عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر هفدهم خاطرات کودکی" دو بیتی "



مهر/ بانی که نگهبان قلب بلورین من هستی، سلام.
غزیز جان
سپاس خالق بی همتا را که در گذر فصل های فراق، ‌اگرنسیمی از بی مهری به جان می وزد، تو را آفرید که پاسبانِ کوچه باغ های خاطرِ من باشی.
گفتن ندارد که آبان در راه است. آن اولین سرمش کودکی یادت هست؟!‌ کوچه باغ های خاطره؟!‌ نشان به همین نشانه ی دو پیکر!
از اولین نامه ی سر گشاده ی ما به هم که در وبلاگت، نشان همه دادی، یک سال می گذرد؛ چشم بر همزدنی! به قدر همان چشم گذاشتن بر دیوار کاه گلی باغ مادر جان در بازی های کودکی..." ده، بیست، سی، چهل،‌ ...، هفتاد،‌ ...صد... بیام؟! " ...
کاش الان هم که به روی این زیلوی قدیمی دراز کشیده ام، دست هایم را به روی پیشانی قلاب کرده ام و چشم هایم را بسته ام و با خیالت عشق بازی می کنم ، صدای تو از پشت پنجره بیاید که بگویی : " بیا! " و بر خیزم از جا ...
با همان بلوز سفید و دامن پیله ای و چهار خانه ی رنگارنگ، بدوم میان باغ. بایستم، در لابه لای سایه های بی جان پاییزی، روی برگ های زرد و سرخ، دنبال سایه ی تو بگردم که پشت کدام درخت پنهان شده ای؟! ... و بعد فریاد بزنم: " دیدمت!‌" و تو بی آنکه بدانی راست می گویم یا دروغ؟! خودت را بیرون بکشی که : 
" قبول نیست! جر می زنی! حتما نگاه کردی! " ... و هیچ کس به خوبی من نمی داند که برای جستن تو در آن وسعت لایتناهی باغ مادر جان، هیچ راهی وجود نداشت جز تعقیب نشانه ها با اندکی مکر دخترانه! چطور می توانستم با آن اندام ظریف، با دست های کوچک و پاهای ناتوان، تو را بیابم، آن هم وقتی خودت را چنان پنهان کرده بودی که من ساعتی در باغ سرگردان بمانم و تو از خجالت تمام شیرینی ها و کلوچه ها در بیایی ؟!‌ ... 

من همیشه تو را بیرون می کشیدم!‌ چه از مخفیگاه های کودکی،‌ چه از غار تنهاییت در سالهای نوجوانی، چه از خلوت قهرهای عاشقانه ات در روزهای جوانی! 
مادرت می گفت: " این زبان که تو داری! مار را از خانه اش بیرون می کشد، چه برسد به نور چشمی من که بره است پیش آن زبان شیرین بیان ت! "
مادرت نمی دانست که در آخرین بازی قایم باشک، تو چه شرطی را به من باختی! یادت هست؟! 
آن زیر پوش رکابی آبی، پر رنگترین تصویر این خاطره است؛ نوبت تو بود چشم بگذاری. قبلش صدایم کردی پشت خانه باغ و گفتی: " بیا شرط ببندیم! " 
گفتم : " آقاجان گفته حرام است. "
گفتی : " پولی نیست. آن شرطی که برایش پول بگیرند را آقاجان گفت."
گفتم: " چه شرطی؟!‌"
گفتی: " اگر پیدایم نکردی، هر چه گفتم را باید قبول کنی! "
گفتم: " بی خود ادای بزرگتر ها را در نیاور! میدانی که پیدایت میکنم. همیشه."
گفتی: " باشد، اگر پیدام کردی، هر چه تو گفتی! قبول؟! "
در عالم بچگی از این شرطت خجالت کشیدم، خب آن شرط شرم هم داشت! گفتم: " قبول."...
پیدایت کردم. البته دروغ گفتم که تصویرت را در آب حوض دیدم و تو باز ناشیانه خودت را لو دادی، با اینکه به قیمت بردن شرط، با همه ی ترست از ارتفاع، باز هم رفته بودی بالای درخت! مهم این بود که من شرط را ببرم! 
اولش یک قیافه ی حق به جانب گرفتی که : " باشد، مرد است و حرفش. بگو ." 
من هم دهانم را به گوشت چسباندم که : " می خواهم منزل جانت باشم. " 
مادرم که سرزده آمد میان شرط،‌ کفشهایت را گرفتی دستت و دوان دوان از باغ گریختی و نماندی که ببینی مادرم گوشم را پیچاند که : " داغ ش را به دلت می گذارم! گیس بریده ی بی حیا؟!‌"
من که می دانم او نشنید چه گفتم، گمان کرده بود سر بر گردنت پیش آورده بودم برای بوسیدن؛ چون خودش داغ عاشقی بر دلش ماند، چنین کرد با من، با ما!
شاید اگر آن روز تو می ماندی و از حیثیت مان دفاع می کردی، این بازی قایم باشک طلسم نمی شد که حالا نه تو پای آمدن داشته باشی و نه من نای رفتن از دفتر خاطرات کودکی را!
غزیز جان!
می دانم که این همه سال چه از بار عشق کشیدی، بی آنکه لب به قبول شرط گشاده باشی.
دختر بودم و جوان. خواستگار پشت خواستگار. مانده بودم میانه تب عشق و سوز اشک های مادرم.
هر بار پی بهانه ای رنجاندمت که شاید اگر وفاداری از سر تو بیافتد، کمر این عشق بشکند؛ من هم بروم زیر لحاف ملایی سرم را پناه کنم! که دیگر نه تو از دست ندانم کاری های من رنج بکشی و لب به دندان بگزی که : " مبادا خر شود،‌به این یکی بله بگوید! " و نه من پریشان حال شوم و آشفته روان که : " مبادا دلش از عاشقی سیر شود و یک روز مانده به وصال بزند زیر شرط! " 
شیدایی که شاخ و دم ندارد مهربانم!
همین که من تو را دوست دارم اما زخم زبان می زنم، خط و نشان می کشم و نامه های عاشقانه ام را پاره می کنم تا هرگز نخوانی!
همین که تو مرا دوست داری اما به جای هر قوت قلبی، نامه ام را بی جواب پس می فرستی و می روی و روی مطالب وبلاگ رمز می گذاری تا من نبینم برای که چه نوشته ای؟!
اینها همه ش جنون است. مثل ان یک بار که مرا در بازی، پیدا نکردی و وقتی فهمیدی روی پشت بام همسایه پنهان شده بودم، دستت را بالا بردی و یک سیلی زدی که:
" کبوتر جلدی که روی بام همسایه بنشیند را باید خون کرد! " ....

هنوز هم نمی دانم که در عالم بچگی چگونه معنی آن حرفها و کنایه را می فهمیدم که دویدم، دستت را گرفتم و بوسیدم که : " به خدا در پشت بام شان قفل بود. " ...
تو قهر کردی و رفتی اما من تا وقتی که روز تولدم با نوبرانه ی خرمالو های باغ آمدی، اشک ریختم.
مانند هفته ی قبل که توی باغ خاله ام عکس گرفتم و برایت فرستادم اما تو فکر کردی باغ حاجی مولایی است و کاسه کوزه ی هر چه دلتنگی را سر من شکستی!
خدا غرور تو و بی قراری های مرا شفا دهد! آمین!
امروز هم خواستم بدانم، کی از خر شیطان پیاده می شوی و برای چیدن خرمالو های باغ مادر جان می روی!؟
.
.
.
.
.
.
شاید نخواهی به این نامه هم جواب بدهی، شاید باز هم بروی این نامه را به جهت فخر فروشی بزنی روی صفحه ات که تو تنها مردی هستی که جان منزلش، نازش را می خرد، چه قاصر باشی و چه مقصر باشم! اما می خواهم این دو بیتی را که برایت نوشته ام را همه بخوانند که :
" از اشک چو پرسی ندهد او خبرم را

چون محرم راز است، نبرد او شرفم را
در وادی جانم خبری نیست، اگر هست
آتش زده افروزه ی عشقت جگرم را " 

قربان آن غیرت مردانه ات. منزل جان.


یست و هشت مهرماه نود و سه

نظرات 1 + ارسال نظر
یوسفی 1393/11/01 ساعت 09:03 ق.ظ http://sharjijonoob.blogfa.com

سلام خوبید؟
دستتون درد نکنه بابت این همه خاطرات قشنگی من که کلی باهاش عشق بازی کردم فقط آخر این داستان کی معلوم می شه من دلم بیشتر از منزل جان این خاطرات کودکی گرفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد