عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

وحم / قسمت آخر

 

 

سلما گفت که دیگر نمی نویسد. دیروز که به دیدنش رفتم و دزدکی پشت در اتاق تماشایش می کردم،‌ گفت. البته نمی خواستم فال گوش بایستم اما وقتی دستم را روی دستگیره گذاشتم، شنیدم که با کسی حرف می زند. صدایش گنگ و مبهم بود. در را به آرامی باز کردم،‌ ایستاده بود کنار پنجره، با پیراهن سفید و نیمه آستینی که به زانوهایش نمی رسید. ایستاده بود و موهایش را شانه می کرد. همان ها که قهوه ای روشن است و تا سر شانه اش بیشتر بلند نیست. یک دسته مو را می گرفت توی دستش،‌ شانه ی صورتی و دندانه درشتِ پلاستیک را روی آن ها می کشید و هر کدام از سرِ شانه هایش پایین تر می آمد را با قیچی دم دستش می زد! هنوز هم نمی فهمیدم با صندلی خالی رو به رویش چه گفتگو می کرد؟!

از مرتبی موهایش که مطمئن شد،‌ آنها را گیره زد و لبه ی تخت نشست. با وسواس تمام شروع کرد به گرفتن ناخن هایش، همین دو روز قبل کوتاه شان کرده بود، بالاخره گوشت دستش می رفت زیر ناخنگیر! باید مانع این کارش می شدم،‌ در را باز کردم و رفتم داخل؛ متوجه حضورم نشد، حتی وقتی کنارش روی تخت نشستم. بی تفاوت، به گفتگو با صندلی ادامه داد:

" بی خود اصرار می کنی یوسف. گفتم که دیگه نمی نویسم، ‌نه تا وقتی که بهنام بر گرده. "

همانطور که بلند شدم و به سمت صندلی خالی رفتم تا آنجا بنشینم،‌ به جایِ یوسفِ نامرئی روی صندلی جواب دادم:

" سلمای من! بهنام چهار ماهه که رفته و بر نگشته، غیر از اینه؟! " و بعد خیلی آرام روی صندلی نشستم. سلما کمی فکر کرد،‌ دست از گرفتن ناخن هایش بر داشت و به پنجره خیره شد؛‌

گفتم: " مامان خیلی خوشحاله که بر گشتی خونه و بیشتر از هر چیز خوشحال بود که پیرهنت و عوض کردی؛ خیلی بهت میاد، مبارکت باشه. "

خیلی سریع و ناگهانی پیراهنش را در آورد و به سمتم دوید، هنوز کامل از روی صندلی بلند نشده بودم که دستانش را دور گردنم حلقه کرد و لب پشت لب. غافلگیر شدم. در باز بود و هر آن ممکن بود، مادرش وارد اتاق بشود. آرام و گرم، بوسیدمش،‌ بازوانش را گرفتم و با فشردن اندام سرد و نحیفش بر سینه ام،‌ هیجانش را کنترل کردم، آرام آرام او را به سمت تخت بردم تا پیراهنش را تنش کنم. با خنده ای شیطنت بار، خودش را جدا کرد و لباس ش را پوشید.

بعد هم دست مرا گرفت و کشان کشان از اتاق بیرون برد، کمی اطراف سالن را نگاه کرد و سریع به اتاقش برگشت و در را پشت سرش بست.

صدای هق هق گریه های سلما، سینی چای و شیرینی را در دستان مادرش لرزاند. سینی را از دستش گرفتم، ‌روی میز پذیرایی گذاشتم و گفتم:

" چند دقیقه دیگه آروم میشه، ‌مثل همیشه. " ...

" اما یک مادر هیچ وقت به درد کشیدن بچه ش عادت نمی کنه آقا یوسف. " و بغضش ترکید.

پرسیدم: " با پدر صحبت کردین؟! " ... اشک هایش را پاک کرد و گریه اش را فرو خورد؛‌ کمی بعد جواب داد:

" بله. خوندن خطبه رو قبول کرد ولی هنوز با سفر موافق نیست. "

" مشکلی نیست، قدم قدم پیش می ریم. " ... و با خودم فکر کردم: " کافیه بتونم سلما رو از این خونه بیرون ببرم و طعم این بهار دل انگیز و به کام ش بنشونم."

الان که در حال نوشتن این آخرین برگ از داستان وحم هستم،‌ دوست سلما به دیدنش رفته است تا به بهانه ی زنده کردن خاطرات قدیمی شان، ‌او را اصلاح و آرایش کند.

با یک عاقد هم هماهنگ کرده ام که بیاید خانه ی پدر سلما. خطبه را همانجا می خوانیم.

صبح، قبل از آنکه برای سلما پیراهن آبی فیروزه ای را که همیشه آرزو داشت، روزی بخرد و با من در یک مجلس شب نشینی برقصد، بخرم ... به دیدن بهنام رفتم ... به بهشت زهرا ...

یک سال و نیم قبل بهنام بعد از یک مشاجره ی لفظی با سلما از خانه بیرون زده بود و  تمام شب را رانندگی کرده بود. روز بعد پلیس او را در جاده های حومه ی  تهران،‌ پشت فرمان ماشین پیدا کرده بود، در حالیکه به خاطر سکته ی مغزی، برای ابد به خواب رفته بود.

سلما هرگز این خبر را باور نکرد،‌ حتی زمانیکه همه در مراسم تشییع  حضور داشتند،‌ سلما در خانه، لباس های بهنام را اتو می کرد تا شب به مراسم شب شعر من بیاوردش.

اما نیم ساعت قبل از مراسم شب شعر به من اس ام اس داد که :

" بهنام بازی در میاره، نمیاد. منم تنهایی سختمه بیام. ببخش عزیزم. "

جواب دادم: " غصه نخور گلم. مراسم لغو شده. راحت بخواب. " ... و خودم پشت تریبون رفتم و از حضار به خاطر کسالت روحی و ضعف جسمی،‌عذر خواهی کردم،‌جلسه را به یک دوست خوش نام واگذار کردم و به خانه بر گشتم.

تمام هفت روزی که از وفات بهنام گذشت،‌ سلما در انتظار او لب به غذا نزد و در بیمارستان بستری شد. من وقتی فهمیدم که به سلما اس ام دادم:

" معلومه کجایی؟! " ... جواب آمد: " شما؟!‌"‌... خیلی زود فهمیدم کسی گوشی سلما را به دست گرفته است. تماس گرفتم‌، مادرش بود. خودم را معرفی کردم و گفتم از دوستان خانوادگی هستم و قصد مزاحمت نداشتم. فقط پیگیر حال و احوال خانم سلما هستم چون می دانم مرگ بهنام را نپذیرفته است.

مادرش خواست مرا ببیند. یک قرار ملاقات گذاشتیم و به خانه شان رفتم. پدرش هم بود و یک روان پزشک که این ملاقات هم پیشنهاد او بود.

مادر سلما از همان روزهای اول متوجه رابطه ی من و سلما شده بود. از آنجا که سلما قبل از وفات بهنام هم به خاطر افسردگی شدید تحت درمان بود،‌ مادرش از ابتدا همه چیز را به روانپزشک سلما گفته بود. تنها چیزی که مانع از برخورد هر نوع تنشی در بر ملا شدن این رابطه شد،‌ رفتار و گفتگو های سنجیده ی من در درک شرایط سلما بود که او را روی مرز مرگ و زندگی نگه داشته بود اما آن شب حرف روان پزشک چیز دیگری بود. او می خواست مطمئن شود تا پایان دوره ی درمان سلما من کنارش می مانم.

دلیل برای نه گفتن نداشتم. سلما تا قبل از این شوک روحی، زن سالم و زیبا و خوش رفتاری بود که بی هیچ توقعی از یک رابطه ی عاطفی،‌ عاشقانه کنار من و قوت قلب م بود. برای من که مرد تنهایی بودم و شرایط نگهداری و حمایت از سلما را داشتم، این بهترین فرصت بود تا تنها زن زندگیم را به روزهای روشن زنانگی بر گردانم هر چند، علیرغم تلاش های ما،‌ سلما روز به روز بیشتر در افسردگی غرق می شد تا آنجا که خواست از بهنام حامله شود!

این بدترین اتفاق ممکن بود که پیش آمد. نه فقط به خاطر بیماری خونی سلما بلکه، یکی از عوارض داروهای روان پریشی سلما، ایجاد بهم ریختگی هورمونی،‌ بالا رفتن پرو لاکتین،‌‌ قطع خونریزی و بزرگی پستان ها و خروج شیر از آنها بود که به سلما باور حاملگی را القا کرد. برای او که خودش را در آخرین مشاجره ی لفظی با بهنام و مرگ او مقصر می دانست و در صدد جبران اشتباهش بود،‌ این اتفاق یک قدم به عقب رفتن و شروع دوباره ی درمان بود،‌ آن هم بعد از آن که بحران باورِ نبودِ بچه را بپذیرد.

کاری که من باید به روش خود و بدون کنترل روان پزشک انجام می دادم. کاری که باید کاملا واقعی و بدون نقشه انجام می شد. نوشتن تمام هوس های من از رابطه ی جنسی با سلما که هرگز اتفاق نیفتاده، بود،‌ و دادن شان به او، و درگیر کردنش با احساسِ نیاز مبرمی که به آمیزش داشت، تنها راه غریزی و مردانه ای بود که به ذهنم رسید زیرا من از خود ارضایی های سلما بعد از مرگ بهنام خبر داشتم و  ایجاد یک وحم! تنها راهی بود که به ذهنم رسید اما هرگز رفتار های یک زن روانپریش قابل پیش بینی نیست. باور سقط جنینی که هرگز نبود،‌سلما را بیشتر به بهنام وفادار کرد چنان که مرا برای چهار ماه طرد کرد،هر چند من هفته ای دو بار به دیدنش می رفتم و زندگی او را که گاهی با بهنام بود و گاهی با من، تماشا می کردم تا دیروز صبح که مادرش تماس گرفت و گفت :

" سلما لباس سیاهش و درآورده، گفت که روح اون بچه به خوابش اومده و گفته از زندگی روی زمین منصرف شده و برای همین نخواسته به دنیا بیاد. برای همین امروز خیلی حالش خوبه، هر چند هنوزم منتظره بهنام بیاد تا این خبر خوب و بهش بده. ممکنه شما بیاید؟!‌شاید اون فقط منتظر یک نفر باشه،‌شما یا بهنام فرقی می کنه؟!‌"

رفتم و دیدیم که فرقی نکرد. شادی ش را به شکل غریبی با من شریک شد اما حالا راه بهتری برای ادامه دادن با سلما انتخاب کرده ام.

زن، موجودی زیبا و آرام بخش است. خوش صورت باشد یا نه؟‌! خوش اخلاق باشد یا نه؟! سالم باشد یا نه؟! چه فرق می کند وقتی عاشق باشی؟!

‌زن زندگی است. نور است. گرمی دل و قدرت بازو است.

یک نگاهش به تو قدرت می دهد کوهها را جا به جا کنی!

یک لبخندش جهنم روح و روانت را بهشت می کند.

یک بوسه اش به تو ادعای اعجاز می دهد چنان که بتوانی جهان مرده ای را زنده کنی.

زن زندگی است. کوک زندگی هم گاهی بساز نیست مثل بعضی از زنها. فقط باید کوک دلش را بلد باشی تا به ساز دلت برقصد.

سلما زندگی است. ساز دلش خوش آهنگ است. فقط دست و دلش لرزیده است از ترس تنهایی. حواسش پرت تاریکی هاست. کسی را می خواهد، کنارش باشد،‌با او حرف بزند،‌موهایش رانوازش کند، درباره ی رنگ لباسش نظر بدهد و برایش رژ لب جدید بخرد و او را به شام دعوت کند و در مسیر برگشت،‌به او بگوید:

" جای امنی سراغ داری،‌یک مرد عاشق، بی ترس از تجاوز تنهایی،‌ آرام بخوابد؟! "

و او بازوانش را بگشاید که " آغوش من ."

و مرد اخم هایش را در هم کشد که : " نه! تو وسوسه ی عشقی! هوست را می کنم. "

و سلما بگوید: " چشم هایم را می بندم. لب هایم را می دزدم و دست هایم را ببند."

و مردی که من باشم، شرط بگذارم که :

" اگر باور داری خوشبختی مرا بس ای، قبول می کنم."

.

.

.

.

این پایان رمانتیکی برای این داستان خواهد بود اما بی شک واقعیت زندگی من و سلما به اینجا ختم نخواهد شد. دوره ی درمانش زمان خواهد برد تا وقتی که خودش را ببخشد، ‌مرگ بهنام را باور کند و مرا به عنوان تنها مرد زندگی ش بپذیرد .

او باید بداند، مادر شدن برتری نیست، مسوولیت است که اگر عاشقانه پذیرفته نشود، یک درد سر است!

...

دیر شد! میز شام رزرو نکرده ام و هنوز هم نمی دانم اگر سلما را به سفر ببرم و ناگهان بهانه ی بهنام را بگیرد،‌ چه طور باید آرامش کنم!‌

 

***

 

این داستان واقعیتی است که باید دست از انکارش برداشت!



امیر معصومی / صیلویا پلاط 

اردیبهشت نود و چهار 

نظرات 2 + ارسال نظر
شادان 1394/11/14 ساعت 09:53 ق.ظ

سلام. من اتفاقی با وبلاگتون و داستان هاتون آشنا شدم. دیدم که خیلیا زا هم ذات پنداری شما تعریف می کنن. شما قشنگ مینویسید جاهایی هز داستان هم واقعا این ویژگی دیده می شه ولی بنظرم یه چیز رو اشتباه کردین: هیچ زنی نمیتونه در آن واحد به دو مرد عشق بورزه. حتی نمیتونه دو مرد رو با هم دوست داشته باشد در هر سطحی از علاقه. منظورم از دو مرد، محارم نیستن. ضمنا شما با این سبک داستان نویسی دارید به حرمت خانواده های ایرانی، به پای بندی زن و شوهر به همدیگه و وفاداریشون خیانت میکنید. اینقدر رابطه زن متاهل رو به مرد دیگه راحت و بدون اشکال توصیف میکنید که عملا قبح این رابطه برای خواننده میریزه چون بخاطر همون هم ذات پنداری شما در به تصویر کشیدن رابطه، خواننده خیلی سریع با شخصیتهای داستان هم دردی میکنه! نمیدونم شما در چه سطحی از اتعتقادات دینی و مذهبی هستید ولی از نظر اخلاقی این کار درست نیست حتی اگه فقط ساخته ذهن شخصیت داستان باشه و در عمل اتفاق نیافته.

آ... 1394/03/10 ساعت 12:49 ق.ظ

دارد هنوز پنجه به دیوار می کشد
مردی که مرگ عاطفه را جارمی کشد
آتش گرفته بین نفس هاش واژه ای
تا حلقه حلقه دامنه ی دار می کشد
باورنداشت قصه همین است، زندگی
چیزی که از نبودنش آزار می کشد
این درد را برای همین روز مره ها
یکبار می نویسد و صد بار می کشد
با آن که مرد چشم خودش را به خواب زد
دارد هنوز پنجه به دیوار می کشد
.
.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد