عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر سیزدهم خاطرات کودکی ... " سوءتفاهم "


امشب هوا سرد است. لرز کرده خیال تب دار منزل جان در هرم چله ی تابستان!


کجایی مهربانِ خاطرات کودکی ام؟!‌ کجای قصه این سرنوشت مه آلود خوابیده ای که بختک دلتنگی به روی سینه ی ملتهب ت افتاده است؟!


گفتم این رویاها که تو برای زندگی می بینی تعبیرش کار مادر جان است و بس! ننشین به امید قانون جذب و ضمیر ناخود اگاه و نمی دانم، همان نیمه ی تاریک وجود!


گفتم که اجابت آرزوهای تو یک نفس حق می خواهد که نترسد  دعایش در حق تو مستجاب شود! تو باور نمی کنی اما همان شاهسوند توی باغچه، یا بید مجنون کنار ایوان،‌ - از من می شنوی حتی همان مرغ عشق اتاقت - ،‌ حسادت می کنند به این همه مرد که تو هستی!


من می گویم " صدا ، فقط صدای تو! " ... اما تو می روی زیر بوته ی رز رونده، ‌آوازت را می اندازی به سرت، نمی دانی که تسبیح دختر همسایه که تا این بیست و چند سالگی،‌ ذکر به خودش ندیده است،‌ پنج جوشن کبیر می چرخد به نیت پنج تن،‌که روزی یک عاشقانه از دهان تو بشنود که نامی از او برده باشی در مصرعی!


من می گویم" نگاه فقط نگاه تو! " ... اما تو می روی نذری هر ساله ی شله زرد ماه مبارک را، خودت می دهی خانه ی آن پیر زنی که دو دختر مجرد تحصیلکرده در فرنگ، دارد، با آن ماشین های مدل بالا و نگاهت را نجیب میکنی که بیشتر دلشان بخواهد تو را میانه ی درگاه خانه به حرف بگیرند شاید چشمت خسته شود و به روی بزک کرده شان بچرخد!


من می گویم " جذبه، فقط ته ریش تو" ... اما تو شب های احیا که ریشت را نمی تراشی،‌ می روی کتاب می بری برای کنکور دختر حاجی مرتضوی که از بنکدارهای شهر است و هر چه از جزوه و فلان، اراده کند پیک می برد در خانه شان، و دعا میکنی دخترش رتبه ی بالا قبول شود،‌پزشکی همان شهر خودت!


من می گویم " امنیت فقط گوش محرم تو! آسایش قلب بزرگ و صبور تو! طمأنیه فقط درنجوای زیر لب تو!‌عشق فقط جواب سلام دادن تو! امید فقط لبخند محجوب تو! مستی هر زن و دختری فقط قهقهه ی خوش طنین تو! خوشبختی فقط آرزوی دوست داشتنِ تو! "

اما تو می روی تمام این ها را به اشتراک می گذاری در شبکه های اجتماعی! چه آن اینستاگرام چشم چران که می شود از هر کجای روزت عکس و فیلم بگیری و لایک ت کنند، چه آن شبکه های وایبر و واتزآپ که می شود هر وقت که دلشان بخواهد پیام خصوصی محرمانه بدهند!

ـ من هم که نیستم یواشکی موبایلت را بدزدم و از روی اثر انگشتت زیر نور مهتاب رمزش را بفهمم و چک کنم که چقدر مجازی دوستت دارند و تو هم مجازی دل نمی شکنی!-


آنوقت توقع داری که من تعبیر خواب هایت شوم به خواست خدا ؟!چطور؟!‌‌ وقتی نیمه شب هم که بر می خیزی برای خواندن دو رکعت نماز حاجت،‌ برای چراغ خواب هم سوء تفاهم می شود که می خواهی غسل کنی یا وضو بگیری! چه برسد به من که مرزها دورتر از تو،‌باید دائم پشتم بلرزد از این همه آدم مجازی که دست خودشان نیست تا عاشق مردی همه چیز تمام، مثل تو نشوند!


بعد یک روز صبح اس ام اس می دهی نمی دانم چرا خواب آشفته دیدم؟!‌چرا ته دلم خالی است؟!‌چرا خسته ام بی دلیل؟!

و من به جای اینکه بگویم حق توست که دو روز چهار قل و ایه الکرسی و انا انزلناه نخوانم برای آرامش قلبت، شاید میانِ این همه الدوروم بلدورم های آدم های اینترنتی،‌دلت شور بیافتد و یادی از این منزل جان همیشه دعا گو کنی! "


اما دلم که نمی آید!‌ می روم اسپند دود میکنم و یک جزء قرآن برای امامزاده و یک شمع نذر میکنم برای سقا خانه و بعد جواب اس ام است را میدهم که : "‌عزیز جان، حجره ات را که با یک سلام و صلوات باز کنی برای شادی روح مادر و آقا جان،‌ قلبت روشن می شود به نور و آرامش."


و بعد تو نیم ساعت بعد پیام می دهی: "‌ دورت بگردم مهربانو که حسادت تو، حرز قلب عاشق من است! "

و من انگار که تو از این همه دور، سرخی شرم را به روی گونه  و اشک رسوایی را در چشمم می بینی‌،‌با دست های لرزان تایپ میکنم: " خب اجازه بده من هم یک گوشی موبایل از این وایفا دارها بخرم. ببینم شب ها زود می خوابی و هنوز هم سحر خیزی! حسادت من خوب،  دل تو هم به دعاهای من قرص می شود."


اما باز هم شکلک اخمو می فرستی که: " همین مانده! نه بانو،‌ من اعتماد تو را چشم بسته می خواهم. اصلا حال بد من برای همین لرزه هایست که به دل مؤمن تو افتاده. همین الان تمام این برنامه ها را پاک میکنم که تو دعای خیرت را به تلافی،‌دریغ نکنی!"


من هم هول میشوم با چند غلط املایی جواب می دهم : " قربان شکل ماهت بروم من! لرزه کجا بود،‌حسادت های من نهایتش اس ام اس های تو را دو خط طولانی تر کند. هیچ ترک و شکافی به جان عشق مان نخواهد انداخت. تو هم کمی سر دلت سنگین است.همین"

بعد هم برای تو مشتری می آید و دیگر نمی شود که جواب دهی.


و من اینجا وسط چله ی تابستان،‌تب می کنم از فرط دلتنگی و می لرزم از سوز فراق و خود آب بر آتش این دل می بارم به اشک التماس که شاید زود تر این بخت بسته ی من به بوسه ی عاشقانه ی تو باز شود در محضر دیدگان همه و تو آن دفتر خاطرات کودکی را پشت قباله ی من کنی!

امشب کجای این قصه مه آلود سرنوشت خوابت برده است که من تا چشم بر هم می گذارم تو را می بینم که  تشنه ای و از من طلب آب داری؟!‌


می دانی عزیز جان!

من همان زن سنتی ام که تعبیر تمام خوابهایم را در مذهب تو آموخته ام. بگذار بگویند " اُمل "!

همین که هنوز قسم راست مان چادر نماز مادر جان است و دعاهایمان با نذر کردن برای باورهایمان، مستجاب می شود، سجده گزار محراب عشق توام.


من از هر چه تکنولوژی  که ستون های بیت العتیق ایمان مان را بلرزاند. دوری می کنم.

مراقب عشق مان باش. فدای مهربانیت.


بیست و ششم مرداد نود و سه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد