عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت اول

"جسدهای بی حصار اندیشه" ) قسمت اول(

 

« به نام آنکه مرا چتر رگباردرد است و آرامش دل »

 

فراسوی قله های خیال من در پروازی
آنقدر دور که در دنیای باور من نمی گنجی 
دست های نیازم را اگر تا ثریا بالا  برم
باز هم به قدمگاه پاک تو نخواهد رسید.
اگر همه ی چشم ها برایم چشم امید شوند
به ناجی ای نارسیده باز هم ...
با این حال !
همچنان در آغوش آرزوهای منی
و این تا دیدار قیامت مرا کافیست..

 

***

یه روز کاملا عادی پاییز مثل الان، در حال انجام دادن مهمترین کار زندگیم، یعنی چت!

 

آمونیاک:

" الو ... الو ... امتحان می کنم!
صدام و داری؟! کیف احوال؟!
حالت خوبه؟!
چه خبر؟!
اهل کجایی؟!
راستی فسنجون، شیرین دوست داری یا ترش؟! "


امیر:

" buzz !!!... buzz!!!...

تکبیررررررررر
اوه! مای گاد!
بله... اوه! یس! صداتون و دارم، اونم دالبی!
مرسی، خوبم، مثله همیشه!
اینجا برفه تا کمر!
اهلش نیستم، فسنجون رسما دوست نمی خورم اما شما شف باشین دوست می برم !
راستکی شما متاهل هستین؟! "


آمونیاک:

" خب واقعا الان لازمه جواب بدم من متاهلم یا نه؟! "


امیر:

" نه عزیزم... چرا ازم پرسیدن نمودندی  فسنجون شیرین دوست می برم یا ترش؟! "


آمونیاک:

" خوب  بنظرم آدمهایی که فسنجون ملس دوست دارن نرمال ترن! "


امیر:

" این دیگه از اون حرفای فان بودندی، مثلا اگه ترش دوست می خوردم الان اینجا با شما نمی چتیدمی؟! یا داشتم با نسوان جماعت می گپیدمی؟!  یا نه اگه شیرین دوست می بردم الان داشتم تو بورس سهام عرضه، سهام  می خریدم؟! "


آمونیاک:

" میشه بپرسم چرا حرفات،  افعالش اشتباس؟! "


امیر:

" چطوری با این؟!، تو مکالمۀ اول یه عکس ام آر آی از خودم برات ایمیل کنم که تا اعماق درونم رو شکاف بیاری و نسخه من و تاب بدی؟! "


آمونیاک:

" حرفات و نمی فهمم! "


امیر:

" دِ آخه مرد درستکی حسابی!  اول کاری تحویلاتت گرفتم درست!  تکبیر و کلی افاضات خارجی در کردم درست!  اما بعد حال و کیف احوال، یهویی می پرسی فسنجون چه مزه دوست می خوری؟! "


آمونیاک:

" یعنی مسخرم کردی گفتی اگه من شف باشم، تو فسنجون هم دوست داری؟! تازه کی گفته من مرد هستم؟! "


امیر:

" عجب ! فکر می کنم اشتباه فر خوردم تو شما! شما مونثین؟! اوه!  مای گاد!  آی  ام  سو سو ساری! شف هم هستین؟! "

آمونیاک:

" چیه چرا هول کردی فهمیدی مرد نیستم؟ "

امیر:

" ام... ام... هول چرا نکنم؟! بعد یه عمری از عمر نتی م، شما اولین بانویی تشریف دارین که یادی از این ماموت زنگ زده کردین! "


آمونیاک:

"باید باور کنم؟یعنی تا حالا کسی باهات چت نکرده؟! "


امیر:

اوووو.... تا دلت بخواد چتیدم! اما چنانچه من از اجناس نرینه هستم، محکوم به اینم که پیش قدم باشم !"


آمونیاک:

" من چرا از حرفات سر در نمیارم ؟!  همیشه اینجوری چت کردی که بخودت میگی ماموت زنگ زده! "


امیر:

" سر در میاری عزیزم ....ببینم شما تاهل دارین؟! یعنی مزدوجین؟! یا تجرد داری؟! یا احیانا فیمابین؟! "


آمونیاک:

" فرقی می کنه ؟ ! "


امیر:

" فرق که نه... ما دوستی مجازی هستیم! "


آمونیاک:

" احساسم میگه، میشه بشما اعتماد کرد! "


امیر:

" یه سوال! چرا منو واسه  همصحبتی انتخاب کردی؟! چی ازم میدونی؟! دنبال چی هستی؟! این همه آدم اینجاس! "


آمونیاک:

" اگه ناراحتی من میرم... بای. "


امیر:

" نه... الو... الو... نه...

Buzz!!!

Buzz!!!

Buzz!!!

. bye for now


***


امروز فاصله دفتر کارم تا خونه خیلی طول نکشید، ترافیک نبود؛ هوا هم کاملا ابری و دلگیر،  طوری که دلت نمی خواد، غروب اولین روز ابری پاییزی رو، مثل همیشه سپری کنی! رسیدم خونه؛ کتم و آویز کردم، پاکت سیگار و فندکم و از جیب بیرون آوردم، سیگارم و روشن کردم، یک کام... دومی رو نزدم، گوشیم زنگ خورد؛ همسرم بود:

" الو... امیر معلوم هست تو کجایی؟! چرا گوشیت در دسترس نبود امروز؟! " ...

" اااا.... سلامت کو پس؟!! دوست داشتی کجا باشم؟! به نظرت عمله ها روزا  آن کال ان(on call) عزیزم؟! "

" مسخره ...اینجا من اصلن حالم خوب نیست تو حتی یه اس ام اس هم ندادی! "

" ببخش من و عزیزم، درگیریام زیاد بود، پروژه جدید گرفتم، باید سور بدی هااا ! "، عصبانی بود:

" میدونی چیه امیر؟! تو واقعن خودخواهی! همین! نه بفکر منی نه بفکر.... " بغض کرد، ناراحت شدم:

" میشه امروز و بکشی بیرون از من؟ حوصله ندارم. " ... محکم حرف زد این بار:

" امیر دفعه آخره!  یا آدم میشی یا واسه همیشه آدمت میکنم! " زدم به شوخی:

" دومی بهتره. " ... وبلند خندیدم، گفت:

" امیر به فکر زندگیت باش همین!!!! خداحافظ. " ، قطع کرد...

" بای عزیزم! "، نمی خواستم بعد از ظهرم و خراب کنم، ذهنم و به کارای امروز معطوف کردم و ا.نی که از همه بیشتر ذهنم و درگیر کرده بود، آمونیاک بود.

وای خدا چه شود! ... اون دختره؟! نه شاید زن باشه؟! نه حتمن زنه اما همسر داره؟! ...نه نداره بابا ... اگه داشت چی؟! خب به من چه؟! مگه من ازش دعوت کردم!! پس چرا ناراحت شد وقتی گفتم چرا اومدی سراغ من؟! ...

اعتماد بنفس هم خوب بود اگه داشتم، حتی قسطی ش!...  دِ آخه کرگدن! ازت خوشش اومده، چرا شک داری؟!

اوه! مای گاد!... باید قدم های بعدیم و محکم تر و منطقی تر بردارم، اعتماد اون مهمه، باید جلبش کنم. شد، شد... نشد، نشد! ... گور باباش!!! فردا  شروع می کنم.

یعنی میاد؟! آره بابا... میاد... اگه نیاد چی؟!

عجب ! این فکرای بچه گانه دیگه داشت اعصابم و گازمی گرفت،  هنوز گوشی تو دستمه،  دارم باهاش تی وی رو روشن می کنم ...!!!


ادامه دارد/.....



" بیگاری عقربه ها برای زمان " ( قسمت چهارم )

درود دوستان
بازهم مردی که می سوزد گرم می پیچد بر خود تلخ و در دست تقدیر باد می دود به دنبالِ هیچ ..! و هرچه قدر هم از عمرش میگذرد زمینی تر میشود..!


قسمت چهارم از داستان  بلند " بیگاری عقربه ها برای زمان " خدمت تان تقدیم می شود؛ 

بودن تان را سپاس.


http://dastanhaye-saiberi.blogsky.com/pages/bigariaghrabehabarayezaman4/


" دیو سیاه و قرص ویاگرا ! ... " ... داستان کوتاه

دیو سیاه و قرص ویاگرا ...!!!

 

چند روز پیش داشتم فکر می کردم "چرا من در تمام عمرم هیچوقت هیچ جایزه ای نبردم ؟!" منظورم از هیچ جایزه ای، دقیقن هیچ جایزه ای هست. سال ها طول کشید تا بفهمم که اون جایزه های رنگ  و وارنگی رو که توی دوران دبستان و سر صف با افتخار و سوت بلبلی و خر کیفی بهم می دادن رو در اصل خوونوادم تهیه کرده بودن و من خنگ فکر می کردم از بس که خوب و خوشگلم، هی چپ و راست دارن بهم جایزه میدن !

البته خدایی هست! .. درسم هم خوب بود، خیلی هم خوب بود اما خب ... ببین اینجوری وقتی سالها می گذره، حالا هر چند سال که فکر کنی، وقتی این و می فهمی که جایزه و دست خوشی رو که بهت دادن اونقدر که فکر می کردی اورژینال نبوده، یه جورایی احساسی به آدم میده شبیه "حس خرکلاهنگی "!... توضیح اینکه این حس ترکیبی هست از احساس خریت و کلاه بر سررفتگی که بنده مفتخرم به  شیوه خودم و خیلی بهتر از فرهنگستان زبان و ادبِ پرت و پلای فارسی، کلمه اش رو ابداع کردم !

****

یکی از همین حس ها...

سال ها پیش از اینا زمانی که بنده تازه وارد این شرکت شده بودم و کارمند دون پایه ایی بیش نبودم  و تمام ذوق و شوقم این بود بواسطه دوستان جدیدم بتونم خودم و بالا بکشم - ارواح شکمم- ؛ اما از بد روزگار افتاده بودم وسط یه مشت بظاهر مهنچس، نه ببخشین مهندس، ولی در واقع همگی یک از یکی ارازل تر...

یه آبدارچی داشتیم به اسم مراد؛ مراد که ساکن روستاهای اطراف بود، حدودن 65 ساله با ظاهری ژنده و زاقارت و البته بی دندون ... و میشه گفت به معنی واقعی کلمه ویران..!

مراد همیشه از دردهای نداشته و انفاکتوس های نزده اش می گفت، طوری که احساس می کردی بدبخت ترین آدم روی کره خاکیه و تا اینکه پاش و از دفتر بزاره بیرون‌، الانه کاپ و مدال بدبختی های عالم هستی رو بندازن گردنش، تمام علت های ناکامی هاش رو، خانواده ش  می دانست، می گفت 11تا بچه داره و یک زن به اسم صحبت خانم.حدودن 60 ساله...

امان از صحبت خانم....!

یه روزی از روزهای فصل بهار، دور هم با همکارا نشسته بودیم و بزم مراد گرفته بودیم، بحث این بود مردا و زن هایی که به این سن می رسن با تعداد بچه و حس و حال و فضای روستایی هنوز هم آیین پیغمبری شب های جمعه رو برگزار می کنند یا نه؟!... یکی می گفت: " اینا رو اینجوری نبین، گرگین واسه خودشون. "... یکی می گفت: " بابا باید شمعک بزنه زیرش یا داربست فلزی ببنده! "...  یکی می گفت: " من خونشون رفتم، تو تمام اتاقهاش ون دمپایی ابری بود!" ...

خدایا توبه!...

خلاصه همه ی استعدادها شکوفا شده بود، طوری که اتاق خواب و مراسم پر فیض  مراد خان و صحبت خانم را هم برای هم ترسیم می کردیم!

به زعم بنده ایشون نه توانایش و داشت و نه امکانش و چون حداقل از این 11 بچه، 4 یا 5 تاشون هنوز تو خونه ی روستایی باهاشون زندگی می کردن و انجام این فریضه مشکلات خاص به خودش را داشت.

و تازشم، تقی به توقی اگر می خورد، سالی یک بار هم انگری بردز بازی نمی کردند، آنهم به مدد و گردو و شیر و عسل و خامه رسمی  و محلی و صد البته  اورجینال...!

 

شب جمعه یکی از ماه های سال...

 

 صحبت خانم.: مراد چنی به چونی آبرا ..از هفت  یا هشت سال پیش تفنگ سر پرت، پر از باروت کردی، وقتش نرسیده شلیک کنی؟!

مراد: بخف بووا !  باروت هم باروت های قدیم..دیه نم زده..تازشم فنر  گلنگدنش از جا در رفته ...باس برم پیش حکیم باشی..

 

بماند برای بعد ها ادامه مکالمات این دو گل حسرت بدل...

 

خلاصه :

 

می دونین یکی از عادت های بد و زشت مراد این بود همیشه از زیر کار در می رفت، می گفتی تی بکش، میومد شرتان پرتانی می کرد که مجبور می شدی خودت تی و ازش بگیری، بعد بعنوان تمرین بهش یاد بدی چطوری کار می کنه ! و حتمنی که آی کیو اونم در حد این بود که فقط  با دعای پدر و مادر مرحومش زنده مانده بود تا به حال، چه برسه بخواد چیزی رو بهش یاد داد...

 

یه روز صبح، طبق معمول هر روز ساعت 9،  اولین سینی چایی رو ریخت و آورد توی اتاق و مثل همیشه شروع کرد آه و ناله و اینکه چند روزه کمر درد خیلی اذیتش می کنه و نمی تونه کارای عادیش و انجام بده..و اینا...

ما هم گوشمون پر بود از حرفاش‌، محل ندادیم تا زودتر حرفاش و تمام کنه و بره بیرون؛ به محض این که رفت یک فکر خطرناک و شیطانی مثل رعد از خاطرم گذشت. گفتم: " بچه ها اگه مراد کمرش درد می کنه یه قرصی چیزی بهش معرفی کنیم، من می دونم این کمر درد ریشه در همان مراسم آیین پیغمبری شب های جمعه داره ها ! " .....

فورن یکی از مهنچس ها، انگار کشف جدیدی کرده باشه،  گفت: " من دارم.. !من دارم...! "

گفتم: " چی داری تو؟! " ...

فورن با افتخار از توی  کیفش یه قرص آبی درشت  در آورد گذاشت رو میز؛ گفتم:

" چیه این؟! " ... گفت: " ویاگرا..!!! "

خدایا توبه...ویاگرا !!!... ویاگرا رو اگه بزاری لای کفن مرده، سنگ لحد و سوراخ میکنه!.....

مارو بگی، شیطنت مان گل کرد، گفتیم به بهونه کمر درد بدیم مراد بخوره، هم فاله هم تماشا! ....

مراد و صدا کردن، گفتن: " مراد یه لیوان آبم بیار و بیا، بچه ها قرص مسکن کمر درد با خودشون دارن." من، خوشحال،  فورن گفتم: " نه... نه... چایی بیار زودتر اثر کنه! " ....

چشم تون روز بد نبینه! چنان با اشتیاق قرص و انداخت بالا که نگو! ... چایی رو هورت کشید بالا و گفت: " دست تان درد نکنه! ... به خدا 3 شبه نخوابیدم از کمر درد. "...

ما رو بگی ... هووپ هم دیگه رو زیر چشمی می پاییدیم!... توی دل مان کله قند بود که آب می شد...خدایا توبه! ...

هنوز یک ربع بیشتر نگذشته بود، آخرین نفری که مراد رو دیده بود، گفت: " رنگ و روش سرخ شده، عینهو  زامبی ها، چشاش قرمز... و روم به دیوار...از اونا! " ...

 رفتم آبدارخانه، دیدم مراد رفته توی آبدارخانه و درب رو از پشت قفل کرده ... صداش هم در نمیاد... گفتم: " مراد خوب شدی؟!" ... فقط گفت: "  مهندس من خوبم... خوبم ! "

تا یک ساعتی اونجا مانده بود و بعد دیدم یه برگه مرخصی ساعتی گرفته دستش، اومد سراغ ما؛ گفت: " اگه میشه برم خانه استراحت کنم! "...

ما رو بگی نتونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم، سریع امضاش کردم و زد به چاک!...

بنا به گزارش دیگر همکاران، قبل رفتن، یک زنگ هم به خانه زده بود گویا ! ... با صحبت خانم حرف زده، البته هیچکی از مکالمات اون لحظه خبری نداره!!!

 

مراد: صحبت! گوش بیه...الو.. صحبت ...

صحبت خانم: ها چی میگی مراد؟ ...هی طوله سگ اون جارو برقی رو خاموش کن بینم بووات چی میگه؟ ...

مراد : الو...گوش بده فقط  آنا... یادته گفتی تفنگ سر پر اینا...الان وقت عملیاته...بچه ها رو بفرس سرِ زمین تا نیم ساعت دیه میام خانه!....

صحبت خانم متعجب: ها ها... چه غلطی می کنی تو؟ ... اینوقت سر صبی، کجایی مگه نرفتی شرکت؟ رفتی پیش حکیم باشی؟!!!

مراد: کافر کفر نگو...کاری گفتم و انجام بده وقت نداریم.....

صحبت خانم خوشحال:...الو الو الو از اون پلاستیکی های طعم دار هم با خودت بیار... نمیخوام دوباره! ....

مراد: خو....میارم!

 

تا بحال هیچکی از اتفاقاتی که  اون روز برای مراد رخ داده، خبری نداره!

فردای آن روز، دیدنی بود قیافه مراد...سر حال ... صورتش و اصلاح کرده بود، لباس نو پوشیده بود و با دم ش گردو می شکست!

به جای چایی، قهوه دم کرده بود...تی  می کشید مثل میگ میگ... طوری که چشای ما همه زده بود بیرون مثل شِرِک ...دیگه نه خبری از درد و آه و ناله بود... نه از زیر کار در رفتن...حرف گوش کن و سر به زیر!...حداقال 30 سال جوون تر شده بود...

از خوبی های  و خاطرات خوش توی زندگی می گفت و سر حال شنگول...

البته نا گفته نماند هفته بعدش روز چهار شنبه اومد سراغ این رفیق ما و گفته بود: " از اون قرص های کمر درد داری؟! فکر کنم شب جمعه دوباره بخوام کمر درد بگیرم و میخوام علاج واقعه رو قبل از وقوع بکنم! ".....

حالا من موندم فکر شیطانی و لحظه ایی و آنی من،  چطوری می تونه باعث خیر بشه؟ باشد که صوابش را برایمان بنویسند!....

اصلن کار خوبی کردم یا نه؟!!... لایق جایزه بردم یا نه برای این کارم؟!

کار کمی نیست یک پیر مرد و پیره زن روستایی رو، بوسیله تکنولوژِی و حس خر کلاهنگی! به کام برسانیم! ...

تنکیو فکر شیطانی...تنکیو رفیق ...تنکیو سو سو ماچ مخترع ویاگرا...!

بین خودمون بمونه ترس عجیبی هم دارم از این روزی که بنده هم پا به این سن بزارم و لازم باشه مچل دوستام بشم....ها هاها... اما همواره به علم و تکنولوژی اعتقاد دارم، خصوصن توی این قضیه...!

****

غرض از نقل این واقعه اینه شاید باورتون نشه .. به قول یکی از دوستان من اگه ادامه داده بودم  به این حس، و دیگر مراحل پیشرفت به سمت و سوی قلل موفقیت رو با اون پتانسیل و استعداد و نیاز طی کرده بودم، الانه یا رییس جمهور آمریکا بودم؟! یا نماینده سازمان ملل در سوریه !! یا خلاصه یه کاره ی خیلی کاره ای و دیگه درگیر و گرفتار این حس مزخرف خر کلاهنگی هم نبودم، چرا که اصرار بر موفقیت، خودش تداوم موفقیت رو به همراه داره و طبعن اون موقع جایزه پشت جایزه بود که بهم می دادن !

در قسمت تاریک وجود هر کدوم از ما دیو سیاه و قدرت طلبی زندگی می کنه، مادامی که مهار اون به دست ما هست، می تونیم زندگی کنیمع بی اون که به خاطر گرفتن جایزه به کسی آسیبی بزنیم و وای به حال اون روز که مهار ما به دست اون دیو بیفته! ... اون وقت شاید جایزه بگیر شدن دم دست ترین تعریف از موفقیت به حساب بیاد و لذت زیادی بهمون بده اما، نه اون جایزه و نه لذت کسب کردنش، به تمامی متعلق به ما نخواهد بود! ... قسمت اعظمش متعلق به اون دیو سیاه هست که به وقت حساب و کتاب، البته در ناکجایی بی نشون گم و گور میشه و ما باقی خواهیم موند با جایزه ای که دیگه به کارمون نمیاد و سوالاتی که باید به تنهایی جواب بدیم !


 

ادامه مطلب ...

لبی با طعم تمشک ( داستان کوتاه )

" لبی با طعم تمشک " ( داستان کوتاه    (

 

توی آغوش من جمع شد و موهاش و دسته کرد :

" باز هم این چکاوک های فضول !!!  نشد یه روز صبح فرصت بدن من با بوسه ی تو از خواب بیدار شم ..." ...

به خودم فشردم ش:

" سفارش من و انجام می دن گلم. "

چهره ش و به نشانه ی تفکری عمیق در هم کشید و یه چشم و کوچکتر از چشم دیگه گرفت :

" چطور؟! " ...  بینی م و مماس نوک بینی ش کردم :

" نمیدونی چه لذتی داره وقتی خودت و به خواب می زنی و با چشمای بسته و لبای سرگردون،  دنبال صورت من می گردی تا بوسه ام رو جواب بدی... "

هیچ وقت بازیگر خوبی نبود، خجالت کشید : " یعنی همیشه می دونستی ؟! " ... خندیدم و یه جور متفاوت ماساژش دادم تا برای صبحونه آوردن، بهانه نداشته باشه... بلند شد..لباس پوشید و از اتاق رفت بیرون ...

به این سحر خیزی عادت داشتیم... به این که چای صبحگاهی رو با هم بنوشیم ... هنوز یک ساعت وقت داشتم ... پشت میز کار نشستم  و دفتر نگارشم و باز کردم... از پشت سر دستاش و دور م حلقه کرد... :

" یه دوش بگیرم قبل از صبحونه ؟! " ...

لبخند زدم و گفتم که منتظرش می مونم ...  نوشتن از گلواژه های این دلداده، انگیزه ی زندگی بود برام ...قلم دست گرفتم ...

*** 

دلکم، باز هم صبح را به ناز بیدار شد :

" از چکاوکان دلگیرم ... همیشه سحرگاهان، حواس مرا از رویای تو پرت می کنند، مرا که در خیالت آرمیده ام ...

از خورشید هم... که شبنمِ نشسته از نفس های تو را بر مژگانم،  تبخیر میکند ... 

از ابرها ، که از روی آفتاب می گذرند و سایه ی تو بر تنم محو می شود ... 

از این چنار پشت پنجره، که لانه ی عشق گنجشک کان پر سر و صداست ... ریتم بوسه های تو را به هم می زنند ... 

از ساعت ، از عقربه های دور و نزدیک که (هفت) را زاویه می کنند تا تو را به جاده کشند از این خانه ! ... "

بوییدمش به رسم لب و غنچه های رز سرخ :

 " عزیزکم! نازت به جان من ... قهوه و شکر می خواهی برای صبحانه یا شیر و عسل؟! ... "

" میل ندارم ! ..." ... میز چیده ی صبحانه را کنار تراس کوچک خانه، نشانش دادم :

" دلت به حال من نه! ... به چشمان منتظر این ارکیده های سپید و نسرین های صورتی، رحم بیاید! .. " ... در خود پیچید:

" مگر آن حوض آبی با ماهی های طلایی و شمعدانی های قرمز، دلشان برای من  رحم آمد ؟! ... این سفره ی عشق هم پیِ بهانه ای می رود ! " ...

می فهمیدم ش :

" دلت بهانه های کودکانه میگیرد جانکم ...  " ... 

باید پنجره را برایش باز کنم، شاید هُرم نفس تابستان او را از پیله ی ساتن لباس خوابش بیرون کشد ... که می کشد! ...

حق با او بود ... از این خیابان های یک طرفه،  هر که می رود، از کوچه ی کناری بر می گردد به خانه! ... هر الهه ی عشقی که روزانگی کند در این صحنه، دلش می لرزد ...

 گفتم ش :

" برویم کوچه باغ های خاطره؟!  ... یک امروز ، برای تو، زندگی تعطیل! ... " ...

لب ش شکفت : " با همان جیب های پر ؟! " ... به راه دلم آمد ... خندیدم :

" با همان کِشته های شیرین که نم می کردی به کامت !  " ... دستم را خواند :

" که دوباره قلاب زبان بیاندازی برای بیرون کشیدن شان ! " ... قهقهه زدم :

" که چقدر هم بدت می آمد تو ! " ... یادش آمده بود آن روز ها :

" خب!... شکارچی بی رحمی بودی! ... گیسوان خودم را کمند می کردی ... "

موهای کمندش! ... چه ماهرانه برای ابد پای مرا با آن ها بست :

" چه نا مهربانانه آن تیغ تیز را به قد موهایت کشیدی، شبی که از تو، زیر نور ماه، راه می جوییدم  برای به بر کشیدنت ..."... 

ذوق از دلش بر آمد برای آن روزی که مرا به زانو درآورده بود :

" مستانه می خواندی! ... " نیش ش به مستی باز بود... جوابش دادم :

" گناهش پای آن پوست سفید که چون سر زمین های بکر نا مکشوف مرا به بلندای سینه و قوس کمرت فرا خواند ! ..." ... این بار به زیر آمد در این نبرد :

" تو اما مرد جنگجوی بی حصاری بودی با ته ریشی که دخترانه ی مرا شخم می زند در مسیر زبان سوزانش! " ... دل جوییدم از او :

" تو تجسم تمام عاشقانه های شاهنامه بودی ... "   ... نرم شد :

" مادر بزرگ از سودابه و رودابه می گفت تا زال و سیاوش تو حواسشان جمع شود که نشد ... "

یادم آمد : " پدربزرگ همیشه شاکی بود از من که اسیر این آهو بره بودم ... "

اعتراف کرد : " تو برایم یک وحشی ِ رام بودی ... همین و بس " .... 

سرم درد می کرد برای ناز کردنش :

" دلبر من

تلخ است که دریغ کنی طعم  آن کال نرسیده ی بوسه های نو جوانی را ...

یواشکی و دزدانه بود مزه اش ...

با لمس های کوتاه و اتفاقی ...

در بازی های قایم باشک که همیشه  پشت آن بیشه ی خر گوش ها بود ...

که ناغافل می شدن با ریسه خنده های ما در اتاق خواب شان ...

در وقتی که به غفلت می رفتند نگاه پرسای بزرگتر ها... که این ها کجا رفتند !...

باز هم کسی نیست ... بیا کنج آغوش هم را بدزدیم ...با عطر تنت که در نمور این دالان های خاطره، سمفونی می شود با ضربه های پیاپی من و کُر جیغ های تو ...

بیا این سرباز فاتح را در رژه ی اندامت به مدال افتخاری از وفاداری، مفتخر کن ...مرا که در سان دیدنِ چشمان خمارت، به زانوی شکست در می آید ... "

چیزی یادش آمد :

"چرا همیشه در بازی ِ با من بازنده ای؟! ... به پاس آخرین بُردَت ؟!... " ...

" یادم نیست... " ... اما دلکم خوب یادش بود :

" عشق من !

بازی نور و منشور را یادت نیست؟! ... اشک مرا با نوک انگشت کوچکت، از روی گونه بر می چیدی و مقابل نور ارغوانی خورشید می گرفتی ... طیف ها را می شمردم برایت ...هر کدام زود تر این رنگ را در دیگری می جست، زودتر می بوسید ... تو برای من هفت رنگ  بودی که از چشمانم می جوشیدی و زندگی را رنگین کمان می کردی...

می شمردم قرمز،  نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی... همه را به عشوه می باختم جز لبانت را : " که چه معنا دارد مرد لبانش هوس تمشک بیاورد؟! " ... آن بوسه ی دندان گیر یادت نیست؟!

می شمردم و می بوسیدی.. تا خورشید غروب می کرد و تو، بدرود... تا درودی دیگر ... "

به هر خدا نگهدار، اشک عشق می فشاند به پشت سرم ... چشمانش باز هم به نم نشست از ترس دوری ...

به بـَر فشردمش :

" عزیز جان ...  بدرود جای خالی سیمای تو.... در حلقه ی چشمان من است .. نیاید روزی که خورشید بی حیا....  بی رخصت چشمانت طلوع کند ..." ...


این عاشقانه ها پایانی ندارد! 

" آسانسور خاطرات "

 


زمستان 1391

 

پدر جعبه ی پرتقالی را که خریده بود رو توی تراس گذاشت و در حال دست چین کردنِ ریز و درشتش بود، پرسید : " نازنین ... تب و لرزای شیرین قطع شد؟! "

مادر گوشی موبایل را روی میز گذاشت و گفت :

" تا وقتی آرامبخشا رو مرتب میخوره ، حالش خوبه. شوهر خاله اش تو یه شرکت براش کار پیدا کرده، امروز رفت مصاحبه. خدا کنه قبولش کنن. تو خونه نمونه براش بهتره. " ...

پدر دو تا از پرتقال ها را انتخاب کرد و به آشپزخانه برگشت. یک پیشدستی و چاقو آورد و کنار همسرش نشست. پرتقال ها را پوست گرفت. به نازنین تعارف کرد و در حالیکه یک برش از پرتقال را توی دهانش می گذاشت، گفت:

" با این بچه ی نحسش چه کنیم؟!  هر بار که چشمم بهش میافته، یه سال از عمرم کم میشه ... من ...." ...

آب پرتقال به گلوی پدر زد ...سرفه پشت سرفه ... نازنین دلیل این سرفه های عصبی را خوب میدانست... چند ضربه به پشت مرد زد، که هنوز نفسش بالا نمی آمد ... فایده نداشت ... برای آوردن یک لیوان آب، بلند شد. پدر به نفس نفس افتاد.

***

پارکینگ شرکت سازه

زمستان سال 1391

شیرین خسته از ترافیک سنگینی که پشت سر گذاشته بود، ماشین را توی پارکینگ گذاشت و به سمت آسانسور رفت. نگاهی به تابلوی راهنما انداخت، اما حوصله ی پیدا کردن اسم شرکتی را که برای مصاحبه دعوت شده بود، نداشت. از نگهبانی که در حال بر انداز کردن شیرین بود، پرسید: " شرکت سازه کدوم طبقه است ؟! " ...

- " طبقه اول ... "  

شیرین با سر تشکر کرد، وارد آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی اول را زد. صفحه ی نمایشگر آسانسور، طبقه 3- را نشون می داد. دردی از ناف تا زیر شکمش، تیر کشید، یک درد آشنا که بیشتر دلیل روحی داشت و همیشه او را در خاطرات به عقب می کشید ...

.

.

.

طبقه ی 3-

بهار 1384

 

پدر، از تماشای گذرِ عابرها خسته شد و پرده را رها کرد؛ روبروی آیینه ایستاد،اسپری افترشیو را، زیرخطِ ریش و روی چانه اش پاشید و با کف دستش آن را روی صورتش خواباند؛ احساس کرد از ماه قبل تا الان، به اندازه ی سی سال پیر شده است  اما به افکار منفی اجازه ی پیشتازی نداد.

اسپری را، داخل چمدانی انداخت که روی تخت گذاشته و با لوازم شخصی اش پر شده بود؛ همسرش، نازنین، در اتاق را باز کرد. با دیدن چمدان شوکه شد:

" الان چه وقته مسافرت رفتنه؟! ..."

پدر درحالی که کتش را می پوشید گفت:

" بگو ماموریت بهش خورد، چاره ای نبود. " ... با کلامی سراسر تردید ادامه داد: " ماه دیگه بر می گردم ".

مادر که تا این موقع میان چهار چوب در ماتش برده بود، با اشک هایی غلطان به روی تمام پشیمانی هایش، داخل اتاق آمد و در را پشت سرش بست. به سمت مرد رفت که خم شده بود و چمدان را می بست، با احتیاط بازویش را گرفت؛ سعی کرد هق هقِ دل شکستگی اش را پنهان کند :

" جراحیِ شیرین برای تنبیه من کافی بود، دو برابر عمری که بهم گذشته، شکستم. بس نیست برام؟! " ....

مرد ایستاد؛ با یک دست چمدان را از روی تخت برداشت و بازوی دیگر را از دستان نازنین بیرون کشید ولی ... به دور زن حلقه کرد و او را به آغوش فشرد:

" عزیزم ... روزایی که نگران دیر اومدنای گل دخترمون بودم و تو بهم انگ بدبینی و بددلی می زدی، خفت انجام این جراحی رو  به جون خریده بودم... گیرم داماد نفهمه که داریم یک نجابت بخیه خورده رو، به همسریش درمیاریم... من که میفهمم دارم چه می کنم؟!! .... نازنین ... باید مرد باشی تا بفهمی،من چه سر این سفره ی عقد باشم،چه نباشم! به مرگِ خودم وکالت دادم برای قبض روحم!... " ...

پدر، مادر را بوسید و از خانه بیرون رفت. به مقصدی که قرار نبود کسی بداند کجاست؟!

صدای ضجه زدن های مادر فضای خالی خانه را مصیبت زده کرد...

درست اتاق روبرو، شیرین، روی تخت به پهلو خوابیده و زانوهایش را در شکم جمع کرده بود. با هر فریاد مادر، بیشتر در خودش مچاله می شد. دستش را میانِ پا گذاشته بود؛ نه فقط جای بخیه ها که جای اولین تجربه ی سکسی اش در کنار "مجید" سوزش داشت!...اما بیشتر درد؛ نمی دانست از کجایِ روحش ؟! ...

هنوز نمی فهمید چرا مجید، راننده ی آژانسی که شیرین عاشقش شده بود، به او نگفته بود که متاهل است و یک فرزند هم دارد؟!...

با اینکه شیرین مجرد بود و حاضر شد برای کام دادن به او، از خانه فرار کند تا برای همیشه کنار هم خوشبخت بمانند! اما وقتی پدر شیرین آنها را پیدا کرد و مچشان را در تخت گرفت، مجید هر رابطه ی عاشقانه ای را تکذیب کرد! ... و ... و ...

پدر آبرو داشت! ... بی سر و صدا، به دور از چشم و گوش فامیل، دست شیرین را گرفت و به خانه بر گرداند، گویی که این چند روز، یک اردوی تفریحی رفته بوده است!!! ...

خیلی زود، با انجام جراحی بکارت و بله گفتن به اولین خواستگار شیرین، همه چیز تمام شد

اما این پایان قصه نبود! ... هنوز هم چیزهایی بود که شیرین برای گفتن شان لب باز نکرده بود!!!

.

.

طبقه ی 2-

زمستان 1386

دو سال بعد از ازدواج رسمی 

آشوب در معده ی شیرین پیچید. دیگر چیزی برای بالا آوردن نداشت. جای سزارین زیر شکمش کرخ شده بود. چشمان تارش را به اطراف چرخاند، تنها بود. با اشاره ی دست، توجهِ پرستار بخش نوزادان را که بچه ها را برای شیر خوردن آورده بود، به خودش جلب کرد…  پرستار نزدیک آمد و پرسید:

" جانم؟! ... درد داری؟! ..."

" مامانم کجاس؟! ... " ... پرستار نمی دانست چه بگوید که شیرین ناراحت نشود :

" فکر کنم رفته نمازخونه ... بر می گرده! ...." ... اما مادر به خانه رفته بود! او از تصمیم شیرین دلگیر بود.

صدای گریه ی نوزادی که نمی توانست سینه ی مادر را در دهانش نگه دارد، حواس هردوشان را پرت کرد. پرستار نوزاد را آرام کرد و به مادرش کمک کرد تا بتواند سر سینه را در دهان بچه بگذارد. زیر چشمی نگاهی به شیرین انداخت که با حسرت و انکاری توأم از حس مادرانه، نوزاد را نگاه می کرد. سمت شیرین رفت:

" میخوای دخترت و بیارم شیر بدی؟! " ... شیرین غافلگیر شد:

" مگه پدرش نیومد ببردش؟!!! ... " ...

قبل از اینکه پرستار جوابی بدهد، صدای داد و فریادهای مردی از انتهای سالن به گوش رسید که با سوپروایزر بخش درگیر شده بود:

- " آقا اینجا بخش زنانِ، شما اجازه ی ورود ندارین. "

" برو کنار خانم! این بچه داره از گرسنگی تلف میشه. ماده سگ بود رحمش میومد. برو کنار ببینم. " ...

در کشاکش پرستارها، مردی که نوزاد رنگ پریده ای را در آغوش داشت خودش را پای تخت شیرین رساند. صدای اعتراض هم اتاقی های شیرین که بلند شد، مرد نگاهش را روی زمین انداخت و به پرستاری که کنار شیرین ایستاده بود گفت :

" این بچه شیر میخواد. به درک که مادرش طلاق می خواد، این طفل معصوم چه گناهی کرده؟! تا وقتی اسم این زن از شناسنامه من خط نخورده، وظیفه شِ به بچه ی من شیر بده ... " ...

همه سکوت کردند تا جواب شیرین را بشنوند. هنوز اثر داروی بیهوشی در صدای گرفته ی شیرین بود:

" اگه شیرش بدم ...حق حضانت و ازت می گیرم... میدونی که می تونم! " ...

صدای ناله های نوزاد در آغوش مرد و مرد در بلندای سالن زایشگاه گم شد اما شیرین تصمیمش را گرفته بود؛ این ازدواج مصلحتی از ترس آبرو، باتولد بچه، برای شیرین تمام شده بود. کسی دلیل این همه پافشاری را نمی دانست اما او اراده کرده بود به عشق اولش، مجید،برگردد.

درتمام این دو سال زندگیِ نکبتی، توانسته بود رضایت مجید را برای جدایی از همسرش جلب کند و حالا وقتش بود که آن قصه ی عاشقانه را به سر انجام برساند!

.

طبقه ی 1-

پاییز 1388

بعد از ازدواج با مجید

صدای سگ نگهبان، آرامش شب را در محله بهم ریخته بود. این سگ، هدیه ای از مجید بود در شب عروسیش با شیرین! در واقع تنها موجود زنده ای که تا قبل از تولد پسرشان، در این خانه حضور داشت؛ ‌مجید بیشتر وقتش را در سفرهای طولانی می گذراند.

شیرین با پسر یکساله و ناخواسته ای که، حاصل زندگی مشترک او با مجید بود، پشت پنجره به تماشای ماموران نیروی انتظامی ایستاده بود، که از در و دیوار خانه پایین می آمدند. سگ سیاه و بزرگی که مجید از روز اول ازدواجشان جلوی در زنجیر کرده بود تا در غیبتش، مانع رفت و شدهای شیرین باشد، هر بار به سمت یکی از سربازها حمله می کرد و مانع از ورودشان به داخل خانه می شد. چاره ای نبود جز اینکه با شلیک گلوله ای از پا درش بیاورند. شیرین خونی ندید، امیدوار بود بیهوش ش کرده باشند هر چند شش ماه اخیر که مجید خانه نیامده بود، او به خاطر همین سگ وحشی، حبس دائم شده بود.

اگر کمک های پدرش برای رساندن خوار و بار و آذوقه نبود، این مادر و پسر تا امروز هفت کفن پوسانده بودند.

ولی بالاخره تمام شد. تمام بددلی ها و ضرب و شتم های مجید، اسارت ها و حقارت ها، همه چیز تمام شد. این بار مأمورها حکم بازرسی داشتند. چند بسته ی یک کیلوییِ هروئین را، از محل مخفی که شیرین نشان داد، بیرون آوردند و او را همراه خودشان برای ثبت اظهاراتش بردند؛ حالا وقتش رسیده بود که شیرین، هر رابطه ی عاشقانه ای را تکذیب کند!!! برای همین با اطلاعات کم و اما کارسازِ شیرین، مجید خیلی زود به جرم قاچاق مواد مخدر، دستگیر و به اعدام محکوم شد!

دیگر چیزی نمانده بود که شیرین برای گفتنش، لب باز نکرده باشد!!! ...

 

طبقه ی همکف

سال 1391

 چرا بعد از سه سال حبس، شیرین تصمیم گرفت قبل از اجرای حکم اعدام به دیدنِ مجید برود؟! دنبال چه بود؟! نگاه عاشقانه ای که هرگز طعمش را نچشیده اما بهای سنگینی بابتش پرداخت کرده بود؟! یا نگاه عاجز و ملتمسِ مجید که آتش درونی اش را خاموش کند؟! ...

دلیلش هر چه بود، در این لحظه، او را، پشت یک میز، روبه روی مجید نشانده بود با قرآنی که بین شان بود؛ مجید منتظر بود:

" زود باش شیرین. زود باش تا وقت ملاقات تموم نشده، تو میگی دلیل فرارت با من عشق بود؟! من میگم هوس! ...باشه .. باشه عشق ... ولی دلیلت برای برگشت چی بود؟؟!!!  تو میگی عشق! اما من میگم انتقام!!!  تو میگی اینا همه دارن دروغ میگن؟! تو نبودی که من و لو دادی؟!! باشه! همه اش قبول. اگه اینطوره، قسم بخور، قسم بخور که بعد از من ازدواج نمی کنی و برای همیشه به عشقت وفادار میمونی. زودباش. قسم بخور شیرین. "

دستان لرزان شیرین به سمت قرآن دراز شد. آخرین کاری که به امیدِ آرامش برای وجدان سرگشته اش می توانست انجام دهد، این بود که مجید با یک باور عاشقانه، پای چوبه ی دار برود! ...

چیزی که از شیرین کم نمی شد. می شد؟! نکبت و بدبختی از این بالاتر؟؟!!! جایی که خدا خودش شاهدِ این همه نامردی و ظلم بود،‌ یک قسم دروغ به قرآن مقدس! می توانست روزگار او را از این هم سیاه تر کند؟!!! ... شوری از عشق و نفرت، لبخند و اشک، حقیقت و دروغ، شیرین را وادار به قسم خوردن کرد. کافی بود مجید، برای همیشه بمیرد ... برای ابد!!!

.

طبقه ی اول

زمستان 1391

 موسیقی آسانسور تمام شد. صدای ضبط شده، ایستادن در طبقه ی اول را خبر داد.

شیرین در آیینه ی آسانسور نگاهی کرد و چشمان خیسش را پاک کرد. دلش می خواست در این مصاحبه قبول شود. صدای زنگ موبایل، قبل از ورود به دفتر، متوقفش کرد. مادر بود، معترض شد :

" مامان جان، بزار برسم بعد خبر بگیر! " ... مادر گریه می کرد :

" شیرین ..برگرد ... بابات ... " ... شیرین برافروخت :

" بابام چی؟!!! نکنه مخالفه ؟!! " ... مادر نای حرف زدن نداشت :

" سکته کرد ... بیا بیمارستان ... " .... تماس قطع شد....................... 



بیست و پنج بهمن ماه نود و یک