عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

وحم / قسمت سوم

 

امروز مامان اینجاست، از صبحِ کله ی سحر، بلافاصله بعد از رفتن بهنام به اداره، سرزده آمده است. از نماز صبح و پایِ سجاده تا وقتی که مامان روی تلفن همراهم تماس گرفت که: " چرا در و باز نمی کنی ؟! "، خواب نه! به مرگ رفته بودم! با بدنی نیمه جان، در را باز کردم؛‌سلام نکرده از رنگ و رویم فهمید، نا خوش ام، برای همین وقتی سلام کردم، جواب نداد.

دوباره گفتم: " سلام عرض کردم حاج خانم." چادرش را آویخت و از داخل کیف، دامنش را در آورد. لباس عوض می کرد و جواب می داد: " سلام و زهر مار! سلام و درد! سلام و ... "

خم شدم، سجاده و چادر را در هم پیچیدم و از وسط اتاق جمع کردم،‌گفتم:

" استغفر الله! از شما بعیده! اول صبح و ناله و نفرین! من به قدر کافی خدا زده هستمااا! "

راهش را کشید و به آشپزخانه رفت. دو تکه ظرف که از دیشب مانده بود را آب زد و زیر کتری را روشن کرد. هنوز وسط اتاق نشسته بودم، سجاده بغل؛ فکر می کردم: " پس کی برم داروخونه؟! "

یادم آمد سه شنبه است، یعنی بابا ظهر بعد از بستنِ مغازه می رفت حسینیه برای رتق و فتق امور صندوق قرض الحسنه، نهار را همانجا با هیات امنا دور هم می خوردند.

" با توأم! " ... مامان داد می زد! ماهی تابه به دست روبه رویم ایستاده بود:

" اینه غذای دیشب؟! "

جواب دادم: " بد قیافه است اما خوشمزه بود. "

کباب دیگی را تویِ مشت گرفت و فشرد، با غیض گفت:

" توو سر کافر بزنی خرد میشه! از سنگ سفت تره! اونوقت میگی خوشمزه بود! برای همین خورده شده؟! "

به ساعت نگاه کردم، هنوز هشت نشده بود، بلند شدم، سجاده را داخل کمد گذاشتم؛ با ناراحتی ماهی تابه را از دست مامان کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. ماهی تابه را زیر شیر آب گرفتم تا بشورم، با هر چه از غذا مانده بود.

مامان هنوز توی اتاق بود. گفتم:

" شاه بخشیده، شاه قلی نمی بخشه؟! بهنام خورد و صداش در نیومد، شما اول صبحی رو اعصاب راه می ری که چی مادر من؟!‌ فدای سرت! حالا ظهر با هم یک چلو مرغ خوب می زنیم، با آلو بخارا، خوبه؟!‌ " ... صدای مامان نمی آمد.

با سر پنجه ی پا برگشتم پشت در اتاق و پنهانی نگاه کردم. روی دو زانو نشسته بود و گریه می کرد. تلخ، از عمق جان اما بی صدا.

سست شدم؛ فشارم افتاد؛ همانجا چنبره زدم در خودم و نشستم؛ چون دختری مادر مرده که روح ناراضی مادرش را به خواب دیده باشد و نداند که چرا!‌ دلم خواست بمیرم تا شاید از کابوس گریه های مادرم رها شوم؛ نمی فهمیدم،‌ درکش نمی کردم، تمام ماجرا در نظر من یک کباب دیگی نیم سوخته بود، چه ارزش این همه جان دادنِ مادرانه؟!

تلفنم زنگ خورد. یوسف؟!‌ هراسان و لرزان خودم را رساندم، توی اتاق، روی میز کارم بود. رد تماس دادم. با چند غلط تایپی پیامک دادم: " ماملن ایمجاست! " .

سوال آمد: " خوبی ؟! "

نوشتم : " نه! " ... ارسال نکردم. دلم نیامد. این بار با دقت نوشتم: " تنها بوده، اومده اینجا."

دوباره پرسید: " خوبی؟! " 

جواب دادم : " تو رو دارم، غم ندارم."

نوشت: " خوب نیستی! "

دلم می خواست جواب بدهم: " اما خبرهای خوبی دارم." اما نمی شد،‌ نه تا وقتی که بتوانم یک " بی بی چک" بخرم.

اما دیگر جواب ندادم. نمی شد به یوسف دروغ گفت، حالا دیگر مرا بهتر از خودم می شناخت. حتی از تعداد ثانیه های تاخیر در جواب دادن پیامک ها و تماس هایش هم حال مرا می فهمید.

چطور می شد از او پنهان کرد که اصلا خوب نیستم.

مامان با یک لیوان چای نبات و پتو به اتاق آمد. اصلا نفهمیدم کی اشک هایش را پاک کرده و بیرون رفته بود؟!  

لیوان را روی میز کامپیوتر گذاشت که من هنوز پشت به آن نشسته بودم . پیامک های یوسف را پاک می کردم. پتو را دورم پیچاند و لیوان را به دستم داد. می دانست صبحانه نمی خورم.

پرسید : " رونِ مرغ نداری. خورشت قیمه درست می کنم با همون آلو. "

گفتم : " معذرت می خوام مامان! خدا شاهده ... " اجازه نداد جمله ام را تمام کنم. گفت:

" خورشت و بار می ذارم،‌ می رم خرید. میوه هم نداری."

با خودم فکر کردم کاش با مامان رفیق بودیم. آنقدر که می توانستم از او بخواهم برایم "بی بی چک " بخرد بی آنکه تا فهمیدن نتیجه، طپش قلب بگیرد و چهارده معصوم را از عرش به فرش بیاورد.

صدای پیاز داغ خورشت، گرسنگی ام را تحریک کرد و حالت تهوع ام را!

بی آنکه مامان بفهمد می روم توالت. زنی درون آینه از خوشحالی، چشمانش می درخشد!

.

.

.

یوسف دیگر پیام نداد. امروز ساکت است. همیشه در موقعیت های این چنینی که هر کس غیر از بهنام، با من بود، حالا چه خانه، چه بیرون، چه کوچه و بازار و مهمانی، پیام های کوتاهی می داد. تک کلمه ای! تک جمله ای! : " بوس" ، " بغل" ، " فدایی بشم؟! "  ...

اما امروز! ‌انگار تمام غم و دلخوری من از رفتار دیشب بهنام، ندانسته، روی قلب او هم سنگینی می کرد. شاید هم از این دلخور بود که نگفتم چرا نا خوشم ام؟

هر چه بود، دست من هم به نوشتن پیام نمی رفت. در عوض مامان حسابی حرف زدنش گل انداخته بود. نه فقط برای دلجویی از ناله و نفرین های صبح، که برای جلب توجه من از هر دری سخن می گفت تا شاید نگاهم را از این لب تاپ لعنتی بلند کنم و چشم در چشم، دخترانه دل بدهم و قلوه بگیرم. مگر می شود؟‌

چشمم به فیس بوک، گوشم به مامان و همه ی حواسم به لحظه ایست که می خواهم خبر حامگی ام را به یوسف بده. اول از همه به او می گویم. بهنام به تاوان اینکه هرگز احساس مرا باور نداشت، تا دو سه ماه به او نخواهم گفت. خودش هم نمی فهمید. حالت تهوع م را که مسخره می گیرد، به بی نظمی دوره ی ماهیانه ام هم عادت دارد.

مادرم هم دیرتر بفهمد بهتر است. عمرش کوتاه می شود تا این نه ماه و نه روز سر آید.

" جواب نمی دی؟! " ... مامان تلفن همراه را جلوی چشمانم تاب می دهد. یوسف است! نمی شود جواب ندهم. صدایم را صاف می کنم و می گویم: " جانم؟! سلام. "

صدای محتاط و آرام یوسف غمگین است. جواب می دهد :

" سلام سلما. بهتر شدی؟! "

" اره، خوبم. تو چطوری؟ چیزی شده؟! "

خلاصه می گوید: " دیشب خواب دیدم. حامله بودی! " ... خوشحال نمی شوم. بغض خفتم می کند.

 

ادامه دارد...



امیر معصومی / صیلویا پلاط 

چهارم اردی بهشت نود و چهار 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد