عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

لبی با طعم تمشک ( داستان کوتاه )

" لبی با طعم تمشک " ( داستان کوتاه    (

 

توی آغوش من جمع شد و موهاش و دسته کرد :

" باز هم این چکاوک های فضول !!!  نشد یه روز صبح فرصت بدن من با بوسه ی تو از خواب بیدار شم ..." ...

به خودم فشردم ش:

" سفارش من و انجام می دن گلم. "

چهره ش و به نشانه ی تفکری عمیق در هم کشید و یه چشم و کوچکتر از چشم دیگه گرفت :

" چطور؟! " ...  بینی م و مماس نوک بینی ش کردم :

" نمیدونی چه لذتی داره وقتی خودت و به خواب می زنی و با چشمای بسته و لبای سرگردون،  دنبال صورت من می گردی تا بوسه ام رو جواب بدی... "

هیچ وقت بازیگر خوبی نبود، خجالت کشید : " یعنی همیشه می دونستی ؟! " ... خندیدم و یه جور متفاوت ماساژش دادم تا برای صبحونه آوردن، بهانه نداشته باشه... بلند شد..لباس پوشید و از اتاق رفت بیرون ...

به این سحر خیزی عادت داشتیم... به این که چای صبحگاهی رو با هم بنوشیم ... هنوز یک ساعت وقت داشتم ... پشت میز کار نشستم  و دفتر نگارشم و باز کردم... از پشت سر دستاش و دور م حلقه کرد... :

" یه دوش بگیرم قبل از صبحونه ؟! " ...

لبخند زدم و گفتم که منتظرش می مونم ...  نوشتن از گلواژه های این دلداده، انگیزه ی زندگی بود برام ...قلم دست گرفتم ...

*** 

دلکم، باز هم صبح را به ناز بیدار شد :

" از چکاوکان دلگیرم ... همیشه سحرگاهان، حواس مرا از رویای تو پرت می کنند، مرا که در خیالت آرمیده ام ...

از خورشید هم... که شبنمِ نشسته از نفس های تو را بر مژگانم،  تبخیر میکند ... 

از ابرها ، که از روی آفتاب می گذرند و سایه ی تو بر تنم محو می شود ... 

از این چنار پشت پنجره، که لانه ی عشق گنجشک کان پر سر و صداست ... ریتم بوسه های تو را به هم می زنند ... 

از ساعت ، از عقربه های دور و نزدیک که (هفت) را زاویه می کنند تا تو را به جاده کشند از این خانه ! ... "

بوییدمش به رسم لب و غنچه های رز سرخ :

 " عزیزکم! نازت به جان من ... قهوه و شکر می خواهی برای صبحانه یا شیر و عسل؟! ... "

" میل ندارم ! ..." ... میز چیده ی صبحانه را کنار تراس کوچک خانه، نشانش دادم :

" دلت به حال من نه! ... به چشمان منتظر این ارکیده های سپید و نسرین های صورتی، رحم بیاید! .. " ... در خود پیچید:

" مگر آن حوض آبی با ماهی های طلایی و شمعدانی های قرمز، دلشان برای من  رحم آمد ؟! ... این سفره ی عشق هم پیِ بهانه ای می رود ! " ...

می فهمیدم ش :

" دلت بهانه های کودکانه میگیرد جانکم ...  " ... 

باید پنجره را برایش باز کنم، شاید هُرم نفس تابستان او را از پیله ی ساتن لباس خوابش بیرون کشد ... که می کشد! ...

حق با او بود ... از این خیابان های یک طرفه،  هر که می رود، از کوچه ی کناری بر می گردد به خانه! ... هر الهه ی عشقی که روزانگی کند در این صحنه، دلش می لرزد ...

 گفتم ش :

" برویم کوچه باغ های خاطره؟!  ... یک امروز ، برای تو، زندگی تعطیل! ... " ...

لب ش شکفت : " با همان جیب های پر ؟! " ... به راه دلم آمد ... خندیدم :

" با همان کِشته های شیرین که نم می کردی به کامت !  " ... دستم را خواند :

" که دوباره قلاب زبان بیاندازی برای بیرون کشیدن شان ! " ... قهقهه زدم :

" که چقدر هم بدت می آمد تو ! " ... یادش آمده بود آن روز ها :

" خب!... شکارچی بی رحمی بودی! ... گیسوان خودم را کمند می کردی ... "

موهای کمندش! ... چه ماهرانه برای ابد پای مرا با آن ها بست :

" چه نا مهربانانه آن تیغ تیز را به قد موهایت کشیدی، شبی که از تو، زیر نور ماه، راه می جوییدم  برای به بر کشیدنت ..."... 

ذوق از دلش بر آمد برای آن روزی که مرا به زانو درآورده بود :

" مستانه می خواندی! ... " نیش ش به مستی باز بود... جوابش دادم :

" گناهش پای آن پوست سفید که چون سر زمین های بکر نا مکشوف مرا به بلندای سینه و قوس کمرت فرا خواند ! ..." ... این بار به زیر آمد در این نبرد :

" تو اما مرد جنگجوی بی حصاری بودی با ته ریشی که دخترانه ی مرا شخم می زند در مسیر زبان سوزانش! " ... دل جوییدم از او :

" تو تجسم تمام عاشقانه های شاهنامه بودی ... "   ... نرم شد :

" مادر بزرگ از سودابه و رودابه می گفت تا زال و سیاوش تو حواسشان جمع شود که نشد ... "

یادم آمد : " پدربزرگ همیشه شاکی بود از من که اسیر این آهو بره بودم ... "

اعتراف کرد : " تو برایم یک وحشی ِ رام بودی ... همین و بس " .... 

سرم درد می کرد برای ناز کردنش :

" دلبر من

تلخ است که دریغ کنی طعم  آن کال نرسیده ی بوسه های نو جوانی را ...

یواشکی و دزدانه بود مزه اش ...

با لمس های کوتاه و اتفاقی ...

در بازی های قایم باشک که همیشه  پشت آن بیشه ی خر گوش ها بود ...

که ناغافل می شدن با ریسه خنده های ما در اتاق خواب شان ...

در وقتی که به غفلت می رفتند نگاه پرسای بزرگتر ها... که این ها کجا رفتند !...

باز هم کسی نیست ... بیا کنج آغوش هم را بدزدیم ...با عطر تنت که در نمور این دالان های خاطره، سمفونی می شود با ضربه های پیاپی من و کُر جیغ های تو ...

بیا این سرباز فاتح را در رژه ی اندامت به مدال افتخاری از وفاداری، مفتخر کن ...مرا که در سان دیدنِ چشمان خمارت، به زانوی شکست در می آید ... "

چیزی یادش آمد :

"چرا همیشه در بازی ِ با من بازنده ای؟! ... به پاس آخرین بُردَت ؟!... " ...

" یادم نیست... " ... اما دلکم خوب یادش بود :

" عشق من !

بازی نور و منشور را یادت نیست؟! ... اشک مرا با نوک انگشت کوچکت، از روی گونه بر می چیدی و مقابل نور ارغوانی خورشید می گرفتی ... طیف ها را می شمردم برایت ...هر کدام زود تر این رنگ را در دیگری می جست، زودتر می بوسید ... تو برای من هفت رنگ  بودی که از چشمانم می جوشیدی و زندگی را رنگین کمان می کردی...

می شمردم قرمز،  نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی... همه را به عشوه می باختم جز لبانت را : " که چه معنا دارد مرد لبانش هوس تمشک بیاورد؟! " ... آن بوسه ی دندان گیر یادت نیست؟!

می شمردم و می بوسیدی.. تا خورشید غروب می کرد و تو، بدرود... تا درودی دیگر ... "

به هر خدا نگهدار، اشک عشق می فشاند به پشت سرم ... چشمانش باز هم به نم نشست از ترس دوری ...

به بـَر فشردمش :

" عزیز جان ...  بدرود جای خالی سیمای تو.... در حلقه ی چشمان من است .. نیاید روزی که خورشید بی حیا....  بی رخصت چشمانت طلوع کند ..." ...


این عاشقانه ها پایانی ندارد! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد