عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

وحم / قسمت پنجم

چرا مامان نباید از حاملگی من خوشحال شود؟! شاید به این بارداری امیدی نیست! شاید

احتمال می دهند این یکی هم سقط می شود! زنگ پرستار را می زنم، یک بار،‌ دو بار، سه بار، چند بار پشت سر هم؛ پرستار و مامان با هم آمدند.

- " چی شده سلما جان؟! " ... پرستار سُرم و آنژوکت را چک کرد و پرسید: " حالت تهوع داری؟! "... مامان بلافاصله لگن مخصوص را آورد.

- " می خوای بری دستشویی؟! " ... مامان پلکان پای تخت را جلو آورد و کفش هایم را جفت کرد اما از سکوتم کلافه شد؛ گفت: " چی شده دختر ؟! حرف بزن! "

رو به پرستار با چشمانی به اشک نشسته  و گلویی که از بغض زخم بود، پرسیدم: " چرا مامانم از مثبت بودن آزمایش حاملگی م خوشحال نشد؟! "

خون به گونه های پرستار دوید، سرخ شد. دیدم که پیشانی ش به عرق نشست. به مامان نگاه کردم.رنگش پریده بود، لبانش بی رنگ شده بودند؛ چه چیز را از من پنهان می کردند؟! همه ی وجودم کوره ی آتش شد؛ دیگر تحمل نکردم. ناگهان تا کمر بلند شدم، نشستم و بهنام را فریاد زدم: " بهناااااااااااااااااااام! " ... همیشه با من صادق بود، حتی در بدترین شرایط.

نه می دیدم و نه می شنیدم. فقط بهنام را می خواستم.آنقدر فریاد زدم تا صدایم افتاد،‌سرفه، پشت سرفه. سوزشش تزریق را حس کردم.سرفه هایم قطع شد، دیگر جانی برای فریاد زدن نداشتم. دلم برای تقلا های پرستار که سعی می کرد مرا روی تخت نگه دارد،‌سوخت،‌آرام گرفتم.دراز کشیدم. خوابم برد.

.

.

.

چشمانم را که باز کردم، شب ده بود. بهنام را دیدم که به دیوار روبه رو تکیه داده بود و تماشایم می کرد.

هیچ حسی را نمی توانستم از چهره اش بخوانم. حتی جواب لبخندم را هم نداد. بدنم کرخ بود.نشد که بلند شوم و برای جلب توجه بهنام بنشینم. اطراف اتاق چشم چرخاندم. مامان نبود.پرسیدم:

" مامان رفت ؟! "

بهنام سرش را به سرزنش تکان داد و هیچ نگفت. دوباره پرسیدم: " مامان رفت؟! "

پشتش را از دیوار کند؛ صندلی ِ گوشه ی اتاق را جلو آورد نشست، گفت:

" بله! رفت! بعد از یک سُرم و دو تا آرام بخش، ‌رسوندمش خونه تا استراحت کنه! این دیوونه بازیا چی بوده از خودت در آوردی امروز؟! "

از به یاد آوردن هر چه گذشته بود، طفره رفتم؛ پرسیدم: " دکتر به تو چی گفت؟! درباره ی آزمایشم."

شانه بالا انداخت که هیچی! گفتم:

" جواب آزمایش خونم مثبت بود. زل زد توی چشم هایم که خب!

گفتم: " مامان خوشحال نشد.تو چی؟!‌"

با همان احساس سرد جواب داد: " وقتی بهش اعتمادی نیست، ‌مثبت و منفی ش چه فرقی میکنه؟! "

گفتم:" فرق میکنه! این بار و از عهده ش بر میام. این با دفعه های قبل فرق میکنه. اونا لقاح مصنوعی بود. این دفعه یک معجزه است. من که سالم م . این راه و تا آخرش میرم. می بینی حالا! " ... و در اعماق قلبم به بهنام حق می دادم که حسی به این ماجرا نداشته باشد. من چهار بار عمل کرده بودم و هر بار در نگه داشتن جنین ها شکست خورده بودم. مهم ضعیف بودنِ جنین ها یا ناتوانی من نبود! مساله استرس و اضطرابی بود که هر بار به روح و روان خودم، بهنام و اطرافیان، وارد می کردم.

مخصوصا بار آخر که خط دوم "بی بی چک" هم، آبی کمرنگ شد اما قبل از رفتن به آزمایشگاه، ‌درست یک ساعت قبل ش، بدنم به من خیانت کرد و جنین را پس زد.

و حالا! امروز با این جنجالی که در بیمارستان راه انداخته بودم، طبیعی بود که باز هم از فشار عصبی و اضطراب،‌این جنین هم از دست برود!

بهنام سرش را پایین انداخته بود و فکر می کرد؛ گفتم:

" موبایلم و بده تا حال مامان و بپرسم. "

کشوی میز کنار تخت را بیرون کشید و گوشی را به دستم داد. گفت:

" قبل از اینکه تماس بگیری باید یه چیزی رو بهت بگم. "

- " چیزی شده ؟! "  ... با خودم فکر کردم شاید برای مامان اتفاقی افتاده که می خواهد آرام آرام بگوید. گفت:

" سلما! تو منظور دکتر و پرستار و اشتباه متوجه شدی. منظور اونا از آزمایش،  تست حاملگی نبود،‌صحبت از رفع مشکل خونی ت بود که این اواخر به شیمی درمانی خوب جواب نمی داد.اما این بار جواب عالی بود. خدا تو رو دوباره به ما بخشیده سلما. "

چرت می گفت. مردک مغرور ِ از خود راضی! برای این که می ترسد این حاملگی به سر نرسد، به هر چرت و پرتی متوسل می شود. مشکل خونی؟!‌ یک کم کاری ساده ی تیروئید بود که هفته ای یک بار برای چکاپ همراه مامان می آمدم همین بیمارستان. شیمی درمانی؟! انگار اینجور معالجات سرپایی است که من در طول شش ماهه گذشته، نفهمم چه دارویی می خورم و چه آزمایشی می دهم!مسخره است! مسخره! این همه ترس بهنام، مرا به خنده انداخت؛ بلند بلند قهقهه می زدم؛ باورم نمی شد تا این حد در مقام انکار باشد و یا این قدر ساده لوحانه تلاش کند که ذهن مرا از ماجرا پرت کند!

آرام که شدم، گفتم: " باشه عزیزم. هر چی تو میگی! گذر زمان به هر دومون کمک می کنه! "

بهنام فهمید که دست به سرش می کنم؛ گفت می رود شام بخورد و برگردد. تنها که شدم، گوشی م را چک کردم.خدا مرا ببخشد، یوسف امروز از نگرانی، جان به سر شد؛ علیرغم احتیاطی که همیشه به خرج می داد، امروز هفت بار تماس گرفته بود و سه بار اس ام اس داده بود: " سلام " ... برایش نوشتم: " خوبم.فردا که بهتر شدم، تماس می گیرم؛‌گزارش تحویل پیام که آمد،‌با خانه ی مامان تماس گرفتم. خواهرم گفت: " مامان خوابیده. "

فردا باید با دست گل و شیرینی بروم عیادتش. باید تا روزی که مامان و بهنام را می برم سونوگرافی تا صدای قلب جنین را بشنوند، آرام و عاقلانه رفتار کنم،‌بای اعتمادشان را جلب کنم تا در شادی م شریک شوند.

گوشی را از آثار یوسف، پاکسازی می کردم که پرستار شیفت شب،‌میز داروها را آورد. قرص هلیم را دز یک لیوان یکبار مصرف گذاشته بود. پرسیدم: " اینها برای بچه ضرر نداره! "

لبخند زد و گفت : " نه."

آب را لاجرعه سر کشیدم. هر چه حالم را بهتر کند، می خورم، چهار تا قرص باشد یا هفت تا! مهم سلامتی من و بچه است...

 

ادامه دارد ...

 

امیر معصومی / صیلویا پلاط

هجدهم اردی بهشت نود و چهار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد