشینی جز ون، به پانسیون رفت و آمد نمی کرد. هرگز به ذهن کسی خطور نکرده بود که آن ون می تواند شب ها علاوه بر زن های دست فروش، مردهایی را هم با خود بیاورد و صبح ببرد!‌ چون پنجره های ون به پرده های نازک اما ماتی پوشیده شده بود. مردهایی که مهمان پانسیون می شدند، همه آدم های آبرومند و پولداری بودند که نمی خواستند صرف یک خارش بی ارزش در زیر شکم شان، بد نام شوند! برای همین، شرطِ پیرمرد را برای نیامدن با ماشین شخصی خودشان می پذیرفتند.

پیرمرد حواسش به تمام جوانب کار بود تنها اشتباهی که مرتکب شد، این بود که مردی گفت :

" سه برابر پول می دم تا یک رابطه ی آزاد داشته باشم، از هر چی کاندوم ه حالم بهم می خوره! "

پیرمرد با خودش فکر کرده بود، زن ها خوب بلدند چطور از عهده ی چنین مردی بر آیند بی آنکه به دردسر حاملگی بیافتند اما ... در پانسیون هم چیزهایی بود که پیرمرد نمی دانست!‌

 

ادامه دارد اگر این پیرمرد از ترس آبرویش دق نکند!

 

 


خانه ی عفاف / اتاق سوم


مرد تا پیاده شدنِ تمام زن ها از ون، منتظر ماند. جلو نشسته بود. کنار پیرمرد که راننده بود.

ده دقیقه ای گذشت تا پیرمرد خودش پیاده شد و در ماشین را برای مرد باز کرد و با اشاره ی دست، راه پله ها را نشانش داد و گفت : " طبقه ی دوم."

خانه ی قدیمی ساز اما تمیزی بود. مرد در حالیکه از پله ها بالا می رفت، با خودش فکر می کرد، حق او بود، زنی را که می خواهد، شب را با او بگذراند، انتخاب کند. پشیمان بود که تسلیم شروطِ پیرمرد شده است.

بالای پله های طبقه ی دوم که رسید،‌ خواست برگردد و به پیرمرد که روی تخت چوبی حیاط منتظر نشسته بود تا یکی از زن ها برایش قلیان چاق کند،‌ بگوید که خودش هم خوابه اش را انتخاب می کند اما صدایی از پشت پرده ی سالن صدایش کرد: " آقا! بفرمایید داخل!‌"

فرصت انتخاب از دستش رفته بود. وارد سالن شد و پرده را کنار زد. دختر نوجوانی که سنش به پانزده سال هم نمی رسید،‌ چنان آرام و متین در لباس خواب حریر فسفری رنگ، در چهار چوب اتاق ایستاده بود که مرد نمی دانست باید جواب سلام دختر را بدهد یا نه؟!

پیرمرد خیلی تاکید کرده بود که اگر زن را نپسندید، جواب سلامش را ندهد. سرد و محکم بگوید: " آب لطفا."

مرد دهانش خشک شده بود. زبان کوچکش به حلقش چسبیده بود. دخترک قد بلند بود و خوش بر و رو. کمی فربه بود و سبزه اما... خواستنی.

بچه بود. از دیدِ مرد این دختر، بچه بود!‌ با خودش گفت که بی جوابِ سلام، به اتاق می رود، سر حرف را باز می کند و بعد تصمیم می گیرد! همین کار را هم کرد!

به اتاق رفت و چهل دقیقه بعد که چند برگ دستمال کاغذی را از جعبه بیرون کشید و به طرف دخترک گرفت، گفت : " آب لطفا! " .. اما آرام گفت و مهربان!‌

کمی طول کشید تا دخترک خودش را تمیز کرد، لباس پوشید و از اتاق بیرون رفت. از او که در شروع رابطه، خیلی خوب عمل کرده و توانسته بود مرد را بارها و بارها از اوج احساس به پایین بکشد تا برای زمان بیشتری در آغوش مردانه اش بماند و دست آخر هم لذت بی مثالی را به مرد چشانده بود، بعید بود این سستی در بلند شدن از جایش، مگر اینکه پرِ لباسِ زیرش به هوس مرد، آلوده شده باشد. مرد به خودش قول داد، امید دختر را از دوباره آمدنش، نا امید کند.

 

ادامه دارد اگر مرد داستان قولی را که به خودش داده، نشکند!

 

 

خانه ی عفاف / اتاق چهارم


دخترک با یک لیوان آب برگشت. دست و صورتش را هم شسته بود و آرایش ش را تکرار کرده بود. این بار کمی ملیح تر. لیوان را که بالای سر مرد گذاشت،‌خواست چراغ خواب اتاق را خاموش کند، مرد اجازه نداد. بلند شد و لبه ی تخت نشست. دخترک هم کنارش.

- " اسمت چیه؟!‌" ...

دخترک جواب داد: " هر چه دوست دارید آقا!‌"

- " چند سالته؟! "

- " چهارده سال و پنج ماه"

مرد آب را سر کشید و پرسید:

- " مادرت هم اینجاست؟!‌ "

- "بله. قرار بود امشب مهمان او باشید. "

مرد لرزید. پشتش لرزید. عرق تنش سرد شد. شلوارش را که پای تخت انداخته بود، بالا کشید و توی جیب هایش را گشت، تا سیگارش را پیدا کرد و آتش زد، ‌هزار چرا؟! از ذهنش گذشت اما فقط یک جواب لازم داشت که آن را هم از دخترک پرسید:

- " پریود شد؟! گفت با فرستادن تو،‌ پولش رو از این جیب به اون جیب کنه؟!‌"

- " یائسه است، برای همین پیرمرد خواست که با شما بخوابد، چون گفته بودید پیشگیری نمی کنید. پیرمرد نخواست یک درصد هم که شده به دردسر بیافتد."

- " پس تو اینجا چکار می کنی؟!‌ "

- " شانسم را امتحان می کنم.‌"

مرد ته مانده ی سیگارش را درون لیوان انداخت و به شانس هایی که دختر می توانست از خوابیدن با او، به دست بیاورد فکر کرد. اولین احتمال را نقش بر آب کرد.

در حالی که لباس می پوشید گفت:

" من بچه دار نمیشم. شانسی برای شکار کردن من نداری! دستشویی کجاست؟! "

دخترک تا کنار پنجره رفت و پرده را کنار زد. چراغ دستشویی حیاط روشن بود و ذغال قلیان پیر مرد، هنوز سرخ. مرد به تخت برگشت و دراز کشید.

- " پس چرا رابطه ی آزاد خواستید؟! "

مرد، مانند کسی که ناگهان ماری گزیده باشدش از جایش جهید؛ به سمت دخترک حمله ور شد و دهانش را محکم در دست گرفت، او را کشان کشان از جلوی پنجره دور کرد و روی تخت خواباند! چشمانش دو کاسه ی خون که هر آن ممکن بود از حدقه بیرون زند! با دندان هایی در هم فشرده، از دخترک پرسید:

" اون پیرمرد خرفت بهت نگفته زرره زیادی نزنی؟!‌"

 

دخترک بیچاره در حالی که برای نفس کشیدن تقلا می کرد،‌ تنها با قدرت نگاه معصوم و ملتمسش توانست اعتماد مرد را برای آزاد کردنش،‌ جلب کند.

مرد به آرامی دستش را از روی دهان دخترک برداشت و انگشت اشاره اش را به نشانه ی سکوت در برابر لبان دخترک گرفت. قدم قدم  عقب رفت و گوشه ی اتاق،‌ در خود چنبره زد، زانوانش را در آغوش کشید و چون پسر بچه ای پنج ساله که از گم شدن در شلوغی یک خیابان ترسیده باشد، بر خود می لرزید!

 

ادامه دارد اگر مرد بتواند، دخترک را مجاب کند.



خانه ی عفاف / اتاق پنجم 



بعد از یک جدال ناعادلانه، دخترک که نفسش آرام گرفت،‌ مهربان اما با قهری مادرانه به مرد گفت:

" بسیار خب! قرار نیست کسی از این اتاق شاکی بیرون برود. پس شتر دیدی، ندیدی! "

و بعد با احتیاط به مرد نزدیک شد که سر بر زانو گذاشته بود و می گریست. دو زانو رو به رویش نشست.

حریر لباس خواب را روی پاهایش چین داد و زیر لب گفت :

" خیلی خوب است که بچه دار نمی شوید. من هم چنین چیزی از شما نمی خواستم. همین که یک بار دیگر به اینجا برگردید تا به مادرم ثابت شود، قدرت جذب یک مرد را دارم، کافی است.

دفعه ی بعد هم که آمدید، من پولتان را بر می گردانم. فقط اگر از من راضی هستید، یک بار دیگر به اینجا بیایید."

صدای هق هق گریه های مرد به سکوت کشیده شد. اول چشمانش و بعد هم بینی ش را به آستین کشید و صورتش را بالا آورد. لبخند دختر، خارج از انتظارش بود همانطور که درخواستش.

دخترک برخاست و از پنجره، بیرون را نگاه کرد. به مرد گفت:

" پیرمرد رفته است. هر شب قبل از دوازده می رود تا کسبه ی محل رفتنش را ببینند. هیچ وقت اینجا بیشتر از یک ساعت نمی ماند. در همین فاصله هم بارها بیرون می رود و به بهانه های مختلف خودش را به دیگران نشان می دهد تا کسی چشم و دلِ پاکش را زیر سوال نبرد و به رابطه با ما متهمش نکند. هشت سالم بود که به من و مادرم پناه داد. خدا او را برای ما نگه دارد." ...پرده را فرو انداخت، دست مرد را گرفت و او را از جا بلند کرد:

" می توانید به دستشویی بروید اما در خانه قفل است، هم چنین طبقات دیگر. پس به همینجا برگردید تا فردا صبح که پیر مرد شما را برگرداند. ساعت شش می آید. "

مرد دستان دخترک را در دست فشرد و گفت : " دروغ گفتم. من یه دختر دارم. هم سن و سال تو. گفتی اسمت چی بود؟! "

دخترک جواب داد : " پروانه ی شما باشم، دورتان بگردم، خوب است؟! همین یک شب را! "

مرد خندید،‌دخترک را در آغوش کشید و او را برای بار دوم برهنه کرد و این بار قبل از آنکه رضایت را در چهره ی دخترک ببیند، خوابش برد.

تا یک ساعت بعد که مرد هراسان و کابوس دیده شروع به داد زدن در خواب کرد، دخترک طاق باز کنار مرد خوابیده بود و بالشی زیر پاها و ران هایش گذاشته بود. مادر گفته بود با این کار شانس حاملگی ش بیشتر می شود و اگر فریادهای مرد که دخترش را صدا می زد، نبود؛ دخترک به این زودی ها دست از رویای آزادی بر نمی داشت؛ این قانون خانه ی عفاف بود، هر کس حامله شود باید از آن خانه برود، برای همیشه، بی هیچ حمایتی از طرف پیرمرد و حالا این تنها شانس او بود برای رهایی از این خانه ولو به قیمت آلوده شدن دستانش، به خونِ یک جنین بی گناه!

کابوس مرد تمامی نداشت، دخترک برای کمک به او بلند شد. در گوشش نجوایی کرد و او را به واقعیت اتاق کشاند. مرد با دیدن دوباره ی دخترک آشوب شد؛‌ دست دور گلوی دخترک انداخت و اراده کرد این بار خفه اش کند تا داستان امشب را برای هیچ کس نگوید.

دخترک باهوش بود، به جای هر واکنشی، ملتمسانه گفت : " بابا ... بابا جون؟!‌ "

مرد سست شد، او را در آغوش گرفت و برای آن شب نفرت انگیز، هزار باره از دخترش عذرخواهی کرد و پرسید: " تو که بابا رو بخشیدی؟ مگه نه؟!‌ "

دخترک با مهربانی جواب داد: " البته. اون فقط یک اتفاق بود." و با خودش فکر کرد،‌ به چه جراتی وارد این بازی سیاه می شود، بی آنکه بداند چه بینِ آن پدر و دختر گذشته است؟!

 

 

ادامه دارد اگر مرد زبان به اقرار بگشاید!


 

 خانه عفاف / اتاق ششم



مرد در ابعاد زمان و مکان گم شده بود! خودش را می دید برهنه با ملحفه ای سفید که به دور پاهایش پیچیده بود و نمی توانست از جایش برخیزد. صدای نفس های شمرده اما سنگین دخترش را می شنید که از اتاق کناری به گوشش می خورد. سه ماه از رفتن همسرش می گذشت و مرد شبی نتوانسته بود از ترس حمله های آسمی دخترش، راحت بخوابد اما امشب نای برخواستن نداشت تا برای کمک به دختر دوازده ساله اش برود.

اتاق روشن بود، گویی مرد فراموش کرده باشد قبل از خواب، چراغ آباژور را خاموش کند. این نور اذیتش می کرد، مخصوصا این روزهای اخیر که تنهایی و افسردگی کلافه اش کرده بود.

صدای درب اتاق و چراغ که خاموش شد. در میانه ی تکاپوی مرد برای رهایی پاهایش، کسی به روی تخت خزید و خودش را در آغوش مرد جا داد. بوی زن می داد. بوی گیسوان مرطوب و عرق کرده ی زنی که دلش خنکای نفس مردی را می خواست. بوی گل می داد نفسش، دهانش، لبانش. بوسیدنی بود. دستانش را به دور گردن مرد حلقه کرد و خودش را چسباند.

از برجستگی های تنش حیا نمی کرد. لذت دلخواهی داشت این سرزده آمدنش، این هراسِ خواستنی که مرد را دلیر کرد برای فشردن اندام تازه بالغ دخترش به سینه !

نفس های دختر سنگین تر شد در حلقه ی دستان پدر که در زیرِ لباس راحتی دختر به دنبال دست آویز می گشت؛ گردن پدر را رها کرد، به سختی گفت:

" بابا ولم کن. نمی تونم نفس بکشم." ...

پدر نمی شنید؛ او تندیس شکسته و به جا مانده از زنی مغرور را می دید که او را با همه ی نیازش با یک دختر بیمار رها کرده و رفته بود. حالا وقت انتقام بود.

دختر با چشمان وحشتزده و گریان به زیر نیم تنه ی عریان پدر به دنبال لباس هایی می گشت که پدر از تن او در آورده بود، سرفه های ممتد امانش نمی داد.

مرد خشمگین از ضربه های پی در پی دختر برای فرار و سرفه های آزار دهنده اش،‌ بالشتی به روی دهانش گذاشت تا این بار به زن اجازه ندهد، مانند روز دادگاه با داد و فریاد و گریه، محکمه را به نفع خودش تمام کند!

دقایقی بعد، دخترک تسلیم شد و پدر فاتح از نبردی نابرابر، در کنارش دراز کشید تا طپش قلبش از کابوسی که دیده بود، آرام گرفت...

دستش را برای برداشتن موبایل و دیدن ساعت دراز کرد.کمی از دوی نیمه شب گذشته بود. باید برای خبرگیری از دختر بیمارش بر می خواست. باور این که بعد از سه ماه با چنین کابوسی از همسر نامهربانش، ‌انتقام گرفته باشد، سخت بود. چنین کینه ای را در خودش سراغ نداشت.

برخاست. چیزی زیر ملحفه اذیتش کرد. آن را کنار زد، ‌اسپری تنفسی دخترش بود. مگر به اتاق آمده بود؟! از جا جهید،‌ چراغ اتاق را روشن کرد. کسی کنار او خوابیده بود که صورتش به زیر بالشت بود. نزدیک شد،‌ بالشت را کنار زد، دختر زیبا و معصومش، دیگر نفس نمی کشید!

این همان اقراری بود که تا امشب مرد هرگز به آن زبان نگشوده بود...

دخترک آرام و بی هیچ حرکتی بعد از شنیدن مرد، پرسید:

" برای همین رابطه ی آزاد می خواستید؟! "

مرد مستاصل و نیمه جان، جواب داد:

" نمیشه به پیرمرد بگی زودتر بیاد؟! "

" شما می خواستید با ترس تان از فاجعه روبرو شوید، شرط می بندم که سالهاست اصلا با کسی رابطه نداشته اید. درست است؟! "

" گفتی چند سالته؟! "

" می دانید آقا!‌ ما اینجا فیلم زیاد تماشا می کنیم. فیلم های خارجی. اصرار پیرمرد است. برای مان مردهای سالم و با سواد می آورد تا بعدا جایی مزاحم مان نشوند، پس باید یک سروگردن از فاحشه ها بالاتر باشیم. برای ما که باید پول یک لیوان آبی که می خوریم را، به پیرمرد پس بدهیم، سن و سالمان با تقویم شما جور در نمی آید! "

" به پیرمرد بگو زودتر بیاد."

" نیم ساعت دیگر خودش می آید. "

" متاسفم که ناامیدت می کنم. من نمی تونم برگردم تا به بقیه ثابت کنی ... "

" خودتان را ناراحت نکنید آقا! ما هم خدای خودمان را داریم. "

" خدا ؟؟!!! "  قهقه ی تلخ و خشدار مرد،‌ آرامش دخترک را زخم زد. دستش را به زیر شکم گذاشت و دعا کرد اگر قرار است جنینی از امشب به جان کشد و بعد بهای آزادیش باشد، آن جنین پسر باشد!

 

ادامه دارد اگر تا قبل از آمدن پیرمرد، دخترک خشم و نفرتش را از مرد پنهان نگه دارد.


خانه عفاف / اتاق هفتم


کار از کار گذشته بود. خبرحاملگی دخترک را دیر به گوش پیرمرد رسانده بودند. بعد از این که آزمایش حاملگی دخترک مثبت بود، مادر او را به همان نشانی فرستاد که زنان دستفروش با اطلاعات مادر از دایی دخترک، پیدا کرده بودند، تا او بتواند بعد از سقط جنینش به خانه ی او پناه ببرد؛ اما همه ی برنامه ریزی ها با یک اشتباه احمقانه، نقش بر آب شد!

روزی که دخترک رفت تا از اقامتش در خانه ی دایی،‌اطمینان حاصل کند، تازه متوجه شد که دایی ثروتمند او سالها قبل به خارج از کشور رفته بود و حالا خانه در اختیار پسرش بود و هیچ کس به ذهنش خطور نمی کرد که صاحب خانه " اسدی کوچک" باشد نه " اسدی بزرگ" ...

چاره ای نبود! دخترک ماندگار شد و باید تا قبل از اینکه پیرمرد خبر دار می شد، جنین را سقط می کردند! اما نشد که نشد! هیچ جوشانده و قرص و دارویی حریف این جنین نشد!

روزها خونریزی و دردهای مدام، تنها نتیجه اش بستری شدن دخترک شد برای سه ماه، اتفاقی که بالاخره پیرمرد را از فاجعه با خبر کرد!

حالا دخترک باید بساطش را جمع می کرد و می رفت. کجا؟! این سوالی بود که وقتی مادر دخترک خودش را عاجزانه به روی پاهای پیرمرد انداخته بود و التماس می کرد، جوابش این بود:

" شبی که لباس کار حریرت و به این بچه قرض دادی باید فکرش و می کردی نه حالا! "

پیرمرد کوره ی آتش بود، فریاد می زد و فحش می داد اما دخترک باهوش بود، تمام این شب و روزها که در بستر خوابیده بود، راه های نجات زیادی را از ذهن گذرانده بود، این آخری، بهترینش بود؛ مادرش را از روی زمین بلند کرد و روی تخت نشاند. رو به پیرمرد گفت:

" کسی از محله نمی فهمد که من حامله ام! همانطور که در این چند ماه خود شما هم نفهمیدید. بقیه ش را هم جگر به دندان بگیرید، به دنیا که آمد، می فروشیم ش! برای شما هم خوب است."

پیشنهاد خوبی بود اما بوی پول فقط جلوی فحش های رکیک پیرمرد را گرفت، هنوز عربده می کشید:

" این چند ماه کی می خواد خرج تو و این حرومزاده رو بده؟!  "

" کار می کنم. خودم کار می کنم."

پیرمرد می خواست قبول کند. راحت می توانست برای بچه مشتری پیدا کند اما با خودش فکر کرد: " این دختره که به همه چی فکر کرده، حتما مشتری بچه رو هم زیر نظر کرده! از کجا معلوم؟! شاید یه روز صبح که میره سرکار، بره بیمارستان و بچه رو تحویل یکی دیگه بده و پول و بالا بکشه بعد هم میره و مستقل میشه! نه نمیشه! " نعره کشید:

" دیگه چی؟!‌ الان بخوام به حرف تو یه الف بچه، گوش بدم،‌دو روز دیگه باید در اینجا رو تخته کنم! همین که گفتم! فردا صبح اول وقت، ‌سر چهار راه پیاده ت می کنم و گورت و گم میکنی. "

مادر دخترک، هراسان و بیچاره به دنبال راه نجاتی می گشت، کمی از قدرتش را با فریاد نشان داد و گفت:

" تو می ترسی چند ماه، بخوره و بخوابه و بعدم، بچه و پول رو با هم از چنگت در بیاره.آره؟‌! نمی شنووی میگه خودم کار می کنم؟! خوبه که بیشتر لیف ها و کارهای بافتنی رو برای فروش، اون می بافه! خودش خرجش و در میاره! "

" خیلی دل نگرون دخترتی خودتم هِرررری، بزن به چاک!‌ یه نون خور اضافه کمتر! "

دخترک تسلیم شد،‌ حق با پیرمرد بود، اگر این مشاجره بیشتر طول می کشید، نه فقط خودش که مادر میانسالش هم آواره ی کوچه و خیابون می شد. اما خودش هم به هر قیمتی شده باید تا تولد بچه اینجا می ماند. نه کمیته امداد و نه بهزیستی یک زن حامله را با این شرایط پناه نمی داد. بی شک، سر از کار پیرمرد در می آوردند؛ او هرگز خودش را نمی بخشید که در ازای رویای برباد رفته ی آزادی، سر پناه دوازده زن بی خانمان را بر سرشان آوار کند.

سکوت سنگین و حاکم را شکست، ‌به پیرمرد که حالا روی تخت نشسته بود و قلیانش را با پک های سنگین به دود می آورد، گفت:

" این چند ماه من را ببر آشپزخانه سلامت. برای ظرفشویی. به یک معتمد بسپار که چشم از من برندارد. " قلیان خشم پیرمرد را به دل کشیده بود، نیشخندی زد و گفت:

" مگه مغز خر خوردم دختر! همه ی این فلاکتا ماله اینه که آبرومو جمع کنم، حالا برم بگم چی؟!‌"

" تو که دستت به خیر است. شک نمی کنند. می گذارند به حساب خیرخواهیت. غیر از این است؟ "

درست می گفت و پیرمرد هم خوب می دانست اما روی دنده ی لج افتاده بود،‌ این نارو که از دخترک خورده بود،‌ در مخیله اش هم نمی گنجید. با بی محلی جواب داد:

" سری رو که درد نمی کنه، دستمال نمی بندن! اگه بخوام پای تولد بچه رو محکم کنم که راه های بهتری سراغ دارم ولی ... "

دخترک از حرف پیرمرد گل گرفت: " ولی چه؟ شما را به خدا، نه، در کار نیاورید. رحم کنید. هر شرطی بگذارید می پذیرم. اگر راهی سراغ دارید شما را به خدا دریغ نکنید. "

شیطان زیر پوست پیرمرد به رقص آمد، قبلا شنیده بود تا بیست میلیون هم می تواند بچه ای را بفروشد،‌ حالا فرصت خوبی بود برای شرط گذاشتن. سرد و سخت گفت:

" فقط کافیه پات قرص شه که یهو هوا برت نداره بچه رو جایی دیگه، به کس دیگه بفروشی! که اگه کردی این مجازاتی رو که می گم، قبول می کنی و فعلا اینجا می مونی یا همین امشب گورت و گم می کنی! همین امشب."

مادر دخترک زودتر از او قبول کرد اما پیرمرد تا از دهان دختر " باشد. قبول" را نشنید، مجازات را نگفت. رو کرد به همه ی زن های خانه ی عفاف که هر کدام گوشه ای نشسته بودند و نمایشنامه ی تقدیر دخترک را تماشا می کردند و گفت:

" اسمال قجَری رو که می شناسین! "

دل همه، هری پایین ریخت. این ماجرا را چه به اسمال قجری؟! این وسط فقط بند دل دختر پاره شد که تا آخر حرف پیر مرد را خواند! اشک هایش جاری شد. پیرمرد ادامه داد:

" اگر این بچه به خیر و سلامت دست من رسید که هیچ! والا به روح بابام قسم، هر کجای این کشور بری پیدات کنم و اول و آخر،‌ سر و کارت با فاحشه خونه ی اسمال قجریه! ‌والسلام، ختم کلام."

بعد هم سر قلیاش که هنوز روشن بود را در باغچه خالی کرد و از خانه بیرون رفت.

مجازات از قبل پذیرفته شده بود و حالا فقط دخترک ماند و همان خدایی که داشت.سالی نبود که از فاحشه خانه ی اسمال قجری، زنی گم نشود و بعد ها جنازه ش را در خرابه یا چاه یا بیابان های اطراف شهر،‌پیدا نشود!

از جایش برخاست و به اتاق رفت. دستش را به روی شکم گذاشت و دعا کرد، جنینش پسر باشد.

 

چهار ماه بعد

چراغ که سبز شد، مرد از چهار راه گذشته بود، دخترک از مرد! 
مرد اما نتوانست از غرورش بگذرد؛ چند ماه قبل،دوستی که او را به این خانه ی " عفاف " برده بود، نگفته بود این دخترک، روزها دست فروش است. ممکن است فردایی، پس فردایی، او را در خیابان ببیند و بشناسد! و الا مرد ریسک نمی کرد که تمام شب برای دخترک درد دل کند و رازهای زندگیش را بر ملا! تا امروز مجبور شود،‌ تصمیم تازه ای بگیرد! مرد قبل از رسیدن به این چهار راه تصمیمش را گرفته بود،‌ همان موقع که سعی می کرد دخترک را به یاد نیاورد!

دو ساعت بعد، یک چهار راه پایین تر، زن جوانی تلوتلو خوران، خودش را برای طلب کمک،‌ وسط خیابان انداخت؛ قبل از آنکه هر راننده ای فرصت کند، ماشینش را کنترل کند،‌ با دو ماشین برخورد کرد و نقش زمین شد.

در ازدحام مردم و ترافیک خیابان، کسی جرات نمی کرد به زن حامله ای که پهلویش شکافته شده بود اما چشمان ش در  چهره ای غرق خون، هنوز باز بود و نفس می کشید، نزدیک شود.

شاید اگر کسی دنبال نگاه زن جوان را می گرفت در شلوغی انسان نماها،‌ مردی را می دید که سرش را در گریبان فرو برده و دستش در جیب،‌ چاقوی کوچکی را می فشرد که به خون جنینی آغشته بود و در دست دیگر کتابی را زیر کتش پنهان می کرد که رویش نوشته بود:

" مشکلات را شکلات کنیم. " !!!

 

ادامه ندارد. جنین عمرش به دنیا نبود.


امیر معصومی / آمونیاک





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد