عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر دهم خاطرات کودکی ... " وز مبادا "


به نام حضرت عشق


عزیز جان ... هفت سین می چینم ...

سیب و سماق و سکه ... چه سکه ای دارد این سفره ...

یادم هست روزی که سرزده آمدی قبل از تحویل سال ... تک سیب سرخ سفره را برداشتی و بوییدی، گفتی


"خدا رحمت کند مادرمان حوا را ... تمام برزخ زمین می ارزد به بوی خوش سیب که بچینی از دامن چین دار منزل جان ..."… 

بعد دست کردی توی جیب،در آوردی کیف چرمی ت را ... گشتی و گفتی
" تا یادم نرفته!"…
سکه ای در آوردی گذاشتی کف دست تقدیر نشانم.گفتی


" سکه ی شانس است، گمش نکنی."…

گفتم
" شانس من تویی،گم نمی شوی! ببین خط فالم را … "…

دو خط هشتی کف دستم را نشانت دادم که در میانه ی انگشت شست و اشاره به هم می رسیدیم؛گفتی


"بر شکاکش لعنت…امااین سکه باشد برای روز مبادا !" … گفتم
 

" عزیز جان، مبادا روزی!!! "…


***

دل نوشت

دل خوش دار بانوی سُندس پوش و سبز اندیش من که از سینه ی صبور تو، سِدرةُ المنتهایی* روییده است، سایه ی سر و سلامت جانم؛ ای تو که سعادت بودنت، دور می کند هر مبادایی را ... -می بینی، هنوز هم تو هفت سین هر نوروز منی- …

برای خودمان فالی گرفته ام از شیخ اجل، بگذار کنار هفت سین ت که مبارک می شود


چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه، بی می و معشوق عمر می گذرد
بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

-------------
*سدرة المنتهی:درختی است بر بهشت و بهشتیان سایه افکنده است.


بیست و پنج اسفند نود و دو


دفتر نهم خاطرات کودکی " دامن کوتاه "


دق دق… دق دق 

دق الباب میکنم صاحب خانه!
مردی منزل هست؟!

علاقه ام ؟!
عمرم؟!
عشقم؟!

نیستی یا هستی و 
چون سلام نکردم، انگار که نیستی؟!
سلام کردم!؟ نکردم؟!
نه نکردم!
می شود من سلام کنم
و تو دلت بیاید علیک نگویی؟!

نه .. نه ..

نکردم!

به پیر ..به پیغمبر
به دین .. به مذهب
به آن هوچی لا مصب!
نکردم!

به غیرتت
که من در غیبتت
به غیر نگاه نکردم
بشکند گردن آن شاه سوند!
که حسدش شده بلای جان این ایوان
همینجا که دنج من است به کنج خیال تو

دروغ گفته است از هر چه که در ایوان دیده است!
اصلا یکی نیست به خود قرم ... قلم ... قلمبساق؟! ..چه بود؟!… حالا! … هرچه !!! …یکی بیاید به خودش بگوید، نیمه شب به تاریکی حیاط خانه چه می کرده که زاغ سیاه چاک سینه مرا چوب زده است ، خبرش را پرچم کرده میانه ی بازار، اورده به حجره ی تو!

بیاید دیگر ... روبرو می کنیم! … ان را که حساب پاک است… از محاسبه چه باک است؟!

الهی وابماند این گریبان هفت من که هیچ خیاطی دلش نمی اید تنگ بگیردش !

انوقت می شود همین که من شبی به هوس روی تو بیایم به ایوان به تماشای ماه و پنجه ی مهتاب فرو رود تا هم فیها خالدون این شکاف و من مست لب نقره فام این پیکره که خود بر گردنم اویختی را ببوسم و اه از نهادم براید که بگویم " مرا ببوس معشوق شب های مهتابی ام! "
و بعد از شانس مادر مرده ی من فالگوش ایستاده باشد گلدان شاه سوند که نمی دانستم قرار است فردایش، باغبان بیاید و ان را بکارد به باغچه ی خانه ی تو!

عزیز جان..به جان تو نباشد.. به جان خودم قسم که اگر قابل نباشد به جان این پیکره سوگند
که از هر شاهد زنده ای، حی و حاضر تر است به وقت معاشقه های من با خیال تو در اب و ابگینه، من در غیبت تو، به غیر تو عشق نورزیده ام. بشکند گردن ان شاهسوندی که اشک تو را از سر رشک خویش بر آن ته ریش جذاب عاشق کشت جاری می کند! … 
باز هم که نتراشیدی ش!
خوب است من هم سرمه کشیده بیایم سر قرار و بگویم وقت نکردم نقابم را بزنم؟! …
اصلا هم برایم مهم نباشد چند چشم نا محرم مرا پاییده باشد در کوچه، پس کوچه ها! …
خوب است؟! …
بله که خوب است .. 
خیلی هم خوب است که ادم بچزاند معشوقش را .... 
معشوقی که نیارزد حسادتش را تحریک کنی، به درد جرز لای دیوار می خورد! ... 
حالا بخند ... 
بخند تا من هم دوباره صدایت کنم .. 
این بار اول سلام .... 
سلام حبیبم ... 
سلام حلاوت جان ... 
به این شربت مرتضی علی اگر جواب ندهی پیراهن بعدی یقه اش را که شل.. هیچ! 

دامنش را هم کوتاه می دوزم! ……… 

دیگر خودت میدانی ... 

والسلام !



یازده اسفند ماه نود و دو



دفتر هشتم خاطرات کودکی ... " بانوی انقلابی من "


در اتاق که باز شد، مادر هق هق ش را فرو خورد! پدر با چشمان پف کرده به وقتِ ساعت دو ی نیمه شب، در چهارچوب ایستاده بود و چمدانِ مرا، به کشفِ "کجا می روی؟! " می کاوید

وقتی دید خالی است از پیراهن های نیمه آستین با کروات های سِت که هیچ کلاه فرنگی را هم نمی خواستم با خود ببرم! دسته ی چمدان که دهانش وامانده بود از حضور ناگهانی پدر،را گرفت و از روی ایوان برف نشسته، پرتاب کرد میانه ی حوض یخ زده ی حیاط 
تا مادر به خودش بجنبد که " عزیزم، بزار برات توضیح بدم! " ، بازوی استوار من، کوفته شد در مشت پدر که کشان کشان از اتاق و سالن و ایوان، مرا به پله های حیاط کشاند و پرتاب کرد که " برو به جهنم پسره جُعلَّق!" …
در سالن که بسته شد و صدای مادر در سینه خفت به درد، چمدانم را از حوض بیرون کشیدم و لب و لوچه اش را جمع کردم و از خانه بیرون زدم به سیاهی شب

کم کوتاه نبود تا خانه ی شما آن هم حکومت نظامی؛ آمدم زیر زمین که جمع شوم با تو و دوستان انقلابی ات برای نشر اطلاعیه هایی که تمام روز چاپ و تکثیرشان کرده بودید؛
آنقدر سرت گرم آرمان و پیام و نوید/های امام بودی که حتی ندیدی بی لباسِ گرم دلم را به دریای عشق تو زده ام!

نشستم به روی نزدیکترین چهار پایه ی چوبی که وقتی حواسم به چشمان خسته ات پرت شد، ندیدم رنگی است و تو هم ندیدی ام که چقدر چشم دواندم برای رسیدن به یک نگاه مهربانت که در ازدحام اخبار انقلاب گم ش می کردم!

"
باید صحبت کنیم" …همه ی نیاز من بود آن چند کلمه و "باشد برای فردا." … همه ی اجابت تو بود از خواهش من! در آن وانفسای انقلاب روحی من!
که شوک دادی به قلب شهیدم، وقتی یادت بود که بپرسی" فردا هم میای؟! "

چه می گفتم به تو که مؤمن بودی به عشق من؟! که فردا هم به بهانه ی شعار نویسی به روی دیوار ها خواهم آمد تا در کوچه پس کوچه های ملتهب سرباز زده، حافظ تن بکر و زیبای تو باشم تا از گزند باتوم و گزک و گلوله، در امان بمانی!

منزل جان

-
تو را خط امام، مرا خط لبت می کشید دنبالش! -فردا هم آمدم با همان چمدان زبان بسته که نه رویش می شد حرف بزند و نه آنقدر بزرگ بودکه توجه تو را جلب کند! گذاشتمش سر راه که نمی شد حواسم به هر دوی شما باشد! 

کارت که تمام شد، تو را صلاه ظهر رساندم پایگاه، سپردم ت دست همان امامزاده ای که تمام نذر های تو را قبول می کرد؛ این بار من تمام لبخند هایم را نذر سلامتی تو کردم؛تو رفتی تا به نماز جماعت برسی و من رفتم تا به پرواز!

سی و پنج سال است که بی چمدان از هر چه ایران است، با گریبان چاک خورده از عشق تو، که حالا زخمی کهنه بر پیراهن این یوسف است، ترک خویش کرده ام و در این غربت بر حسرت های عاشقانه ی تو، می گریم! 

از بیست و دومین روز از پنجاه و هفتمین سال یک هزار و سیصدِ شمسی، یک هزار و سیصد و نود و دو جراحت از قداست آرمانهای آن راحل! بر سینه دارم که پاکی و طهارت قلب این عاشق را به نجاست لعن و نفرین از فراق تو، آلوده ساخت! 

طهارت خاطر من جز به غسل در ارتماس بوسه های تو ممکن نمی شود؛

چاره چیست بانوی انقلابی من! 

"
طایر دولت اگر باز گذاری بکند … یار بازآید و با وصل قراری بکند " …


بیستم  بهمن ماه  نود و دو


دفتر هفتم خاطرات کودکی ... " شب یلدا "


عزیز جان..

 
باز هم آمده نشسته رو به رویم ... تکیه داده به دلتنگی و پاهایش را دراز کرده روی ثانیه ها که نمی گذرند! ... یک ریز هم حرف می زند و برایش هم اصلا مهم نیست گوش می دهم یا نه؟!
اما تو نمی دانی که چقدر از بودنش خوشحالم! ... حتی همین حالا که دارم تایپ می کنم و او هر از گاهی،‌واژه ای خارج از روال ادبی این دست نوشته، تایپ می کند تا من سری بالا بیاورم و نگاهش کنم که بگویم: " خب؟!‌" و او ...
دوباره گوشه های لبش را پایین می آورد و سری به تاسف تکان می دهد که : " خاک بر سرت! "
می خندم و می گویم:
"
خاک بر سر من و گُل بر سر تو که بشویم گل و گلدان، بشویم تحفه ی روزگار جوانی بر لب خاطرات سالمندی! " ...
قهر می کند و ساکت می شود ... باز هم من می مانم و این کیبورد که نمی دانم کِی بُرد حواس مرا که ندیدم برف می بارد!
زودتر از من می دود کنار پنجره؛‌ دست می کشد به روی شیشه ی بخار گرفته از استکان لب ریز و لب سوز و لب دوز چای و می نویسد " عزیز جان " و نگاه امیدوارش را می دواند به چشمان من که : "‌چه می شود یک اس ام اس برایش بفرستی و بگویی که که جایش کنار چای داغ، پشت این پنجره ی برفی خالی است! " ...
می گویم: " بهانه جان! نمی شود! دردسر می شود! چه وقت اس ام اس دادن است؟!‌" ...
زیر لب می گوید: " خب یک طریق دیگر! " ... سرم را به مخالف تکان می دهم،‌مشت می کوبد به روی اعصابم، قلبم تیر می کشد!
دستم را می گذارم روی قفسه ی سینه و می فشارمش از درد و نمی خواهم که اشک هایم را ببیند اما ... نمی شود!
بی اختیار هق هق ام بلند می شود که :
"
لعنت به هر چه دل زبان نفهم است! " ...
و این می شود که بهانه دست از سرم بر می دارد و می رود تا بتمرگد کنار تمام افسوس های آه شده ام که حالا از همه شان یا دست نوشته ای است به جا یا ترانه ای !
گریه ام که کوتاه می آید از عقده گشایی،‌ چای را سر می کشم از آن استکان کمر باریک شاه عباسی که یادگار مادر جان است به روی کرسی شب های یلدا ... 
یک آبنبات هِل دار بر می دارم،‌می گذارم به کام بهانه! باید از دلش در آورم، آخر ... تنها دلخوشی من است از این روزگار عاشقی!
روی می گرداند که: " می دانم! چون یک قـِران و یک شاهی هایی که به وقت قهر و آشتی با آنها آبنبات ترش می خرید برایت،‌ از سکه افتاده ام! تو حتی دلت می ترسد که بهانه اش را بگیری!‌" ...
می نشینم زمین! طبق بزرگ انار را می کشم پیش چهار زانویم،‌کاسه ی بلور عتیقه را دور تر می گذارم تا خونابه های دل هر اناری که می ترکد، به دامنش نپاشد!
به رسم مادر جان که فقط دست های آقا جان را پاک می دانست برای دان کردن، تنها بهانه را اجازه می دهم کنارم بنشیند، چیز هایی هست که باید قبل از آمدن مهمان،‌ بگویمش:
"
بهانه جان! دانه های دل من رسواست، ‌دیگر کسی نیست که نداند پهلوی خالی من به زیر این کرسی در هر شب یلدا،‌جای کیست؟! تو هم آرام بگیر بهانه ی بی کسی های من! بگذار عزیز جان هم خوش بگذراند کنار یلدای دلش! امسال هم دندان به جگر بگیر ...امسال که شب یلدا مصادف با محرم است... سال دیگر نه! سال بعدش، شب یلدایمان می افتد در ماه ربیع الاول،‌ بهار می شود اول زمستان مان! تو که می دانی چقدر حرمت قایلم برای نام امیرم " حسین‌" ... مسلمان هم که نباشم،‌ مسلمان زاده ام ... بگذار این اربعین هم بگذرد،‌بهانه دست قوم و خویش و آشنا ندهیم بهتر است! شاید سنت شکنی کند و بیاید برای شب یلدا! "
طبق را از پوست انار ها خالی می کنم،‌ هندوانه را می آورم با همان چاقوی قدیمی ... هنوز بهانه با سکوتش آشوب می کند دلم را !‌
نازش را می خرم: " بهانه جان! بیا این هندوانه را به نیت دل تو بشکنم!‌ اگر سرخ بود،‌هر چه تو بگویی، اگر صورتی بود،‌هر چه من بگویم! قبول؟!‌" ...
پرسید: " اگر سپید بود چه؟! " ... می گویم: " تقدیر است دیگر ... باید یکی دیگر بشکنیم تا باب دل در بیاید! " ... قبول می کند،‌هر دو چشمانمان را می بندیم،‌ از خاطرم می گذرد که مادر جان می گفت : " ازدواج، ‌هندوانه ی سر بسته است،‌اگر بخواهی شیرین در بیاید،‌باید به شرط چاقو باشد!‌ "‌ ... هندوانه شکافت ... سرخ بود! بهانه گل از گلش شکفت ... من هم!‌ ...
گفتم: " خب؟!‌ " ... گفت: " بگذار همه بیایند ... به وقت فال حافظ می گویمت! " ...
عزیز جان!‌
دیگر کاری از من بر نمی آید ... فقط حافظ را به شاخه نباتش قسم داده ام،‌ رسوا نکند آن بوسه ی شب یلدا را !!! یادت هست؟!‌ با من شرط بسته بودی هر کس در ظرف آجیلش یک پسته ی سر بسته داشت، باید دیگری را ببوسد!‌ من از کجا می دانستم که آجیل های شیرین آن شب، اصلا پسته نداشت! دیر فهمیدم فریب ت را خوردم، وقتی که تو دزدانه بوسیدی و رفتی و من شنیدم که مادر جان می گفت:
"
حاج آقا! حواس را ببین تو را به خدا! فراموش کردم پسته ها را بیاورم! " ...
حتما آن یکی هم که در ظرف تو پیدا شد، ‌قبلا در جیبت داشتی!‌ ...
الغرض! خواستم بگویم به بهانه ات هم باختم! خدا امشب را بخیر بگذراند!
***
دل نوشت:
منزل جان! چه رسوا گونه یلدایی ترین بوسه را به رخ می کشی! من پاییز دلم زرد شده است و هرم نفس هایم، در نگاه سینوسی ت،‌ بالا و پایین می شود!
قلبم در لحظه، به تعداد مژگان هایی از تو که در کودکی به روی گونه ات افتاده است و من وصالت را آرزو کردم ،‌ به عدد صد و شصت و هشت بار می تپد، وقتی فکر می کنم با کدام کت و شلوارم به دیدنت بیایم!‌
منزل جان!
موهایمان سپید شد! چون روزگارمان که به عاشقی گذشت!‌
اما بگو به کدام بهانه مهمان امشبت شوم؟!‌ حالا که دیگر آقا جان نیست تا یادم بدهد به چه بهانه ای ببوسمت؟ یا مادر جان که خاطرات عاشقانه اش را بهانه کند و حرف را پیش بکشد که عقد من و تو را در آسمان ها بسته اند!‌
ناز را هم کم کن!
بهانه جان را به حال خودش بگذار ... این روزها تمام چشم امیدم به اوست که هنوز سراغ عشقمان را می گیرد!‌ می دانی اگر برود،‌کار دلمان ساخته است؟!‌
تازه کار بدی هم که نکرده است که می خواهی او را در دفتر خاطراتت زندانی کنی!‌
این که خواسته نیتت را به وقت تفال بلند بگویی تا همه بدانند،‌ جالب بود و از آن جالب تر،‌خواجه حافظ شیراز که باید دهانش را طلا گرفت با این فال های عاشق پسندش:
"
هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کو شنید گفتا لله دُرّ قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

دل داده‌ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیه السجایا محموده الخصائل

در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل "

منزل جان! دست تو و گردن باریک تر از موی من!‌
دفترت را به روی باد صبا ببند اما بهانه را از دلمان دریغ نکن!‌ ... خودم برای خواندنشان دیر یا زود می آیم! قول می دهم!


اول دی ماه نود و دو


دفتر ششم خاطرات کودکی ... " شب ادراری "


باز هم بی خوابی !‌... دیشب دوباره جایم را خیس کردم اما ...


اما کسی نبود که بیاید بالای سرم بگوید:

" نگفته بودم این دعا را بگذار زیر سرت؟!‌چرا لجبازی می کنی؟!‌" ... کسی نگفت و من هم جواب ندادم که :

" آخرش چه؟!‌" ... و باز صدای مادر جان از بهار خواب خانه نیامد که بگوید:

" عروس! دعا هم شد درمان؟! این کابوس ها تعبیر دارد؛ از غذا هم که افتاده، پوست و استخوان شده است بچه! باید دید دردش چیست؟! "

و بعد هم مادر نبود که بنشیند بالای سرم، انگشتانش را فرو برد میان موهای من و بگوید:

" خب حرف نمی زند مادر جان! چشم زدند پاره ی جگرم را ... " ... و من مجبور شدم،‌ برخیزم ، بالشم را که دیگر به این راحتی ها خشک نمی شد را بگذارم زیر آفتاب و خودم بروم لباس عوض کنم، از خانه بیرون بزنم، بی آنکه در آیینه بنگرم که چشم هایم چه پف دارند از این همه شب ادراری های مکرر در وحشت کابوس های شبانه!

حالا فرض کن هنوز هم حوضخانه ای باشد، آبش هم کُر باشد به وجب های مادر جان!‌... غسل کنم، " غسل صبر و ظفر " که شاید " دل آرام گیرد به یاد خدا !‌ " ...

ولی دیگر کجاست آن مهربانِ حوله به دست که نماز صبح را بهانه کند، بیاید که تعبیر مبارکی برای ترس های من بیاورد؟!‌

جهان اقیانوس عظیمی است که کوسه هایش خام خوار شدند و خیال های نارس مرا پاره پاره کردند و دلفین هایش جوکر های حکمی که پری دریایی قصه های مادر جان بر من برید!

حالا آرزویم شده است که یک اختاپوس بیاید، ماهی مرکب دل نوشته های مرا ببلعد و من چون یک ماهی قرمز،‌حافظه ام سه ثانیه کمتر دوام بیاورد برای هر چه بر ما گذشت!

و تمام اقیانوس،‌ را جمع کرده ام در این تنگ خالی ماهی که خودم بیرون افتاده ام و نفس نفس تو را می طلبم!

چقدر دلم برات تنگ شده است مهربانم ...

جایت خالی است کنار میز صبحانه به قدر عطر یک دشت چای سبز با بوسه هایی به طعم بهار نارنج که مربا شود برای یک لقمه ناز کشیدنت که خواب از سر خورشید بپرد!

جایت خالی است ساعت شش صبح پشت پرده کتانی که پیدایت نکنم میان آن همه آفتاب گردان نقش برجسته که دست تکان دهی برایم به امید دیدار تا بعد از ظهر های دلتنگی!

جایت پر نمی شود بانوی خنده های مزمن که دچار کرده ای تمام قاب های خالی خانه را از هر چه عکس که نشد با هم بیاندازیم شان!

جایت پر نمی شود دختِ باران که سیلابِ احساست، نستعلیق هر چه دست نوشته است را، می شکند!

چه بد خط است روزگاری که وصال ما را به نسخ نوشت و همه ی شور ما را به ثــُلت وجود هم ننگاشت!

آه! همیشه خطم را گم می کنم نگاهم که به ایستگاه " انیس الدوله " می افتد!

باز هم باید این راه را برگردم به قدر دو خیابان یک طرفه که جای لی لی بازی دخترکانش را مسیر ویژه ی دوچرخه سواری کشیده اند ...

از هر آینه که فرار کنم،‌این آسانسور شیشه ای باز چشمان آب آورده ی مرا به رخم می کشند، نگهبان می گوید:

"چرا سهل انگاری می کنید؟!‌حساسیت فصلی نیست،‌ پنج ماه است که چشمانتان سرخ است! " ... این بار گفتمش:

" پنج ماه است که معشوقه ی جان به بهار آمیخته ی من میل خزان کرده است!‌ ... همان حساسیت است ... نگران نباشید ."

" آقای نویسنده،‌ هیچ بانویی دلش خزان نمی زند اگر معشوقش به وقت تابستان، تب هلو نکند! "

" آقای نگهبان، هیچ مردی تب نمی کند اگر خنکای نفس معشوقه به حسد گـُر نگیرد! "

" آقای نویسنده،‌هیچ بانویی حسود نمی شود اگر معشوقش بلبل بستان دیگری نشود! "

" آقای نگهبان،‌باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش...بر جفای خار هجران، صبر بلبل بایدش! "

" آقای نویسنده،‌ حق با شماست ... ماهانه ی ما فراموش تان نشود!!! " ... دست به جیبم بردم:

" آقای نگهبان، حرف حساب جواب ندارد. چشم! به دیدن پزشکم خواهم رفت! "

***

دل نوشت :

" هر نسخه ای را می شود به شعر نوشت اگر پزشک هم بیمار عشق باشد! "



ییست و چهار آذرماه نود و دو