عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

وحم / قسمت آخر

 

 

سلما گفت که دیگر نمی نویسد. دیروز که به دیدنش رفتم و دزدکی پشت در اتاق تماشایش می کردم،‌ گفت. البته نمی خواستم فال گوش بایستم اما وقتی دستم را روی دستگیره گذاشتم، شنیدم که با کسی حرف می زند. صدایش گنگ و مبهم بود. در را به آرامی باز کردم،‌ ایستاده بود کنار پنجره، با پیراهن سفید و نیمه آستینی که به زانوهایش نمی رسید. ایستاده بود و موهایش را شانه می کرد. همان ها که قهوه ای روشن است و تا سر شانه اش بیشتر بلند نیست. یک دسته مو را می گرفت توی دستش،‌ شانه ی صورتی و دندانه درشتِ پلاستیک را روی آن ها می کشید و هر کدام از سرِ شانه هایش پایین تر می آمد را با قیچی دم دستش می زد! هنوز هم نمی فهمیدم با صندلی خالی رو به رویش چه گفتگو می کرد؟!

از مرتبی موهایش که مطمئن شد،‌ آنها را گیره زد و لبه ی تخت نشست. با وسواس تمام شروع کرد به گرفتن ناخن هایش، همین دو روز قبل کوتاه شان کرده بود، بالاخره گوشت دستش می رفت زیر ناخنگیر! باید مانع این کارش می شدم،‌ در را باز کردم و رفتم داخل؛ متوجه حضورم نشد، حتی وقتی کنارش روی تخت نشستم. بی تفاوت، به گفتگو با صندلی ادامه داد:

" بی خود اصرار می کنی یوسف. گفتم که دیگه نمی نویسم، ‌نه تا وقتی که بهنام بر گرده. "

همانطور که بلند شدم و به سمت صندلی خالی رفتم تا آنجا بنشینم،‌ به جایِ یوسفِ نامرئی روی صندلی جواب دادم:

" سلمای من! بهنام چهار ماهه که رفته و بر نگشته، غیر از اینه؟! " و بعد خیلی آرام روی صندلی نشستم. سلما کمی فکر کرد،‌ دست از گرفتن ناخن هایش بر داشت و به پنجره خیره شد؛‌

گفتم: " مامان خیلی خوشحاله که بر گشتی خونه و بیشتر از هر چیز خوشحال بود که پیرهنت و عوض کردی؛ خیلی بهت میاد، مبارکت باشه. "

خیلی سریع و ناگهانی پیراهنش را در آورد و به سمتم دوید، هنوز کامل از روی صندلی بلند نشده بودم که دستانش را دور گردنم حلقه کرد و لب پشت لب. غافلگیر شدم. در باز بود و هر آن ممکن بود، مادرش وارد اتاق بشود. آرام و گرم، بوسیدمش،‌ بازوانش را گرفتم و با فشردن اندام سرد و نحیفش بر سینه ام،‌ هیجانش را کنترل کردم، آرام آرام او را به سمت تخت بردم تا پیراهنش را تنش کنم. با خنده ای شیطنت بار، خودش را جدا کرد و لباس ش را پوشید.

بعد هم دست مرا گرفت و کشان کشان از اتاق بیرون برد، کمی اطراف سالن را نگاه کرد و سریع به اتاقش برگشت و در را پشت سرش بست.

صدای هق هق گریه های سلما، سینی چای و شیرینی را در دستان مادرش لرزاند. سینی را از دستش گرفتم، ‌روی میز پذیرایی گذاشتم و گفتم:

" چند دقیقه دیگه آروم میشه، ‌مثل همیشه. " ...

" اما یک مادر هیچ وقت به درد کشیدن بچه ش عادت نمی کنه آقا یوسف. " و بغضش ترکید.

پرسیدم: " با پدر صحبت کردین؟! " ... اشک هایش را پاک کرد و گریه اش را فرو خورد؛‌ کمی بعد جواب داد:

" بله. خوندن خطبه رو قبول کرد ولی هنوز با سفر موافق نیست. "

" مشکلی نیست، قدم قدم پیش می ریم. " ... و با خودم فکر کردم: " کافیه بتونم سلما رو از این خونه بیرون ببرم و طعم این بهار دل انگیز و به کام ش بنشونم."

الان که در حال نوشتن این آخرین برگ از داستان وحم هستم،‌ دوست سلما به دیدنش رفته است تا به بهانه ی زنده کردن خاطرات قدیمی شان، ‌او را اصلاح و آرایش کند.

با یک عاقد هم هماهنگ کرده ام که بیاید خانه ی پدر سلما. خطبه را همانجا می خوانیم.

صبح، قبل از آنکه برای سلما پیراهن آبی فیروزه ای را که همیشه آرزو داشت، روزی بخرد و با من در یک مجلس شب نشینی برقصد، بخرم ... به دیدن بهنام رفتم ... به بهشت زهرا ...

یک سال و نیم قبل بهنام بعد از یک مشاجره ی لفظی با سلما از خانه بیرون زده بود و  تمام شب را رانندگی کرده بود. روز بعد پلیس او را در جاده های حومه ی  تهران،‌ پشت فرمان ماشین پیدا کرده بود، در حالیکه به خاطر سکته ی مغزی، برای ابد به خواب رفته بود.

سلما هرگز این خبر را باور نکرد،‌ حتی زمانیکه همه در مراسم تشییع  حضور داشتند،‌ سلما در خانه، لباس های بهنام را اتو می کرد تا شب به مراسم شب شعر من بیاوردش.

اما نیم ساعت قبل از مراسم شب شعر به من اس ام اس داد که :

" بهنام بازی در میاره، نمیاد. منم تنهایی سختمه بیام. ببخش عزیزم. "

جواب دادم: " غصه نخور گلم. مراسم لغو شده. راحت بخواب. " ... و خودم پشت تریبون رفتم و از حضار به خاطر کسالت روحی و ضعف جسمی،‌عذر خواهی کردم،‌جلسه را به یک دوست خوش نام واگذار کردم و به خانه بر گشتم.

تمام هفت روزی که از وفات بهنام گذشت،‌ سلما در انتظار او لب به غذا نزد و در بیمارستان بستری شد. من وقتی فهمیدم که به سلما اس ام دادم:

" معلومه کجایی؟! " ... جواب آمد: " شما؟!‌"‌... خیلی زود فهمیدم کسی گوشی سلما را به دست گرفته است. تماس گرفتم‌، مادرش بود. خودم را معرفی کردم و گفتم از دوستان خانوادگی هستم و قصد مزاحمت نداشتم. فقط پیگیر حال و احوال خانم سلما هستم چون می دانم مرگ بهنام را نپذیرفته است.

مادرش خواست مرا ببیند. یک قرار ملاقات گذاشتیم و به خانه شان رفتم. پدرش هم بود و یک روان پزشک که این ملاقات هم پیشنهاد او بود.

مادر سلما از همان روزهای اول متوجه رابطه ی من و سلما شده بود. از آنجا که سلما قبل از وفات بهنام هم به خاطر افسردگی شدید تحت درمان بود،‌ مادرش از ابتدا همه چیز را به روانپزشک سلما گفته بود. تنها چیزی که مانع از برخورد هر نوع تنشی در بر ملا شدن این رابطه شد،‌ رفتار و گفتگو های سنجیده ی من در درک شرایط سلما بود که او را روی مرز مرگ و زندگی نگه داشته بود اما آن شب حرف روان پزشک چیز دیگری بود. او می خواست مطمئن شود تا پایان دوره ی درمان سلما من کنارش می مانم.

دلیل برای نه گفتن نداشتم. سلما تا قبل از این شوک روحی، زن سالم و زیبا و خوش رفتاری بود که بی هیچ توقعی از یک رابطه ی عاطفی،‌ عاشقانه کنار من و قوت قلب م بود. برای من که مرد تنهایی بودم و شرایط نگهداری و حمایت از سلما را داشتم، این بهترین فرصت بود تا تنها زن زندگیم را به روزهای روشن زنانگی بر گردانم هر چند، علیرغم تلاش های ما،‌ سلما روز به روز بیشتر در افسردگی غرق می شد تا آنجا که خواست از بهنام حامله شود!

این بدترین اتفاق ممکن بود که پیش آمد. نه فقط به خاطر بیماری خونی سلما بلکه، یکی از عوارض داروهای روان پریشی سلما، ایجاد بهم ریختگی هورمونی،‌ بالا رفتن پرو لاکتین،‌‌ قطع خونریزی و بزرگی پستان ها و خروج شیر از آنها بود که به سلما باور حاملگی را القا کرد. برای او که خودش را در آخرین مشاجره ی لفظی با بهنام و مرگ او مقصر می دانست و در صدد جبران اشتباهش بود،‌ این اتفاق یک قدم به عقب رفتن و شروع دوباره ی درمان بود،‌ آن هم بعد از آن که بحران باورِ نبودِ بچه را بپذیرد.

کاری که من باید به روش خود و بدون کنترل روان پزشک انجام می دادم. کاری که باید کاملا واقعی و بدون نقشه انجام می شد. نوشتن تمام هوس های من از رابطه ی جنسی با سلما که هرگز اتفاق نیفتاده، بود،‌ و دادن شان به او، و درگیر کردنش با احساسِ نیاز مبرمی که به آمیزش داشت، تنها راه غریزی و مردانه ای بود که به ذهنم رسید زیرا من از خود ارضایی های سلما بعد از مرگ بهنام خبر داشتم و  ایجاد یک وحم! تنها راهی بود که به ذهنم رسید اما هرگز رفتار های یک زن روانپریش قابل پیش بینی نیست. باور سقط جنینی که هرگز نبود،‌سلما را بیشتر به بهنام وفادار کرد چنان که مرا برای چهار ماه طرد کرد،هر چند من هفته ای دو بار به دیدنش می رفتم و زندگی او را که گاهی با بهنام بود و گاهی با من، تماشا می کردم تا دیروز صبح که مادرش تماس گرفت و گفت :

" سلما لباس سیاهش و درآورده، گفت که روح اون بچه به خوابش اومده و گفته از زندگی روی زمین منصرف شده و برای همین نخواسته به دنیا بیاد. برای همین امروز خیلی حالش خوبه، هر چند هنوزم منتظره بهنام بیاد تا این خبر خوب و بهش بده. ممکنه شما بیاید؟!‌شاید اون فقط منتظر یک نفر باشه،‌شما یا بهنام فرقی می کنه؟!‌"

رفتم و دیدیم که فرقی نکرد. شادی ش را به شکل غریبی با من شریک شد اما حالا راه بهتری برای ادامه دادن با سلما انتخاب کرده ام.

زن، موجودی زیبا و آرام بخش است. خوش صورت باشد یا نه؟‌! خوش اخلاق باشد یا نه؟! سالم باشد یا نه؟! چه فرق می کند وقتی عاشق باشی؟!

‌زن زندگی است. نور است. گرمی دل و قدرت بازو است.

یک نگاهش به تو قدرت می دهد کوهها را جا به جا کنی!

یک لبخندش جهنم روح و روانت را بهشت می کند.

یک بوسه اش به تو ادعای اعجاز می دهد چنان که بتوانی جهان مرده ای را زنده کنی.

زن زندگی است. کوک زندگی هم گاهی بساز نیست مثل بعضی از زنها. فقط باید کوک دلش را بلد باشی تا به ساز دلت برقصد.

سلما زندگی است. ساز دلش خوش آهنگ است. فقط دست و دلش لرزیده است از ترس تنهایی. حواسش پرت تاریکی هاست. کسی را می خواهد، کنارش باشد،‌با او حرف بزند،‌موهایش رانوازش کند، درباره ی رنگ لباسش نظر بدهد و برایش رژ لب جدید بخرد و او را به شام دعوت کند و در مسیر برگشت،‌به او بگوید:

" جای امنی سراغ داری،‌یک مرد عاشق، بی ترس از تجاوز تنهایی،‌ آرام بخوابد؟! "

و او بازوانش را بگشاید که " آغوش من ."

و مرد اخم هایش را در هم کشد که : " نه! تو وسوسه ی عشقی! هوست را می کنم. "

و سلما بگوید: " چشم هایم را می بندم. لب هایم را می دزدم و دست هایم را ببند."

و مردی که من باشم، شرط بگذارم که :

" اگر باور داری خوشبختی مرا بس ای، قبول می کنم."

.

.

.

.

این پایان رمانتیکی برای این داستان خواهد بود اما بی شک واقعیت زندگی من و سلما به اینجا ختم نخواهد شد. دوره ی درمانش زمان خواهد برد تا وقتی که خودش را ببخشد، ‌مرگ بهنام را باور کند و مرا به عنوان تنها مرد زندگی ش بپذیرد .

او باید بداند، مادر شدن برتری نیست، مسوولیت است که اگر عاشقانه پذیرفته نشود، یک درد سر است!

...

دیر شد! میز شام رزرو نکرده ام و هنوز هم نمی دانم اگر سلما را به سفر ببرم و ناگهان بهانه ی بهنام را بگیرد،‌ چه طور باید آرامش کنم!‌

 

***

 

این داستان واقعیتی است که باید دست از انکارش برداشت!



امیر معصومی / صیلویا پلاط 

اردیبهشت نود و چهار 

وحم / قسمت ششم

از خواب و خوراک افتاده ام. این داروهای لعنتی هم کمکی به بهتر شدن حال و روزم نمی کند. اگر این حالت تهوع برطرف شود، ‌از شرّ این سرم ها خلاص می شوم. خسته شدم از این اتاقک اورژانس. دو هفته است اینجا مقیم شده ام. بهنام هر روز صبح می آید، سلام می کند، برگه هایی را که پرستار شیفت شب نوشته است را چک می کند؛ چند دقیقه کنار پنجره می ایستد، از جیبش کمی نانِ ریز شده که در دستمال کاغذی پیچانده، در می آورد و می ریزد برای گنجشک ها.

گنجشک ها! آنقدر که با بهنام مهربان اند با من نیستند؛ برای او خود شیرینی می کنند برای من جیغ و داد.

مهم نیست که بهنام حرف نمی زند، ‌مهم نیست که مادرم را قدغن کرده است تا هر روز به دیدن من بیاید، مهم نیست به هیچ یک از اعضای خانواده اش نگفته است که من حامله ام؛ مهم این است که یوسف هر روز تماس می گیرد، سر ساعت یازده؛ خیلی خب توانسته است جای همه، به من قوت قلب بدهد، یوسف زن نیست، ‌تا حالا حامله نشده است اما باور می کند که من ضربان ضعیفی را زیر نافم حس می کنم؛ باور می کند حالت تهوع های من برای جلب توجه نیست، او باور می کند، من می توانم این بار را به خیر و خوشی زمین بگذارم؛ فقط ... اجازه ی خیالبافی نمی دهد؛ اصلا نمی گذارد درباره ی دختر یا پسر بودن بچه حرف بزنم، همیشه می گوید:

" در حال، از ثانیه هات لذت ببر، خدا می دونه با این شرایط جسمی تو،‌ بچه چقدر جون داشته باشه که بتوونه نه ماه دووم بیاره یا نه؟!  پس به فردا فکر نکن، ‌تمام تلاشت و بکن که از جات بلند شی، قدم بزنی، نفس های عمیق بکشی و بتونی غذا خوری، غذای خونگی! "

راست می گویند "بشین" با "بتمرگ" یک معنا دارد اما اثرش متفاوت. حکایت همین مشکل  خونی من است. روزی که به یوسف زنگ زدم و خبر حاملگیم را دادم، شوک شد،‌ درست ده دقیقه پشت خط نفس نمی کشید و من یک ریز، سیر تا پیاز همه چیز را برایش گفتم، حرف هایم که تمام شد گفت:

" اتفاق خوبیه که قبل از مادر شدنت، کم خونی ت برطرف شده ! " و اونجا بی هیچ بحثی پذیرفتم که شش ماه قبل، من، برای چه به بیمارستان می آمدم و تحت درمان بودم. حالا که او مرا باور داشت،‌ من هم باور کردم که مشکل فقط یک کم کاری تیروئید نبوده است اما حالا که خوب شده چه اهمیتی دارد؟!

امروز و این لحظه، حق با یوسف است. در طول این دو هفته فقط سه بار دکتر اجازه ی ترخیص داد که بروم خانه،‌ آنهم چون بهنام نبود، به رستوران سر کوچه سوپ سفارش می دادم و نیم ساعت نشده،‌ همه را بالا می آوردم و باز مادرم می آمد و به اورژانس زنگ می زد.

این بار که مرخص شوم، ‌می روم خانه ی مامان. بهنام نیامد که نیامد. خیلی وقت است که دیگر هیچ دعوتی را قبول نمی کند. دو سالی می شود. به درک! من هم به جهنم!‌ گناه این بچه چیست پاسوزِ ما شود. این بار حتما می روم خانه ی مامان، مطمئنا خوشحال می شود.

ساعت ده صبح است،‌دکتر تا چند دقیقه ی دیگر می آید، خدا کند امروز مرخصم کند.

.

.

.

حدس بزنید امروز چه کسی به دیدنم آمد؟!‌ سه ماه است که خانه ی مامان کارم شده، خوردن و خوابیدن و درست یک ماه است که دیگر بهنام پایش را اینجا نگذاشته است؛ باورتان می شود که حتی یک اس ام اس هم بین مان رد و بدل نشده است؟!

با این حال! دیروز که مامان و خاله،‌در گوش هم پچ پچ می کردند و فهمیدم که مامان اسم بهنام را آورد و من ‌صدایم را بلند کردم و گفتم: " بهنام رفته سفر،‌ ماموریت. با من هماهنگ کرد و رفت. " ... وقتی مامان با غیض و ناراحتی زیر لب غرید: " ایشالاه که دیگه بر نگرده. " ... خیلی دلم شکست. چطور دلش می آمد نفرین کند؟!‌ بله قبول دارم،‌ بهنام غد و خودخواه بود اما هر چه باشد حالا دیگر پدر بچه ی من است. خودش همیشه می گوید: " مرغ آمین توو راهه. مراقب حرف زدنتون باشین، ‌مبادا آمین دعاتون از راه برسه. " ... پس چرا نفرین.

همان دیروز،‌ یوسف که زنگ زد، ‌هنوز از هق هق و گریه های زیر پتو،  صدایم صاف نشده بود. وقتی پرسید: "  گریه کردی؟! "

جواب دادم: "‌مامان بهنام و نفرین میکنه. اصلا رعایت حال من و نمی کنه. اون لعنتی هم هیچ خبری ازش نیست." به نظرت بهش زنگ بزنم؟! " ... یوسف مکثی کرد و گفت: "‌اجازه بده، فردا بهت جواب بدم. "

اما من به فردا نرسیدم. دیشب یهو و بی دلیل افتادم سر خونریزی. نصفه های شب از سردی و لزجی ملافه و تشک بیدار شدم. چراغ خواب را که روشن کردم،‌ همه جا لکه های  بزرگ و سیاه رنگی می دیدم تا کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد. وقتی خون را تشخیص دادم،‌ فریاد هایم بند نمی آمد،‌ فکر می کنم چهل همسایه ی دور و نزدیک هم فهمیدند که شد؟ ... تا مرا رساندند بیمارستان و جلوی خونریزی را گرفتند و دوباره خوابم برد، شد ساعت یازده ظهر یعنی یوسف که زنگ زد،‌من خواب بودم. بعدا فهمیدم که مامان تلفنم را جواب داده است و وقتی یوسف خودش را از دوستان خانوادگی ما معرفی کرده بود،‌مامان هم گفته بود که من کسالت دارم و بیمارستان هستم. وقتی ساعت ملاقات، یوسف با یک بسته ی کوچک کادو شده از در وارد شد،‌ شوکه شدم. بی اختیار می خندیدم و جلوی اشک هایم را هم نمی توانستم بگیرم. مامان عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت، در را هم پشت سرش بست.

من که دیگر جانی برایم نمانده بود تا به احترام یوسف بنشینم، خودش نزدیک آمد و لبه ی تخت نشست. دوباره سلام کرد و گفت : " قابل شما رو نداره. " و هدیه را به سمتم گرفت. دستم را بالا آوردم اما آنژوکت و سرم سنگینی کرد و دستم کنارم افتاد.

یوسف بسته را کنار بالشت گذاشت، همان دستش را تکیه گاه کرد. دست دیگرش را کنار صورتم گذاشت،‌کمی تا گردنم پایین آورد، خم شد و پیشانی م را بوسید. گفتم :

" هنوز طپش قلب بچه رو حس می کنم. دکتر گفته تاثیر دارو ها بود. گفت نباید نگران باشم. " ... دستش را از کنار گردن، پایین آورد و تا روی شکمم سلول به سلول لمسم کرد. دستش را همانجا نگه داشت. حسی درون رحمم خودش را جمع کرد و مچاله شد. آه کشیدم. هراسان دستش را برداشت، پرسید: " دردت اومد؟! "

چنان تشنه ی لذت یک لمس و نوازش مردانه بودم که چشمهایم سنگین شد و خوابم گرفت. فقط یادم هست که پرسیدم:

" به نظرت برای بچه ضرر داره؟!‌ "  ... یوسف هم جواب داد: " نه "‌ و برای بوسیدن لب هایم نز...دیک ... ش...د ...

.

.

.

یوسف نوشت!‌ :

سلام. من یوسف ام. این وبلاگ بین من و سلما، ‌مشترک است. از آن روز که به بیمارستان رفتم و دفترچه ی یادداشت های روزانه ام، که فقط برای سلما نوشته بودم را برایش هدیه بردم،‌ عذاب وجدان دارم. هنوز هم نمی دانم آن روز چطور کنترل اوضاع از دستم خارج شد،‌ مثلا رفته بودم، آرام جانش باشم، بلای جانش شدم. چهل و هفت روز از آن اتفاق می گذرد و سلما هنوز عزادار است. گفته تا بهنام بر نگردد، ‌این لباس های سیاه را از تنش در نمی آورد اما خدا شاهد است که اگر من می دانستم یک بوسه بر پیشانی سلما،‌ ما را به روز سیاه بنشاند.

دیگر تلفن هایم را جواب نمی دهد. به دیدنش هم که می روم،‌ حرف نمی زند. مادرش که نمی داند آن روز بین ما چه گذشت اما ممنون است که بلاخره سلما را با واقعیت روبه رو کرده ام!‌ حالا یکی برود به مادر سلما بگوید من کاره ای نبودم. آن دفترچه ی خاطرات، همه وهم و خیال های من بود از روزی که سلما را در آغوش بکشم! از کجا می دانستم خواندن خاطرات من و وحم های سلما همان و خونریزی دوباره ی سلما، همان!!!

و حالا مرا مقصر بداند که عشقبازی با تو باعث سقط جنین من شد!‌!! بسوزد پدر عاشقی با یک شاعر!

 

ادامه دارد ...

 

وهم / وحم : خیال /  خواهان جماع شدن



امیر معصومی / آمونیاک

بیست و پنجم اردی بهشت نود و چهار

وحم / قسمت پنجم

چرا مامان نباید از حاملگی من خوشحال شود؟! شاید به این بارداری امیدی نیست! شاید

احتمال می دهند این یکی هم سقط می شود! زنگ پرستار را می زنم، یک بار،‌ دو بار، سه بار، چند بار پشت سر هم؛ پرستار و مامان با هم آمدند.

- " چی شده سلما جان؟! " ... پرستار سُرم و آنژوکت را چک کرد و پرسید: " حالت تهوع داری؟! "... مامان بلافاصله لگن مخصوص را آورد.

- " می خوای بری دستشویی؟! " ... مامان پلکان پای تخت را جلو آورد و کفش هایم را جفت کرد اما از سکوتم کلافه شد؛ گفت: " چی شده دختر ؟! حرف بزن! "

رو به پرستار با چشمانی به اشک نشسته  و گلویی که از بغض زخم بود، پرسیدم: " چرا مامانم از مثبت بودن آزمایش حاملگی م خوشحال نشد؟! "

خون به گونه های پرستار دوید، سرخ شد. دیدم که پیشانی ش به عرق نشست. به مامان نگاه کردم.رنگش پریده بود، لبانش بی رنگ شده بودند؛ چه چیز را از من پنهان می کردند؟! همه ی وجودم کوره ی آتش شد؛ دیگر تحمل نکردم. ناگهان تا کمر بلند شدم، نشستم و بهنام را فریاد زدم: " بهناااااااااااااااااااام! " ... همیشه با من صادق بود، حتی در بدترین شرایط.

نه می دیدم و نه می شنیدم. فقط بهنام را می خواستم.آنقدر فریاد زدم تا صدایم افتاد،‌سرفه، پشت سرفه. سوزشش تزریق را حس کردم.سرفه هایم قطع شد، دیگر جانی برای فریاد زدن نداشتم. دلم برای تقلا های پرستار که سعی می کرد مرا روی تخت نگه دارد،‌سوخت،‌آرام گرفتم.دراز کشیدم. خوابم برد.

.

.

.

چشمانم را که باز کردم، شب ده بود. بهنام را دیدم که به دیوار روبه رو تکیه داده بود و تماشایم می کرد.

هیچ حسی را نمی توانستم از چهره اش بخوانم. حتی جواب لبخندم را هم نداد. بدنم کرخ بود.نشد که بلند شوم و برای جلب توجه بهنام بنشینم. اطراف اتاق چشم چرخاندم. مامان نبود.پرسیدم:

" مامان رفت ؟! "

بهنام سرش را به سرزنش تکان داد و هیچ نگفت. دوباره پرسیدم: " مامان رفت؟! "

پشتش را از دیوار کند؛ صندلی ِ گوشه ی اتاق را جلو آورد نشست، گفت:

" بله! رفت! بعد از یک سُرم و دو تا آرام بخش، ‌رسوندمش خونه تا استراحت کنه! این دیوونه بازیا چی بوده از خودت در آوردی امروز؟! "

از به یاد آوردن هر چه گذشته بود، طفره رفتم؛ پرسیدم: " دکتر به تو چی گفت؟! درباره ی آزمایشم."

شانه بالا انداخت که هیچی! گفتم:

" جواب آزمایش خونم مثبت بود. زل زد توی چشم هایم که خب!

گفتم: " مامان خوشحال نشد.تو چی؟!‌"

با همان احساس سرد جواب داد: " وقتی بهش اعتمادی نیست، ‌مثبت و منفی ش چه فرقی میکنه؟! "

گفتم:" فرق میکنه! این بار و از عهده ش بر میام. این با دفعه های قبل فرق میکنه. اونا لقاح مصنوعی بود. این دفعه یک معجزه است. من که سالم م . این راه و تا آخرش میرم. می بینی حالا! " ... و در اعماق قلبم به بهنام حق می دادم که حسی به این ماجرا نداشته باشد. من چهار بار عمل کرده بودم و هر بار در نگه داشتن جنین ها شکست خورده بودم. مهم ضعیف بودنِ جنین ها یا ناتوانی من نبود! مساله استرس و اضطرابی بود که هر بار به روح و روان خودم، بهنام و اطرافیان، وارد می کردم.

مخصوصا بار آخر که خط دوم "بی بی چک" هم، آبی کمرنگ شد اما قبل از رفتن به آزمایشگاه، ‌درست یک ساعت قبل ش، بدنم به من خیانت کرد و جنین را پس زد.

و حالا! امروز با این جنجالی که در بیمارستان راه انداخته بودم، طبیعی بود که باز هم از فشار عصبی و اضطراب،‌این جنین هم از دست برود!

بهنام سرش را پایین انداخته بود و فکر می کرد؛ گفتم:

" موبایلم و بده تا حال مامان و بپرسم. "

کشوی میز کنار تخت را بیرون کشید و گوشی را به دستم داد. گفت:

" قبل از اینکه تماس بگیری باید یه چیزی رو بهت بگم. "

- " چیزی شده ؟! "  ... با خودم فکر کردم شاید برای مامان اتفاقی افتاده که می خواهد آرام آرام بگوید. گفت:

" سلما! تو منظور دکتر و پرستار و اشتباه متوجه شدی. منظور اونا از آزمایش،  تست حاملگی نبود،‌صحبت از رفع مشکل خونی ت بود که این اواخر به شیمی درمانی خوب جواب نمی داد.اما این بار جواب عالی بود. خدا تو رو دوباره به ما بخشیده سلما. "

چرت می گفت. مردک مغرور ِ از خود راضی! برای این که می ترسد این حاملگی به سر نرسد، به هر چرت و پرتی متوسل می شود. مشکل خونی؟!‌ یک کم کاری ساده ی تیروئید بود که هفته ای یک بار برای چکاپ همراه مامان می آمدم همین بیمارستان. شیمی درمانی؟! انگار اینجور معالجات سرپایی است که من در طول شش ماهه گذشته، نفهمم چه دارویی می خورم و چه آزمایشی می دهم!مسخره است! مسخره! این همه ترس بهنام، مرا به خنده انداخت؛ بلند بلند قهقهه می زدم؛ باورم نمی شد تا این حد در مقام انکار باشد و یا این قدر ساده لوحانه تلاش کند که ذهن مرا از ماجرا پرت کند!

آرام که شدم، گفتم: " باشه عزیزم. هر چی تو میگی! گذر زمان به هر دومون کمک می کنه! "

بهنام فهمید که دست به سرش می کنم؛ گفت می رود شام بخورد و برگردد. تنها که شدم، گوشی م را چک کردم.خدا مرا ببخشد، یوسف امروز از نگرانی، جان به سر شد؛ علیرغم احتیاطی که همیشه به خرج می داد، امروز هفت بار تماس گرفته بود و سه بار اس ام اس داده بود: " سلام " ... برایش نوشتم: " خوبم.فردا که بهتر شدم، تماس می گیرم؛‌گزارش تحویل پیام که آمد،‌با خانه ی مامان تماس گرفتم. خواهرم گفت: " مامان خوابیده. "

فردا باید با دست گل و شیرینی بروم عیادتش. باید تا روزی که مامان و بهنام را می برم سونوگرافی تا صدای قلب جنین را بشنوند، آرام و عاقلانه رفتار کنم،‌بای اعتمادشان را جلب کنم تا در شادی م شریک شوند.

گوشی را از آثار یوسف، پاکسازی می کردم که پرستار شیفت شب،‌میز داروها را آورد. قرص هلیم را دز یک لیوان یکبار مصرف گذاشته بود. پرسیدم: " اینها برای بچه ضرر نداره! "

لبخند زد و گفت : " نه."

آب را لاجرعه سر کشیدم. هر چه حالم را بهتر کند، می خورم، چهار تا قرص باشد یا هفت تا! مهم سلامتی من و بچه است...

 

ادامه دارد ...

 

امیر معصومی / صیلویا پلاط

هجدهم اردی بهشت نود و چهار

وحم / قسمت چهارم

من و یوسف معبِّر خواب های هم هستیم.در تمام این ده سال کم پیش آمده بود، اتفاقی غافلگیرمان کند؛ همیشه قبلش یا من خواب می دیدم یا یوسف. حالا دیگر سمبل خواب های هم را می شناختیم. یادم هست اولین باری که یوسف خواب دید من حامله ام، خودش حس خوبی داشت اما من، از همان زمان تجرد، هر وقت این خواب را می دیدم، یک هفته نشده، اتفاق تلخی برایم می افتاد. یاد گرفته بودم، بعد از دیدن این چنین خواب هایی، صدقه ی جاریه بدهم. همان روزش یک مستحق را با لباس یا غذایی خوشحال می کردم. معامله ی راحتی بود با قضا و بلا!

آن روز وقتی این حرف ها را به یوسف گفتم، تا مدت ها درباره ی خواب هایمان حرف می زدیم. مثلا دیدن برف در خواب برای من خوب بود اما یوسف هر بار خواب می دید برف می بارد، مدتی بعد کارهایش در هم گره می خورد.

پیدا کردن زبان مشترک بین من و یوسف نه تنها سخت نبود، بلکه خودِ زندگی بود. آن روز هم یوسف خیلی سعی می کرد شعف صدایش را پنهان کند تا اگر مبادا خوابش تعبیر به واقعیت نشد، من دلگیر نشوم. البته بعدا خودش گفت : " شادیم رو نشون ندادم که فکر نکنی،‌چشم به راه نوزادی از تو هستم؛ فقط چون این اتفاق تو رو خوشحال می کنه، من هم هیجان زده شدم. "

آن شب که یوسف خواب دیده بود، سه روز از پریود شدن من می گذشت، اما او نمی دانست. خیلی وقت ها نمی گذاشتم بفهمد، از بس سر به سرم می گذاشت. می دانستم این کارش عمدی بود.می خواست اهمیت این چند روز را در تقویم زندگی من، لوث کند. اما این تنها کاری بود که یوسف نتوانست برای من انجام دهد؛ تقصیر او هم نبود. یک چیزهایی هست در تاریک ترین افکار هر انسانی که از بس پنهان شان می کند از دیگران، حتی گاهی خودش هم به فراموشی می سپارد. این حس غریب مادر شدن از همان احساس های گمشده ای بود که حتی عشق بازی با یوسف هم نتوانست، کمرنگش کند.

نه این که فکر کنید مادر شدن برایم حسرت بود و هست! نه! من... همین منی که الان از تعبیر خواب یوسف دارد جان به لب می شود، گاهی به سرم می زند بروم بچه ی نوزاد همسایه را خفه کنم. تمام شب را گریه می کند. بهنام می گوید: "‌چون خودت بچه نداری،‌حسادت می کنی و الا آن طفل معصوم به اندازه گریه می کند، همانقدر که می شاشد! "

اما این طور نیست؛ آنقدر با خودم صادق هستم که اعتراف کنم بچه می خواهم تا وقتی به دنیا آمد بگذارمش در آغوش بهنام و بگویم :

" بیا بگیر! این هم همان ارث خوری که به خاطرش مرا بارها فرستادی اتاق عمل و هربار هم که جواب آزمایش منفی بود به سرت زد که مرا طلاق بدهی که شاید عقدمان قمر در عقرب بوده است یا چون به حرف مادرت نکردم و صبح عروسی " آب چهل " روی سرم نریختم، اجاق مان کور شد! بیا بگیر این همه بچه ای که به خاطرش چشم و دلت را روی من بستی. "

بعد هم چمدانم را بردارم و برای همیشه بروم خانه ی پدرم؛ و خبرش برسد که بهنام برای بچه اش در به در دنبال یک دایه است تا شیرش دهد و کسی پیدا نشود و بالخره بیاید سراغ خودم و بگوید‌:

" سلما غلط کردم. غلط کردم که نفهمیدم تو قلب زندگی من هستی. نمی دانستم که اگر بچه هم باشد اما تو نباشی که دل بدهی به آن، دل بدهی به زندگی، این مرد، مرد نمی شود و این خانه ، خانه! "

من بچه می خواهم تا خودم را ثابت کنم. مثل همان بار اولی که یوسف خواب دید من حامله هستم و سه روز بعد من و بهنام بر سر یک زن صیغه ای دعوایمان شد و آن زن هم وقتی دید من حاضر نیستم طلاق بگیرم، عطای بهنام را به لقایش بخشید و رفت و بهنام حالیش شد که هر چقدر هم مرا پشمِ چیزش حساب نکند، باز هم تاثیر خارجی بر آرزوهای ناجوانمردانه اش دارم.

ولی این بار فرق می کند! چه وقت خواب دیدن بود! نکند حالا که من حامله شده ام، اتفاق بدی بیافتد! نکند کسی بمیرد بگویند از قدم شوم بچه ی من بوده است؛‌ مبادا ...

-" الو! سلما! می شنوی ؟! "

می شنیدم اما توان پاسخ دادن نداشتم...

-" سلمای من! عزیزم! عمرم! نفسم ! ... "‌ ... نفسم بالا نمی آمد! خدایا! این بار چه طوفانی در راه بود؟! مبادا تعبیر خواب یوسف این باشد که این آخرین شانس مادر شدن را هم از دست خواهم داد! من دیگر طاقت نه شنیدن از متصدی آزمایشگاه را ندارم.

" سلما ! عزیزم گوش کن! من برات صدقه رد کردم، با اینکه خواب سر صبح تعبیر نداره اما صدقه دادم که دلم آروم شه! از صبح تا حالا کلی دهنم رو مزه مزه کردم که بگم یا نه؟!‌ دلم قرار نگرفت. گفتم به خودت بگم شاید ... "

چشمانم سیاهی می رفت. صدای یوسف را می شنیدم که در یک تونل تاریک و مه آلود، دور می شد و بهنام را می دیدم که به منشی اداره شان می گفت :

" این بار هم جواب آزمایشش منفی بود، این یعنی یک ماهه دیگه هم بعله! "

 و بعد یک دل سیر همدیگر را بوسیدند و مادرم را که یک عروسک را قندان پیچ کرده بود، به پدرم داد تا در گوشش اذان بگوید؛ نگاهم از چشمان خاکستری عروسک جدا نمی شد. کسی مچم را گرفت؛ چرخیدم؛ دختر همسایه مان بود که بهنام ماشینش را تعمیر می کرد، با ابروهایی کوتاه و پهن که تاتو کرده بود، با همان رژ لب صورتیِ ذق!

دهانش را که جلو آورد تا در گوشم چیزی بگوید، از بوی دهانش حالم بهم خورد. هر چه تمام عمر در معده ام مانده بود را، ‌در ثانیه بالا آوردم.

صدایی که نمی شناختم گفت: " چیزی نیست! چون معده ش خالی بوده، ‌این ترشحات سبزرنگ هستن. نگران نباشین؛ سُرم که تموم شد، خبرم کنین. "

با تمام قدرت پلک هایم را از هم گشودم. چهره ی پرستاری که سُرم را تنظیم می کرد برایم آشنا بود، انگار همین چند ثانیه قبل در خواب دیده باشم. زنی شبیه دختر همسایه مان که با بهنام سَرّ و سرّ داشت، مرا تیمار می کرد!

پرستار لبخندی زد و گفت :

" به به! سلما خانم. ساعت خواب.خوبی؟! تبریک میگم خانم خانما. جواب آزمایشت همه مون و غافلگیرکرد. "

خدای بزرگ! درباره ی چی حرف می زد؟! پرسیدم : " آزمایش خون؟!‌" در حالیکه پرونده ام را کامل می کرد، جواب داد:

" بله. خیلی خوشحال شدم. ولی حواست باشه. این اول راهه.بیشتر مراقب خودت باش. می رم تا استراحت کنی. "

باور این ثانیه ها در مخیله ام نمی گنجید. اگر نوازش های مامان، واقعی بودنِ این لحظه ها را به درکِ حس لاسه ا م نمی نشاند، به گمان این که در عالم خواب هستم،‌ خودم را برهنه می کردم و آنقدر می دویدم تا به دریا برسم و غرق شوم در این آرزوی محال.

- " سلما! بهتری مامان؟! کی بود پشت خط؟! چی گفت که از حال رفتی؟! "

واااااااای ...وااااای بر من! حتما تا الان یوسف از نگرانی نصف العمر شده است. تلفن! تلفنم کجاست؟! خدایا نکند بیافتد دست بهنام! نکند تماس ها را چک کند!

- " بهنام کجاست ؟! " ... از مامان پرسیدم. نگاهم کرد و جواب نداد.

- " مامان بهنام کجاست؟ بهش نگفتین؟ نیومده؟! " مامان دلش نمی خواست جواب بدهد. گفتم :

" باشه، تلفنم و بدین، خودم بهش می گم. ولی فقط خبر خوش رو بهش می گم.شما هم از تلفن صبح چیزی بهش نگین. نمی خوام فکر کنه، دوستام باعث ناراحتیم می شن. "

مامان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و تلفنم را از کیفش درآورد، به دستم داد، بعد هم خسته و تکیده قامت از اتاق بیرون رفت. قبل از اینکه شماره ی یوسف را بگیرم، با لحنی از گله به مامان گفتم:

" شما نمی خوای بهم تبریک بگی؟! " ... انگار که نشنیده باشد، رفت و در را پشت سرش بست. چرا؟‌ از تماس با یوسف پشیمان شدم. بی تفاوتی مامان معنایی داشت! چرا نباید از خبر حاملگی من خوشحال باشد؟! چرا؟!


...ادامه دارد


امیر معصومی / صیلویا پلاط 

یازدهم اردی بهشت نود و چهار

وحم / قسمت سوم

 

امروز مامان اینجاست، از صبحِ کله ی سحر، بلافاصله بعد از رفتن بهنام به اداره، سرزده آمده است. از نماز صبح و پایِ سجاده تا وقتی که مامان روی تلفن همراهم تماس گرفت که: " چرا در و باز نمی کنی ؟! "، خواب نه! به مرگ رفته بودم! با بدنی نیمه جان، در را باز کردم؛‌سلام نکرده از رنگ و رویم فهمید، نا خوش ام، برای همین وقتی سلام کردم، جواب نداد.

دوباره گفتم: " سلام عرض کردم حاج خانم." چادرش را آویخت و از داخل کیف، دامنش را در آورد. لباس عوض می کرد و جواب می داد: " سلام و زهر مار! سلام و درد! سلام و ... "

خم شدم، سجاده و چادر را در هم پیچیدم و از وسط اتاق جمع کردم،‌گفتم:

" استغفر الله! از شما بعیده! اول صبح و ناله و نفرین! من به قدر کافی خدا زده هستمااا! "

راهش را کشید و به آشپزخانه رفت. دو تکه ظرف که از دیشب مانده بود را آب زد و زیر کتری را روشن کرد. هنوز وسط اتاق نشسته بودم، سجاده بغل؛ فکر می کردم: " پس کی برم داروخونه؟! "

یادم آمد سه شنبه است، یعنی بابا ظهر بعد از بستنِ مغازه می رفت حسینیه برای رتق و فتق امور صندوق قرض الحسنه، نهار را همانجا با هیات امنا دور هم می خوردند.

" با توأم! " ... مامان داد می زد! ماهی تابه به دست روبه رویم ایستاده بود:

" اینه غذای دیشب؟! "

جواب دادم: " بد قیافه است اما خوشمزه بود. "

کباب دیگی را تویِ مشت گرفت و فشرد، با غیض گفت:

" توو سر کافر بزنی خرد میشه! از سنگ سفت تره! اونوقت میگی خوشمزه بود! برای همین خورده شده؟! "

به ساعت نگاه کردم، هنوز هشت نشده بود، بلند شدم، سجاده را داخل کمد گذاشتم؛ با ناراحتی ماهی تابه را از دست مامان کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. ماهی تابه را زیر شیر آب گرفتم تا بشورم، با هر چه از غذا مانده بود.

مامان هنوز توی اتاق بود. گفتم:

" شاه بخشیده، شاه قلی نمی بخشه؟! بهنام خورد و صداش در نیومد، شما اول صبحی رو اعصاب راه می ری که چی مادر من؟!‌ فدای سرت! حالا ظهر با هم یک چلو مرغ خوب می زنیم، با آلو بخارا، خوبه؟!‌ " ... صدای مامان نمی آمد.

با سر پنجه ی پا برگشتم پشت در اتاق و پنهانی نگاه کردم. روی دو زانو نشسته بود و گریه می کرد. تلخ، از عمق جان اما بی صدا.

سست شدم؛ فشارم افتاد؛ همانجا چنبره زدم در خودم و نشستم؛ چون دختری مادر مرده که روح ناراضی مادرش را به خواب دیده باشد و نداند که چرا!‌ دلم خواست بمیرم تا شاید از کابوس گریه های مادرم رها شوم؛ نمی فهمیدم،‌ درکش نمی کردم، تمام ماجرا در نظر من یک کباب دیگی نیم سوخته بود، چه ارزش این همه جان دادنِ مادرانه؟!

تلفنم زنگ خورد. یوسف؟!‌ هراسان و لرزان خودم را رساندم، توی اتاق، روی میز کارم بود. رد تماس دادم. با چند غلط تایپی پیامک دادم: " ماملن ایمجاست! " .

سوال آمد: " خوبی ؟! "

نوشتم : " نه! " ... ارسال نکردم. دلم نیامد. این بار با دقت نوشتم: " تنها بوده، اومده اینجا."

دوباره پرسید: " خوبی؟! " 

جواب دادم : " تو رو دارم، غم ندارم."

نوشت: " خوب نیستی! "

دلم می خواست جواب بدهم: " اما خبرهای خوبی دارم." اما نمی شد،‌ نه تا وقتی که بتوانم یک " بی بی چک" بخرم.

اما دیگر جواب ندادم. نمی شد به یوسف دروغ گفت، حالا دیگر مرا بهتر از خودم می شناخت. حتی از تعداد ثانیه های تاخیر در جواب دادن پیامک ها و تماس هایش هم حال مرا می فهمید.

چطور می شد از او پنهان کرد که اصلا خوب نیستم.

مامان با یک لیوان چای نبات و پتو به اتاق آمد. اصلا نفهمیدم کی اشک هایش را پاک کرده و بیرون رفته بود؟!  

لیوان را روی میز کامپیوتر گذاشت که من هنوز پشت به آن نشسته بودم . پیامک های یوسف را پاک می کردم. پتو را دورم پیچاند و لیوان را به دستم داد. می دانست صبحانه نمی خورم.

پرسید : " رونِ مرغ نداری. خورشت قیمه درست می کنم با همون آلو. "

گفتم : " معذرت می خوام مامان! خدا شاهده ... " اجازه نداد جمله ام را تمام کنم. گفت:

" خورشت و بار می ذارم،‌ می رم خرید. میوه هم نداری."

با خودم فکر کردم کاش با مامان رفیق بودیم. آنقدر که می توانستم از او بخواهم برایم "بی بی چک " بخرد بی آنکه تا فهمیدن نتیجه، طپش قلب بگیرد و چهارده معصوم را از عرش به فرش بیاورد.

صدای پیاز داغ خورشت، گرسنگی ام را تحریک کرد و حالت تهوع ام را!

بی آنکه مامان بفهمد می روم توالت. زنی درون آینه از خوشحالی، چشمانش می درخشد!

.

.

.

یوسف دیگر پیام نداد. امروز ساکت است. همیشه در موقعیت های این چنینی که هر کس غیر از بهنام، با من بود، حالا چه خانه، چه بیرون، چه کوچه و بازار و مهمانی، پیام های کوتاهی می داد. تک کلمه ای! تک جمله ای! : " بوس" ، " بغل" ، " فدایی بشم؟! "  ...

اما امروز! ‌انگار تمام غم و دلخوری من از رفتار دیشب بهنام، ندانسته، روی قلب او هم سنگینی می کرد. شاید هم از این دلخور بود که نگفتم چرا نا خوشم ام؟

هر چه بود، دست من هم به نوشتن پیام نمی رفت. در عوض مامان حسابی حرف زدنش گل انداخته بود. نه فقط برای دلجویی از ناله و نفرین های صبح، که برای جلب توجه من از هر دری سخن می گفت تا شاید نگاهم را از این لب تاپ لعنتی بلند کنم و چشم در چشم، دخترانه دل بدهم و قلوه بگیرم. مگر می شود؟‌

چشمم به فیس بوک، گوشم به مامان و همه ی حواسم به لحظه ایست که می خواهم خبر حامگی ام را به یوسف بده. اول از همه به او می گویم. بهنام به تاوان اینکه هرگز احساس مرا باور نداشت، تا دو سه ماه به او نخواهم گفت. خودش هم نمی فهمید. حالت تهوع م را که مسخره می گیرد، به بی نظمی دوره ی ماهیانه ام هم عادت دارد.

مادرم هم دیرتر بفهمد بهتر است. عمرش کوتاه می شود تا این نه ماه و نه روز سر آید.

" جواب نمی دی؟! " ... مامان تلفن همراه را جلوی چشمانم تاب می دهد. یوسف است! نمی شود جواب ندهم. صدایم را صاف می کنم و می گویم: " جانم؟! سلام. "

صدای محتاط و آرام یوسف غمگین است. جواب می دهد :

" سلام سلما. بهتر شدی؟! "

" اره، خوبم. تو چطوری؟ چیزی شده؟! "

خلاصه می گوید: " دیشب خواب دیدم. حامله بودی! " ... خوشحال نمی شوم. بغض خفتم می کند.

 

ادامه دارد...



امیر معصومی / صیلویا پلاط 

چهارم اردی بهشت نود و چهار