عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر نوزدهم خاطرات کودکی" سفر 2"




منزل جان! 

باز زمستان شد و خلق و خوی انقلابیت جان گرفت؟!
ای که قهرت به سانِ کرشمه ی غزالان دشتِ یوز دیده است! به کجای زنانگی ت چنین غرّه ای که دندان مرا به گوشت شیرینت، دعوت می کنی؟!
به آن جفت ساق نازکِ دونده یا دو چشم رمنده ای که خشم مرا فرو بنشاند؟!
خوب گوش هایت را باز کن!
سال ها می گذرد و هرگز نخواستیم دیگری را به سنت خویش،‌ مرسوم کنیم، تا دنیا دنیاست، برای خواندن هم بهانه داشته باشیم.
چه شده که آیین رام کردن و بردگیِ من پیش گرفته ای؟!‌ من اگر تمثیلی مجسم از آرزوهای تو بودم که دیگر، عزیزِ جان ت نمی شدم! غیر از این است که مرا برای خودم خواستی؟!
" خودم" که شبیه هیچ یک از دلال های عشق نبودم. خوب می توانستم و می توانم با دارایی جوانی و جذابیتم، از دختران زیادی سهام زیبایی و لوندی بخرم و خانه ی هوسی با سهام عام برقرار کنم اما، دلم را با سهام خاص و مسوولیت محدود، با تو شریک شدم.
جانِ من
زمستان است و بازار بافتنی به راه اما، این پاپوش که بر من می دوزی تا در قفس باید های خویش محبوسم کنی، روح مرا می پوساند!
شبیه تو نبودن، ‌ذنبِ لایغفر نیست، این ملاک اشرف بودن یک انسان است. چرا می خواهی مرا به خط و سیاق خودت، مشق کنی؟! بگذار این چند روز هم، بهتر از دیروز بگذرد، به تماشای زمان بایست در لذت از ثانیه های عاشقی که قادرتر از ما نیز در کشف حقیقت وجودی عشق مانده اند.
چشم از زندگی دیگران برگیر؛ از دو، دو تا، چهار تای عشق، ‌چشم بپوش که نه هر زن، سهمش از معشوق بیشتر باشد، ارزش سهامش نیز بالاتر است! 
تو نمی دانی اما سهام بیشتر، منجر به عرضه ی حق تقدم می شود! سهامدار بیشتر می طلبد! تو به کدام بیشتر رضایت داری و طیب خاطر؟! ارزش یا شریک بیشتر؟!
نه مهر بانوی من
آن مردها که تعریف شان را در ذلت عشق شنیده ای و زنان شان را بر آن ها شیر پنداری، به آب و نان و بستری از زندگی مشترک راضی اند و گاه این رضایت را از هر فروشنده ی دورگردی،‌ می خرند! حقیقت زندگی آن چیزی نیست که نشانت می دهند، آن قسمتش که از تو پنهان کرده اند، دلیل رسوایی است.
ما مردها همگی محصولات مشترک یک کارخانه نیستیم که زنان مان، مصرف کننده باشند! قرار نیست از فضل عاشقی، فضله ای بماند و جان و جهان مان را به گند بکشد!
کدبانوی من
این حجله که تو بسته ای و این حسادت که تو سیاست پیشه کرده ای و این مادرانگی که در تیمار عشق می کنی، نه شأن توست نه حق من!
اگر تو عمرت قلم زده ای، من تیشه به کوه غرورم زده ام تا در وفای تو، رگه هایی از طلا و جواهر و الماس در رگ برگ های وجودم احیا کنم و خویش را مقتدرترین و ثروتمندترین مرد جهان بدانم که بهایی، خریدار هستیَ ش نیست.
می روی سفر! برو! 
اما من برای سوغات کمتر از بوسه و لبخند، نمی خواهم؛ نگو گران است که من جیب هایم پر است از انباشته ی وسوسه های عاشقانه. همه را می دهم، خنده ات را ببوسم.

" جان، جگرت را ."
آخ! باز این گوشی لعنتی هنگ کرد! می خواستم بفرستم در جواب یک خواننده،‌ اشتباه ارسال شد برای تو.

خب!
حالا هر دسته گلی به آب داده ای و دست پیش گرفته ای،‌ فدای سرت. بگو نوروز، برای سفر کجا برویم؟!

امیر معصومی/آمونیاک
دهم اسفند ماه نود و سه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد