عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر پانزدهم خاطرات کودکی ... " بکارت ترشیده "


منزل جان
در هفته نه!... در ماه نه!... یک روز در هر فصل وجود دارد که دلت بخواهد برای کسی نامه ای بنوسی از سُویدای دل.!... از خودت!... همان که کز کرده و نشسته یک گوشه ی دل!... انتظار به دندان صبر می جود و امید را دان می پاشد به روی ثانیه های دلتنگی شاید کبوتر نامه بری بیاید، دست نوشته ای، پیامکی، ایمیلی ، چیزی بیاورد از طرف آن کسی که همه کس توست اما نیست! ... چرایش همه بماند برای بعد!... مثل تمام آن حرف هایی که بین من و تو مانده است برای بعد!...
فقط نمی دانم این بعد! چه وقت از زمان است که در حال نمی گنجد! نمی شود که در لحظه جاری شود به زبان؛ مبادا دیوار ها موش داشته باشند!... ‌که گوش از در و پیکر این زندگی می بارد! 
اما
امروز همان روز است. همان بعد که آمده است تا تو را غافلگیر کنم. میخ واهم بی بهانه،‌ گوشی تلفن را بردارم و در جواب تبریک عیدی که برایم نفرستادی، با تو تماس بگیرم. صفر ... نه ... یک ... ... ... 
"‌مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد،‌ تماس شما از طریق پیامک ... " 
تو هنوز دست از این عادت هر ساله بر نداشته ای؟!‌ ... این مذهب چهارده معصومیِ ما با دوازده ماه قمری ش،هزار مناسبت دارد برای اعتکاف و عزلت و چله نشینی! تو درست باید همین روز که ازدحام صحن ها و رواق های حرم، چادر نماز تو را با عطر گل یاس ش، به دست و پای هزار نامحرم می پیچد، بروی زیارت علی بن موسی الرضا (ع) ؟!
بله، هزار بار گفته ای که ما بچه مسلمانیم،‌ صد دهه هم که از عمرمان بگذرد، نسیم مسجد کوفه و هروله بین الحرمین و صدای زنجیر زنی های عاشورا و نقاره خانه حرم امام رضا در صبح عید،‌ از خون و گوشت و پوستمان به در نمی شود؛‌چون طفلی که مادرش را گم کرده است در شلوغی یک شهربازی، اما صدای نفس های مادرش را می شناسد و به دامنش باز می گردد،‌ نمی شود که یازده ذی القعده بیاید تو نروی مشهد الرضا !
گناه من چیست که امروز سهم کبوتر های حرم از دستان با سخاوت تو بیشتر از آغوش من است برای گندم چیدن از آن لب و دهان مبارک؟!
بانوی چادر پوش من که گیسوان به شانه ریخته ی تو در عاشقانه ترین ساحل گیتی،‌ جهانی مرد را به اندازه ی یک تار بیرون ریخته از چارقد تو به روی پیشانی، نمی آشوبد!... عید من و تو مبارک نمی شود اگر در زیارت امروزت صدای مناجات تو،‌ دل آرزومند عاشق و معشوقی را بشکند.
من می دانم حزین صدای مهربان تو به وقت استغاثه چه می کند با آیات نوشته بر ایوان طلا و کاشی های فیروزه ای و لاجوردی!
من تو را بیست و اندی سال قبل،‌ دیده ام در آیینه کاری های مسجد گوهرشاد، که نمی دانستم پشت کدام ستون پنهان شده ای که تمام آیینه ها رصد می کنند تو را اما... من گمت کرده بودم وقتی حواسم رفته بود به قرائت صحیح صلوات خاصه ی امام رضا!
" اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی، الامام تقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری ... "
مهربانوی من
آنجا که تو اکنون دو زانو به شرط ادب نشسته ای و عیدی می خواهی از امام همام؛ 
تو را به تمام باورهای عاشقانه، 
تو را به تعداد مژه های نشسسته بر چشم تک تک عاشقان عالم،‌
تو را به روشنی اشک تمام دل باختگان مهجور از هم، 
تو را به حرف حرف از بیشمار واژه ی ملتمس که روی شان نمی شود از رأفت قبله ی دو عالم،‌ حاجت طلب کنند، سلام مرا به اجابت خدای مهربان برسان.
دنیا که به آخر نرسیده است، روزی عشق را در آغوش خواهیم کشید. امروز التماس هایش از تو، آن روز، ارتماس هایت با من.
خود را به مقدس ترین ضریح، متبرک خواهم کرد به پیراهن تو، که دستان من از بختم بلند تر است، حتی اگر این نامه مرا به تو نرساند.
وقت، وقت گریه است. عریضه ای بنویس!‌ قلمت را بردار و روحم را حجامت کن
این بکارت ترشیده، مرا رها نمی کند
بگذار لذت هم آغوشی را به تمامی بچشد
قلمت را بردار
عرض حاجتی بنویس
زائل کن ای بکارت ذهن را با تیغ تیز کلمه ات
شاید که این دعای ناگزیر
تو را به بستر بکشد با یک نفس عشق بازی
تا تمام شود عطش سیری ناپذیر خواندن چشمان تو
دست های من به گرفتن آرزوهایمان قد نمی دهد
و شعر مخفی ترین حرف های ماست
که می شود زیارت کنیم یکدیگر را 
بی ترس از هم آغوشی در ملا عام!
عریضه ات که تمام شد،‌ آن را با خود به خانه بیاور، بگذار میان دفتر خاطرات کودکی، کنار همان نامه ای که در هفت سالگی برای وصال تو نوشتم، اما به حرف مادر جان نکردم و به آب روان ندادم که اجابت شود!
تو هم آن را پنهان نگه دار،‌ اگر روزی مستجاب الدعوه شدیم، بی هیچ استخاره با هم صحن ساعت حرم می رویم و خارج از هر تقویمی، بی ترس از قمر در عقرب بودن زمان، تو را به عقد تمام شعر های خویش در می آورم. 
*** 
عزیز جان، عریضه نوشتم که اگر بیایی
تمام کبوتر ها را دعوت می کنم تا در آب سقاخانه وضو بگیرند و بیایند برای عاشقانه های ما،‌ سپید برقصند در محضر امام جان و جهان که تو باشی برای من.
عیدت مبارک باد.


امیر معصومی/آمونیاک
شانزده ام شهریور یک هزارو سیصد و نود و سه

دفتر چهاردهم خاطرات کودکی ... " سفر "

 


مهربانوی همیشه خندان من

دیریست صدای آوازی از نامه های نمی آید. ترانه ی شب های عاشقی از یادت رفته است یا ملودی سر انگشتان من در ضرب آهنگ تار گیسوانت؟
نگو هیچ کدام که فراموشی هر خاطره ی دور برایم قابل تحمل تر است از اینکه بدانم قهر کرده ای با من و این دفتر خاطرات؟!
خب جان منزل! گناه من چیست که هنوز دل مادرت به غلامی من، رضا نیست؟! خودت هم که پای سفر نداری مبادا قومی، خویشی، آشنایی ما را با هم ببیند و قداست این عشق به تهمت و غیبت آلوده شود!
هر چه من بگویم این مردم از ناف ما گرفته تا بند کفنمان سوژه دارند برای حرف زدن پشت سر این و آن، باز تو بچسب به آبروی سجاده ی آقا جان و چادر مادر جان!
من که نمی گویم خدای ناکرده تسبیح عقیق شان را بی حرمت کنیم یا عطر گلهای یاس جانماز را؛ میگویم دنبالت هم نمی آیم، تو خودت دست بچه مان را بگیر و بیا کوچه باغ منزل جان، من هم زیلویمان را می آورم و کمی تنقلات، نه آنقدر که چاق شوی و در لباس عروسی خوب به نظر نیایی. دل آن عروسک زبان بسته هم باز می شود، پوسید از بس کنج آن طاقچه خاک خورد، او را می نشانیم روی همین زیلو که داده ام رفو کردنش، چقدر هم قیمتی شده است، حالا می شود فروختش و برای عروسکمان... ببخش، ببخش ...برای بچه مان جهیزیه بخریم تا با آبرومندی برود خانه ی بخت؛
یادش بخیر منزل جان، یاد آن روزهای نداری که دار و ندارمان همین چند وجب در وجب زیلو بود و بچه ای که دستش شکسته بود، من پول نداشتم ببریش طبیب و تو روسریت را در آوردی، خورد و خوراکی هایی که پدر تو و مادر من برایمان خریده بودند را ریختی توی چارقدت، گره زدی، زدی زیر بغل من، چادرت را به سر کشیدی و بچه مان را در آغوش کشیدی، گفتی " پول نداریم، دل که داریم عزیز جان، پاشو برویم سفر، هم تو ورشکستگیت یادت می رود هم این بچه گریه هایش؛ خودش هم که بزرگ شد، شکستگی دستش خوب می شود؛ یادش هم نمی آید که چرا ما دعوایمان شد و تو به لجبازی، دستش را از جا کندی! برای من هم که چهار دانه گردو بچینی از باغ های بالا محله، تا سوغات بیاورم برای مادرم، من هم فراموش میکنم که عزیزجان میتواند بداخلاق هم باشد!"…
چقدر خوش گذشت آن سفر کودکانه در عالم مستی و بی خبری؛ فکرش را بکن! چهار ساعت پیاده، تو بچه بغل، من بقچه به دست رفتیم تا رسیدیم باغ حاج نصرت که همیشه قولش را داده بودم با تمام میم های انگور و درختان گردو ش برایت بخرم. 
آنقدر تو دلواپس بودی که مبادا من از بی پولی غصه بخورم که نتوانستم دست عروسکمان را بدم خیاط کوچه ی پشتی درست کند، من هم چنان غرق غرور بودم که بدون چندر غازی می توانم تو و بچهمان را ببرم سفر تا لپ هایتان گل اندازد و با یک عالمه سوغاتی برگردیم، که اصلا نفهمیدیم که باید وین همه راه رفته را با تن خسته برگشت که به تاریکی غروب نخوریم. 
خب آن همه گردو که من چیدم و تو پوست کندی، یک طرف، خوردن آجیل های شیرین و حاج بادوم ها و آلبالو خشکه ها یک طرف؛ واقعا جان منزل! چرا فکر می کردیم تا همه ی خوراکی ها تمام نشود مسافرت هم تمام نمی شود؟! … 
الهی دشمن بمیرد برای بچه مان، یادت هست گذاشتیمش کنار رود قنات تا آب بازی کند، خودمان زیر سایه ی بوته گل محمدی خوابمان برد، دست در گردن هم، عروسکمان را هم آب برد؟!
چه صبری داشتی از همان کودکی! بی قطره ای اشک فقط دلداری می دادی که نگران نباشم، شنا بلد نیست اما لباسش پارچه ایست، روی آب میماند و غرق نمی شود.
چه دلیر شده بودم آنروز که تمام کانال های تاریک قنات را زیر زمین هم گشتم تا بلاخره دهنه خروجی قنات از باغ را که حاج نصرت یک غربال گذاشته بود، بچه مان رادیدم که منتظر است تا نجاتش دهم. 
ای جاااان منزل! 
یادت هست نیمه جان که رسیدیم خانه، چه دعوایی شد میان مادرهایمان، یکی می گفت پسر تو دختر معصوم مرا از راه برده و آن یکی می گفت گیس بریده دختر تو هنوز فرق ماکسی و مینی ژوپ نمی داند پسر مرا دنبال خودش می کشد باغ حاج نصرت برای هوس چهار دانه گردو!
آنها چه میدانستند که سفر ما سیاحت بوسه بر پیشانی و میانه ی ابرو بود و زیارت آغوش برای گذراندن تو از هر جوی و جویباری که تو نمی خواستی گیوه های قرمزت، خیس شود.
چه شایعه ها ساخته بودند دوست و همسایه فقط در یک غیب ده دوازده ساعته ی دو کودک نابالغ؛ غافل از اینکه چه دعا از دهان مبارک تو و آمین های خالصانه ی من مستجاب شد در آن روز. این چند دربند مغازه و آن حساب بانکی که می شود رفت ده سفر زیارتی و ده سفر به هر کجای دیگر که تو بخواهی، همه از سوغات مبارک آن سفر است.
حالا هم دل سبک کن مهربانوی دلتنگ من.
تو ختم "أمن یجیب ..." بردار، من " نادعلی ..." … یکبار دیگر به خواستگاریت می آیم. مادرت را راضی می کنم این عشق و عاشقی نه از آن مدل لیلی و مجنون است که تلخ تمام شود نه از آن مدل ها وصال آفتش می شود.
خدا را چه دیدی؟! … شاید از بطن عاشقی ما، افسانه ای متولد شد که خداوند، تمام کتب آسمانی ش را با آیه های مُنزل از چشم تو و رسم الخط دلبرانه ی من، باز بنویسد!

میخواهم نامه ی بعدیت را که باز میکنم ، آن ترانه که همیشه زیر لب میخوانی، را بشنوم. 
دیدمت
اهسته بوسیدمت
خواندمت
بر ره گل افشاندمت
آمدی
بر بام جان پر زدی
همچو نور
بر دیده بنشاندمت
بردمت 
تا کهکشان های عشق
پر کشان 
تا بی نشان های عشق
گفتمت
افتاده در پای عشق
زندگیست
رویای زیبای عشق ......


دوم شهریور هزار و سیصد نو و سه.


دفتر سیزدهم خاطرات کودکی ... " سوءتفاهم "


امشب هوا سرد است. لرز کرده خیال تب دار منزل جان در هرم چله ی تابستان!


کجایی مهربانِ خاطرات کودکی ام؟!‌ کجای قصه این سرنوشت مه آلود خوابیده ای که بختک دلتنگی به روی سینه ی ملتهب ت افتاده است؟!


گفتم این رویاها که تو برای زندگی می بینی تعبیرش کار مادر جان است و بس! ننشین به امید قانون جذب و ضمیر ناخود اگاه و نمی دانم، همان نیمه ی تاریک وجود!


گفتم که اجابت آرزوهای تو یک نفس حق می خواهد که نترسد  دعایش در حق تو مستجاب شود! تو باور نمی کنی اما همان شاهسوند توی باغچه، یا بید مجنون کنار ایوان،‌ - از من می شنوی حتی همان مرغ عشق اتاقت - ،‌ حسادت می کنند به این همه مرد که تو هستی!


من می گویم " صدا ، فقط صدای تو! " ... اما تو می روی زیر بوته ی رز رونده، ‌آوازت را می اندازی به سرت، نمی دانی که تسبیح دختر همسایه که تا این بیست و چند سالگی،‌ ذکر به خودش ندیده است،‌ پنج جوشن کبیر می چرخد به نیت پنج تن،‌که روزی یک عاشقانه از دهان تو بشنود که نامی از او برده باشی در مصرعی!


من می گویم" نگاه فقط نگاه تو! " ... اما تو می روی نذری هر ساله ی شله زرد ماه مبارک را، خودت می دهی خانه ی آن پیر زنی که دو دختر مجرد تحصیلکرده در فرنگ، دارد، با آن ماشین های مدل بالا و نگاهت را نجیب میکنی که بیشتر دلشان بخواهد تو را میانه ی درگاه خانه به حرف بگیرند شاید چشمت خسته شود و به روی بزک کرده شان بچرخد!


من می گویم " جذبه، فقط ته ریش تو" ... اما تو شب های احیا که ریشت را نمی تراشی،‌ می روی کتاب می بری برای کنکور دختر حاجی مرتضوی که از بنکدارهای شهر است و هر چه از جزوه و فلان، اراده کند پیک می برد در خانه شان، و دعا میکنی دخترش رتبه ی بالا قبول شود،‌پزشکی همان شهر خودت!


من می گویم " امنیت فقط گوش محرم تو! آسایش قلب بزرگ و صبور تو! طمأنیه فقط درنجوای زیر لب تو!‌عشق فقط جواب سلام دادن تو! امید فقط لبخند محجوب تو! مستی هر زن و دختری فقط قهقهه ی خوش طنین تو! خوشبختی فقط آرزوی دوست داشتنِ تو! "

اما تو می روی تمام این ها را به اشتراک می گذاری در شبکه های اجتماعی! چه آن اینستاگرام چشم چران که می شود از هر کجای روزت عکس و فیلم بگیری و لایک ت کنند، چه آن شبکه های وایبر و واتزآپ که می شود هر وقت که دلشان بخواهد پیام خصوصی محرمانه بدهند!

ـ من هم که نیستم یواشکی موبایلت را بدزدم و از روی اثر انگشتت زیر نور مهتاب رمزش را بفهمم و چک کنم که چقدر مجازی دوستت دارند و تو هم مجازی دل نمی شکنی!-


آنوقت توقع داری که من تعبیر خواب هایت شوم به خواست خدا ؟!چطور؟!‌‌ وقتی نیمه شب هم که بر می خیزی برای خواندن دو رکعت نماز حاجت،‌ برای چراغ خواب هم سوء تفاهم می شود که می خواهی غسل کنی یا وضو بگیری! چه برسد به من که مرزها دورتر از تو،‌باید دائم پشتم بلرزد از این همه آدم مجازی که دست خودشان نیست تا عاشق مردی همه چیز تمام، مثل تو نشوند!


بعد یک روز صبح اس ام اس می دهی نمی دانم چرا خواب آشفته دیدم؟!‌چرا ته دلم خالی است؟!‌چرا خسته ام بی دلیل؟!

و من به جای اینکه بگویم حق توست که دو روز چهار قل و ایه الکرسی و انا انزلناه نخوانم برای آرامش قلبت، شاید میانِ این همه الدوروم بلدورم های آدم های اینترنتی،‌دلت شور بیافتد و یادی از این منزل جان همیشه دعا گو کنی! "


اما دلم که نمی آید!‌ می روم اسپند دود میکنم و یک جزء قرآن برای امامزاده و یک شمع نذر میکنم برای سقا خانه و بعد جواب اس ام است را میدهم که : "‌عزیز جان، حجره ات را که با یک سلام و صلوات باز کنی برای شادی روح مادر و آقا جان،‌ قلبت روشن می شود به نور و آرامش."


و بعد تو نیم ساعت بعد پیام می دهی: "‌ دورت بگردم مهربانو که حسادت تو، حرز قلب عاشق من است! "

و من انگار که تو از این همه دور، سرخی شرم را به روی گونه  و اشک رسوایی را در چشمم می بینی‌،‌با دست های لرزان تایپ میکنم: " خب اجازه بده من هم یک گوشی موبایل از این وایفا دارها بخرم. ببینم شب ها زود می خوابی و هنوز هم سحر خیزی! حسادت من خوب،  دل تو هم به دعاهای من قرص می شود."


اما باز هم شکلک اخمو می فرستی که: " همین مانده! نه بانو،‌ من اعتماد تو را چشم بسته می خواهم. اصلا حال بد من برای همین لرزه هایست که به دل مؤمن تو افتاده. همین الان تمام این برنامه ها را پاک میکنم که تو دعای خیرت را به تلافی،‌دریغ نکنی!"


من هم هول میشوم با چند غلط املایی جواب می دهم : " قربان شکل ماهت بروم من! لرزه کجا بود،‌حسادت های من نهایتش اس ام اس های تو را دو خط طولانی تر کند. هیچ ترک و شکافی به جان عشق مان نخواهد انداخت. تو هم کمی سر دلت سنگین است.همین"

بعد هم برای تو مشتری می آید و دیگر نمی شود که جواب دهی.


و من اینجا وسط چله ی تابستان،‌تب می کنم از فرط دلتنگی و می لرزم از سوز فراق و خود آب بر آتش این دل می بارم به اشک التماس که شاید زود تر این بخت بسته ی من به بوسه ی عاشقانه ی تو باز شود در محضر دیدگان همه و تو آن دفتر خاطرات کودکی را پشت قباله ی من کنی!

امشب کجای این قصه مه آلود سرنوشت خوابت برده است که من تا چشم بر هم می گذارم تو را می بینم که  تشنه ای و از من طلب آب داری؟!‌


می دانی عزیز جان!

من همان زن سنتی ام که تعبیر تمام خوابهایم را در مذهب تو آموخته ام. بگذار بگویند " اُمل "!

همین که هنوز قسم راست مان چادر نماز مادر جان است و دعاهایمان با نذر کردن برای باورهایمان، مستجاب می شود، سجده گزار محراب عشق توام.


من از هر چه تکنولوژی  که ستون های بیت العتیق ایمان مان را بلرزاند. دوری می کنم.

مراقب عشق مان باش. فدای مهربانیت.


بیست و ششم مرداد نود و سه

دفتر دوازدهم خاطرات کودکی ... " سکوت بلند "


خطوط دست من و این سکوت بلند! که دست از تقدیر ما نمی کشد! 

قلم در دست راست و نگاهم در کویر دست چپ، به دنبال ستاره ی شمال می گردد که نشانی دوست را در کناره ی اقیانوس آرامش بیابم!
هر چه اندیشه ی من ژرف تر، خطوط سرنوشتم، در هم محوتر و سکوت بختم، سنگین تر می شود!
قلم را زمین می گذارم و دفتر را می بندم و نیز مشتِ دست چپم را!

به ساعت نگاه می کنم و بر می خیزم از روی این همه پخش و پلاییدگی ِ واژه های گنگ و عبارت های ناقص الخلقه و جمله های عقیم که یک کدام نامه نمی شود...

دوباره ساعت را نگاه می کنم، این بار روی مچم. هنوز دو دقیقه بیشتر نگذشته است از شکسته شدن آلت مُفَکّرِه ام! … 

سه باره به ساعت نگاه می کنم، به موبایلم این بار، دو دقیقه بیشتر گذشته است از قبل... فایده ندارد انگار! این انتظار مثل سوهان به جان زمان افتاده است و ثانیه ها را می سابد.
از این دقیقه هم که بگذرم، هفت دقیقه می شود که ایستگاه خانه را به مقصد دیدار ترک کرده ای!
چیست این دلتنگی که قانون نسبیت را هم به زیر سوال برده است! مگر نباید هر آنقدر که تو از مبدا دور می شوی، به مقصد آغوش من، رویاهایم به واقعیت نزدیک شود؟! ... 
پس چرا خیال من در سفر زمان، معکوس می دود؟! ... می رود دوررررر ... 
به آن روز که "شما" را "تو" خواندم!
از آن روز تا کنون، هنوز هم راه و رسم عاشقی را نمی دانم؛
نمی دانم برایت نامه بنویسم، بهتر است یا شعر بخوانم؟! 
شاید هم بهتر باشد شعرهایم را نامه کنم برایت :
-
اقیانوس بیاورید
خورشید من می خواهد گیسوان آفتاب فامش را نظاره کند
خم بیافتد به پیچ زلفش، وای به حال تان! 
آن مخمل نیلی آسمان را پهن کنید زیر پایش
ابرها را برای لمیدنش بیاورید ؛
سایه ی ماه بیافتد به روی ش
جهان را پیش چشمانتان تار می کند.
آن روز کسی را توان هست که آفتاب بیاورد دلیل آفتاب؟! –
.... .... ....
باشد، حق با توست،‌ هر چه من از تو نابلدم، تو از من، بی خبری!
فقط وقتی آمدی 
قبول کن تا اردیبهشت را با هم قدم زنیم؛
آخر! تیر ماه که بیاید
می ترسم تو را به خانه دعوت کنم!
اگر عرق به سینه ی عاشقم بنشیند
من از خنکای نفست، حذر نمی توان کنم!
نمی توانم...نمی توانم...
"
آغوش زدگی " درد بی درمانی است که از خوابیدن با خیال تو واگیر شدم.
نیا... به این سفر نیا! در همان ایستگاه بین راهی پیاده شو به آلبوم عکس هایمان برگرد!
نیا و باور کن دل تنگی را !
باور کن که مسری است !
پرهیز نکردیم از بوسیدن عکس ها !
ما چهره به چهره شویم، 
نسلی را به تبِ بوسه و عفونت بغض مبتلا خواهیم کرد! 

از من به تو نصیحت: " ... ... ... دیدارمان به قیامت! .... 
*** 
شَرم نوشت:
من ساعت ها را می خوابانم، ‌تو هم به خانه برگرد!


بیست و یک اردیبهشت نود و سه

دفتر یازدهم خاطرات کودکی " مادر نانوشته هایم "


مهربان مادرم ...

خروس بی محلی دارد همسایه مان، بازهم خواب مرا در آغوش رویایِ تو آشفت!
پرده را کنار می زنم و ناز چشمان نیمه باز تو را می بینم که شب را سحر کرده است،
تا طلوع خورشید در محراب نیایش با تو می نشینم و سر از سجده بر سینه ی خیالت بر نمی دارم.
الهه ی پاکی
ورد سحری ام که آرام می گیرد،‌ شکرانه به جا می آورم؛
اگر هر روز آسمان بر سرم خراب نمی شود از این بار دلتنگی، مدیون ایزدی ام که در تولد کیهان، ناف او را به خورشید وجود تو، برید و عقد روشنایی زمین را مـِهر تو قرار داد.
باغم، بهشتم
مرغ عشقی نمی شناسم که نامت را نداند و پرستویی نیست که بهار را برای مهاجرت به خانه ی تو بهانه نکند.
دیروز ارکیده ها سپید پوشیده بودند که شاید یکی شان را به تو مانند کنم، نمی دانند امسال نرگس شیراز برای گیست سفارش داده ام.
باغچه هم تا توانسته باران خورده که از شبنم نفست کم نیاورد این سال را.
چه نو بهاری است که این فرّ ُ فرحش را به روز تو جاوید می کند.
معشوقه ی مقدسم
هر میانه ی روز می روم حیاط خلوت خانه، آب و دان بدهم طبع حریص خواستنت را با نشستن در آلاچیق کنار حافظ؛
او شاخه نباتش را فخر فروشد ، من کساد کنم بازار غزلش را که گر لب شکر خای تو نبود، معشوق حافظ قندش کجا بود که نباتش باشد!
پا می اندازم به روی پای فرار دل، گیس کمندت را می پیچم به ساعد شعر، پنهان می شوم به زیر صوت هر حرف، که بتوانم دُرّ واژه ای از وصف تو باردار کنم.
می شوی مادر تمام حس های نا نوشته ام که اگر ویار صدای مرا کنی در خوانش هر عاشقانه، از بطن من هزار هزار بیت باکره برون می رقصد و از چشم تو لشکر لشکر سرباز نظام ندیده، که قافیه ی خنده و گریه ی نوزاد های منثور ما را در هم می شکنند!
آغوش محجوبم
تا اله شب من می مانم و سر و سامان دادن به سرای تنهایی که حالیش نمی شود، چرا بانویی که همه جای این خانه هست و مادری که این همه از عشق، قصیده می زاید،‌ هیچ کجای این قاب های خالی نیست؟!‌
جواب های نداشته را می گیرم به نیش دندان، می افتم به جان حوض فیروزه ای خانه و می سابم تمام حسرت و بغض ها را و باز می کنم فواره را تا تو مایه ی حیات من، دوباره پر کنی خیال امن زندگی را از طراوت حضور نیلی ات ...
بانوی بی همتای زندگی من
با تو خانه ای سراغ ندارم که چایش طعم هل و زعفران ندهد و غذایش عطر آویشن نداشته باشد. رخت های خانه را نسیم نوزیده باشد و پنجره هایش مسیر آفتاب نباشد!
جایی را سراغ ندارم که من در آن باشم و جای پای انتظارت به روی نفس هر ثانیه اش نمانده باشد...
با تو سالی را ندیده ام که هر روزش، روز تو نباشد و هر شبش بی ستاره ی تو... گرچه حکایت تو، حکایت ستاره ی سهیل است به آسمان زندگی من در این بَلوَ شوی غریب شهر ...
من تاب می آورم بی تابیت را ... تو ناز بیاور بی نیازیت را ...
تا دنیا برقرار بوده است از اسم اعظم تو،‌ به زیر سایه ی دعاهای مستجابت عاشقی کرده ام.
تا بهشت، برین باشد از حریر نگاه تو، جهنم دلواپسی هایم گلستان است.
تا دوزخ، سرد باشد از مهار قهر تو، من هنوز همان پسر بچه ی پابرهنه ی کوچه های کودکی م که تو تمام خاطرات مرا محرمانه خوانده ای.
تو را به چادر نماز مادر جان قسم،
این بار هم برای نانوشته هایم مادری کن. بگذار از گلخند تو، آبروی عشق نریزد و حرمت منزل جان های این دیار به نام مبارک " زن " سر بلند بماند.
فدای زیبایی و وقار تو، قربان صبر و متانت ت، دورت بگردم عاشق ترین بانوی هستی من.
روزت مبارک باد .

سی و یک فروردین نود و سه