عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر پنجم خاطرات کودکی ... " ته ریش "


عزیز جان ... سلام ... هستی؟ آمده ام برای عذر خواهی ... باز نمی کنی در را ؟!

عزیز جان؟! می شنوی صدای خسته ی انتظارم را؟! ... می شود نفست را رها کنی تا بدانم با منی در این لحظه؟!
خودت را که حبس کرده ای در این اتاق ... نفست را هم که در سینه ... نگاهت را هم که تبعید کرده ای به آن تنگ ماهی خالی! ...
چنین می خواهی از دست من خلاص شوی؟! ...
لعنت به این من! به این رحیل عشق که نا هموار می راند گاهی! به این گذشته که هر چه مشترک تر است ... غمش عمیق تر!
آخر گناه من چیست عزیز جان؟!
مگر من خاطره را فرستادم که بلای جانت شود؟! همه اش زیر سر آن نسیم بی آبرو بود که شیشه ی عطر مرا شکست!
باران خبر کش گفت، حواست رفته است پی لاله ... می خواهی برای عید به خانه بیاوریش! ولی نگفت که لاله خاتون محجوبی است و پا به حریم تو دراز نمی کند و فقط برای تعطیلات عید می آید.
حسادتم گل کرد، مانند تمام وقت هایی که تو بی خبر کاری می کنی یا جایی می روی. همیشه وقتی پنهانی جایی می روی و مرا خبر نمی کنی، عقده دلی ام را سر آیینه ی قدی خانه خالی می کنم که چرا هر صبح، وقتی خودت را در آن می آرایی و موهای سپید شقیقه ات را می شماری، روزگار سیاه مرا به یادت نمی آورد؟!
من معذرت می خواهم اما تو هم بی تقصیر نیستی! هر بار که عکس جدیدی برای صفحه ی فیس بوکت می گیری، اصلا تلاش نمی کنی آن ته ریش جذابت را که چه قدر مرتب و دلخواه سپید شده است را پنهان کنی! می دانی چرا؟ چون خودت خوب می دانی این نشانه کمال مرد است. تو می دانی هر کس تو را این طور ببیند می فهمد که دیگر با یک جوان خام عاشق پیشه که هوس، هوش از سرش می پراند طرف نیست!
اما تو سرکش و لجبازی! بهانه می آوری که وقت نکرده ام ریشم را بتراشم! چطور وقت می کنی پای دل خاطره بنشینی و هر چه می گوید را بنویسی و بیایی در کتیبه ات بزنی تا مرا گوش مالی بدهی!
عزیز جان ...
به چادر نماز مادر جان قسم با این که خیلی از تو دلگیرم اما نه شکستن شیشه ی عطر اراده ی من بود، نه آن سرزده آمدن خاطره که تو را از کار و زندگی انداخت و قلمت را به جان دلتنگی من انداخت.
باران که آمد پنجره را باز کردم تا هوای اتاق به قول امروزی ها دو نفره شود! من که با این سینه ی خرابم نمی توانستم کت تو را بپوشم و بروم پای حوض، کنار بید مجنون بنشینم و حافظ بخوانم؟! ... همین که باران به دامنم نشست، شروع کرد به وسوسه که دیگر آذر می رود و باید دلواپس شوم که تو هوای لاله به سرت می زند! من که می دانستم دروغ است اما تا غافل شدم نسیم آمد و شیشه ی عطر را کوبید زمین. زود پنجره را بستم اما شب نشده بود که دیدم خاطره کار خودش را کرده است !
اینکه می آیی جلوی همه می گویی :" کلید را درجمجمه ام بچرخان و داخل شو به آغوشِ اعصابم بیا در تاریکی سرم بنشین ،بگرد ! وهر چه را که سالهاست پنهان کرده ام از دهانم بیرون بریز..."
فقط یک معنا دارد که من می فهمم ... نه عزیز جان ... من هرگز و هیچ وقت آن عطری که تو برایم از فرنگ آوردی و گفتی :
" بوی اولین بوسه یمان را می دهد، حواست باشد، جز خودم کسی به میان سینه ات ننشاندش! " را به دست کسی ندادم، چه برسد به آنکه بخواهد میان دو سینه ام بفشاردش!
حالا اگر خاطر دو به هم زنی کرده است، تقصیر من چیست؟!
اصلا می دانی؟! این پاییز لعنتی دنبال بهانه است .. باران و نسیم را اجیر کرده بود تا بیایند و دفتر خاطرات تو را دوباره بگشایند و یادت بیاید که جای عطر تو میان سینه ام خالی است!
عزیز جان... آن لاله ها که دنبالشان می گردی، در انباری خانه است، میان همان گلدان های سرامیکی، هنوز زود است بیرون بیاوریشان، همان پانزده روز مانده به عید خوب است. باز هم مرا ببخش که خاطره ام بچگی کرد و آرامشت را آشفت.
نگاهت پیش کش، نفست را رها کن بدانم هنوز با منی!
***
دل نوشت:
" فدای سرت منزل جان، گاهی دلم می خواهد سالاری کنم برایت ... مردی گفتند، زنی گفتند! "




هفدهم آبانماه نود و دو


دفتر چهارم خاطرات کودکی ... " آذر "


آذر می آید،

زن آتشین مویِ مینی ژوپ پوشی که هر چه مرد سر به زیر است از راه عاشقی به در می کند!

آذر که بیاید تب می کند حنجره ی عشق، گُر می گیرد نوای نی، جانگداز می شود شیون باد، وقتی می پیچد به جای خالی تو در این خانه؛

آذر که بیاید، لرز می افتد به ایمان آغوش، حلقه می شود به دور خالیِ درخت که گیس بر می آشوبد در فراق تو،‌ زرد می بارد از سر و رویش، تاج سبز خوشبختی اش می افتد به پای جوی آبی که من زانو بغل گرفته ام آرزوهای دل شکسته را...

آذر که  بیاید،

می شکند پای خسته ی انتظار که به زیرش امید سبز شده بود از خنده های پنهانی تو.

آذر !

نجابت آبکشیده ای که می خواهی سرت را به زیر حریر زمستان پنهان کنی! صبر کن و ببین، آن که رسوا می شود، کیست؟! مهر من یا  تو که هر بار ارغوان لبان من به پاییز می زند، خودت را به زفاف بهمن می بری تا حجم خالی هر چه دوست نداشتن را به وهم و گمان خویش، پرکنی!

آذر!

از این خواب خرگوشی که برای عزیز جان می بینی، هرگز بیدار نشوی!.... آمین!

چه گمان کرده ای بدکاره روزگار؟! ‌ورق برگشت؟! تقویم به خزان، فصل برگرداند؟!‌ حالا به جای عطر توتون های کاپتان بلک،‌ مشام خاطرات مرا، بهمن و 57 پر کرده است؟!

عطر تنش، از حکومت نظامی کوچه باغ های خاطره نمی آید؟! به جای طنین در خفا پیچیده ی دوست ت دارم ها ،‌صدای تک تیر ها، تنم را می لرزاند؟!‌

فدای سرِ عزیز جان!‌

بگذار آذر هم بیاید، قبل از آن زمستانی که بخواهد به آغوش ما بزند،‌ انقلابی به پا خواهم کرد، این دیگر از آن پاییز ها نیست، که جای ت روی نیمکت پارک پهلوی، خالی بماند!

می بینی عزیز جان،

هنوز هم می توانم برای زندگی خط و نشان بکشم! هنوز هم می توانم، نبودنت، نداشتنت، نشدنت را به روی خودم نیاورم! ...

هنوز هم مادرم گمان می کند می آیم، می نشینم کنار امن خاطر تو، شعر می خوانم، اما پدر می داند که وقتی مردی برود، جوری که ببرندش!، دیگر به سایه اش هم رخصت نمی دهد، از حریم دل معشوقه گذر کند، مبادا او را هم پای میز توبه ببرند!

پدر می داند حالا هر یکشنبه، چرا از اتاقم بیرون نمی آیم؛ می داند نمی خواهم آرامش تو را در آن سوی آب ها بر هم بزنم؛ بیرون نیامده ام از آن روزی که لباس شخصی های کمیته، زاغ سیاه ما را چوب زدند و تو حس مردانه ات فهمید، مرا به روح مادر جان قسم دادی که بگویم هرگز ندیده ام  که از فرنگ بر گشته ای! و مرا از میان پر چین های پارک فراری دادی ؛

و خودت ماهها بعد نوشتی که گردن گرفتی با بانوی مهربانی بوده ای که از سهم عشقت تنها بوسه ای ربوده ای؛ تو ننوشتی اما مگر می شود من صدای زجر تو را، به زیر شلاق های حدّی که خوردی - به قرینه ی زنجیر هایی که از عشقمان به سینه زدی - از لا به لای جملات نامه ات نشنیده باشم!

عزیز جان ...

دیگر از دست خدا هم کاری بر نمی آید! وقتی تو را یکشنبه ها به کلیسا می برند، مرا جمعه ها به مصلی!

 

***

دل نوشت: بی دل نوشت!!!!


سوم آذرماه نود و دو


دفتر سوم خاطرات کودکی ... " صلاة عاشورا "


عزیز جان     

آمدنت به مانند خرامیدن جان بود بر خار مغیلان انتظار! ... کفش ها آمدند و رفتند و هیچ کدام غبار قدم تو را به جان خسته ی من، نسود!­­

افتادم از پای به معبر خیال، تا عزیز جان بیاید، بازو برگیرد مرا، بلند کند از سنگ لحد بر این دلِ شهید!

عزیز جان

چه سرها بر قدمت فرو افتاد و چه تازیانه های شماطت بر پیکر امیدم، فرود آوردند، اما ندانستند که مرا شرحه شرحه کنند به زیر سُم مادیان های رسوایی، از باور وعده ی تو جان می گیرم که آمدنت را به چشم خویش دیده ام در نینوای عشق!

عزیز جان

کجای ایوان مدائن این امپراطوری، بر غم خویش تکیه دادی بودی که قامت انتظار من خمید؟!

خارِ کدام خاطره به پای آمدنت خـَلید که قدم از قدمت، سرسرای این صحن حرم را به خون جگرم آغشت؟!

عزیز جان

غروب است، اذان می گویند، شمع ها در خرابه ی دلم روشن است در شام غریبان منزل جان!

می گویند، نآمده ای،‌ نمی دانند، هرگز نرفته بودی؛ تکیه و علَم و کفشداری بهانه بود تا صدای زنجیر های بافته ی دلم را به گوش افلاکیان بازخوانم که اسیر تو، هیچ نمی بیند جز زیبایی و ، هیچ سیرابش نمی کند جز قتیل عشق تو شدن.

عزیز جان

" نماز شام غریبان چو گریه آغازم ... ... ... به مویه های غریبانه قصه پردازم

به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار ... ... ... که از جهان، ره و رسم سفر بر اندازم "

تو هم نمازت که تمام شد،‌با همان هیات کرمانی ها تا پای سقاخانه ی آقاجان، برو، حمد و سوره ای بخوان، برای مادر جان، آیة الکرسی هم بخوان، اعتقاد داشت هر مسافری که بخواند، به روی بال ملائک می رود و سالم بر می گردد، بگذار ببیند، در سفر عشق ایم و هنوز هم عقد بسته ی ما در آسمان ها، بر قرار است.

دفتر خاطرات مان به زیر همان بقچه ی جقه دوزی شده ی مخملی است. خاطره ی امسال را تو تمامش کن. نگران هم نباش. من خودم راهی برای جواب کردن این حاج کربلایی بی چشم و رو پیدا می کنم که سن بابا بزرگ مرا دارد و راه به راه تحفه می آورد درِ خانه مان؛ به مادرم گفته ام اگر کوتاه بیاید و بخواهد مرا به آن حاجی بیوه بدهد، به همه می گویم که عصر هر غروب جمعه، پشت امامزاده، گلاب به دست، کجا می رود؟! فقط نمی فهمم او که می داند معشوق، سنگ مزارش هم دلگشاست، چرا مرا از عشق تو بر حذر می دارد؟! ...

عزیز جان

باید بروم،‌الان نماز تمام می شود و لا به لای جمعیت، عطر تنت را گم می کنم. یادت نرود شاگرد حجره ات را عوض کنی، بد چشم است.

بلا گردان لبانِ همیشه خندان تو شوم عزیزِ جان.

***

دل نوشت:

عزیز بی قرار من که قرارِ هر چه عاشق است، بر مدارِ وجود تو می گردد، قربان آن لطافت طبع و حریر احساست،

مگر چند زن به رسم تو عاشق می شود که من سر از آیین بت پرستیِ چشمانت بردارم؟!‌

لا مذهبم؟! باشم!

من از همان روزی که آقا جان، اذان در گوش راست تو خواند از/انِ تو شدم و اقامه ی حیات من، جز به تکبیرة الاحرام نام تو ممکن نشد.

قربان آن گل اندامِ رعنای تو؛

خسته نشوی از این همه نبود که اگر بودَت،‌ در لحظه لحظه ی نفسم جاری نباشد، جان به جان آفرین تو تسلیم می کنم...

خسته نشوی از این همه نبود که می دانم اگر وفای تو به تعظیم تمام قد من، بر انحنای ابرویت نبود،

تا کنون خواب تو را، هزار مرد می دید و سودای داشتنت را هر ناظر بی منظوری در سر می پرورانید...

جز خلوص عاشقانه ی آن طنین در خفا پیچیده ی " دوستت دارم"،‌ تو را چه در عقد خیال من درآورده است که از مرز واقعیت هیچ مردی عبور نکرده ای ؟!

وقتش رسیده است، می آیم تا عرش آغوش تو را به وصال، فرش کنم.

آری جانِ منزل!

صبرم سر آمده است، بس است این همه نجابت و سر بزیری، نمی شود به رسم آدم بزرگ ها،‌ عاشق شد، چمدانت را ببند، مداد شمعی هایت را هم بر دار، تیله های من فراموش نشود، بچه ی مان را جا نگذاری – دستش را هم که کنده شده بود بیاور، می دهیم درستش کنند! - ، چادرت را سرت کن، بهار امسال می آیم تا به زیر درخت هلو،‌ بنشینیم، شیر بهایت را بدهم مادرت، مهریه ات را جلوی همه می گذارم روی لبانت، می رویم خانه ی خودمان، فقط جان مادرت نگو که کلبه ی درختی می خواهی؟!‌ من هنوز هم از ارتفاع می ترسم هر چند ...

خدا نیاورد روزی را که مردانگی ام  از چشمت، نامم از دهانت بیافتد! ...

یادت می آید آن یک مرتبه ای را که با من قهر کرده بودی؟! ده سال داشتی فقط! ...

باشد بعدا می نویسمش، الان باید بروم حجره،‌ شاگرد جدید آورده ام کار بلد نیست، یادم بیانداز بعدا تعریف کنم چه مصیبت هایی برای آشتی کردن با تو کشیدم.

فدای چشمان همیشه درخشان تو منزل جان.



بیست و ششم آبانماه نود و دو



دفتر دوم خاطرات کودکی ... " امیرِ جان "


امیرِ جان !!!

راهش این نبود مجنون! آخر کدام عاقلی می آید خاطرات عاشقانه ی کودکی را روی وبلاگش پست کند؟!حالا با خودشان چه فکر می کنند؟! آمدیم کسی از قوم و خویش و آشنا بین شان بود، به روح آقا جان مان حرف بی ربطی نثار نکنند یک وقت؟! آخر این چه کاری بود؟! ناراحتم کردی ...

هنوز که آن صندوق پست زرد رنگ را از سر کوچه بر نداشته اند؛ دروغ می گویند نمادین است، خودم دیده ام که یک پستچی – خیلی شبیه عمو جارچی زمان خودمان است، گمان کنم پسرش باشد – یکشنبه ی هرهفته می آید صندوق را خالی می کند؛ شاید هفت یا هشت تا نامه داشته باشد، اما نمی دانم یک هفته چه مناسبتی از این روزهای به قول خواهرم "عشقولانه" بود که وقتی در صندوق را باز کرد، هُری نامه ها ریخت روی زمین ...

خواستم برای جمع کردن کمکش کنم، یادم آمد گفته بودی: " راضی نیستم با مرد های محله حرف بزنی."، سر جایم ایستادم و تماشا کردم؛

باورت می شود،نامه ها را یکی یکی جمع کرد و چند تایِ شان را توی کیسه نگذاشت،شروع کرد به باز کردن شان، داخل یکی شان چند عکس سوخته بود، یکی دیگر گلهای خشک درونش بود؛ انگار پستچی فهمید از کارش حیرت کرده ام، از سنگینی نگاهم فهمید و الّا من که با او حرف نزدم، به چادر نماز مادر جان قسم حرف نزدم، حتی وقتی گفت:

" امروز ولنتاین است، برای عشق های رفته شان، نامه ی بی آدرس می نویسند، این چهارمین صندوق است امروز، اما کمترین نامه را دارد، معلوم است، هنوز جوان های این محل، درد دل هایشان را با همین سقاخانه می گویند. " ... و رفت.

حرفش طعنه داشت، فهمیدم، اما بگذار بگوید، من هنوز هم به رسم قرار قدیمی مان، هر یکشنبه می آیم کنار سقاخانه می ایستم، به یاد آن روزها که عمو جارچی، نامه ی سفارشی تو را خودش به من میداد و نمی برد اداره ی پست که خیلی معطل شوم.

امیرِ جان ... غیرتی نشوی ها ... کسی مرا نمی شناسد، چادر گلداری را که مادر جان از آخرین سفر کربلایش برایم آورد را می پوشم، هیچ کس ندیده اش، از کوچه پشتی هم می آیم که کسی نداند خانه مان کدام است، گیوه پایم می کنم که صدا ندهد...

- چقدر تو از کفش های پاشنه داری که عمو از فرنگ برایم آورده بود بدت می آمد. همیشه می گفتی: " خانه ی ما با آنها نیا، نمی خواهم یک محله بفهمند جانِ منزل، نزول اجلال میکند! " ...

حالا کجایی که ببینی جانِ منزل! هر هفته می آید پای این سقاخانه، چشمش به صندوق پست و دستش دخیل پنجره ی فولاد است ...این ماه بیشتر می آیم...

هول نکن، به هوای هیأت و سینه زن ها می آیم، برای تماشای عَلَم های تکیه ی کرمانشاهی ها، شلوغ است کسی نمی فهمد...

یادش بخیر امیرِ جان ...

همین آبان ماه بود، اما آن سالها پاییز همّت داشت، می بارید تا دلت بخواهد، هوا هم سرد می شد از نیمه ی آن به بعد... از اول دهه ی محرم که سیاه می پوشیدی، قلب من دیگر در سینه نمی گنجید ...

- هنوز آن پیراهن ت را دارم ...باورت می شود! - ...

یک شب که آمده بودیم خانه تان تا باباهایمان برای نذری روز عاشورا با هم صحبت کنند، صدایم زدی تا سینی چایی را ببرم اندرونی، سینی را که گرفتم، همین پیراهن مشکی را از زیر لباست درآوردی، دادی زیر بغلم، چادرم را هم کشیدی رویش تا کسی نبیند، گفتی:

" منزل جان، روی سینه اش با نخ ابریشم قرمز بنویس یا حسین ... نذر کرده ام هر شب، به جای مداحی، بروم میان جمعیت، زنجیر بزنم، شاید خدا، دل مادرت را نرم کند، تو را به من بدهند. "

من آن شب هیچ نگفتم، فقط تا صبح اشک ریختم و برایت سوزن دوزی کردم، تمام که شد، دو قطره خون هم از نام حسین، چکاندم که اگر آقا وساطتت نکند من هم خودم را قربانی عشقت کنم...

 

" الهی بمیرم برایت ...تاول زده است کتفت .. آرام تر زنجیر بزن خب ... چهکردی تو با خودت ؟! ... با هم از خانه فرار کنیم، بگیرند و شلاق مان بزنند، بهتر نیست؟! ... شاید بعدش از ترس آبروی شان عقد مان کنند! " ...

این را هرشب که خواهرم را در جایم می خواباندم و خودم یواشکی می آمدم حوضخانه ی آقاجان، تا پشتت را مرهم بمالم می گفتم و تو ...

یادم نمی رود که آن سال برای اولین بار مرا بوسیدی ... نا غافل دستم را گرفتی و تا لبانت بالا آوردی و بوسیدی ... گفتی :

" صبور باش منزل جان ... تا خواستگاری برایت نیامده وقت داریم، با خدا عهد کرده ام، اگر تو را به من ندهند، سال دیگر قمه می زنم، هر چه می خواهد بشود! "

چقدر گریه کردیم ما آن شب ... ... ...

آه امیرِ جان ...

شمعم تمام شد، باید بروم ... می دانم که هنوز هم نشان قمه ی تو، مانند رد بخیه های مچ من، باقی است...

آنقدر می آیم و نذر های اجابت نشده ام را به رخ این سقا خانه می کشم، تا خدا خودش بین ما وساطت ت کند ... مگر من چه ام از آنها که جان شان را برای عشق دادند، کمتر بود؟! ... فقط می خواهم همین را بدانم ... و الا رضایت می دهم این سقاخانه را که موقوفه ی آقا جان است را خراب کنند، بدهند سر همین پاساژی که دارند می سازند؛ برایشان شرط می گذارم که همین تکه از زمین را، یک کافی شاپ بزنند، شاید واسطه ی خیر شد، دو عاشق بهم برسند ...

راستی،

آن نشان دو پیکره را در گردنم دارم، هنوز کسی نمی داند قلاب دستان شان، بخت من و توست که در هم گره خورده است؛همین... فقط ...

امیر جان ...

نبینم این ها را روی وبلاگت تایپ کنی! محرمانه اند! ... به جان تو نباشد، به جان خودم قسم اگر این نامه را بدهی همه بخوانند، عاشورای امسال می روم تکیه کرمانشاهی ها، کفشداری می کنم ... چشمانم را که نمی شود سورمه بکشم، گناه است، اما لبخند که می توانم بزنم.... حالا بترس که مبادا کسی به چاه زنخدان من، سر نگون شود!!! ...

" می روم تا بدانم هنوز هم امیرِ جانم  می شوی ؟! " ...

.

.

.

-

***

دل نوشت:

باشد منزل جان، می آیم، قرارمان صلاة ظهر عاشورا، تکیه کرمانشاهی ها.



نوزدهم آبان ماه نود و دو 


دفتر اول خاطرات کودکی ... " منزل جان "


آب؛ آن اولین سرمشق دفتر کودکی، یادش بخیر!..

یادت هست منزل جان؟!

سرسرای خاطره بود خانه ی آجری آقا جان؛گنج قارون داشت، حوض فیروزه ای خانه؛

پر بود از شمش های طلایی پاییز که به رسم دزدان دریایی، به غارت می بردم برایت؛ به زیر آفتاب نیمروزی ایوان، خشک می شدند تا لا به لای دفتر چهل برگ کاهی، پنهان شان کنم.- گنج دزدان دریایی - ...

تمام دارایی یک جنگجو؛ به وقت برگشت از سفر، برای بانوی سفید برفی ام که روزها به انتظار آمدنم، بچه بغل!- آخر نشانم ندادی عروسکت دختر بود یا پسر؟! -  روی هشتی خانه نشسته بود،درِ صندوقچه ی طلاها را می گشودم و هر چه اندوخته از رزم با دزدان و هیولاهای دریایی را که تا پای جان، برایشان جنگیده بودم، بر قامت بانوی خویش ارزانی می کردم.

چه شیرین بود چایی که با آب حوض برایم دم می کردی، به روی زیلوی رنگ و رو رفته ای که مادرجان، هر بار می خواست آن را به نان خشکی بدهد و من نمی گذاشتم فرش خانه مان را بفروشد.

یادت هست منزل جان؟!

چقدر خانم می شدی با آن گونه های گل انداخته، وقتی مثل آقا جان، که مادر جان را " منزل جان" می گفت، تو را صدا می کردم- یواشکی –، قرار نبود کسی بداند که ما می خواهیم با اولین خواستگار تو، از این شهر فرار کنیم و برویم منزل اختیار کنیم تا تو، جانش شوی، من حاج آقایش! ...

آن روزها دیگر قرار نبود کشتی ها را غارت کنم، گفته بودی دلت یک حجره می خواهد بالای بازارچه که نزدیک باشد و بتوانی برای نهار به خانه بیایی ... تا بتوانیم نیم ساعت به زیر سایه ی درخت هلو، کنار هم بخوابیم و نترسیم که عمه جان بیاید، دست تو را بکشد و ببرد که :

" دخترها با دخترها، پسرها با پسرها! " ...

حالا می فهمم چرا عمه ی مان بدخلق بود، او هیچ وقت، مانند مادرجان، لگن آب گرم با گل های محمدی، آماده نداشت ...

یادت هست منزل جان؟!

وقتی آقا جان خسته به خانه می آمد، مادرجان، با حوله  و حوصله، او را روی صندلی می نشاند و پاشویه اش می کرد؛

آقا جان می گفت: " چه خبر حاج خانم؟! " ... و خبر ها، هر چقدر هم تلخ، همه خوش بودند در نوازش های مادر جان که رگ خواب آقا جان به زیر دستش بود!

عمه ی مان هیچ وقت برای شوهرش مهربانی نکرد، برای همین او منزل جان نبود! وزیر جنگ بود! ... چه کشور ویرانی داشت شوهر عمه ی مان! ...

بگذریم! قرار نبود خاطره نویسی کنم، امروز از کوچه یِ آبانِ آن روزهای روشن، می گذشتم؛طالعش پر از نشان عقرب بود، یادم آمد که بپرسم:

" هنوز آن نشان دو پیکره را با خود داری؟! " ...  این روزها علم روان شناسی امپراطوری می کند بر قلب ها، می گوید هر کس  باید همزاد خودش را داشته باشد، اگر تو هنوز آن دو پیکره ی بهم چسبیده را داشته باشی، شگون خوبی است؛ می شود حالا که من حجره ای خریده ام، بیایم، تو را بدزدم تا با هم فرار کنیم. اما این بار به مادرت می گویم تا دیگر آژان ها را خبر نکند، تو فقط بگو:

" هنوز هم  جان منزلم می شوی؟! " ...


دوازدهم آبان ماه نود و دو