عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

وحم / قسمت چهارم

من و یوسف معبِّر خواب های هم هستیم.در تمام این ده سال کم پیش آمده بود، اتفاقی غافلگیرمان کند؛ همیشه قبلش یا من خواب می دیدم یا یوسف. حالا دیگر سمبل خواب های هم را می شناختیم. یادم هست اولین باری که یوسف خواب دید من حامله ام، خودش حس خوبی داشت اما من، از همان زمان تجرد، هر وقت این خواب را می دیدم، یک هفته نشده، اتفاق تلخی برایم می افتاد. یاد گرفته بودم، بعد از دیدن این چنین خواب هایی، صدقه ی جاریه بدهم. همان روزش یک مستحق را با لباس یا غذایی خوشحال می کردم. معامله ی راحتی بود با قضا و بلا!

آن روز وقتی این حرف ها را به یوسف گفتم، تا مدت ها درباره ی خواب هایمان حرف می زدیم. مثلا دیدن برف در خواب برای من خوب بود اما یوسف هر بار خواب می دید برف می بارد، مدتی بعد کارهایش در هم گره می خورد.

پیدا کردن زبان مشترک بین من و یوسف نه تنها سخت نبود، بلکه خودِ زندگی بود. آن روز هم یوسف خیلی سعی می کرد شعف صدایش را پنهان کند تا اگر مبادا خوابش تعبیر به واقعیت نشد، من دلگیر نشوم. البته بعدا خودش گفت : " شادیم رو نشون ندادم که فکر نکنی،‌چشم به راه نوزادی از تو هستم؛ فقط چون این اتفاق تو رو خوشحال می کنه، من هم هیجان زده شدم. "

آن شب که یوسف خواب دیده بود، سه روز از پریود شدن من می گذشت، اما او نمی دانست. خیلی وقت ها نمی گذاشتم بفهمد، از بس سر به سرم می گذاشت. می دانستم این کارش عمدی بود.می خواست اهمیت این چند روز را در تقویم زندگی من، لوث کند. اما این تنها کاری بود که یوسف نتوانست برای من انجام دهد؛ تقصیر او هم نبود. یک چیزهایی هست در تاریک ترین افکار هر انسانی که از بس پنهان شان می کند از دیگران، حتی گاهی خودش هم به فراموشی می سپارد. این حس غریب مادر شدن از همان احساس های گمشده ای بود که حتی عشق بازی با یوسف هم نتوانست، کمرنگش کند.

نه این که فکر کنید مادر شدن برایم حسرت بود و هست! نه! من... همین منی که الان از تعبیر خواب یوسف دارد جان به لب می شود، گاهی به سرم می زند بروم بچه ی نوزاد همسایه را خفه کنم. تمام شب را گریه می کند. بهنام می گوید: "‌چون خودت بچه نداری،‌حسادت می کنی و الا آن طفل معصوم به اندازه گریه می کند، همانقدر که می شاشد! "

اما این طور نیست؛ آنقدر با خودم صادق هستم که اعتراف کنم بچه می خواهم تا وقتی به دنیا آمد بگذارمش در آغوش بهنام و بگویم :

" بیا بگیر! این هم همان ارث خوری که به خاطرش مرا بارها فرستادی اتاق عمل و هربار هم که جواب آزمایش منفی بود به سرت زد که مرا طلاق بدهی که شاید عقدمان قمر در عقرب بوده است یا چون به حرف مادرت نکردم و صبح عروسی " آب چهل " روی سرم نریختم، اجاق مان کور شد! بیا بگیر این همه بچه ای که به خاطرش چشم و دلت را روی من بستی. "

بعد هم چمدانم را بردارم و برای همیشه بروم خانه ی پدرم؛ و خبرش برسد که بهنام برای بچه اش در به در دنبال یک دایه است تا شیرش دهد و کسی پیدا نشود و بالخره بیاید سراغ خودم و بگوید‌:

" سلما غلط کردم. غلط کردم که نفهمیدم تو قلب زندگی من هستی. نمی دانستم که اگر بچه هم باشد اما تو نباشی که دل بدهی به آن، دل بدهی به زندگی، این مرد، مرد نمی شود و این خانه ، خانه! "

من بچه می خواهم تا خودم را ثابت کنم. مثل همان بار اولی که یوسف خواب دید من حامله هستم و سه روز بعد من و بهنام بر سر یک زن صیغه ای دعوایمان شد و آن زن هم وقتی دید من حاضر نیستم طلاق بگیرم، عطای بهنام را به لقایش بخشید و رفت و بهنام حالیش شد که هر چقدر هم مرا پشمِ چیزش حساب نکند، باز هم تاثیر خارجی بر آرزوهای ناجوانمردانه اش دارم.

ولی این بار فرق می کند! چه وقت خواب دیدن بود! نکند حالا که من حامله شده ام، اتفاق بدی بیافتد! نکند کسی بمیرد بگویند از قدم شوم بچه ی من بوده است؛‌ مبادا ...

-" الو! سلما! می شنوی ؟! "

می شنیدم اما توان پاسخ دادن نداشتم...

-" سلمای من! عزیزم! عمرم! نفسم ! ... "‌ ... نفسم بالا نمی آمد! خدایا! این بار چه طوفانی در راه بود؟! مبادا تعبیر خواب یوسف این باشد که این آخرین شانس مادر شدن را هم از دست خواهم داد! من دیگر طاقت نه شنیدن از متصدی آزمایشگاه را ندارم.

" سلما ! عزیزم گوش کن! من برات صدقه رد کردم، با اینکه خواب سر صبح تعبیر نداره اما صدقه دادم که دلم آروم شه! از صبح تا حالا کلی دهنم رو مزه مزه کردم که بگم یا نه؟!‌ دلم قرار نگرفت. گفتم به خودت بگم شاید ... "

چشمانم سیاهی می رفت. صدای یوسف را می شنیدم که در یک تونل تاریک و مه آلود، دور می شد و بهنام را می دیدم که به منشی اداره شان می گفت :

" این بار هم جواب آزمایشش منفی بود، این یعنی یک ماهه دیگه هم بعله! "

 و بعد یک دل سیر همدیگر را بوسیدند و مادرم را که یک عروسک را قندان پیچ کرده بود، به پدرم داد تا در گوشش اذان بگوید؛ نگاهم از چشمان خاکستری عروسک جدا نمی شد. کسی مچم را گرفت؛ چرخیدم؛ دختر همسایه مان بود که بهنام ماشینش را تعمیر می کرد، با ابروهایی کوتاه و پهن که تاتو کرده بود، با همان رژ لب صورتیِ ذق!

دهانش را که جلو آورد تا در گوشم چیزی بگوید، از بوی دهانش حالم بهم خورد. هر چه تمام عمر در معده ام مانده بود را، ‌در ثانیه بالا آوردم.

صدایی که نمی شناختم گفت: " چیزی نیست! چون معده ش خالی بوده، ‌این ترشحات سبزرنگ هستن. نگران نباشین؛ سُرم که تموم شد، خبرم کنین. "

با تمام قدرت پلک هایم را از هم گشودم. چهره ی پرستاری که سُرم را تنظیم می کرد برایم آشنا بود، انگار همین چند ثانیه قبل در خواب دیده باشم. زنی شبیه دختر همسایه مان که با بهنام سَرّ و سرّ داشت، مرا تیمار می کرد!

پرستار لبخندی زد و گفت :

" به به! سلما خانم. ساعت خواب.خوبی؟! تبریک میگم خانم خانما. جواب آزمایشت همه مون و غافلگیرکرد. "

خدای بزرگ! درباره ی چی حرف می زد؟! پرسیدم : " آزمایش خون؟!‌" در حالیکه پرونده ام را کامل می کرد، جواب داد:

" بله. خیلی خوشحال شدم. ولی حواست باشه. این اول راهه.بیشتر مراقب خودت باش. می رم تا استراحت کنی. "

باور این ثانیه ها در مخیله ام نمی گنجید. اگر نوازش های مامان، واقعی بودنِ این لحظه ها را به درکِ حس لاسه ا م نمی نشاند، به گمان این که در عالم خواب هستم،‌ خودم را برهنه می کردم و آنقدر می دویدم تا به دریا برسم و غرق شوم در این آرزوی محال.

- " سلما! بهتری مامان؟! کی بود پشت خط؟! چی گفت که از حال رفتی؟! "

واااااااای ...وااااای بر من! حتما تا الان یوسف از نگرانی نصف العمر شده است. تلفن! تلفنم کجاست؟! خدایا نکند بیافتد دست بهنام! نکند تماس ها را چک کند!

- " بهنام کجاست ؟! " ... از مامان پرسیدم. نگاهم کرد و جواب نداد.

- " مامان بهنام کجاست؟ بهش نگفتین؟ نیومده؟! " مامان دلش نمی خواست جواب بدهد. گفتم :

" باشه، تلفنم و بدین، خودم بهش می گم. ولی فقط خبر خوش رو بهش می گم.شما هم از تلفن صبح چیزی بهش نگین. نمی خوام فکر کنه، دوستام باعث ناراحتیم می شن. "

مامان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و تلفنم را از کیفش درآورد، به دستم داد، بعد هم خسته و تکیده قامت از اتاق بیرون رفت. قبل از اینکه شماره ی یوسف را بگیرم، با لحنی از گله به مامان گفتم:

" شما نمی خوای بهم تبریک بگی؟! " ... انگار که نشنیده باشد، رفت و در را پشت سرش بست. چرا؟‌ از تماس با یوسف پشیمان شدم. بی تفاوتی مامان معنایی داشت! چرا نباید از خبر حاملگی من خوشحال باشد؟! چرا؟!


...ادامه دارد


امیر معصومی / صیلویا پلاط 

یازدهم اردی بهشت نود و چهار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد