عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام هشتم )

 

پیکر خسته و بیمار زامیر به کلبه رسید؛ فقط تختش را دید و رویایی روشن که در بند بند جانش به او قدرت و جان دوباره بخشید ...
مراسم آتش بازی با شکوه هر ساله، به رسم بومیان جزیره بر پا بود،‌ میزهای پذیرایی یکسره در امتداد ساحل، چیده شده با خوش آب و رنگ ترین غذاهای محلی و نوشیدنی های متنوع، که در این ساعت آغازین شب کسی چندان میل به تناول نداشت وقتی میدان رقص، از لباس های زربفت و اندام سیمین دخترکان و بانوان آماده به دلبری،‌ می درخشید و در آیینه ی چشم هر کدام شان می شد بازتاب خاصی از انفجار نور های آسمان شب را دید، کافی بود خورشید قلب مردی به ارادت رخسار ماه بانویی چشم فرو بسته باشد!
از این میان تنها عده ی کمی از اهالی، جدا از این عالم شور و شیدایی، دو یا سه نفره کنار هم نشسته و سیگار دود می کردند و زامیر خودش را در میان جمع نمی دید!
تنها جام خونین جگری را در دستانش تاب می داد و چشمانش بی هدف در نیم تنه های عریان رقاصه ها به دنبال تنگ بلورین آشنایی می گشت که ماهی کوچک نیاز او را به جان خویش فرا خواند ...
جام را سر کشید، به گمانش شی ای سخت در آخرین جرعه ای که نتوانست بنوشد، در دهانش شناور ماند!
شراب را بیرون ریخت، پیش پایش ... رفت تا جامی دیگر بیاورد که رگه ای از تابش در میان شنها، همان جا که آب دهانش را انداخته بود،‌نظرش را جلب کرد، خم شد و برداشت پیکره ای که سالها قبل در شبی از تنهایی تراشیده بود! اینجا چه می کرد ؟!
خیلی زود چیزی را دانست، دست بر هر کجای اندام پیکره می کشید، هُرمی از خواهش یک تن، در جسم خودش می دوید، ‌چنان که وقتی دست بر موهای پیکره کشید تا شن ها را از شیار گیسوانش بزداید، نوازشی بر سرش پایین آمد در امتداد مهره های گردنش ...
زامیر خواست تا نفسش آزادتر باشد، هر چه از آه داشت در لذت آن نوازش،‌ به چهره ی پیکره دمید تا لبان عقیقی اش از غبار پاک شود که شد!‌... گدازه ی بوسه ای سوزان لبانش را گداخت، بی آنکه بداند کیست زبان در کامش می چرخاند و چنان که او پیکره را در مشتش می فشارد، آن همه خواهش و خواستن و نیاز هم به دور زامیر می پیچید، چون ماری که طعمه ی یک عمر را در چنبره ی وجود خویش می فشارد؛ نام این باکره را نمی دانست اما او زامیر را در التماس های " با من بخواب خویش "‌ در زیر نور کامل ماه، به سکر خیال خود برد ...
نمی دیدش زامیر نیمه ی روشنی را که به دور او تاب می خورد و برهنه ش کرده بود از هر چه که جسم را در سُتر خویش می پیچد ... نه لباسی بر تن می دید، نه پوست و گوشت و استخوان؛ تمام لذت بوسه ی سر انگشتان زامیر به روی اندام عریان پیکره که هم چنان در مشتش بود و جای جایش را به قدرِ تمام غریزه های عمرش لمس می کرد،‌ در تبادلی غیر قابل وصف،‌ به جان خودش می نشست!
آنچه در این بستر هم نوازی جسم و جان،‌ او را اغوای این آغوش نامرئی کرده بود و تمامیت تعبیر یک ارگاسم را، در عالم ذرات، روحش به خلسه برده بود،‌ تبانی یاخته ی یک مرد بود درسرعت نور عشق یک زن، که در مشت زامیر بود!
به زیر فشار نیاز،‌جانش از بند غریزه رسته بود، جایی که از درد خواستن، دیگر روح در بدن نمی گنجد، آنی که دلت می خواهد دست بیاندازی و هر چه از آلتِ متصور در ارضای توست را، از بدن جدا کنی تا جانت برهد و بنشیند به کانون آرامش ... آنقدر دلت درد می خواهد که سِر شود بدنت، سست شود و بدانی برای خواستنی مردن یعنی چه ؟!
و زامیر گمان کرد آن پیکره در مشتش شکست که آن همه التهاب،‌در کمرش تیر کشید و نوری که لذت آن همخوابگی ماورایی را، در نهادش، ماندگار کرد،‌ از کمرش بیرون جست و جز رطوبت شرجی اقیانوس، بر اندام مدهوش او که در ساحل به خواب رفته بود،‌ اثر دیگری از دیدن،‌ باقی نگذاشته بود.
جان نداشت اما در میانه ی راه خواب، می خواست مشتش را باز کند تا باری دیگر پیکره را ببیند، تنها آبی فیروزه ای را دید در میان دو یاقوت کبود جیوه ای که میان عقیق های لب تیزاروس جای گرفته بودند، تمام آنچه که تیزاروس از بکارت خویش در خوابیدن کنار زامیر به جای گذاشته بود.... اگر از این خواب بر می خاست، می دانست تیزاروس را کجا خواهد یافت؟!...


ادامه دارد ...


امیر معصومی / آمونیاک 

29.11.93


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد