عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفترهجدهم خاطرات کودکی" سفر 1 "

 

 


عزیز جان

بی سلام! بی علیک!
می روم سفر؛ آنقدر دور که طنین صدایت در گوش هایم گم شود و تصویر خنده هایت در برکه ی چشمانم، مواج گردد!
می روم غربت، آنجا که صدای دریا، خاطره ای را به یادم نیاورد و گنجشک کان، از خانه ی تو خبر نیاورده باشند!
می روم تنهاگردی؛‌ جوری که از سایه ی خویش هم بترسم،‌ مبادا اجیر کرده ی تو باشد!
نه اینکه خدایی نکرده گمان کنی صبرم سر آمده، قهر کرده ام؛ یا نازم را برده ام بالا و روسری انداخته ام پشت گوش که : " نیامد که نیامد! " 
مدیونی اگر از مخیله ات بگذرد که دلگیرم!‌ نه!‌ دلم گیر است ... در کوره راه های عاشقی!
درست در انحنای آخرین عین " عاشقت هستم " ... با همان فونت دوازده ی نازنین که برای آن مخاطب ت ، کامنت کردی!!!
مشغول الذمه ی من باشی اگر فکر کنی طعنه می زنم یا متلک می پرانم! به روح مادر جان قسم ، حرف چیز دیگری است!
روزمرگی ها فراموشت کرده است ایام جوانی را، آن روز که من به سهو در بازی وسطی، پسر دایی ام را عزیزْ جان صدا زدم! – عزیزْ جان! نه عزیزِجان! - 
آن هم با لحنی طلبکارنه، نه با ناز و عشوه!‌ که چرا در امتیاز ها تقلب کرده بود و تو بازی را ترک کردی با نشان دادن آن انگشت تحکم ت که برایم خط و نشان می کشیدی!
حرف در دهانم ماسید و خون در رگ هایم. انجماد نفس ،‌سینه ام را ترکاند از زمهریر خشم تو که بر خلاف همیشه آتشین نبود!
تو یادت نیست اما آن پاییز برف آمد، بی هنگام میانه ی آبان ماه!‌ و تا سیزده نوروز سال بعد که تو داوطلبانه به اجباری رفتی، ما هم را ندیدیم تا دهان من از واژه ای که بی جا به مرد دیگری گفته شده بود،‌ پاک شود!‌ تا بی طهارت زبان، دوباره سلامت نکنم!
من این را هیچ کجای دفتر خاطرات کودکی ننوشتم که تا برگشت تو از اجباری، قدغن کرده بودی هر نامه ام را با عزیز جان شروع کنم و تنها بنویسم : "‌سلام مردی که تو باشی! "
و خوب می دانستی که هر حرفش پتکی است بر روان من که روح آلوده به نام دیگری را ویران کنی و از نو بسازی!
حالا میدانی چه شده است؟!
سالهاست که من جانِ منزل توام و در کلبه ای از برگ های کاهی و مدادهای سوسمار نشان و خودکار های بیک،‌ برای خودمان حجله ای ساخته ام از واژه های ناب و جملات بی مثال و نامه های مقدس که لمس هر کدام شان بی وضو،‌ کفاره دارد!
باید شرم کنم اما، اولین قرار عاشقانه ی مان را که گذاشتیم و من تو را به رسم حیا نبوسیدم و روی گلبرگ رز نوشتم: " می بوسمت گرم و آتشین." و آن را کنج راست لبانت نشاندم، بوسیدنت را مهریه عندالمطالبه ی من کردی!
تاریخ عقد ما نوشته نشده است اما آن روز که برای اولین بار تو را در نامه های محرمانه، " عشقم " خطاب کردم،‌ تو را محرم جان خویش دانستم.
با تو نگفته ام اما در آرزو های من، نگین تاج عروسی م نه چشمه ی نور است نه الماس چند قیراط! آن روشنی نگاه توست که هوس آلود به اندام هیچ زنی خیره نشده است؛ همان روشنی که من به هر نامه قربانی صاحب چشمانش می شوم!
با تو در میان نگذاشته ام که برلیان حلقه ی ازدواج من کجایی باشد اما همه می دانند که نشان ازدواج ما هفت وجهی تراش خورده است" م.ن.ز.ل.ج.ا.ن – ع.ز.ی.ز.ج.ا.ن "
خاطرت می آورم که وقتی اولین بار، به جمله ی دو پهلوی تو که گفتی : " هوس یک انار آبلمبو کرده ام که خوردنش از دهن نیافتد!‌" ... سرخ و سفید شدم و لنکت گرفتم که چه بگویم؟!
خندیدی و گفتی : " این جور وقت ها باید بپرسی هوس جگر نکرده ای؟! " و من بگویم: " آبدار باشد،‌دندان گیر! چرا که نه؟! " ... و من با خود فکر کردم چه ساده می شود با چند استعاره ی ادبی، معشوقه ای را به تب گزیدنِ بعد از یک بوسه،‌دچار کرد!
این ها را نه برای تو، برای خویش می نگارم که در این روزگار انسان ها چه زود عاشق می شوند؟! بی یک بار وعده ی شامی عاشقانه، بی یک بار، بوسیدن در خلوتی دو نفره، بی یک بار هم آغوشی بی شرمانه! 
می نویسم تا بدانم تنها درد آدمی را بزرگ نمی کند،‌ غرور و قدرت و شهرت هم! ...
می گویم تا بدانی که حسادت من به بزک های فشن و ساپورت های مارکدار و تاپ های اندام نمای رقیبان عشقی نیست؛
حسرت من به لحظاتی که صرف مکالمه با آنها می کنی نیست؛ 
ترس من از خرید هدیه برای تولدشان نیست؛
بخوان تا بدانی، در اندیشه ی من هراسی نیست! چرا که‌ زیبایی ام به ماندگاری نامه هایی است که برایت نوشته ام،؛ جوانی ام به قدر ثانیه هایی است که با تو عشق ورزی کرده ام و از عمرم حساب نمی شود؛ 
و ثروت تو به تومان و دلار نیست! به دُرّ واژه هایی است که برایم آفریدی و برایت صیقل دادم‍!
من امروز از قهر و غضب چمدان نمی بندم عزیز جان!
از شرم دستان خالی و رنج تنگیِ دلی عزم رفتن کرده ام که از هر واژه ی عاشقانه ای برای نامیدنت مستاصل مانده ام!
چرا که تو هر آنچه با هم تا به امروز در دفتر پس انداز خاطرات کودکی اندوختیم، بی دریغ خرج دیگران کرده ای! 
من آنقدر ها که گمان کنی کج فهم و متعصب نیستم و هرگز به تو ظن لا ابالی گری نبرده ام اما ... در مذهب عشق
آن کرده که بر دیگران کراهت دارد، بر ما حرام است! 
بر من نخند و نگو:
" آن عبارت که بی قصد قربت بر زبان جاری شود،‌ نطفه ای علیل است! "
بر من قافیه نبند که:
" هر که در این بزم مقرب تر است

جام بلا، بیشترش می دهند! "
بر من خرده مگیر و گره در ابرو نیانداز که روزگار بی وفا و بدکردار، بند دل مرا بریده است و هوایم را برده است و زیر دامنی ام را به باد داده است!
نه عزیز جان
به من تهمت نامهربانی نزن!
آنچه در رقص واژگان به روی کاغذهای مجازی ت،
برای تو ابزار موجودیت است،‌ برای من ابرازی بر وجود است!
آن " عاشقت هستم " که برای تو شور احساسی است برای من شعور عاطفی است!
آن " می خواهمت " که برای تو قلیان است، برای من غلیان است!
و
این بهانه ها که که تو می گذاری به پا قدر ناشناسی م، برای من قدر تو را شناختن است!
نه!‌ تو آنی نیستی که من در حصار جمله ها بگنجانمت!
اویی نیستی که بخواهم بر شعر ها و نامه ها و داستان هایت، مُهر تملک بزنم که " با من باش و برای من باش! "
کدام معشوقه است که چنین معشوق روح به باران شسته ای را نشناسد؛‌نداند از تبار اقیانوس هست و دوست داشتن موصوف اوست نه صفتش!
نه عزیز جان!
اگر من امروز کاسه ی امید تو را به سنگ تدبیری کودکانه می شکنم برای این است که چاره ای بر تأدیب این طفل شوخ چشم و ادب رمیده بیابی؛ آن حکم نانوشته که بر خوشایند هیچ دلبرِ دلگشایی، ننوشته ای! شاید دگر باره مرا بر مسند دل بنشانی!
می روم سفر؛ می روم اجباری! تا خاطر من از این سهو که بر قلم تو رفته است، پاک گردد و خزانه ی قلبم از عاشقانه های بکر تو، لبریز شود!
هر کس تو را به عناد و سرکشی من شماتت کرد،‌ یادت بماند که جواب دهی:
" اگر با من نبودش هیچ میلی

چرا ظرف مرا بشکست لیلی! "

منزلی که جانش از روزهای ابری افسرده است، ارزش قربان شدن برایت، ندارد!
تا درودی دیگر بدرود عزیزِ جان من .

ادامه دارد....

امیر معصومی/ آمونیاک
زمستان نود و سه

نظرات 1 + ارسال نظر
مورفئوس 1394/06/01 ساعت 03:45 ب.ظ

مثل همیشه جذاب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد