عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر چهاردهم خاطرات کودکی ... " سفر "

 


مهربانوی همیشه خندان من

دیریست صدای آوازی از نامه های نمی آید. ترانه ی شب های عاشقی از یادت رفته است یا ملودی سر انگشتان من در ضرب آهنگ تار گیسوانت؟
نگو هیچ کدام که فراموشی هر خاطره ی دور برایم قابل تحمل تر است از اینکه بدانم قهر کرده ای با من و این دفتر خاطرات؟!
خب جان منزل! گناه من چیست که هنوز دل مادرت به غلامی من، رضا نیست؟! خودت هم که پای سفر نداری مبادا قومی، خویشی، آشنایی ما را با هم ببیند و قداست این عشق به تهمت و غیبت آلوده شود!
هر چه من بگویم این مردم از ناف ما گرفته تا بند کفنمان سوژه دارند برای حرف زدن پشت سر این و آن، باز تو بچسب به آبروی سجاده ی آقا جان و چادر مادر جان!
من که نمی گویم خدای ناکرده تسبیح عقیق شان را بی حرمت کنیم یا عطر گلهای یاس جانماز را؛ میگویم دنبالت هم نمی آیم، تو خودت دست بچه مان را بگیر و بیا کوچه باغ منزل جان، من هم زیلویمان را می آورم و کمی تنقلات، نه آنقدر که چاق شوی و در لباس عروسی خوب به نظر نیایی. دل آن عروسک زبان بسته هم باز می شود، پوسید از بس کنج آن طاقچه خاک خورد، او را می نشانیم روی همین زیلو که داده ام رفو کردنش، چقدر هم قیمتی شده است، حالا می شود فروختش و برای عروسکمان... ببخش، ببخش ...برای بچه مان جهیزیه بخریم تا با آبرومندی برود خانه ی بخت؛
یادش بخیر منزل جان، یاد آن روزهای نداری که دار و ندارمان همین چند وجب در وجب زیلو بود و بچه ای که دستش شکسته بود، من پول نداشتم ببریش طبیب و تو روسریت را در آوردی، خورد و خوراکی هایی که پدر تو و مادر من برایمان خریده بودند را ریختی توی چارقدت، گره زدی، زدی زیر بغل من، چادرت را به سر کشیدی و بچه مان را در آغوش کشیدی، گفتی " پول نداریم، دل که داریم عزیز جان، پاشو برویم سفر، هم تو ورشکستگیت یادت می رود هم این بچه گریه هایش؛ خودش هم که بزرگ شد، شکستگی دستش خوب می شود؛ یادش هم نمی آید که چرا ما دعوایمان شد و تو به لجبازی، دستش را از جا کندی! برای من هم که چهار دانه گردو بچینی از باغ های بالا محله، تا سوغات بیاورم برای مادرم، من هم فراموش میکنم که عزیزجان میتواند بداخلاق هم باشد!"…
چقدر خوش گذشت آن سفر کودکانه در عالم مستی و بی خبری؛ فکرش را بکن! چهار ساعت پیاده، تو بچه بغل، من بقچه به دست رفتیم تا رسیدیم باغ حاج نصرت که همیشه قولش را داده بودم با تمام میم های انگور و درختان گردو ش برایت بخرم. 
آنقدر تو دلواپس بودی که مبادا من از بی پولی غصه بخورم که نتوانستم دست عروسکمان را بدم خیاط کوچه ی پشتی درست کند، من هم چنان غرق غرور بودم که بدون چندر غازی می توانم تو و بچهمان را ببرم سفر تا لپ هایتان گل اندازد و با یک عالمه سوغاتی برگردیم، که اصلا نفهمیدیم که باید وین همه راه رفته را با تن خسته برگشت که به تاریکی غروب نخوریم. 
خب آن همه گردو که من چیدم و تو پوست کندی، یک طرف، خوردن آجیل های شیرین و حاج بادوم ها و آلبالو خشکه ها یک طرف؛ واقعا جان منزل! چرا فکر می کردیم تا همه ی خوراکی ها تمام نشود مسافرت هم تمام نمی شود؟! … 
الهی دشمن بمیرد برای بچه مان، یادت هست گذاشتیمش کنار رود قنات تا آب بازی کند، خودمان زیر سایه ی بوته گل محمدی خوابمان برد، دست در گردن هم، عروسکمان را هم آب برد؟!
چه صبری داشتی از همان کودکی! بی قطره ای اشک فقط دلداری می دادی که نگران نباشم، شنا بلد نیست اما لباسش پارچه ایست، روی آب میماند و غرق نمی شود.
چه دلیر شده بودم آنروز که تمام کانال های تاریک قنات را زیر زمین هم گشتم تا بلاخره دهنه خروجی قنات از باغ را که حاج نصرت یک غربال گذاشته بود، بچه مان رادیدم که منتظر است تا نجاتش دهم. 
ای جاااان منزل! 
یادت هست نیمه جان که رسیدیم خانه، چه دعوایی شد میان مادرهایمان، یکی می گفت پسر تو دختر معصوم مرا از راه برده و آن یکی می گفت گیس بریده دختر تو هنوز فرق ماکسی و مینی ژوپ نمی داند پسر مرا دنبال خودش می کشد باغ حاج نصرت برای هوس چهار دانه گردو!
آنها چه میدانستند که سفر ما سیاحت بوسه بر پیشانی و میانه ی ابرو بود و زیارت آغوش برای گذراندن تو از هر جوی و جویباری که تو نمی خواستی گیوه های قرمزت، خیس شود.
چه شایعه ها ساخته بودند دوست و همسایه فقط در یک غیب ده دوازده ساعته ی دو کودک نابالغ؛ غافل از اینکه چه دعا از دهان مبارک تو و آمین های خالصانه ی من مستجاب شد در آن روز. این چند دربند مغازه و آن حساب بانکی که می شود رفت ده سفر زیارتی و ده سفر به هر کجای دیگر که تو بخواهی، همه از سوغات مبارک آن سفر است.
حالا هم دل سبک کن مهربانوی دلتنگ من.
تو ختم "أمن یجیب ..." بردار، من " نادعلی ..." … یکبار دیگر به خواستگاریت می آیم. مادرت را راضی می کنم این عشق و عاشقی نه از آن مدل لیلی و مجنون است که تلخ تمام شود نه از آن مدل ها وصال آفتش می شود.
خدا را چه دیدی؟! … شاید از بطن عاشقی ما، افسانه ای متولد شد که خداوند، تمام کتب آسمانی ش را با آیه های مُنزل از چشم تو و رسم الخط دلبرانه ی من، باز بنویسد!

میخواهم نامه ی بعدیت را که باز میکنم ، آن ترانه که همیشه زیر لب میخوانی، را بشنوم. 
دیدمت
اهسته بوسیدمت
خواندمت
بر ره گل افشاندمت
آمدی
بر بام جان پر زدی
همچو نور
بر دیده بنشاندمت
بردمت 
تا کهکشان های عشق
پر کشان 
تا بی نشان های عشق
گفتمت
افتاده در پای عشق
زندگیست
رویای زیبای عشق ......


دوم شهریور هزار و سیصد نو و سه.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد