عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" تیزاروس (سری دوم / گام هفتم )

چرا جلو نمی آیی؟!‌" ... سایه از دختر اقیانوس پرسید؛

" چرا نجاتش دادی؟!‌" ... دختر اقیانوس از سایه پرسید؛


" اشتباه کردم؟!‌" ... سایه اضطراب را در تنش های واضح دختر اقیانوس می دید،‌این سوال پرسیدن نداشت اما باید تیزاروس را که تا آنجا خودش را رسانده بود،‌در مقابل حقیقت وجودی اش می نشاند؛


" نزدیک بیا. "... از تیزاروس خواست اما او از پشت درخت سپیدار گامی جلوتر نیامد:

" دیگر نمی میرد؟!‌"‌... سوال ناشیانه ای بود،‌ مگر می شود نمرد؟! اما ‌میل به جاودانگی زامیر، در سوال تیزاروس هویدا بود؛


" می شود او را به کشتن ندهی! " ... تیزاروس از فرط خشم محو شد. سایه خندید. هیبتی از دور نمایان شد:

" تا همین نزدیکی پی اش را گرفتم، تو ندیدی اش؟ اینجا نیامد؟! " ... سایه با نگاهش، مرد را متوجه حضور تیزاروس کرد که شعله های آتش را به بازی گرفته بود.

" حالا که همزادش اینجاست،‌خودش کجا رفته؟!‌ " ... مرد از سایه پرسید؛


" همراه پدر بزرگش به قبرستان جزیره رفت،‌ باید از تیزاروس دور باشد تا بشود کمی با این دختر حرف زد. " ...

سایه باقی مانده ی جوشانده ای که در لیوان مانده بود را به روی آتش ریخت تا توجه تیزاروس را به خودش جلب کند. پری نامرئی غمگین، آبی شد، فیروزه ای، به قدر ستاره ای در پیشانی اش درخشیدن گرفت، گفت: " تقصیر من نبود،‌خودش به راه زد. "

سایه بالای جسمِ زامیر مدهوش ایستاد و به چشمان نیمه باز مردی که چون جسد به روی تخت چوبی خوابیده بود،‌ نگاه کرد؛‌ گفت: " راه بهتری نبود برای سنجش زامیر که این دو مرد را به جان هم انداختی؟ " ...

تیزاروس به خاکستر ها دمید و جواب داد: " مگر من گفتم بیاید و ... " ...

" بس است تیزاروس ... بس است ... عشق حسود است، چشم به لب، لب به زبان، زبان به سینه، سینه به قلب، قلب به دست، دست به آغوش، آغوش به بستر،‌بستر به خواب، خواب به رویا! ... عشق حسود است حتی اگر بداند کسی از رویای معشوق گذشته است بی اختیار! ... و تو برای التیام درد مرجانی ات، خودزنی کردی تا زامیر بداند، گمان از دست دادن تو یعنی چه؟!‌ ... تو عاشقی؟ واقعا تو عاشقی؟!‌ چطور دلت آمد؟!‌خشم پدر اقیانوس بر جوانی زامیر بس ش نبود؟!‌ " ؛‌


تیزاروس وزید،‌به میان گیسوان سپید زامیر، ‌دلش می خواست برخیزد و به این سایه بگوید که در مراتب عشق دخالت نکند او که پا از جنگل غریزه خویش بیرون نگذاشته است تا امروز!

مرد از افکار تیزاروس برآشفت، سایه را گفت که دور کند این روح مغرور سرکش را!‌؛ سایه اما باز هم خندید به عشق کودکانه ای که برای سلب اتهام از خویش،‌ چشم به بیداری زامیر داشت و سراغی از روح سرگردان معشوق نمی گرفت!

" فرض کن برخیزد، چه داری که بگویی اگر بفهمد مکر کردی در کار عشق؟! " ... سایه رسید و مرهم دیگری گذاشت به روی زخم زامیر.

" او چه دارد که بگوید؟!‌ این وحشی گری شد دلیل عشق، دوست داشتن؟!‌خواستن؟! مگر حشره بودم یا چهار پا که برای تصاحبم لگد پرانی کرد؟!‌" ... تیزاروس گفت؛


" نه، اما آدم هم نبودی که بدانی اسارت روح بزرگ عشق در بند جسم و غریزه یعنی چه؟‌!‌ هر چند گناهی بر تو نیست،‌پدر و مادرت هم که خدایگان عشق بودند،‌نفهمیدند ! درک این احساس،‌ بودنی میخواهد فرای وجود. "

تیزاروس دردش آمد: "‌ از که حمایت میکنی؟ زامیر؟ همان مستی که معنای دوست داشتن خود را در بستری از هوس و شهوت برای من معنا کرد بی آنکه بفهمد من از کجا و برای چه آمده بودم؟! "

سایه دور شد: "‌ از عشق حمایت می کنم که انتقام بر نمی تابد! ... "

آسمان غرید، باریدن گرفت، تیزاروس فریاد زد: "‌ از من چه می خواهی؟ "

سایه خندید: " جان و جوانی زامیر را به او برگردان و طوق اسارتت را از روحش بردار. "

" او بی من می میرد!‌" ... گمان تیزاروس بود که بر زبان آورد؛ سایه اما گفت:

" او دارد به زیر باج خواهی تو از عشق می میرد، تو اگر آن پری دریایی بودی که زامیر را به غایت مرد بودن می رساند،‌ جانش را به ورطه ی مرگ نمی کشاندی! عشق زندگی است،‌ بخشش است از هر چه داری، جان و مال و آبرو؛ عشق آن است که به میدان رقابت، اسب مالکیت نمی دواند؛ ‌عشق بودن است، اندیشه ی نبود، در خاطرش نمی گنجد؛‌ عشق مادر است،‌نفرت و خشم را نمی شناسد؛ پدر است، دست از حمایت بر نمی دارد؛ عشق پادشاه مُلک و ملکوت است، جان خویش به ورطه ی هلاکت نمی افکند؛‌ ساحت به ساحتش مقدس است، چشم ناپاک راه ندارد به حریمش که تو حرمت شکستی این، همه کس بودن را ... قمار کردی به روی احساس کسی که می خواست هم شأن تو باشد؛‌چه شد که فرو افتادی از اریکه خویش؟"

تیزاروس موج می زد به روی مردمک های به نم نشسته ی زامیر که از سفر با روح پدر بزرگ برگشته بود و حالا خوب می دانست که عشق نه به گفتار و کردار و عمل است که باید از تکریم روح معشوق به در نشد تا مبادا امنیت خاطرش در هم شکند!

صدای سایه می آمد که به مرد می گفت: " قایقش را بیاور، تا تیزاروس مروارید های زامیر را درون جام نقره ای بچیند، باید این مرد به کلبه بر گشته باشد. "

ادامه دارد..

امیر معصومی / آمونیاک

22.11.93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد