عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

وحم / قسمت ششم

از خواب و خوراک افتاده ام. این داروهای لعنتی هم کمکی به بهتر شدن حال و روزم نمی کند. اگر این حالت تهوع برطرف شود، ‌از شرّ این سرم ها خلاص می شوم. خسته شدم از این اتاقک اورژانس. دو هفته است اینجا مقیم شده ام. بهنام هر روز صبح می آید، سلام می کند، برگه هایی را که پرستار شیفت شب نوشته است را چک می کند؛ چند دقیقه کنار پنجره می ایستد، از جیبش کمی نانِ ریز شده که در دستمال کاغذی پیچانده، در می آورد و می ریزد برای گنجشک ها.

گنجشک ها! آنقدر که با بهنام مهربان اند با من نیستند؛ برای او خود شیرینی می کنند برای من جیغ و داد.

مهم نیست که بهنام حرف نمی زند، ‌مهم نیست که مادرم را قدغن کرده است تا هر روز به دیدن من بیاید، مهم نیست به هیچ یک از اعضای خانواده اش نگفته است که من حامله ام؛ مهم این است که یوسف هر روز تماس می گیرد، سر ساعت یازده؛ خیلی خب توانسته است جای همه، به من قوت قلب بدهد، یوسف زن نیست، ‌تا حالا حامله نشده است اما باور می کند که من ضربان ضعیفی را زیر نافم حس می کنم؛ باور می کند حالت تهوع های من برای جلب توجه نیست، او باور می کند، من می توانم این بار را به خیر و خوشی زمین بگذارم؛ فقط ... اجازه ی خیالبافی نمی دهد؛ اصلا نمی گذارد درباره ی دختر یا پسر بودن بچه حرف بزنم، همیشه می گوید:

" در حال، از ثانیه هات لذت ببر، خدا می دونه با این شرایط جسمی تو،‌ بچه چقدر جون داشته باشه که بتوونه نه ماه دووم بیاره یا نه؟!  پس به فردا فکر نکن، ‌تمام تلاشت و بکن که از جات بلند شی، قدم بزنی، نفس های عمیق بکشی و بتونی غذا خوری، غذای خونگی! "

راست می گویند "بشین" با "بتمرگ" یک معنا دارد اما اثرش متفاوت. حکایت همین مشکل  خونی من است. روزی که به یوسف زنگ زدم و خبر حاملگیم را دادم، شوک شد،‌ درست ده دقیقه پشت خط نفس نمی کشید و من یک ریز، سیر تا پیاز همه چیز را برایش گفتم، حرف هایم که تمام شد گفت:

" اتفاق خوبیه که قبل از مادر شدنت، کم خونی ت برطرف شده ! " و اونجا بی هیچ بحثی پذیرفتم که شش ماه قبل، من، برای چه به بیمارستان می آمدم و تحت درمان بودم. حالا که او مرا باور داشت،‌ من هم باور کردم که مشکل فقط یک کم کاری تیروئید نبوده است اما حالا که خوب شده چه اهمیتی دارد؟!

امروز و این لحظه، حق با یوسف است. در طول این دو هفته فقط سه بار دکتر اجازه ی ترخیص داد که بروم خانه،‌ آنهم چون بهنام نبود، به رستوران سر کوچه سوپ سفارش می دادم و نیم ساعت نشده،‌ همه را بالا می آوردم و باز مادرم می آمد و به اورژانس زنگ می زد.

این بار که مرخص شوم، ‌می روم خانه ی مامان. بهنام نیامد که نیامد. خیلی وقت است که دیگر هیچ دعوتی را قبول نمی کند. دو سالی می شود. به درک! من هم به جهنم!‌ گناه این بچه چیست پاسوزِ ما شود. این بار حتما می روم خانه ی مامان، مطمئنا خوشحال می شود.

ساعت ده صبح است،‌دکتر تا چند دقیقه ی دیگر می آید، خدا کند امروز مرخصم کند.

.

.

.

حدس بزنید امروز چه کسی به دیدنم آمد؟!‌ سه ماه است که خانه ی مامان کارم شده، خوردن و خوابیدن و درست یک ماه است که دیگر بهنام پایش را اینجا نگذاشته است؛ باورتان می شود که حتی یک اس ام اس هم بین مان رد و بدل نشده است؟!

با این حال! دیروز که مامان و خاله،‌در گوش هم پچ پچ می کردند و فهمیدم که مامان اسم بهنام را آورد و من ‌صدایم را بلند کردم و گفتم: " بهنام رفته سفر،‌ ماموریت. با من هماهنگ کرد و رفت. " ... وقتی مامان با غیض و ناراحتی زیر لب غرید: " ایشالاه که دیگه بر نگرده. " ... خیلی دلم شکست. چطور دلش می آمد نفرین کند؟!‌ بله قبول دارم،‌ بهنام غد و خودخواه بود اما هر چه باشد حالا دیگر پدر بچه ی من است. خودش همیشه می گوید: " مرغ آمین توو راهه. مراقب حرف زدنتون باشین، ‌مبادا آمین دعاتون از راه برسه. " ... پس چرا نفرین.

همان دیروز،‌ یوسف که زنگ زد، ‌هنوز از هق هق و گریه های زیر پتو،  صدایم صاف نشده بود. وقتی پرسید: "  گریه کردی؟! "

جواب دادم: "‌مامان بهنام و نفرین میکنه. اصلا رعایت حال من و نمی کنه. اون لعنتی هم هیچ خبری ازش نیست." به نظرت بهش زنگ بزنم؟! " ... یوسف مکثی کرد و گفت: "‌اجازه بده، فردا بهت جواب بدم. "

اما من به فردا نرسیدم. دیشب یهو و بی دلیل افتادم سر خونریزی. نصفه های شب از سردی و لزجی ملافه و تشک بیدار شدم. چراغ خواب را که روشن کردم،‌ همه جا لکه های  بزرگ و سیاه رنگی می دیدم تا کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد. وقتی خون را تشخیص دادم،‌ فریاد هایم بند نمی آمد،‌ فکر می کنم چهل همسایه ی دور و نزدیک هم فهمیدند که شد؟ ... تا مرا رساندند بیمارستان و جلوی خونریزی را گرفتند و دوباره خوابم برد، شد ساعت یازده ظهر یعنی یوسف که زنگ زد،‌من خواب بودم. بعدا فهمیدم که مامان تلفنم را جواب داده است و وقتی یوسف خودش را از دوستان خانوادگی ما معرفی کرده بود،‌مامان هم گفته بود که من کسالت دارم و بیمارستان هستم. وقتی ساعت ملاقات، یوسف با یک بسته ی کوچک کادو شده از در وارد شد،‌ شوکه شدم. بی اختیار می خندیدم و جلوی اشک هایم را هم نمی توانستم بگیرم. مامان عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت، در را هم پشت سرش بست.

من که دیگر جانی برایم نمانده بود تا به احترام یوسف بنشینم، خودش نزدیک آمد و لبه ی تخت نشست. دوباره سلام کرد و گفت : " قابل شما رو نداره. " و هدیه را به سمتم گرفت. دستم را بالا آوردم اما آنژوکت و سرم سنگینی کرد و دستم کنارم افتاد.

یوسف بسته را کنار بالشت گذاشت، همان دستش را تکیه گاه کرد. دست دیگرش را کنار صورتم گذاشت،‌کمی تا گردنم پایین آورد، خم شد و پیشانی م را بوسید. گفتم :

" هنوز طپش قلب بچه رو حس می کنم. دکتر گفته تاثیر دارو ها بود. گفت نباید نگران باشم. " ... دستش را از کنار گردن، پایین آورد و تا روی شکمم سلول به سلول لمسم کرد. دستش را همانجا نگه داشت. حسی درون رحمم خودش را جمع کرد و مچاله شد. آه کشیدم. هراسان دستش را برداشت، پرسید: " دردت اومد؟! "

چنان تشنه ی لذت یک لمس و نوازش مردانه بودم که چشمهایم سنگین شد و خوابم گرفت. فقط یادم هست که پرسیدم:

" به نظرت برای بچه ضرر داره؟!‌ "  ... یوسف هم جواب داد: " نه "‌ و برای بوسیدن لب هایم نز...دیک ... ش...د ...

.

.

.

یوسف نوشت!‌ :

سلام. من یوسف ام. این وبلاگ بین من و سلما، ‌مشترک است. از آن روز که به بیمارستان رفتم و دفترچه ی یادداشت های روزانه ام، که فقط برای سلما نوشته بودم را برایش هدیه بردم،‌ عذاب وجدان دارم. هنوز هم نمی دانم آن روز چطور کنترل اوضاع از دستم خارج شد،‌ مثلا رفته بودم، آرام جانش باشم، بلای جانش شدم. چهل و هفت روز از آن اتفاق می گذرد و سلما هنوز عزادار است. گفته تا بهنام بر نگردد، ‌این لباس های سیاه را از تنش در نمی آورد اما خدا شاهد است که اگر من می دانستم یک بوسه بر پیشانی سلما،‌ ما را به روز سیاه بنشاند.

دیگر تلفن هایم را جواب نمی دهد. به دیدنش هم که می روم،‌ حرف نمی زند. مادرش که نمی داند آن روز بین ما چه گذشت اما ممنون است که بلاخره سلما را با واقعیت روبه رو کرده ام!‌ حالا یکی برود به مادر سلما بگوید من کاره ای نبودم. آن دفترچه ی خاطرات، همه وهم و خیال های من بود از روزی که سلما را در آغوش بکشم! از کجا می دانستم خواندن خاطرات من و وحم های سلما همان و خونریزی دوباره ی سلما، همان!!!

و حالا مرا مقصر بداند که عشقبازی با تو باعث سقط جنین من شد!‌!! بسوزد پدر عاشقی با یک شاعر!

 

ادامه دارد ...

 

وهم / وحم : خیال /  خواهان جماع شدن



امیر معصومی / آمونیاک

بیست و پنجم اردی بهشت نود و چهار

نظرات 2 + ارسال نظر
آ... 1394/02/30 ساعت 06:24 ب.ظ

حس عجیبی و گنگی دارم...با سلما گریستم و با یوسف هم دردی کردم..............
قلمتان را سپاس...

marco 1394/02/28 ساعت 02:12 ب.ظ http://marcot.cf

بسیار عالی
ممنونم از مطالب زیباتون
خوشحال میشم به ما هم سر بزنید
هر کالایی که نیاز داشته باشید با قیمت مناسب وجود داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد