عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

"بیگاری عقربه ها برای زمان" ... قسمت نهم

دلش مردی را می خواست که برای تصاحب قلبش به روی زندگی ریسک کند. کسی که در این گردباد عاطفه، باورش داشته باشد. باید برای عشق، چیزی را قربانی می کرد.

قبل از هر شروع دوباره ای باید از وضعیت حضورش در سازمان آگاه می شد. تا برگشتن پدر و صحبت درباره ی این موضوع، باید کاری می کرد. به انباری رفت و چند کارتن محکم و مرتب، با خودش به اتاق مادر برد. لوازم و لباسایی که بعد از وفاتش، از اتاق مشترک با پدر، به اینجا آورده شده بودن تا خاطرات شون پدر و رنج ندن، برای ارغوان یه جور آرامگاه بود! چه برای مادرش، چه خودش!

در کمد دیواری رو باز کرد. تک تک لباس ها رو بویید و تا کرد. به بعضی ها خندید و با خاطره ی خیلی هاشون اشک ریخت. در نهایت همه ی اونچه که از یادگار های مادر و می شد به خیریه داد، توی کارتون ها چید و پشت در اتاق گذاشت. حتی سجاده ی مادر! چون وقتی بازش می کرد، صدای هق هق های مظلومانه ای که از سرِ خستگی و ترس بود،توی گوشش از نجوای قرآن خوانی مادر، بلند تر بود. مادری که هیچوقت معنای " هم سر " بودن با پدر و درک نکرد... " بله...چشم..حتما حاج آقا... هر چی شما بفرمایین!!!" ... یک عمر چهل و اندی ساله، مستخدم خصوصی پدر بود و کنیز دست بسته ی قوم و خویش پدری تا مبادا روزی که تلقین میت می خونن، پدر نارضایتی داشته باشه و مادر به غضب خدا بسوزه! با گوشت و خونش عجین شده بود که خدا نمیامُرزه زنی رو که از اطاعت شوهرش خارج شه!

واقعا مادر کجا بندگی کرده بود؟ در بستر همیشه فراخ پدر یا در سجاده و نماز شب؟! ...

تاسف خورد! قرآن عثمان طه رو برداشت تا از اتاق بیرون بره!... کنار در، چشمش به سطل زباله افتاد.

قبلا اونجا نبود. چرا؟ کسی که به این اتاق نمیومد پس چه نیازی بود؟! به طرف سطل رفت و درش و باز کرد... یه مشت دستمال کاغذی ... دور اتاق چشم گردوند تا جعبه رو پیدا کنه، نبود!

دوباره به سطل نگاه کرد، قرآن و که تا اون لحظه به سینه ش فشرده بود روی زمین گذاشت و سطل و همون جا روی فرش خالی کرد، دنبال نشونه ی دیگه ای که معلوم کنه کی از اون دستمال ها استفاده کرده؟! چند تاشون رژ لبی بودن و سیاه، سرمه بود یا ریمل؟! از کجا می شد فهمید؟ مهم این بود که زنی توی این اتاق آمد و شد میکنه.

بلند شد. به سمت کمد دیواری رفت که تا اون موقع مطمئن بود خالیه. قفل و باز کرد. یک دست لحاف و تشک. بیرون کشید و وسط اتاق پهن کرد، دو نفره بود! ... خم شد. ملافه رو  بو کشید!... نیازی نبود اتاق و مرتب کنه!... قرآن و برداشت و برگشت به اتاقش. نشست پشت پنجره، رو به روی همون بوته. قرآن و باز کرد. تا وقتی پدر اومد و میز شام چیده شد، سوره نساء  هم تموم شد. بهجت خانم که از پشت در صدا زد:

" خانم شام حاضره. " ... خودش و توی آیینه بر انداز کرد و رفت توی آشپزخونه...:

" بهجت خانم لوازم مادر و جمع کردم، بده خیریه. لوازم خودمم که خونه آرشه. جابه جا که شدیم میرم میارم." ... پدر انگار منتظر آخرین کلمه بود، بلافاصله جواب داد:

" لازم نکرده! بهجت خانم، خودت زنگ میزنی، بگو همه رو جمع کنن با آژانس بفرستن همینجا! نمی خوام دوباره ارغوان به اون خونه ی نحس پا بزاره. میگی بیارن اینجا. آدرس خونه جدید و ندونن، بهتره، فهمیدی؟! " ... ارغوان فرصت جواب دادن و از بهجت گرفت:

" آخرش چی؟ بالاخره که یه روز باید باهاشون روبرو شم. من نباید بفهمم چرا بیماری آرش و از من پنهان کرده بودن؟! حالا طلب مهریه به درک! " پدر هنوز هم از آخرین حاضر جوابی ارغوان در خشم بود اما باید تکلیف این قضیه رو همین جا روشن می کرد:

" نخیر، انگار قرار نیست امشب یه لقمه کوفت کنیم... ..." 

قاشق و چنگال و انداخت تو بشقاب غذا و از جاش بلند شد، به طرف ارغوان خم شد:

" یه جور میگی بیماری آرش انگار خودتم باور کردی که یارو خودکشی کرده!" ...

آب دهن ارغوان بین راه موند و به گلوش زد، چند سرفه کرد و لیوان آب و از دست بهجت گرفت:

" منظورت چیه بابا؟! " ...

 پدر با اشاره ی سر به بهجت فهموند که باید تنهاشون بزاره؛ رفت و در آشپزخونه رو پشت سرش بست. سرفه ی ارغوان از ترس بود، از همه ی اون چیزایی که پدر هنوز نگفته بود! می ترسید پدر چیزایی رو بدونه که ارغوان رو به زندان بر گردونه!

پدر پشت میز نشست و بشقاب غذا رو جلوی خودش کشید. شروع کرد به بازی کردن با غذا تا سرفه ی ارغوان آروم شه اما اون دوباره پرسید:

" بابا منظورت چی بود؟! " ...

" مگه تو نمی دونستی پسره تنگی نفس داره؟! "

" چرا می دونستم، اما خیلی خفیف بود ...اون ... " ... پدر نگاهش و تو چشمای ارغوان فرو کرد و اجازه نداد توضیح بده:

" اما ترسش از خفگی خیلی شدید بود، برای همین هر وقت می رفت حمام در و پشت سرش باز می زاشت." ... ارغوان گـُر گرفت:

" شما از کجا می دونین؟ " ... جز ارغوان و مادر آرش کسی این موضوع و نمی دونست!

پدر زهر خندی زد:

" من خیلی چیزا رو می دونم دختر جون! فقط نمی دونم تویِ احمق چرا لقمه رو دور سرت چرخوندی؟! " ... گیج و متحیر چشم به لبهای پدر دوخته بود سر در نمی آورد، پدر داره درباره چی حرف میزنه؟!:

" نمی فهمم! " ...

" اگه می فهمیدی که حال و روزت بهتر از حالا بود! تو می خواستی پسره رو از سر راهت برداری؟ کافی بود به خودم بگی! "

انگار چیزی نبود که پدر ازش خبر نداشته باشه:

" ببین بابا من کاری نکردم، شما هم سعی نکن با درست کردنِ عذاب وجدان، من و تسلیم خودت و خواسته هات کنی! "

پدر در لحظه بلند شد، بشقاب غذا رو از روی میز برداشت و کف آشپزخونه کوبید، به سمت ارغوان حمله کرد و بازوش و چسبید، به همون اندازه که دندون هاشُ روی هم می فشرد به همون نسبت هم بازوی ارغوان رو در مشتش می کوفت:

" تو کاری نکردی؟! پس کی اون روز در حمام رو به روی آرش بسته بود؟! تو که قبل از بیدار شدن آرش از خونه رفته بودی بیرون!..." ... ارغوان هم دختر همین پدر بود، مچ دستشُ گرفت و با قدرت از خودش کند:

" لولای اون در خیلی وقت پیش خراب شده بود. خود به خود بسته می شد. گفته بودم لای در چیزی بزاره... " ... و در اون آشوب ذهنی که درگیر دفاع از خود بود به صحنه های هفته ی قبل فکر می کرد. اون روز که آرش حمام نرفته بود! پس پدر درباره ی چی حرف می زد؟ باید ذهنش و جمع می کرد:

" در ضمن، آرش اون روز حمام نرفته بود. خودم نگاه کردم. همه جا خشک بود. هر دو تا حمام  خشک بود! "

پدر انگشتش و به نشانه ی تهدید جلوی صورت ارغوان به حرکت گرفت:

" گیس بریده ی بی آبرو! مادر آرش اون روز صبح تو رو دیده بود که موقع رفتن به سازمان، تا پارکینگ رفته بودی و باز برگشته بودی بالا ... چی شد؟! یه دفعه تصمیمت عوض شد؟ تا اون موقع قصد نداشتی برگردی و در و از روی پسره ببندی؟! "

مادر... مادر... مادر... این مادر لعنتی آرش کجا بود که مثل قصه ها، هر جا دلیل و شاهدی کم میاد، یهو از غیب پیداش میشه! بدبختانه این یکی دیگه قصه نبود! این حقیقت تلخی بود که می شد از رووش قصه ها نوشت! ارغوان زیر سایه ی غضب پدر گیر افتاده بود و اشک هاش بی اختیار فرو می افتادن:

" خسته ام کرده بود، مثل کـَنه بهم آویزون بود، به رفتار و گفتارم یه وسواسِ عجیبی داشت. محبت میکردم، یه جور! نمی کردم یه جورِ دیگه با زخم زبوناش آزارم میداد. به نظرِ اون، همه ی آدما بد بودن، خائن و دزد و قالتاق! فکر می کرد همه چشم دوختن به پول و جون و آبروش! زنش نبودم که، بادی گارد بودم براش. تا توالت می رفت باید حواسم بهش می بود که مبادا ... "

این حرفا اعتراف به گناهی بود که پدر تحمل شنیدن شون رو نداشت. چنان سیلی به صورت ارغوان نواخت که گوشه ی لبش شکافت:

" خفه شو پتیاره! اگه اون روز که مادر آرش به رفت و آمد تو شک کرده بود، بالا نمی رفت و از پسرش خبر نمی گرفت، الان اینجا نبودی که با وقاحت تمام،گه خوری اضافه کنی! "

ارغوان با سر آستین لبش و پاک کرد و خودش و از روی زمین جمع و جور کرد، بدون اینکه سرش و بالا بیاره پرسید:

" خودتم نمی فهمی داری چی میگی؟ بر فرض من همه ی اینا رو تایید کنم! چرا باید حمام و خشک و مرتب کرده باشه، می تونست علیه من استفاده کنه! تازه این موضوع چه دخلی به خودکشی داره؟ ..." با خودش فکر می کرد که چه نقشه ی ناشیانه ای کشیده بوده، چه راحت لو رفته و چه گرهِ مبهمی توی این ماجرا هست! ....

بلند شد و ایستاد روبروی پدر، چیزی برای باختن نداشت:

" اینا یه مشت چرت و پرتِ فقط برا اینکه استخوون لای زخم من نگه داری و بقیه عمر، از من هم مثل مادرم  یه کنیز برا خودت بسازی."

پدر موبایلش و در آورد و صندوق پیامها رو وارسی کرد،پیامکی که روز مرگ آرش، از طرف مادر اون دریافت کرده بود رو نشونِ ارغوان داد:

" حاج آقای ستوده، شما قول داده بودین ماجرای بیماری آرش و به ارغوان نگید. ما رویِ شما حساب کرده بودیم اما متاسفانه امروز ارغوان قصد جونه آرش و کرده. ممکنه الان تشریف بیارین منزل؟ "

بیماریِ آرش! این چه بیماری بود که همه ازش خبر داشتن جز ارغوان؟ پرسید:

" کدوم بیماری؟! "

پدر جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوی صورت ارغوان گرفت:

" لب ت و پاک کن تا خونش نچکیده و اینجا رو نجس نکردی؟! "

دستمال و برداشت، روی لبش گذاشت:

" پرسیدم کدوم بیماری؟! "

پدر درِ آشپزخونه رو باز کرد و بهجت خانم و صدا زد. مستخدم سعی کرد با کمی مکث جواب بده تا حاج آقا نفهمه که پشت در واستاده و گوش می کرده:

" بله؟! "

پدر به بشقاب غذای شکسته ی کف آشپزخونه اشاره کرد:

"اینجا رو تمیز کن و یه چایی تازه دم بیار... " ... بعد از آشپزخونه بیرون رفت تا به ایوان طبقه ی بالا بره. ارغوان دنبالش دوید و سرِ پله ها راهش و بست:

"موضوع بیماری آرش چیه؟! چرا کسی به من چیزی نمیگه؟! "

پدر ارغوان و کنار زد و پله ی اول و بالا رفت:

" برای اینکه تویِ احمق سرتُ عین خر انداختی پایین و هر غلطی که دلت خواست کردی! دیگه چی بگم بهت؟! "

دنبال پدر از پله ها بالا رفت:

" بگو مریضیش چی بود؟ تو بهشون گفتی حمام و تمیز کنن تا کسی نفهمه من چکار کردم؟ چرا؟ برا چی به حرفت کردن؟ از چی می ترسیدن؟ چرا اگه من و مقصر می دونستن کوتاه اومدن؟! " ... دنبال پدر می رفت و هر چی به ذهنش می رسید و می پرسید... :

" اگه به تفاهم رسیدین و آروم شدن، پس چرا آرش خودکشی کرد؟ ..به بیماریش مربوط بود؟"

به ایوان رسیده بودن و هنوز پدر حرفی نمیزد، از این بی تفاوتی خشمگین شد. همونجا دو زانو نشست و مشتاش و به زمین می کوبید، حالا دیگه فقط داد می زد: " چراااااا؟ چرااااااااا؟ ....."

بهجت خانم از پشت سر به ارغوان نزدیک شد و دستاش و گرفت. اون و تو آغوش گرفت تا از پله ها پایین ببردش، پدر دیگه قصد نداشت امشب جواب دختر گستاخ و بی حیا و چشم دریده ش رو بده!

ارغوان از درون می سوخت، تمام حرف های یک سال پشیمانی از ازدواجِ چشم و گوش بسته با آرش، حالا درونش تبدیل به گدازه هایی شده بود که تک تکِ سلول های تنش و ذوب می کرد. تسلیم شد، به کمک بهجت خانم به دستشویی رفت و لب و دهنی که زخمش به خاطر فریاد های بی امانِ ارغوان بیشتر شکافته شده بود رو شست. بهجت از جعبه ی کمک های اولیه گاز استریلی آورد، روی لب ارغوان گذاشت و با چسب کوچیکی ثابتش کرد. اون و به اتاقش برد، لباس های خونی رو در آورد و لباس راحتی خواب و تنش کرد و روی تخت خوابوندش...

اندام لَمس و خسته ی ارغوان چاره ای جز اطاعت نداشتن. دراز کشید و به چهره ی بهجت که ملافه رو تا روی سینه هاش بالا کشید و بهش لبخندی از سر مهربانی زد، نگاه کرد. ارغوان فکر کرد الان وقتشه تا سوالی رو که از سر شب تویِ ذهنش می چرخید و بپرسه! چشم در چشم:

" چند وقته صیغه ی بابامی؟! " ... لبخند بهجت خشکید! از حرف ارغوان یادش اومد که گفته بود به اتاق مادرش رفته و لوازم و جمع کرده، قطعا جای خواب بهجت و پدرش رو هم دیده بود!

جایی برای گریز از حقیقت وجود نداشت ... سالهای زیادی رو باید می شمرد! ...

از روزی که بیوه ی جوان و زیبا رویی بود و برای تهیه ی داروی گرون قیمتِ دختر نوپاش مجبور شده بود دمِ درِ مسجد، به پدرِ ارغوان رو بندازه! اسم و رسم و دست و دلبازی حاجی ستوده، زبان زد خاص و عام بود اما دو تا مشکل عمده وجود داشت! حاجی گدا پرور نبود. بهجت اگر هم پولی می گرفت از نظر حاجی یک مساعده بود که باید در قبالش کار می کرد و مشکل دوم این بود که، حاج آقا همون روز بعد از ظهر همراه یک کاروان از سالخوردگان مسجد، راهی سفر سیاحتی و زیارتی بود و اگه پولی به بهجت میداد، معلوم نبود که بعدا گیرش بیاره یانه ؟!

اما گره ای نبود که به دست حاجی ستوده باز نشه! یکی از بچه های فعال مسجد و صدا کرد، دسته پولی بهش داد و سوئیچ ماشین خدمات مسجد رو، سپرد که بهجت و دخترش و به داروخونه بره و هر چی می خوان براشون تهیه کنه،بعد هم یه سری اسباب شخصی سفر برای بهجت بخره، از نظر حاجی، خدا فرشته ی نجات خوبی برای پیرزنای کاروان فرستاده بود! به بهجت هم گفت که باید بچه ش رو به متولی مسجد بسپره تا وقتی از سفر برگرده؛ بهش اطمینان خاطر داد که بهتر از خودش به دخترش رسیدگی خواهند کرد... بعد هم اونا رو سوار ماشین کرده بود تا هر چی زودتر به داروخونه برن و کارا رو ردیف کنن و برگردن، تا کسی معطل نشه. بهجت خوب می دونست سوارِ امرِ حاجی شدن، پیاده شدن نداره حتی به شرطها و شروطها!!! ... بهجت رووش نمی شد به ارغوان بگه که اون، اولین و آخرین سفر عاشقانه ی زندگیش بود و حاجی براش سنگ تموم گذاشت! بعد هم برای یک عمر داره بهاش و دریافت میکنه! عشق به نرخِ .... ! باید سالهای زیادی رو می شمرد! ....


ادامه دارد...