عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

تیزاروس / سری اول / پاره دوم



"چرا این خزعبلات رو داری به من میگی؟.... حالم و داری بهم می زنی لعنتی!... میدونی چه احساسی دارم وقتی اینا رو تعریف می کنی؟ احساس می کنم با کون نشستم توی تشت خون و دارم آبتنی می کنم، یا نه! دارم فیلم سینمایی ترسناک و سرو ته می بینم، اونم تو اتاق تاریک، تک و تنها... هی! با توأم!... از کدوم جهنمی سبز شدی اینجا؟! اسمت چیه؟! اصلن جنست چیه؟!" ...

با احتیاط نزدیک شدم و دقیق تر نگاهش کردم، پاهایش را روی هم انداخته بود؛ دستانش را کنار بدنش گذاشت و به جلو خم شد، خیره توی چشو هایم. به همان اندازه که ترسناک بود، دوست داشتنی هم به نظر می رسید. رفتم سر وقت همان بطری که از آن بیرون آمده بود؛ با دقت نگاه کردم، جز تراشه های طلایی، داخلش چیزی نبود؛ 
دیده بودم در فرنگ ویسکی هایی هست که توی بطری، حشراتی از قبیل کرم شب تاب یا حتی عقرب می گذارند به جهت خاصیت دارویی شان ! اما تا به حال همچین موجودی را ندیده بودم!
اونا همه به درک! این حرامزاده اصلا مرئی نیست فقط یه حجم خالی از اندام های تهی وچشمانی کبود ! اما راه می رود، حرف می زند؛ به طرفش برگشتم، نبود! 
"به من بگو تیزاروس !" صدایش از طرف میز کامپیوتر می آمد، ادامه داد:

"موجودی هستم که با حرف زدن، اندامم نمایان می شود و اگر تو برایم از خودت بگویی، رشد می کنم ! "

او با من صحبت می کرد و من با خودم:
" خدایا! مرد ببین خودت رو توی چه مخمصه ای انداختی!... هرشب درینک کردن این عوارض رو هم داره، غیر از ضررهای جسمی، روانی هم شدم، دارم تخمی تخیلی زندگی می کنم! تخیلی! واقعن تخیلی!!!" ...

تیزاروس روی صفحات کیبورد بالا و پایین می پرید و از حروفی که روی صفحه ی مانیتور نوشته می شد، به وجد می آمد. بطری را روی میز گداشتم و پرسیدم:
"خوب حالا با فجایعی که داری، برام میگی چی رو میخوای به من بفهمونی؟! چه کار باید انجام بدم؟! "

کیبورد را رها کرد، خودش را به صندلی رساند تا بتواند پایین بیاید،‌ در حالی که تلاش می کرد، جواب داد:
"هیچ! فقط گوش بده و هرجایی خواستم از خودت برایم بگو..."...

با انگشت اشاره ای که به تهدید تکانش می دادم، گفتم: 
"ببین تیزاروس! هنوز نیومده داری من و به کاری وا می داری که از عهدش بر نمیام! از خودم گفتن کار من نیست."

تا من خودم را به او برسانم از صندلی هم پایین آمده بود،‌ نمی دیدمش اما گفت:
"من تو را از خودت بهتر می شناسم، فقط می خواهم تو را از زبان خودت بشنوم."

روی زمین را می گشتم و مراقب بودم که زیر پایم نرود، با نیشخندی گفتم:
"آها! میخوای اعتراف کنم! " ... برگشتم و روی مبل لمیدم، دیدم که پایه میز را گرفت و بالا آمد، رد پاهای خیسش همه جا می ماند، جواب داد:

" هر چه می خواهی اسمش را بگذار" ... تلنگری به شیشه ی مشروب زد و گفت:

" تو به من هم معتاد خواهی شد!..." شانه هایم را بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم:

"نمایشنامه ت رو ادامه بده... بگو ببینم سیلویا مـُرد ؟! فرانک چی شد؟!.... واااای ... خیلی ورجه ورجه میکنی ها... بیا آروم بشین! همه جا رو داری خیس می کنی موجود بند انگشتی!!!...." لبه ی جاسیگاری نشست و با پاهایش خاکسترهای سیگار را به بازی گرفت، با صدایی که در تونل زمان به عقب کشیده می شد، ادامه داد:

" باز هم همان ستاره و همان ساحل و همان خاطره با فرانک اشتاینی که نمی شناخت! کابوس های سیلویا تمامی نداشت. با اشعه ی آفتاب نیم روزی که از پرده ی نازک پنجره به روی چشمانش نشسته بود، بیدار شد. صدای نفس های فرانک نشان می داد که دیر وقت به خواب رفته است.دیشب برای اولین بار در هم آغوشی با فرانک، بی اراده تسلیم شده بود. فرانک همیشه بعد از نیمه شب به خانه بر می گشت.مست، مدهوش و نیمه عریان، پیراهنی با دکمه های دریده و شلواری با کمر بند آویزان، زیر پیراهنی اگر در دستش نبود در کافه جامانده!...

عادتش شده بود با همان حال به آغوش سیلویا بخزد و به کمک این زن عریان شود...
زنی با چشمان افسونگر که شهوت مردانه ی او را با سر انگشتان آشوبگرش در رختخواب به مبارزه می طلبید، زنی از جنس بلور، پیچیده در حریر، با لبانی که نبوسیده، هـُرمشان، فرانک را به زیر اندام زن می کشید....
زنی با پستان های ورم کرده که تاب می خورد روی صورتش... با ناله های ممتد از شهوتی که زبان فرانک را به نوک سینه ها مشتاق تر می کرد...
زن با ران های تب کرده ی لرزان، فرانک را برای رساندن به پایان این معاشقه،به پایین تنه اش می کشاند اما این بار، نیاز مرد برای یک ارگاسم تمام عیار و هوس انزالی که، همیشه سیلویا از آن دوری می کرد، فرانک را برای برخاستن از تخت و سوار شدن بر سینه ی سیلویا حریص کرد...
انگشتان بلند و دستان قدرتمند سیلویا، ران های فرانک را که در دو طرف صورتش قرار گرفته بودند را از هم می درید. اما مرد آلتش را برای جفت گیری به لبان بسته ی سیلویا چسبانده بود*...
نوازش دستان فرانک در بین پاهای زن، با ناله ای دهان سیلویا را گشود و حجمی از اسپرم ها در راه گوارش سیلویا جاری شد... نهایت لذت فرانک از یک جفتگیری موفق با زنی که در خوابی عمیق فرو رفت و خواب میدید که در کنار ساحل، قدم میزند... "
سست و خمار زیر لب تکرار کردم: "ساحل مهتابی؛ صدای پای باد و دستی که در موهایش فرو می رفت؛ چرخید، دو مردمک آتش.... کابوس؟! اونم بعد از یک سکس عالی!... اوففففف !!! اونم با زنی فریبا و اغواگر؟!...اوه مای گااااددد....یک زن با اندامی منعطف مثل یک عروس دریایی... واااااااووو..."
با نگاه نافذ تیزاروس که همه جور احساسی از آن می بارید، خودم را که بدتر از فرانک روی مبل وا داده بودم، جمع و جور کردم، گفتم: " خب بعد؟!"
تیزاروس نگاهش را به چرخاند و ادامه داد:
"سیلویا برخاست، پیراهنش را تنگ دور خودش پیچید، روبروی آیینه ایستاد، انگشت را تا انتها در حلقش فرو برد و هر چه بلعیده بود، بالا آورد؛ به چشمان نیمه باز و به خون نشسته ی فرانک نگاهی کرد، معلوم بود که دیشب خوب نخوابیده است، کنار پنجره ایستاد و حوله را از روی صورتش پایین کشید، ازدحام مردم کنار کافه را دید که غیر عادی نبود اما نه این وقت روز! حوله را روی میز رها کرد و به سمت محل کارش دوید، بوی خون و تعفن مرددش کرد، مردم دور پارچه ای خونین که مشخص بود حجمی مردانه را درون خود دارد، حلقه زده بودند. ژاکلین، زن کافه چی به طرفش دوید : 

" خبرا رو شنیدی سیلویا؟! بیچاره جورج!!! مثل قبلیا نبود! این یکی سلاخی شده!!! "

جورح یکی از ملوانان کشتی بزرگ توریستی،‌ دیروز برای تعطیلات آخر سال با خانواده اش به این دهکده آمده بود، هر چند سیلویا از زن عنق و بد اخلاق او خوشش نیامد اما جورج به چشم زنان دهکده نشسته بود ،با صدای متاسفی پرسید : " زنش خبر داره؟! "
ژاکلین جواب داد: " نتونستن پیداش کنن، نه خودش و نه بچه هاشُ!!! "
سیلویا نگاهی به اتاق زیر شیروانی کافه انداخت و زیر لب از خودش پرسید: " نفر بعدی کیه؟! مایکل، توماس، جورج... بعدی کیه؟! "
ژاکلین با خشمی که قابل کنترل نبود، بازوی سیلویا را فشرد و به سمت خود کشید، در حالی که دندان هایش را به روی هم فشار می داد با لحن تهدید آمیزی گفت: " کار کوسه ها بوده!!! تو گرگ و میش صبح کنار ساحل پیداش کردن!!! مفهومه؟!! " با تهدیدی که مثل آتش از چشمانش بیرون می زد، از سیلویا دور شد.
حق با ژاکلین بود، این برای اعتبار دهکده و کافه خوب نبود، اما تا کی می توان راز این اتاقک زیر شیروانی را سرپوش گذاشت؟! از شش ماه قبل که سیلویا وارد این دهکده شده بود، این سومین مرد غریبه ای بود که عمر سفرش به روز دوم نمی رسید؛ مایکل اولین نفر بود و سیلویا داستان مرگ او را از خدمتکار کافه شنیده بود؛ تعریف کرده بود وقتی برای سرو صبحانه ی او به اتاقک رفته، جسد برهنه و بی جانش را، در حالیکه تمام خون بدنش مکیده شده بود، روی تخت پیدا کرده، قاتل به قدری خوب و حرفه ای عمل کرده بود که قطره ای خون در اطراف جسد به چشم نمی خورد، خدمتکار خودش گفته بود که کافه چی او و شوهرش را مجبور کرده که جنازه را با قایق به وسط دریا برده و به آب اندازند!
توماس هم با فاصله ی کمی از این ماجرا دومین مقتول بود؛ جزئیات قتل توماس هیچ وقت معلوم نشد چون زن خدمتکار، صبح همان روز به دار المجانین نزدیک ترین شهر منتقل شد! ... هنوز وحشت صدای تهدید آمیز ژاکلین با خاطره ی جیغ های آن روز ِ زن خدمتکار که سعی می کرد به دیگران بقبولاند دیوانه نیست، در گوش سیلویا زنگ می خورد؛ 
ناگهان دستی از پشت در موهای بلندش چنگ خورد که او را به دنبال خود به سمت خانه کشید و برد؛ فرانک او را به درون خانه هل داد و در را به شدت بست، لباس خواب سیلویا را از تنش کند و پیراهن بلندی که آستین های سه ربع داشت به سینه اش کوبید و بی هیچ حرفی پشت میز آشپزخانه نشست و سیگارش را روشن کرد؛ همیشه از این که سیلویا با لباس های اندام نما از خانه بیرون می رفت، شاکی بود. سیلویا پیراهنش را عوض کرد، لیوان آبجو فرانک را برایش پر کرد، موهایش را بست و برای شروع شیفت کاریش که تا غروب به طول می انجامید به سمت کافه رفت..." 
تیزاروس ساکت شد،‌ آب دهنم و قورت دادم و گفتم: "تیزاروس دوست داری الان واست بندری برقصم ؟!! من و اسکل فرض کردی هااا !!... خدایا توبه...."
بلند شد، نگاهی به دور و بر کرد، به بطری مشروب تکیه زد و ادامه داد:
" سیلویا در مسافت ده دقیقه ای کلبه تا کافه، ‌فرصت کافی داشت تا راهی پیدا کند که برای یک بار هم شده جایش را با زن کافه چی برای شیفت شب عوض کند. این که چرا فرانک همیشه قبل از غروب آفتاب او را در کلبه زندانی می کرد تا از بومیان این دهکده ی ساحلی، تا طلوع روز بعد، پنهان بماند!، برایش سوالی شده بود که رسیدن به جوابش راحت به نظر نمی رسید.

به کافه رسید،پشت میز بار ایستاد، هنوز اخم های ژاکلین در هم بود، بدون اینکه نگاهی به سیلویا بیاندازد گفت: 
" خدمتکار مریضه! امروز نظافت با خودته، آخر وقت قبل از این که بری خونه، اتاقای طبقه ی بالا رو مرتب کن و بعد برو، کم کم مسافرای سال نو دارن می رسن، اینجا به یک گردگیری اساسی نیاز داره، فرز باش سر ساعت تموم کنی..." زیر چشمی از پایین به بالا نگاهی به اندام سیلویا انداخت و با موزی گری ادامه داد:

" نمی خوام با دیر رفتنت بهونه دست فرانک بدم که مانع اومدنت بشه! برای مراسم کریسمس و آمار بالای جذب توریست، روی تو حساب کردم! "

چیزی که ضربان قلب سیلویا را بالا برد و خون به گونه هایش دواند، هیجان طنازی در جمع مردان تازه وارد نبود، تمام حواس او حول و حوش دیدن هر چه زود تر اتاقک زیر شیروانی می چرخید. "
باسن مبارک را روی مبل کمی جا به جا کردم، انگشت به همان جای شریف، حیرت زده مات و مبهوت خیره شده بودم به بطری...
تیزاروس شروع کرد به بالا و پایین پریدن از روی کتاب و مجله و ریموت و بقیه لوازمی که روی میز بودند... گاهی غیبش می زد و فقط صدای خنده هایش را می شنیدم، کمی فکر کردم و پرسیدم:
"تیزاروس !!! یه چیزایی اینجا مجهوله؟! نمیدونم چی اما خاطراتت هم شیرینه، هم ترسناک و جنایی!!! این قتل ها به خاطر چیه؟! تیزاروس؟! ... اتاق زیر شیروانی فاحشه خونه بوده؟!...

سیلویا خوشگله؟! ..." انگار نمی شنید که دارم حرف می زنم، تند و فرز این ور آن ور می دوید...
"شت !!! واستا یه دقیقه....با توأم... کجایی؟!!! " محکم و گیرا جواب داد:

" اینجا..." توی جا سیگاری، وسط خاکسترها ایستاده بود... یک دفعه با سرعتی وحشتناک و به شکلی عجیب شروع کرد به چرخیدن دور خودش، وقتی ایستاد و خاکسترها نشست، از تعجب چشم هام چهار تا شده بود!!! تیزاروسی که فقط چشمای کبودش را می دیدم، حالا صاحب یه صورت ظریف، لطیف ومهربان شده بود، هم چنان با حجمی تهی از بقیه ی اندام! خدایا توبه...


*** 
* سیستم تناسلی در عروس دریایی :
در مدوز نر یا اورلیای نر، اسپرمها از غدد تناسلی آزاد شده، وارد حفره گوارشی شده و از راه دهان در آب دریا آزاد می‌شوند و در جستجوی مدوز ماده خواهند بود.
اسپرمها از طریق دهان اورلیای ماده، وارد حفره گوارشی شده و در آنجا با تخمکهای آزاد شده از غدد جنسی ماده ترکیب می‌شوند

ادامه دارد.....


بازنویسی شده در

93.07.09


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد