احساس ترسی نداشتم از اتفاقی که افتاده، به من چه! خودش ازم خواست بریم خونه. اون لحظه رو من بارها تجربه کرده بودم، میدونستم در هر حالتی میتونم خودم و با شرایط وفق بدم ولی یه چیز ذهنم ُ مشغول خودش کرده بود ...چرا بهار تا این وقت شب نه به من زنگ زده نه خبری ازش شده؟! ...
احساس پشیمونی هم نداشتم چون از نظر من، تا جایی پیش نرفته بودم که بخوام بعد ها دچار عذاب وجدان بشم، من فقط با یه غیر همجنس خودم درد و دل کردم، البته اون با من فقط....
- توجیه کن امیر خان!!!..... آره دیگه تو راست میگی کرگدن! چرا این درد و دلُ نزاشتین تو همون ماشین؟! چرا رفتی خونه؟! ..د آخه اگه طرف زنگ نزده میومد رو سرتون، به این فکر می کرد که دارین مثل دو تا آدم متمدن با هم حرف میزنین؟؟!!.. اونم با اون حال!!.. هیچ کشش جنسی هم بین تون نیست؟؟!!... مگه طرف سیب زمینیه؟؟!! ...همونجا دخلت و میاورد...شانس میاوردی پای پلیس و وسط می کشید تا اینکه همونجا حکم و صادر کنه، خودشم سنگسار و اجرا کنه....
- هی امیر بازم شروع کردی؟ داری خودت با خودت مسئله اخلاقی پیدا میکنی؟!! ها؟؟.. بکش بیرون از این افکار ..
- ببین امیر ... خودت و بزار جای شوهر طرف... زنا احساسین... تو بعضی از شرایط تابع احساسشون هستن نه عقل... تو دیگه چرا ؟!... بهار و این شکلی می دیدی چی کار می کردی؟!
به این قسمت مناظره درونی که رسیدم دست پام شل شد، هیج جوابی برای نیمه دیگه ی وجودم نداشتم.. احساس، کاملن خودش و عقب کشیده بود و عقل بر تمام پیکره و ذهنم دیکتاتوری می کرد...!
و چنین سوالاتی رو بارها تو ذهنم مرور میکردم:
" واقعن چرا هیچ خلوت عاشقانه ایی به اندازه کافی خلوت نیست. ازدحام جمعیت است در تخت خوابی دونفره!
چرا هر کسی چند نفراست،چهره هایی تماما" گوناگون! چرا عاشق کسی میشویم اما با کس دیگری به تختخواب میریم؟!
چرا عشق جماعیست دسته جمعی که در آن هرکسی، هر کسی را میگاید جز من که همیشه گاییده میشم؟ " و ... و... و...
خودم و به سیاوش رسوندم و ساعات باقی مونده از شب رو پیش ش بودم، کلی خندیدیم و از خاطرات قدیم گفتیم اما همچنان جواب سوالایی که از خودم داشتم رو، پس ذهنم حلاجی میکردم.
حوالی ساعت 6 صبح بود، همینطور که گرم حرف زدن بودیم، طبق عادت گوشی موبایلم و در وضعیت سایلنت قرار دادم با خیالی آسوده خوابیدیم...
با صدای آهنگی که سیاوش گذاشته بود، چشام و باز کردم دیدم وووو چه خبره؟! ساعت 12 ظهره....بلا فاصله گوشیم و چک کردم... 22 تا میس کال ... 8 تا مسیج ... بله! بهار خانم چند بار تماس گرفته و اس داده .. ! اما این کیه؟! یک اس ام اس بود اما خالی!...
شماره برام نا آشنا اومد، دیدم 5 بار زنگ زده... همچنین 3 بار هم با یه خط ایرانسل ! از اونجایی که گوشی من به خط ایرانسل حساسیت داره بالافاصله اونو پاک کردم .یه اس ام اس دادم به اون شماره نا آشنا، نوشتم: " u؟ "
بلند شدم از جام ... هنوز احساس می کردم دلم می خواد بخوابم اما یه جور ترس و دلهره تو دلم موج میزد که نمی زاشت بخوام یا حتی کمی هم که شده کشش بدم.
سیا چایی رو حاضر کرده بود، اون عادت داشت ناشتا سیگار بکشه، بهش گفتم:
" یکی هم به من بده..!" ..
دینگ دینگ ... صدای زنگ اس ام اس که اومد فورن خیمه زدم رو گوشی... دیدم همون نا شناس نوشته:
" معلومه اهل چت و از بچه های نتی که اینجوری میپرسی شما..! اما من عادتمه مینی مال مینویسم!" ... جواب دادم:
" شما هم باید از بچه های مجاز ی باشین درسته؟ اسمتون چیه؟"
در جوابم نوشت: " امیر خان من از دوستای مجازی خانوم تون (بهار) هستم، میخواستم ببینمتون!"
جانم؟! ها؟! کی به کیه؟ بهار و مجازی؟!!! امکان نداره... اگرم امکان داشت... اون وقت این جینگولک بازی ها رو نداره! ...
در جواب گفتم:
" اسمتون لطفن؟ " ... بلافاصله نوشت:
"مهم نیست اسم. فرض کن ننه قمر!!" ...
از روی طنز بود یا عصبانیت؟! ...نفهمیدم ... شمارش و سیو کردم، به سیا نشون دادم، گفتم:
" سیا این اعتبارییه یا ثابت؟"...
گفت: " خنگول همراه اول ثابته."... بنا بر احتیاط گوشی سیا رو گرفتم و با خط سیا به شمارش زنگ زدم، تا گوشی رو برداشت فهمیدم که زن نیست! قطع کردم!
دوست مجازی بهار، مرد بود! کلن برداشتی که از بهار داشتم، زیر سوال رفت .من حتی فکر نمیکردم اون به نت دسترسی داشته باشه مگر برای کار اداری و یا جستجوی مطالب ... این قضیه بو داره! من کجای ذهنم می تونم بخودم بقبولونم که اون دوست مجازی داره!! ... وای بحالت بهار اگر این مرتیکه درست گفته باشه! ...
بدون درنگ و با حالتی طلبکارانه زنگ زدم بهار...
- " سلام بهار."
- " علیک آقا... دیشب خوش گذشت؟! "
- " بله خوش گذشت، پیش سیاوش بودم، الانم پیش اونم، نباید یه خبری ازم می گرفتی یا منتظر بودی از بهشت زهرا براتون کارت دعوت میفرستادن بیای جنازم و تحویل بگیری؟! "
- " امیر بازم مست کردی؟! حالت خوبه؟! خودت خواستی تنها باشی، منم گفتم بزارم راحت باشی." ... جای بحث نبود:
- " بهار یه سوال دارم ازت، میخوام حقیقت رو به من بگی... نه خر فرض کنی من و نه هالو، درسته که از پشت کوه اومدم اما با هلیکوپتر اومدم!" ... نخواستم با لحن تندم، گارد بگیره، گفت:
- " بگو عزیزم. "
- " تو بغیر از کارای اداری ت و تحقیقات، تو اینترنت دوست مجازی هم داری؟! "
- " یعنی چی؟ منظورت چیه؟! "
- " بهار! فقط بگو آره یا نه؟! "
- " خب معلومه که نه، من حوصله این حرفا رو ندارم، حالا میگی چی شده ؟! "
- " بهار برام مهمه ، اگرم داری یا حتی داشتی، میخوام به من بگی، من ناراحت نمیشم."...
- " بر فرض هم که می داشتم، چرا باید ناراحت شی! هرچند، نه عزیزم این تویی که داری، این تویی که همیشه دوست داری یه سری آدم، خصوصن خانم مجازی، دورو برت باشه ... این تویی که تمام فکر و ذکرت شده نت... اینقدر غرق این دنیا شدی که فکر میکنی همه مثل تو هستن...همه آدم ها رو به شکلک های یاهوو میبینی... من از اول هم با این کارت مشکلی نداشتم، بهتم گفته بودم تا وقتی مجازین، مجازی داشته باشی.. اونم چون هم اینجوری از تنهایی در میای، هم اینکه خود منم مطالبت و دوست دارم و اینکه من احتیاجی ندارم!تو با نوشتن، عقده های درونیت و میریزی بیرون... اینم هنره ..حالا نکنه دوستای مجازیت دارن به واقعیت می پیوندند که به این فکر افتادی؟! " ...
- " نخیرگوش کن! " ...زیر لب گفت :
- " امیدوارم..!" ... نشنیده گرفتم:
- " ببین بهار، هر هنر، در هر رشته ایی، مجموعه عقده هاییِ که درون آدماست، این که میگی عقده، صرفن عقده های بد نیست.منم اگر فعالیت مجازی دارم میدونم که تو هم ازش خبر داری و هیچ وقت از این اعتماد تو سوء استفاده نکردم و نمیکنم! ... بهر حال اگه تو هم دوست مجازی داری میخوام بدونم. همین." ...
- " نه امیر جان! ندارم و علاقه یی هم به داشتنش ندارم ...حالا چی شده مگه؟! "
- " ممنونم عزیزم ..چیزی نشده ... آدم یه چیزایی میشنوه ترس برش میداره، مهم نیست، من عصر میام خونه یه سر بریم خرید در خونه تون... من میخوام هم کفش بخرم هم عینک" ...
- " بمیری امیر با این عینکات.. میخوای کیا رو ببینی... چه خبره عینک؟! " ...
- " فعلن بای" ...
- " بوس، بای" ... بهار راست می گفت! شاید من دلم خواست و باور کردم، رفتم سراغ سیا:
- " سیا یه لحظه بیا اینجا... ببینم امروز چه کاره ایی؟! وقت داری با من تا جایی بیای... خیلی وقت تو نمیگیرم. "... انگار در تمام این مدت که شاهد مکالمه ی من بود، تونسته بود ذهنم و بخوونه! " ..گفت:
- " بین امیر ... من مدتیه دست از پا خطا نکردم... دلم لک زده واسه دعوا... داستان چیه؟! بگو، عکس بده، جنازه تحویل بگیر. "...
جریان و به سیا گفتم . بعد این که هردو مطمئن شدیم کاسه یی زیر نیم کاسه است، تصمیم گرفتم به شماره نا آشنا زنگ بزنم...
گوشی رو برداشت و با صدایی که نشون میداد آدم متشخصیه، با وقار گفت:
- " سلام امیر آقا!.."..این سلام کردن یعنی باید رفت سر اصل مطلب:
- " علیک سلام... بفرمایین.. شما تماس گرفتین و اسم دادین... میشه بفرمایین شماره منو از کجا پیدا کردین و چطوری خونواده ی منو میشناسین؟! "
-" این روزا کار سختی نیست! من از یکی از دوستای دوستتون تو نت، شماره تون و گرفتم.. ازم نخوایین بهتون بگم کی بود!... من زنگ زدم چون میخوام در خصوص مسایل مهمی باهاتون صحبت کنم." ...
- " بفرمایین من در خدمتم... امرتون؟! " ...
- " اینجوری نمیشه ..الان وقت ناهاره.. تشریف بیارین دفتر، مهمون ما، گپ هم میزنیم."...
زیادی معتمد به نفس بود:
- " ببین داداش... من نمیدونم واسه چی زنگ زدی یا چرا داری ازم دعوت میکنی؟! اما علاقه ایی ندارم با شخصی که نمیشناسم، رابطه برقرار کنم. امرتون رو بفرمایین، من کار دارم."
- " امیرخان.. بنده از دوستای مجازی شما تعریفتون رو شنیدم ..میخوام بیشتر باهاتون آشنا بشم." ...
- " پس میشه بفرمایین به مسایل خصوصی و شخصی و زندگی من چی کار دارین؟ این آشنایی چه ربطی به همسر من داره؟! "
- " آقا اینجوری نمیشه... دفتر ما امیر آباده، خیابون ... ،من منتظرتون هستم، صرفن میخوام دو کلام با شما حرف بزنم فقط. " ... امیر آباد، درست شنیده بودم؟! پرسیدم :
- " کجا؟؟!!! "...
- " امیر آباد...خیابون .. پلاک.. . " ... سهیل؟! خدای من! شاید هم نه! احتیاط کردم!
- " ببین داداش... من نه میام نه وقت ش و دارم... لطفن مزاحم نشو... خدا نگهدار. "...
گوشی رو قطع کردم مبهوت سر جام نشستم...
وای... وای... وای ..... شصتم خبر دار شد... همه اتفاق ها رو چیدم کنار هم..تمومه... شیوا همه چی رو به سهیل گفته..این سهیلهههههه ... اما بهار و از کجا میشناسه....اونم حتمن شیوا گفته...خدایا ... نه... اینجوری نمیشه.... زندگی وا مونده من در خطره ..باید کاری می کردم ... نشستم تمام ماجرا رو از سیر تا پیاز برا سیا تعریف کردم...
کم مونده بود با اوردنگی از خونه بیرونم کنه... گفتم:
" سیا لطفن بیا این مشکل رو با هم حل کنیم... من الان به کمکت احتیاج دارم..." ... گفت که باید اول از صحت فرضیام مطمئن شم... اما هرچی زنگ می زدم به شیوا گوشیش خاموش بود، اس ام اس هامم بهش نمی رسید...
احساس عجیبی داشتم ، تنها وجود سیاوش بود که من و کمی امیدوار می کرد . ولی واقعا از دست اون کاری بر میومد؟!
خدای من! تا بحال این همه احساس ضعف نکرده بودم! ...
سیا پیشنهاد داد :
" با هم بریم شرکت شون ... چون حتمن بخاطر حفظ آبروش هم که شده خودش و کنترل میکنه."
راست می گفت، اونجا محیط مناسب تری بود تا اینکه جای دیگه، تنها با هم رو به رو می شدیم... ولی اگه واقعا اون سهیل بود، اگه همه چی رو می دونست، پس هدفش چیه از این کار؟؟!! ... گفتم:
" سیا، نه آدم لاتی بود نه بد دهن، صرفن خواست با هم حرف بزنیم....اما اگر حرفی از دیشب بزنه من چی کار کنم؟! چی بگم سیا؟"
" گند زدی امیر... گند....یه پات و گذاشتی این ور، یه پاتم اونور... ریدی اساسی تو زندگیت... هم خودت، هم اون بیچاره ...خدا به دادت برسه .. مهندس! اگه سنگسارت کنن... من فدا کاری میکنم با یه تخته سنگ میکوبم تو ملاجت تا کمتر درد بکشی.." و خندید شاید فضا رو عوض کنه!:
" مسخره الان وقت این حرفاس؟! باید خودمو جمع کنم.. انگار نه انگار اتفاقی افتاده....می ریم با هم... به جهنم! بهتر از این که پای بهار به این قضیه باز بشه! ..."
به طرف اس دادم و گفتم که بعد از ظهر میام، جواب داد منتظرتونم. و فقط خدا میدونه که به من چی گذشت در اون چند ساعت تا وقتی که همراه سیاوش به در شرکت رسیدیم. نمی دونم چی باعث می شد، قدم هام و کوتاه کنم. دوست نداشتم با این واقعیت رو به رو بشم! ...
واقعیتی غیر قابل انکار، هیچ حرف و جمله یی تو ذهنم نبود. منی که همیشه واسه همه چی و همه کس زبون داشتم، اینجا کاملن قفل کرده بودم! ... روی نیمکت تو لابی طبقه همکف نشستم:
- " یه لحظه صبر کن سیا... من نمیام! تو برو ..."
- " دیونه شدی امیر... میخوای بهار همه چی رو بفهمه؟ نگران نباش! ..."
- " نمی تونم سیا... اصلن نمی تونم مردی رو ببینم که دیشب با زنش تو یه خونه بودم! ....حالم خوب نیست ..." ...
فشارم افتاده بود، حافظه ام به کلی خالی! ... شاید چرت می گفتم:
- " سیا من از همین جا بر می گردم شهرستان ..حالم از تهران بهم میخوره... به بهار میگم کار ضروری پیش اومده... من نمی تونم هوای تهران و نفس بکشم.....از همه و همه چیز، حالم بهم میخوره حتی خودم...به درک بزار هرچی میخواد بشه، بشه! ..."....
ادامه دارد ....
سهیل شیوا رو محکم به آغوش کشید و لباش و بوسید و بویید ...با خودش گفت:
" لعنت به این بوی مشروب و سیگار.. باید پای این پرستو رو بــِبـُرَم از زندگیم..."
شیوا رو بغل کرد و به طرف خونه رفت... خواست مدت بیشتری رو از گرمای شیوا آروم بگیره، از پله ها بالا رفتند و شیوا رو توی آپارتمان، از بغلش پایین گذاشت.
هوای خونه سنگین بود، دود سیگار و تندی مشروب، بوی ادکلنی رو که تو هوا پراکنده بود رو پوشش می داد، سهیل خم شد و جاسیگاری رو از روی زمین برداشت، شیوا هم به اتاق خواب رفت، بطری مشروب رو کنار تخت گذاشته بود. نخواسته بود که دیگه پنهونش کنه، لباساش و در آورد و لبه تخت نشست، نیمی از جام رو پرکرد، روبروی صورتش گرفت، از تراش های منشوری اون، تصویر چند بار تکرار شده ی سهیل و تماشا کرد که داشت پرده ها رو کنار می زد تا هوای خونه عوض شه؛ یه نفس سرکشید...
دوباره جام و پر کرد، سهیل و دید که میاد طرف اتاق...جام و به طرفش تعارف کرد:
" به سلامتیه مردی که زنش و تنها نمی زاره! " و نوشید....
سهیل لبخندی زد و پیراهنش و آویز کرد:
" زیاده روی کردی... بس نیست؟"
شیوا بقیه مشروب رو با بطری سر کشید و فرستادش تو دستای سهیل؛ سهیل بطری رو گرفت و گفت:
" قبلا یه حرمتایی بود! " ... شیوا شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
" خب! ... قرار نبود بیای؟!" .... خودش و رو تخت رها کرد؛ سهیل لبخندی زد و پرسید:
"دیگه چه خبره تو این خونه وقتایی که قراره من نباشم؟؟!! " و شیوا دراز کشید و جوابی نداد.
سهیل نشست رو تخت و پیراهن شیوا رو مرتب کرد... آروم چرخوندش طرف دیگه ی تخت و خودش درازکشید.... به پهلو چرخید و روی آرنجش بلند شد... .صدای نفس های شیوا سنگین بود ... ازش پرسید:
"می بخشی منو؟"
"نه" ... سهیل می خواست همین امشب این ماجرا تموم شه:
"یه نگاه به خودت بکن! حق بده به من... تو خیلی فرق کردی..."
شیوا پشتش و کرد و ملافه رو روی سرش کشید..
" شیوا!!! " ...
جواب نداد... سهیل هم خودش و زیر ملافه کشید، دستش و حلقه کرد دور اون و طرف خودش آورد..
گردنش بوسید و آروم و مهربون گفت: " ببین هیچ وقت دعوات نکردم بابت سیگار کشیدنا و این مشروبای که میخوری، ببخش من و ..باشه!"
" نه" ...
" گازت میگرماااا.."...
" نمی خوام"...
" پس دلت می خواد!!!"...
لاله ی گوشش رو نرم گاز گرفت و چرخوند طرف خودش:
" چی بگم؟! چکار کنم که از دلت در آد؟!" ... شیوا چه جوابی داشت؟! :
" هیچی...تقصیر تو نبود..."
" مرررسی عزیزم.. یادت باشه بخشیدیا...فردا نگی مست بودم.... یادم نیست..."
شیوا مست بود و گرم مهربونی های غیر منتظره ی سهیل، پرسید:
" سهیل... تا حالا عاشق شدی؟!!!"
" بله..." ...باهمون اطمینانی که سهیل جواب داده بود، شیوا هم پرسید:
" چند بار؟!"
" اگه اسمش عشقه که به مرتبه نمیرسه! یه بار ..برای همیشه..."
" قبل از من؟! یا....؟! "
مستی تو چشای شیوا موج می زد...از روز اول هم سهیل عاشق همین چشمای درشت و نگاه گرمش شده بود...
لبخند تلخی زد و دستش و زیر سر شیوا گذاشت...طاق باز خوابید:
" چرا هیچ وقت عشق من و باور نکردی؟! "
" دروغ میگی... هیچ وقت احساست از یه دوست داشتنه عادی اونور تر نرفت... این روزا هم عادت کردی به من..." ... غم دل سهیل دوباره رنگ گرفت:
" اشتباه میکنی شیوااا... ولی خب..." .. بازوش و جمع کرد و شیوا رو سمت خودش کشید:
" هنوزم دیر نیست عزیز دل سهیل... چطور ثابت کنم؟"
" تا حالا شده یکی یه کلمه محبت آمیز بهت بگه و تو، با همه خوش اومدنت، لذت شنیدن این کلمه رو از فرد دیگه ای تو ذهنت بچشونی؟!" ..سهیل واژه ها رو دوباره از ذهنش گذروند:
" این عشق نیست ...نیازه" ...
" اسمش هر چی که می خواد باشه...من داشتم...دارم..می خوام..."
" تو چی می خوای شیوا...؟ عشق یا نیاز به توجه؟ "
" حالا دیگه هیچی...یه زمانی دلم می خواست معشوقه ات باشم."
" مگه آدم برا معشوقه اش چکار میکنه که من برا زنم نکردم؟" ...چشمای شیوا به اشک نشسته بود:
" لازم نیست کاری بکنی... کافی بود یه بار به زبون بیاری که دوستم داری.."
" خیلی بی انصافی شیوا ! من نگفتم؟!! من تا حالا نگفتم؟!! "
" چرا..گفتی..اما هر وقت ازت پرسیدم.....اصلا ولم کن سهیل..کنار تو خیلی آرزو ها به دل من موند..خیلی..."
از سهیل فاصله گرفت... بالشت کوچیکی که همیشه موقع تنهایی بغل میکرد و می خوابید و به آغوش کشید..صداش می لرزید:
" آرزو به دلم موند یه بار بخاطر من 5 دقیقه زودتر بیای خونه... وقتی میای موقع جواب سلام، یه نگاه کنی و ببینی برا تو آرا گیر کردم... دلم میخواست به جای متلکایی که تو کوچه خیابون بهم میگن...به دروغم که شده یه بار تو بگی چه خوشگل شدی عزیزم... وقتی لباس می پوشم و نظرت و می پرسم به جای اینکه به کوتاهی دامن و یقه بازم گیر بدی، از اندامم تعریف کنی نه اینکه فقط لذت ببری موقع عشق بازی...
موقعی که تو حال و هوای خودمم، من و بی دریغ ببوسی نه اینکه بوسه هات فقط معنای سکس بدن..."
انگار بغضا و هق هق های شیوا تمومی نداشت:
" حالا دیگه هیچ آرزوی ندارم...همه اینا رو جایی پیدا کردم که آرزو داشتم لب و دهن تو بود... دست و دل تو بود... آغوش و پناه تو بود..."
سهیل بلند شد، بالشت و از شیوا گرفت..بلندش کرد و نشوند، دستاش و دو طرف صورتش گذاشت و با پهنای کف دست اشکاش و پاک کرد:
" پیدا کردی؟!.... کجا؟!...." ... مست بود شیوا:
" یه جایی تو رویا هام..." خودش و از تخت کند... پرده و کنار زد...چیزی به صبح نمونده بود...پنجره رو باز کرد و نفس عمیقی کشید... سهیل درصدد دلجویی بود:
" تو سرخوشی... حالت خوش نیس..اما آره تو راست میگی ... من هیچ وقت به زبون نیاوردم اما هیچ وقتم برا تو رقیب عشقی نتراشیدم... شنیدی هیچ وقت از زن دیگه ای تعریف کنم؟...کسی رو به رخت بکشم؟...بی احترامی دیدی؟...تو از من پنهون کاری دیدی؟... تو که از همه چیه من خبر داری؟
شده دیر بیام...زود برم؟...
همیشه بهترین لباسا رو خریدی؟ بهترین طلا و جواهرا رو انداختی... بهترین خریدا رو کردی... چی خواستی که کم گذاشتم برات؟! ..." ... تند بود شیوا:
" همینه دیگه...همینه... من همیشه ازت خواستم... می فهمی؟!...دریغ از یه شاخه گل که تو از سر ذوق برام خریده باشی....دریغ از لحظه ای که تو خارج از نیازت به من فکر کرده باشی...
شد یه بار خارج از برنامه...از سر عشق زنگ بزنی حالم و بپرسی؟...اصلا تو چند تا جمله ی عاشقانه بلدی سهیل؟!.. چندتا؟!... "
به طرف شیوا رفت... پرده رو کشید...موهای پریشون شیوا رو دستی کشید:
" همه ی گناه من همینه؟!... این برات مهم نیست که من همیشه بهت وفادار موندم...هیچ وقت فکر خیانت به سرم نزد.. تو فکر میکنی من شرایط نداشتم...خدایاااا.... شیوا جان ... این حرفا معناش اینه که تو همه کسم بودی... چرا نمی خوای بفهمی؟!..." ..
شیوا عصبانی بود:
" این که با زنی رو هم نریختی، دلیل نمیشه که من و بی نیاز کرده باشی..." ...در کمدش و باز کرد... سهیل هیچ وقت کنجکاو نشده بود اون کمد همیشه قفل رو تجسس کنه... شیشه های مشروب پاپیون زده که می دونست همه شون هدیه های پرستو بودن تو مناسبتای مختلف و چند تا پاکت سیگار... شیوا گفت:
" این بطریا مستیای من و بیشتر دیدن تا تو!... این سیگارای لعنتی تنهایی های من و بیشتر پر می کنن تا تو..."
سهیل آروم بود... تو این پنج سال زندگی مشترک هیچ وقت پای درد دلای زنانه ی شیوا ننشسته بود... خب اونم چیزی نگفته بود... همه چی آروم به نظر می رسید... تازگی داشت این حرفا براش، سرش و پایین انداخت و پرسید:
" لابد همین حرفا رو هم به بهار زدی که نگرانت شده!!!"
شیوا توی شقیقه هاش درد شدیدی احساس کرد:
" نگران؟؟!!...اون عوضی نگرانه خودش باشه...اون عرضه داشت شوهر خودش و نگه می داشت..."
چشماش تار میدید شیوا... کنترلش و از دست داد..نتونست لبه تخت و پیدا کنه نشست رو زمین...
" چی شد؟!...شیواااا... چت شد؟!...."
" خسته ام...."
سهیل کمکش کرد تا سرجاش بخوابه.. خنکای باد پاییزی از همین روزا حس میشد...پنجره رو بست... پتوی سبکی آورد و روی شیوا انداخت...توی این خواب و خماری، سهیل تلاش کرد از بهار چیزهایی بدونه:
" شیوا... تو دیدی شوهرش و؟!"
صداش سخت شنیده میشد....انگاری بیشتر خواب بود تا بیدار... پلکاش سنگینی میکردن:
" آره... خیلی آقاس... "
" کی؟! کجا؟! کجا دیدیش؟! نکنه تنهایی پارتی رفتی؟!"
" نه ... بهار خواست وفاداری شوهرش و بسنجم... یه قرار ملاقات ترتیب دادیم... قرار بود من دلبری کنم تا ببینیم امیر چقدر دووم میاره...." ... چی میگفت شیوا؟!!! :
" چرا قبول کردی؟! "
" تنهایی حوصله ام سر اومده بود.... تو خونه ... فکر کردم سر گرمیه.... خوبیه ... با خودم گفتم ....تا لب چشمه میبرمش... هم ...رو بهار کم ....میشه... هم.... من........" ... داغ شده بود سهیل :
" تو چی؟... شیوا؟؟...تو چی؟!.... خوابیدی؟؟؟ " خوابیده بود ... عمیق...
ضربان رگها رو تو سرش حس میکرد... چشماش میسوخت... حنجره اش درد میکرد... قفسه سینه اش تیر میکشید... شوهر!!! ..بهار شوهر داشت ؟!
شوهر!!! ... آویز موبایل بهار حرف اِی انگلیسی بود، باور کرده بود که مجرده ، حدس می زد اول اسم دوست پسرش باشه اما حالا شوهر ... اِی!...اِی!... امیر!...اسمش امیرِ!... اون امیری که امشب بهار توی رستوران ازشش حرف می زد، شوهرش بود؟!! شوهر بهار؟! ...
وااااااااای بر تو ! ... تف سربالا انداختی بهار خانم!...
ساعت پنج صبح بود... خوابش از سرش رفته بود سهیل... احساس سرما کرد...روبدوشامبر و پوشید و به آشپزخونه رفت..
زیر کتری رو روشن کرد... چشمش به ته سیگارایی افتاد که دیشب جمع کرده بود... مارلبورو و چندتا هم کـِنت .... سلیقه پرستو و شیوا یکی بود... انگار مهمون دیشب کسی غیر از پرستو بوده... باید مطمئن میشد...به سالن برگشت...موبایل بهار رو برداشت و رو کاناپه دراز کشید...
یه مسیج خالی از ...امیر ... دیل کال...امیر! ... این فقط یک تماس بوده یا ؟؟!! ...
حالا که می دونست امیر شوهر بهاره دوباره ملاقات امشب و با بهار تو ذهنش مرور کرد:
" انگشت کوچیکه تو هم نمیشه...نه قیافه ای...نه سوادی...نه خانواده ای....اما از نظر مالی سرش به تنش می ارزه...." این توصیفات بهار از شوهرش تو این موقعیت، معنایی نداشت جز این که....امیر مرد جذاب و تحصیلکرده ایه که جایگاه خانوادگی و اجتماعی خوبی داره با یه شغل آبرومند! ...دستش و روی پیشانیش گذاشت و فشار داد، نباید اجازه میداد خشم و ندونمکاری اوضاع رو بدتر کنه! صبح از این واکنش در برابر شیوا، جز دروغهای بیشتر، چیزی دستگیرش نشده بود ... فکر کرد...
حس خاصی داشت از سلیقه ی خوبه شیوا که حداقل این رقیب، در شأن سهیل هست... ارزش فکر کردن و نقشه کشیدن داشت!...باید کاری می کرد! ...
بهار برگ برنده ی سهیل بود... نباید از این قضایا چیزی می فهمید... نباید باورش و از سادگی و ترسو بودن سهیل، تغییر داد... فقط ....
فقط سهیل باید مطمئن می شد که امیر تو رابطه با شیوا تا کجا پیش رفته! ... آخخخخخخ که اگه بیش از حد خودش حماقت کرده باشه!!!... اثر هر یه بوسه ای که از شیوا گرفته رو، برای همیشه رو تن بهار، یادگار میذاره!...نه از ترس روبرو شدن، از تجسم انتقامی همیشه ماندگار! .. اما... باید قبل از هر کاری نشونیش و پیدا میکرد و ...محل کارش و ....
شماره امیر رو سیو کرد تو گوشیش... گوشی شیوا رو باز کرد و سیم کارت و برداشت، سوزوند و گذاشت سر جاش... خط به نام خودش بود.. تا عوض کردنه دوباره ی سیم کارت فرصت داشت...
به طرز عجیبی حالش خوب بود...سیستم و روشن کرد... تنظیمات مودم و تغییر داد... تلفن خونه رو هم نمیشد کاریش کرد...شک می کرد شیوا... باید با مادر زنش تماس می گرفت...به بهونه این که شیوا مریضه میاوردش اینجا، تا فرصت تماس گرفتن با هرکسی رو، از شیوا بگیره...
با غروره بهار و حسی که برای به زانو در آوردنه سهیل در برابر خودش داشت...پیدا کردن امیر کار راحتی بود....وقت زیادی نمی خواست...
یه قهوه برا خودش درست کرد و بالا سر شیوا ایستاد.... نمیدونست از کی باید متنفر باشه؟! ... خودش که زنش و باخت؟! یا شیوا که غرور سهیل رو به عشق امیر فروخته؟!
این وسط یه چیزی رو خوب می دونست... تا روزی که از امیر انتقام نگیره... این تخت جای خواب سهیل نیست...!!!
***
اما کمی از زبانِ خودِ امیر حال و هوای اون شب ش و بشنویم:
سهیل که تماس گرفت و گفت داره میاد خونه، فوری به خودم اومدم، لباسم پوشیدم، وسایلم و درکمترین زمان ممکن جمع کردم، فلنگ و بستم...
گفتم:" شیوا اگر به چیزی شک کرد اسمی از من نمیبری ها... نه واسه تو خوبه نه من!..."
نفهمیدم چطوری خودم و به ماشین رسوندم، گازش و گرفتم و رفتم اما نمیدونستم کجا؟!...
شماره سیاوش رو گرفتم، سیا یکی از بهترین دوستای قدیمی من بود که بعد از ازدواج ناموفقش، تصمیم گرفته بود به تنهایی زندگی کنه، همینطوری که داشتم دنبال شماره تلفنش میگشتم، امیدوار بودم که طبق معمول بیدار باشه، اون بنا به عادتایی که داشت شبا بیدار بود و صبح میخوابید تا سر ظهر...عینهو جغد!
- " الو.. سیا.. سلام ..منم امیر ...کجایی پسر؟!" ...
با صدای بم و دورگه گفت:" ا ا ا امیر تویی؟! این وقت شب؟! "
- " بله خودمم... من تهرانم... تنهایی بیام پیشت؟! " .. قهقه ای زد و گفت:
- " چی شده ؟!..انداختت بیرون؟! " ... و باز هم خندید :
- " چی میگی؟!.. کی انداختم بیرون؟!... میخواستم با هم باشیم!" ..
- " نه امیر جون.. معلومه ریدی ... اونم با ر دسته دار ....بیا اینجا، منم تنهام تا صبح حالی به حولی! " ..
- " اولن چیزی به صبح نمونده .. دومن من اهلش نیستم ... مشروب خوردم ..خودت حالی به حولی، من تو حال و حولم...خانم مانوم که پیشت نیست؟! " ...
- " بیا بابا... ما دیگه آردامون رو الک کردیم و الکمون و آویزون....حالا اگه کسی ندونه...انگاری میگفتم کسی هم هست، تو نمیومدی؟! " ....
خودت همیشه میگفتی وقتی آدم تو رژیمه دلیل نمیشه به منو ( Menu ) نگاه نکنه !" و قهقه هاش و بلند تر سر داد :
- " بیشیین بینیییم باوووو " ...
احساس ترسی نداشتم از اتفاقی که افتاده، به من چه! خودش ازم خواست بریم خونه. اون لحظه رو من بارها تجربه کرده بودم، میدونستم در هر حالتی میتونم خودم و با شرایط وفق بدم ولی یه چیز ذهنم ُ مشغول خودش کرده بود ...چرا بهار تا این وقت شب نه به من زنگ زده نه خبری ازش شده؟! ...
ادامه دارد...
امیر همچنان در فکر دیروز بود؛ قرار ملاقاتی نیمه تموم:
" برام شبیه این بود که با تمام عطش و میل، بخوام به ارگاسم برسم و ناگاه طرف با اون حال و هوا، از تخت پرتت کنه بیرون! به رغم تلاشم برای جلب اعتماد شیوا و بر طرف کردن همون حسِ خواستنِ مفرط که قبلا گفتم - همونی که پای هر مردی رو تو این وادی میکشونه - همون افکار گذشته ی روزمرگی، تنهایی، زندگی تلگرافی، یکنواختی و تکرار مکررات و هر توجیه احمقانه دیگه ای که می تونست اینجا معنی داشته باشه، برای فرار از دایره ی اخلاقیات!...
حس من به شیوا فقط یه حس، بر اساس نیاز جنسی و یا حتی عشق افلاطونی نبود، گرچه دوست داشتم که همه این ها رو با اون تجربه کنم، چون فکر می کنم این فرط جسمانیت، داره من و از بین می بره... بهار هنوز ایده آلمه اما من چیه نرمال اون هستم؟ اگه هنوزم به ادامه زندگی با من اصرار داره، بعد اون ماجراها و حرفهای دیروز، چرا هنوزم حرف آخر و نمیزنه؟!... پاشو بیا بشین سر زندگیت خوب! "...
حرفهای دیروز امیر با بهار و پدرش، حاکی از اون بود که مشکلات شون همچنان پا برجاست، بهارنمیاد شهرستان، امیر هم نمیتونست بیاد تهران....عمق این اختلاف نظر ریشه داره و غیر قابل حله، یک از دیگری لجباز تر! ...
از نظر امیر تماس به موقع دیروز بهار، خودآگاه یا ناخودآگاه.... کوبیدن دو دست افلیج اون پسرک یا حتی اون آهنگ بی موقع، هیچ راهی براش باقی نمی ذاشت غیر از این که، فکر کنه لحظه ها و اتفاقات ساده ی اطراف، هر کدوم به نوع خودش یه معجزه اس... این آخـِرَتِ دیوانگیه اما ....! تو این شهر خراب شده پـُره از این جور روابط، همه عین هم، کی به این خرده جزئیات اهمیت میده؟! ...
یکی بی پول، یکی پولدار... یکی متوسط، یکی رئیس... یکی کارگر، یکی دکتر، یکی بازاری... اما این نیاز خواستن مفرط، هیچگاه به طبقه یا موقعیت اجتماعی ربطی نداشته و نخواهد داشت، چیز دیگه ای این وسط هست!.....
این شکل از طرز تلقی و نگاه به مسأله، چه بسا در منظر عمومی تا حد زیادی بـَدَوی به نظر برسه اما ،خب، بعید میدونست حتی در این حالت هم بشه، ایرادی به اصالت این تلقی وارد کرد، چرا که نقطه ی آغاز هر چیزی، از همون بَدویت اصیل و دور از پیچیدگی، نشأت میگیره یعنی از همون زمانی که تقریبن تمام سوالهای ذهن ما، پاسخهایی روشن و سر راست داشتن، فارغ از تمامیِ تئوری ها، اصول یا نظریه ها! ......
معمولن وقتایی که امیر می خواست همه جوره جوانب احتیاط و در نظر بگیره، برا طرف فقط یه اس ام اس خالی میفرستاد تا اون اگه شرایطش رو داشت جواب بده، همین کارو کرد، اس ام اس خالی رو سِند کرد و منتظر جواب شد... هنوز رسیو و دریافت نکرده بود که شیوا زنگ زد:
- " سلام امیر."
- " سلام عزیزم حالت چطوره؟! " ... صدای شیوا می لرزید:
- " اصلن خوب نیستم امیر، کجایی؟! " ...
- " یعنی چی؟چی شده؟ چرا صدات گرفته؟ من خونه ام." ...
- " مگه بهار پیشت نیست؟! " ...
- " نه!! میخواست با دوستاش بره بیرون ...اگه کنارم بود که اس نمی دادم ..میگی چی شده؟ ! " ...
- " امیر هیچی نگو فقط اگه وقت داری بیا دنبالم، همین الان." .... امیر نگران شده بود:
- " باشه تا کی وقت داری؟! "
- " سهیل خونه نمیاد دیگه ، دعوامون شده... بیا زود فقط ... دارم دق میکنم! "...
- " حاضر شو تا یک ساعت دیگه اونجام....بای . " ...
- " خدافظ. " ... نفس رو سینه ی امیر بالا نمیومد:
" یعنی چه؟! اتفاقی افتاده...؟! من بهار و چی کار کنم؟! بهتره ببینم چی شده؟! " ...
اینجور وقتا بود که مستاصل می شد ... و معمولا تصمیمات ش اشتباه از آب در میاد..... به دَرَک! ....
راه خونه ی شیوا رو پیش گرفت، به سر کوچه رسید... شیوا رو دید که داشت براش دست تکون میداد ... سوارش کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:
- " بگو چی شده؟! " ...
- " امیر نمیدونم، گیجم، منگم ،نمیدونم چی درسته؟! چی غلط؟! ... چی واقعیت داره؟! چی نداره؟!... زندگیم داره از هم می پاشه....سهیل همه چی رو فهمیده.... فکر کنم تمام چت های من و تو رو خونده... کادوی تو رو هم دیده!!!.... البته من کوتاه نیومدم و نمیام اما... میدونم کم میارم....ضعیف شدم.....روحم جلو تر از من داره راه میره. " ...
- " مشروب خوردی شیوا ؟!! درسته؟! بوی الکل ماشین و برداشته ... فکر نمیکنی زود شروع کردی؟!" ... شیوا تو حال عادی نبود:
- " امیر یه آهنگ بزار و فقط من و بچرخون تو خیابون... همین.....از خونه ی ما هم فاصله بگیر. "... امیر هنوز به دنبال سوالاتش میگشت:
- " تو داری یه چیزی رو ازمن مخفی میکنی شیوا... فکر نکن نمیفهمم! " ...
- " امیر فقط آهنگ بزار... میخوام هیچ حرفی نباشه بینمون....من امشب خونه نمیرم... زنت و بپیچون .. بیا تا صبح تو خیابون باشیم... بریم جاهایی که تا حالا ندیدم... من از این شهر بزرگ جز خونه مادرم ، مادر سهیل، چندتا مغازه، چند تا خیابون و دکتر و پارک و بهشت زهرا... چیزی یادم نیست. "...
- " نه! واقعن حالت خوش نیست! " ... امیر قبل از اینکه ضبط و روشن کنه،
به بهار زنگ زد اما اون جواب نداد، به خونشون زنگ زد و گفت:" من امشب دیر میام یا نمیام، اگه بهار اومد بگین با من تماس بگیره ..." ... ضبط و روشن کرد و ولوم رو بالا برد:
« می بَر زَنـَد ز مشرق، شمع فلک زبانه .... ای ساقیِ صبوحی! دَر دِه مِی ِ شبانه ....آی....
« گر سنگِ فتنه بارد، فـَرقِ مـَنش، سپر کن... گر تیر طعنه آید، جان مَنـَش نشانه.... آی....
« عقلم بدزد و لَختی، چند اختیار و دانِش... هوشم بــِبـَر زمانی، تا کِی غم زمانه!.... آی......
« صوفی و کنج خلوت، سعدی و طرف صحرا... صاحب هنر نگیرد، بربی هنر بهانه.... آی.....
.....
امیر بدون هیچ حرفی تا می تونست از اونجا دور شد ... چرخید و چرخیدند و این آهنگ و چند باره پلی کرد...
محض احتیاط! همیشه کمی ماءالشعیر غیر اسلامی تو ماشین ذخیره داشت... به همراه پسته... مشغول شد و زدم زنگ و...
- " به منم بده امیر." ...
- " چی پسته یا ... ؟! .... نخیر... شما زیاده روی کردی... ما قراره امشب با همین سر کنیم.... سهیل هم میدونه تو میخوری؟! " ...
- " نه...شایدم می دونه و به رو خودش نمیاره...نمیدونم! ..." ...
- " جالبه!!! " ... امیر نگاهی به ساعتش انداخت :
- "شیوا... ساعت 11 شبه... بریم یه جای یه چیزی بخوریم؟! " ...
- " نه تو خونه غذای آماده دارم، میریم اونجا....یه سربرو در شرکت سهیل تو امیرآباد. "....
چی؟!! چیزی توی گلو امیر سوخت:
- " یه بار دیگه بگو چی گفتی؟! " ....
- " ببین من میخوام خیلی چیزا رو اول به خودم بعدن به تو و بقیه ثابت کنم.... میریم خونه ما اما... اینو بدون، احساس کن با همجنس خودت تو اون خونه هستی، نه تو، نه من، با تمام علاقه ای که بهم داریم اما بچه نیستیم! ...فقط میخوام بشینم با یه مرد غیر از همسرم حرف بزنم ..حرفام عین خوره دارن منو میخورن... مُردم از بس من همش تو خونه حرف زدم و از سهیل فقط تایید شنیدم، هیچ حرفی واسه گفتن نداره....میاد خونه احساس میکنم آقای گوش تشریف آوردن...باور کن من دوست دارم بشینه برام حرف بزنه... بگه... هرچی که دلش میخواد....از کارای روزانه اش.. عقایدش.. علایقه ش...اما همش میشینه پای تی وی و عینهو ماست! چشمش به اخباره و احیانا هم گوشش به حرفای تکراری من! " .... امیر نگران این وضعیت بود، این مساله شوخی بردار نبود، با زبوه بی زبونی گفت:
- " اگه من بلا بدور! خدای نکرد! من همجنس باز بشم چی؟! " و خندید! شیوا نیشخندی تحویل داد و باز هم سکوت از ناشناخته ای که فضا رو پر کرده بود! ...
حدود ساعت 12شب، بعد از رفتن به شرکت سهیل برای اطمینان از اینکه سهیل شب و توی شرکت خواهد بود، شیوا به سهیل زنگ و به طرز ماهرانه ای که فقط از یه زن بر میاد، مطمئن شد که شب امن و امان خواهد بود! به خونه ی شیوا بر گشتند! ... شیوا در اختیار خودش نبود و بی هیچ حرفی راه آپارتمان و پیش گرفت، امیر با دقت به اطراف و در رعایت سکوت محض، دنبال شیوا وارد خونه شد. نسبتا مرتب بود اما به خوبی می شد آشفتگی زنه خونه رو فهمید!
شیوا، به اتاق خواب رفت و با یک بطری و دو جام در یک دست و، سیگار و جا سیگاری تو دست دیگه اش، اومد بیرون، با نگاه و اشاره ی چشم به امیر گفت که بنشینه. خودش هم
نشست روی زمین و تکیه داد به مبل، سیگار و روشن کرد و از لباش جدا نمی کرد.
امیر روبروی شیوا، روی مبلی نشست. مست نبود اما از تاثیر آبجو اون تمرکزی رو که باید نداشت. سعی کرد ذهنش و جمع کنه و به حرف های شیوا گوش کنه. هر چند به نظر نمیومد براش مهم باشه که امیر میشنوه یا نه، اون همچنان میگفت حرفهایی رو که باید می گفت.... حرف هایی از جنس زمانه ... از غم زمانه ...دردهای مشترکی که همه به جون خریده بودن...
حرفاش با اینکه تکرار مکررات بود اما ویژگی اصلی ش این بود که خودش بود... خودِ خودش... فارغ از ظواهر و بازی با کلمات.... و این یه مزیت بود..
همچنان که از زندگیش تعریف می کرد،امیر هم تو ذهنش براشون قافیه می ساخت، انگار خودش، رو به روی خودش نشسته و داره با خودش درد و دل میکنه....
اعتماد عجیبی به هم پیدا کرده بودند، شیوا که به آخرای حرفاش رسید، اشک تو چشماش حلقه زده بود...
امیر نا خوداگاه خودش و تو بغل شیوا پیدا کرد.... صورتش و نزدیک پیشونیش بردم.. لباش با حرارت پیشونی شیوا داغ شد... ناگهان هق هق گریه های شیوا و تا تونست تو بغل امیر گریه کرد تا آروم بگیره و امیر همچنان بازوش و گرفته بود و فشار میداد.
مسخ شده بود... دوست داشت حرارت نامرئی و نا مشروعی که، تمام وجودش رو غرق لذت می کرد... نفس عمیق تری رو به ریه هاش فرستاد و با اعتماد به نفس بیشتر گفت:
- " شیوا میدونی داره چه اتفاقی میوفته؟! ...حالا که آروم شدی من برم بهتره." ...
- " دست خودم نیست امیر...نمیخوام ... نمیخوام... میخوام باشی." ...
دیگه دست امیر نبود، آروم دستاش و دور کمر شیوا حلقه زد و این کافی بود تا در جدال میل وحشتناک درونیِ یک آدم حریص و ملاحظه کاری و حفظ شأنیت یک انسان متمدن، این دومی به تمامی مغلوب اولی بشه! ...
بی اغراق، نمیخواستم اون لحظات تموم بشه و هیچ شرمسار از این نبود که، اگه ناچار میشد در اون لحظات، که انسان روح و جسمش رو در حد خدایگان اساطیری بالا و پر اقتدار میبینه، به دروغ ادعا کنه که اون حال رو تا ابد و تا انتهای دنیا ادامه می ده و رهاش نمیکنه!...
گریزون نبود از اینکه ذره ذره ی وجودش رو با تمامی وجود شیوا مخلوط کنه و روگردان نبود اگه هر حرفی رو که حال خوش اون و خوشتر می کرد، بیان کنه، در این بین اما راست و دروغ هیچ حرفی مهم نبود، واقعن مهم نبود و اونچه که بیش از هر چیزی اهمیت داشت، قدردانی امیر بود در قبال تک تک اون لحظاتی که در نزدیکترین فاصله ی ممکن باهاش دراز کشیده بود... یکی شده بودند در حجم و حرارتی افزون تر از هر مدل انسانی دیگه ای !
تمام دقایقی که در آغوش شیوا گذشت، همچون اجرای با شکوهی بود از سمفونی روحانی آراسته به سازهای مقدسی مملو از عطر و بدنهای نمور و گـُرگرفته......
قبل از انجام هر حرکت دیگه ای، ناگهان استرس عجیبی تمام وجود امیر و گرفت!..
آره درسته صدای ویبره ی موبایل، گوشی امیر خاموش بود، کنار گوش شیوا گفت:
- " موبایلت زنگ می خوره." ..
- " مهم نیست... اشتباس این وقت شب."..
- " باشه... بازم یه نگاه بنداز."..
تو آغوش امیر چرخید و از دور به موبایل نگاهی انداخت:
- " سهیل؟؟!!! " ... نیم خیز شد... " سهیله! " ... نا خود اگاه هردو به حالت آماده باش در اومدند...
- " بله!!!؟؟" ... صدای خسته ی سهیل بود:
- " اس ام اس دادم جواب ندادی ... دارم میام خونه... گفتم تنهایی، اگه بیخبر بیام می ترسی... نخواب تا بیام." ...
دنیا داره دور سر امیر میچرخید یا امیر دورِ دنیا؟! ... باید کاری می کرد
****
سهیل، تماس با شیوا رو قطع کرد، چراغای ماشین رو خاموش کرد و به نور کمی که از پنجره ی آپارتمان، رو گلدون تراس افتاده بود، نگاهی انداخت... خونه خودش بود اما... می ترسید وارد شه... از نیم ساعت قبل که بهار زنگ زده بود و به حماقتش، برا خالی گذاشتنه خونه به نفع رقیب، خندیده بود... اینجا واستاده بود اما مردونه می ترسید بره خونه!!!... باز هم در عین استیصال به شیوا زنگ زده بود تا شاید صدای منتظرش، بست بزنه به ایمان شکسته ی سهیل: " مطمئن بودم...می دونستم... تا من نرم خوابش نمی بره!!!..."
ماشین رو بیرون پارک کرد، حس و حالش از خستگی گذشته بود... آوار شده بود رو سر خودش... رو بروی آسانسور ایستاد... رو طبقه سوم استپ کرده بود...
حوصله اش نیومد... خودش و بالا کشید از پله ها... صدای آسانسور رو که شنید، تازه به ذهنش خطور کرد: " طبقه سوم؟؟!!! خونه ی من؟؟؟!!" ... کی بود که آسانسور رو زده بود این وقت شب؟؟؟!!! ...
با همه قدرتش برگشت پایین... هر کس بود، فقط بوی سیگارش تو آسانسور مونده بود... صدای ماشین کشوندش تو کوچه... تو تاریکی ماشین قابل تشخیص نبود...دنبالش دوید... اما...چه فایده!!!
حالت تهوع داشت... چشماش سیاهی می رفت... همونجا نشست... نفهمید چقدر گذشت که شیوا صداش کرد:
- " سهیل؟!! چرا اینجا نشستی؟! نیم ساعته منتظرم بیای بالا ؟ جا قحطه؟! وسط کوچه؟! پاشو بریم تو... " ... سهیل همه ی توانش و جمع کرد و پرسید:
- " کی بود؟!" ...
- " کی، کی بود؟! " ...
- " کی پیشت بود؟! " ...
- " پرستو " ...
- " چرا نموند من بیام؟!" ...
- " خیلی هم از تو خوشش میاد؟! با کلی التماس نگهش داشته بودم؟! میدونی که از در بیای از پنجره فرار می کنه! شنید صدای پات میاد، رفت." ...
سهیل خواست که باور کنه تا قلبش آروم شه، بلند شد، تمام قد در برابر شیوا ایستاد، چقدر شکسته به نظر می رسید این زن؛ خودش و در برابر این همه تهمت و بدبینی، به فرشته ای که هیچ وقت قدرش و ندونسته بود، سرزنش کرد.
شیوا رو محکم به آغوش کشید و لباش و بوسید و بویید ...با خودش گفت:
" لعنت به این بوی مشروب و سیگار.. باید پای این پرستو رو بــِبـُرَم از زندگیم..."
شیوا رو بغل کرد و به طرف خونه رفت...
ادامه دارد....
سهیل هنوزم مطمئن نبود که بهار سر حرفش بمونه و بیاد، وقتش آزاد بود، ماشین و دو تا خیابون پایین تر پارک کرد و قدم زنون رفت طرف رستوران؛ با شناختی که از خودش داشت یه گوشه ی دنج رو انتخاب کرد تا اگه در برابر حرفای بهار از کوره در رفت، تو دید سایرین نباشه. رأس ساعت، زنی قد بلند با کت شلوار مشکی، دکمه های نقره ای و حاشیه های نگین دارش که نشون می داد با چه سلیقه و وسواسی دست دوز شدند؛ برش های کتی که به زحمت قسمتی از رونِ پاش و پوشش می داد، خوب تونسته بودند اندام رو متناسب تر از اونچه که بود، فرم بـِدن. شال سفید ابریشمی، بیشتر به سرو گردنش نما می دادن تا این که بخواد پوششی برای موهای قهوه ای و فر خورده اش باشن. آرایش کاملی داشت؛
انگار بار ها به اینجا اومده بود، آرام و موقر،مستقیم به طرف سهیل اومد، دستش و دراز کرد:
- " سلام، شبتون بخیر، بهار هستم. "
سهیل بلند شد و به جای دست دادن، صندلی روبروی خودش و نشون داد :
- " سلام، خوشوقتم، بفرمایین..."
شروع خوبی نبود برای بهار، با این حال، لبخندی زد و نشست. تمامه حس و حالی رو که شیوا از مردش تعریف کرده بود و می شد، در نظر اول تو وجود ِسهیل دید.
چهار شونه بود و قدبلند، عضلات به هم پیچیده ای داشت. پیراهن و کتش در عین گرون قیمتی، خیلی ساده انتخاب شده بودن، چشمای عسلی رنگی داشت که جبروت چهره ی مردونش رو به اعتدال می کشید.
سهیل صدای موبایل رو بست و تو جیب کتش گذاشت، زل زد تو چشمای بهار، طنین صدای محکمش دل بهار و هُری ریخت پایین:
- " خب بهار خانم، دیگه چه خبر؟! صبح که خوب من و گذاشتی سر کار!! ".
حس اعتماد به نفس غریبی داشت سهیل! بهار جواب داد:
- " من که عذر خواهی کردم! "
نگاهش و دزدید و خودش و دلداری داد: " چه مرگت شده؟؟!! جمع کن خودت و ! عذر خواهی برا چی؟! اصلا من کی عذر خواهی کردم؟!!! باورت نمی کنه احمق.... لعنت به این شیوا! یا الان یا هیچ وقت."
سرش و بلند کرد:
- " از شیوا چه خبر؟ حالش خوبه؟ دیروز که کـِیفش کوک بود ! "
سهیل به صندلی تکیه داد، هنوز نگاهش سنگین بود:
- " کجا بودین دیروز ؟! "
- " رفتیم یه بستنی با هم خوردیم، هیجان خاصی داشت شیوا، تماس گرفت تا از قرار عاشقانه اش برام تعریف کنه!... "
هیچ تغییری در چهره ی سهیل اتفاق نیافتاد؛ بهار لبخندی زد و گفت: " جای نگرانی نیست، دیدمش من، البته عکساش و! " ...
- " کجا آشنا شدن؟ " ...
- " نت ... " ... گارسون با دو تا منو نزدیک شد، تقدیم کرد و رفت.
بهار با کمال میل شروع کرد به خوندن لیست پیش غذا ... سهیل پرسید:
- " تو کدوم چت روم آشنا شدن؟ "
- " نمی دونم... فقط میدونم انگشت کوچیکه تو هم نمیشه...نه قیافه ای...نه سوادی...نه خانواده ای!! " ... سهیل هنوز باور نمی کرد بهار رو:
- " آره ... من گاهی به جای کله پاچه، مغز خر می خرم برا شیوا!!! "
نفسش بند اومد، منو رو کنار گذاشت، آب دهنش و به سختی قورت داد:
- " همینه دیگه...فکر می کنی اینایی که تو نت میچرخن، کیان؟ تمامه هنرشون زبون چرب و نرمشونه که افسرده هایی مثل شیوا رو شکار کنن! "
- " شیوای من افسرده نبود " ...
- " تنها که بود...نبود؟؟!!! " ...
سهیل، پشتش و از صندلی کند، دستاش و رو میز تکیه گاه کرد و به جلو خم شد، توی چشمای بهار زل زد:
- " تا حالا ازدواج نکردی؟! " ... منقبض شد بهار، تازه دور گفتگو دستش اومده بود:
- " گفتم که....مجردم...این چه ربطی داره به موضوع؟! " ...
- " یارو چی؟ اونم مجرده؟؟! "
حساب کار دستش اومده بود، سهیل خیلی خیلی با هوش تر از اونی بود که میشد فکر کرد:
- " دوست پسر من نیست که خواسته باشم اینجوری امتحانش کنم...!!! "...
اخماش و به هم کشید و روش و بر گردوند... با خودش فکر کرد که سهیل از کجا شک کرده؟؟!! ، سکوت پر هیاهویی بود...! ... چند دقیقه ای گذشت تا سهیل گارسون و صدا زد و به نرمی از بهار پرسید:
- " چی میل داری؟ "
بهار بدون اینکه نگاهش و از تابلوی رو دیوار، بر داره، منو رو توی ذهنش مرور کرد و جواب داد :
- " سوپ شیر ... میگو سرخ شده...دسر نمی خورم...یه بطری آب هم ...لطفا"
- " یه سوپ هم برای من.. غذا رژیمی بیارین...پیشنهاد سر آشپز... نوشیدنی هم..آب ...ممنون"
بهار دزدکی نگاهی به شکم سهیل انداخت...
- " براچی رژیمی؟! چربی خون که نداری؟! "
- " اگه قرار باشه با این موذی گریا! فشار خونم بالا بره، ترجیح می دم غذا چرب نباشه..."
به تندی تو صورت سهیل زل زد، تهدید خود سهیل به ذهنش رسید:
- " من همیشه هم این اندازه صبور و مودب نیستم" ...
سهیل گوشیش و چک کرد و با بی تفاوتی ِ آشکاری گفت:
- " خب نباش!...فکر می کنی تا الان خیلی مودب بودی؟! بدون هیچ سند و مدرکی، افتادی وسط زندگی من، به زنم تهمت خیانت می زنی و به خودم وصله می چسبونی که چی؟ قراره چی رو ثابت کنی این وسط؟! "... تمامه هدفش، تحقیر بهار بود که ثابت کنه این حرفا تا این لحظه، براش ارزشی نداشته...
بهار معنای لحن توهین امیز سهیل رو می فهمید، پشتش لرزید...راست می گفت...هیچی برا اثبات گفته هاش نداشت... باید شعبده می کرد؛
سوپ رو آوردن، بهار در حالیکه دستمال و روی پاهاش پهن می کرد، گفت :
- " من قصد لو دادنه شیوا رو نداشتم که پی مدرکی باشم، اصلا به من ربطی نداشت، ما فقط محرم راز هم بودیم... تا این که دیروز گفت می خواد لباس خواب جدید بخره! "
قاشق سهیل بین راه بشقاب و دهنش موند، بهار ادامه داد:
- " از این فانتزیا... قبلا گفته بود تو خوشت نمیاد...واسه همین شک کردم..."
دور، دور بهار بود:
- "نمی دونم می خواست عکس بگیره واسش یا قرار و مداری داشتن؟! نگفت... خیلی باهاش صحبت کردم...تو کـَتش نمی رفت..........."
سهیل، نه می دید...نه می شنید... چه تلخ بود این سوپ لعنتی!!!
اما شیرین بود طعم غلبه به سهیل در قاشق بهار...!!! :
- " هر چی بهش می گم دختر خوب...آخه مگه سهیل چشه؟ قیافه نداره؟ پرستیژ نداره؟ سواد نداره؟ جایگاه اجتماعی نداره؟؟؟ پـووول!!! ...پول نداره... ؟؟ که داره!!! خب مرگ می خوای برو قبرستون... عاشق شده سهیل!!! حالیش نیست... " ...
دید که سهیل قاشق و گذاشت و غذا رو نخورد... پرسید:
- " چی شد؟! خوشت نیومد از طعم سوپ؟! خیلی خوشمزه اس که؟! " ...
سهیل در حال تحلیل همه ی دیده و شنیده ها در کنار هم بود، پرسید:
- " حالا چی شد که خرید کتاب رو به لباس ترجیح داد؟! " ... بهار خبر نداشت:
- " کدوم کتاب؟! " ...
- " از راه اومد من خونه بودم... خریداش و خودم از دستش گرفتم... یک کتاب بود...گفت تو براش خریدی."
شوک شد دوباره! کدوم کتاب؟! وقتی اومد مرکز خرید که چیزی همراش نبود؟ تو کیفش بوده لابد!
- " نمی دونم، اون موقع باهاش نبودم " ...
- " چطور؟ خودت رسوندیش که؟! " ...
سهیل می دونست، بهار میفهمه که داره بهش دروغ میگه، این توهین غیر مستقیمی بود به بهار که چِرت می بافی و کاری نداره به راحتیه تو دروغ بگم!!!
قهرمان این قصه، خیلی خوب درک می کرد که تو دستای سهیل گیر افتاده، حریف رو دست کم گرفته بود، باید زنانگی رو می کرد:
- " حالا ول کن این دلواپسیا رو... همه غذاهات رژیمیه؟ یا امشب کلاس گذاشتی؟ "
- " معمولا غذای چرب نمی خورم." ...
- "خب؟ "...
- " خب که چی؟!! "...
- " اوف !... چه بد اخلاق...!!! اصلا بهت نمیاد....آخرش که چی؟ اتفاقیه که افتاده، هر گوشه ی این زندگی رو بگیری، آرامش سر می خوره اون طرفی که دستت نمیرسه...
همیشه همین طور بوده، یه دوست خوب می تونه جای همسر رو برا آدم پر کنه اما، هیچ وقت همسر آدم، دوستی خوبی براش نمیشه، جای خالیه کسی که ورای هر کاغذ امضا شده ای، خودش و، به تو و احساساتت، متعهد بدونه و همیشه وفادار باشه، کتمان کردنی نیست... تا حالا این خلاء رو حس کردی؟! "...
سهیل دست تو جیب شلوارش کرده بود و چنان راحت لم داده بود که گویی هیچ اتفاقی نیافتاده، با دست آزادش کارد غذا خوری رو بین انگشتاش می چرخوند و با افکار مه گرفته اش بهار و ورانداز می کرد، زیبا بود نه به اندازه ی شیوا اما به همون اندازه، گرم و گیرا ...آره... خلاء هایی داشت ولی نه اونقدر که نیاز باشه زنه دیگه ای، تامین کنه... شیوا بدون این که براش مادری کنه، همیشه با اقتدار، مهربونی و دلسوزیه یک مادر پشت سرش بود، همسری نبود که نیازی در کنارش ناکام بمونه، با این حال، زن اولویت دوم زندگی سهیل بود شاید برا همین، حضور شبانه ی بهار، براش چیزی جز شیطنت بر خواسته از حسادت های زنانه نبود، لحظه ای به ذهنش خطور نمی کرد که ممکنه شب رو با فکر زنی غیر از شیوا ، سر کنه... گارسون برگشت:
- " بفرمایین آقا... استیک گریل شده همراه با سبزیجات پخته و سس مخصوص... خانم.......... غذای شما......... امر دیگه ای هست؟ " ... سهیل سیاست عوض کرد:
- " برای خانم سالاد فصل بیارین ... "
خوب بود! با این توجه غیر منتظره! جایی برا امیدواری بهار هست که بشه این دیدار رو به جای قابل قبولی رسوند... هیجان زده نگاهی به بشقاب غذای سهیل انداخت و گفت:
- " واااو...اونوقت این غذا اگه رژیمی نبود ؟؟!! چه شکلی بود؟!"
- " سرد نشه غذات... "
- " صبر می کنم سالاد و بیاره... هیچ وقت نداشتی ؟! نه ؟!... جی اف (gf)... ؟! فکر کنم از اون بچه درس خونای غُد و مغرور دانشکده بودی؟درسته؟ " ... سهیل نمی خواست وقت هدر بده:
- " چکاره اس؟! ... اسمش چی بود؟؟؟ " ...
- " کی؟!! ول کن بابا ... بزار بچسبه به جونم... تو که باورم نداری ...دیگه چه فرقی می کنه؟ "
سهیل برشی از استیک رو به نشانه دلجویی به بهار تعارف کرد تا تونست اعتراف بگیره! :
- " اسمش امیرِ... نمی دونم شغلش چیه اما از اوناس که سرشون به تنش می ارزه"
- " بچه کجاس؟! "
- " نپرسیدم... تهرونی نیست ".
- " دیروز کجا همو دیدن؟ " ... بهار نمی خواست به این زودی تخلیه اطلاعاتی بشه! :
- " پیشنهاد بدی نیست... من به نوشیدنیه بعد شام عادت دارم! " ... سهیل مایل نبود به ادامه ی این دیدار:
- " همین شامم که زورکی خودت و دعوت کردی از سرت زیاده... "
- " همینه دیگه... تو از آداب معاشرت با یه خانم چی سر در میاری؟!... تقصیر منه که بهت افتخار دادم!!! " ...
بدجوری خورد تو ذوق بهار ... این رک بودن رو نمی پسندید... یکی به نعل میزد یکی به میخ این سهیل! انگاری روی خوشش برا رسیدن به جواب سوالاش بود، فقط! ... .
سکوت کرد... برای تمام مدت شام فقط نگاه هایی رد و بدل می شد که بیشتر حکم خط و نشون داشت تا .... .
نه سهیل چیزی دست گیرش شده بود نه بهار به اونیه که می خواست، رسیده بود... یکی باید از جایگاهش سقوط کنه... قراره قرعه به نام سهیل بیافته... میگین ..نه؟!!!....
***
بهار و سهیل ار رستوران بیرون اومدن، سهیل پرسید:
- " ماشینت کجاس؟ ".
- " اون طرف خیابون... همون نقره ای ِ ".
- " تویوتا؟!... خوبه..بابایی خوش سلیقه است؟! ".
- " ماشین منه، سلیقه خودمه".
سهیل همین طور که حواسش به عبور بهار از خیابون بود، سوئیچ رو ازش گرفت:
- " تو دوزی ماشین رو میگی دیگه؟! ...آره ...بد نیست... !!! "
سهیل پشت رل نشست، بهار در حالیکه کمر بندش و می بست، پرسید:
- " ماشین تو کجاس؟ "
- " دو تا خیابون پایین تر..."
- " اما من مسیرم از این طرفه..." ... سهیل استارت زد ماشین رو :
- " خب اگه نشد دنده عقب برگردی، کمکت می گنم دور بزنی!!! "
لعنت به تو سهیل ...!!! ... در وجود بهار، تمامه حس نفرت از شیوا داشت به حس زور آزمایی و قدرت در برابر سهیل تبدیل میشد... با خودش گفت :" آقا سهیل، اسمم و عوض می کنم اگه باورت به من عوض نشه! "... سهیل می روند و به جزئیات ماشین دقیق شده بود:
- " خوبه...شتابش عالیه... مصرفش چطوره؟ " ... بهار نگران سرعت بالا بود:
- " کم ... یواش تر برو... کورس که نیست.."
- " نگو که می ترسی " ... سهیل پیچید توی خیابون فرعی و خیلی راحت بین دو تا ماشین پارک کرد.
ماشین، خاموش شد.تاریکی کوچه و سکوت... حس غالبی داشت که بهار، رو آهنگ نفساش تمرکز کرد... با احتیاط پرسید :
- " سهیل! حالا می خوای چکار کنی ؟! " ...
- "چکار از دستم بر میاد؟" ...
- " برین سفر...شاید از سرش بیافته "...
- " یک روز ..دو روز ...یک هفته...یه ماه...بالاخره چی؟" ... نفس های سهیل از فرط غم سنگین بودند، به طرف صورت بهار برگشت، بر خلاف تمام لحن سرد و تحقیر آمیزی که امشب سهیل نسبت به اون داشت، هنوزم لبخندی تو نگاه بهار گرمی میکرد... بهار جواب داد:
- " تو مرد دوست داشتنی ای هستی... کجای کارت اشتباه بوده.؟!...خب از من نشنوی بهتره... اما..."
- " چرا نباید از تو بشنوم؟ " ... نباید خودش و لو می داد بهار :
- " من تجربه زندگی مشترک ندارم" .
- " تنها زندگی مشترک نیست که به آدم تجربه یاد میده... نگو که مردی تو زندگیت نبوده! "
- " اینجور روابط اعتماد میخواد... به کدوم بُعد مردای امروزی میشه... ؟! " ...
- " و کدوم زن؟!" ... چقدر نفوذ ناپذیر بود این سهیل...
بهار،دست سهیل و که روی کنسولی ماشین بود، تو دست گرفت... سرد بود:
- "خسته ای؟!" ... سهیل دستشو کشید :
- " خیلی... احساس می کنم قلبم درد می کنه... "
بهار دستش و زیر چونه سهیل گرفت و به طرف خودش چرخوند... اشک تو چشمای مرد حلقه زده بود... سهیل دستاش و رو صورتش گذاشت و به پهنای چهره ی مردونه اشک ریخت......
بهار میلرزید... باورش نمی شد چطور غرور این آدم شکست!... پیاده شد... ذهنش کار نمی کرد... یه دستمال از کیفش در آورد و به ماشین برگشت... سهیل آروم شده بود و موسیقی گوش میداد، بهار گفت:
- " متاسفم... "
- " بابت چی؟ ... باورام ... اعتقادام... امیدام... هیچ... همه بر باد؟!!... چه آرزوها براش داشتم... نه... نمیزارم اینجوری بمونه ... درستش می کنم... " .... این همه ی اون چیزی بود که بهار میخواست:
- " امیدوارم... من روی تو حساب می کنم... " ...
- " تو چرا؟؟!! " ...
بهار جوابی نداشت... یک جعبه ی طلایی رو از کیفش در آورد... باز کرد... سیگاری تعارف کرد... مکث کرد سهیل... بهار لبخندی زد و گفت :
- " نترس نمک نداره...! " ... سهیل نرم شده بود:
- "بابت لحن تند امشبم ..."
بهار سیگار رو روشن کرد و پکی زد، و به طرف سهیل گرفت، اونم قبول کرد، شیشه رو پایین داد... نگاهش به فیلتر سیگار و اثر رژ لب مونده ی بهار جلب شد! حواسش جمعه زن پر التهابی شد که کنارش نشسته بود! ... به بهار نزدیک شد... به لب هاش ... نزدیکتر... نفساشون در هم پیچید... بهار لبش و گزید و چشماش و بست... چکار باید می کرد؟!!! ........
با صدای در ماشین، چشماش و باز کرد ... سهیل منصرف از بوسه ای که هوس کرده بود، پیاده شده بود و به طرف ماشینش می رفت...
بهار پشت رل نشست و ماشین و روشن کرد ... هنوز پاهاش و حس نمیکرد... دور زد... از آیینه ماشین یه مورانو رو دید که دنده عقب میومد... سهیل بود، با صدای آرومی که بهار به راحتی می شنید گفت:
- " پیشنهاد میدم رژ لب لورآل بخری، هم عطر خوبی داره، هم طعمش عالیه... !!!از این که داری خوشم نیومد! وقت نکردی بگو تا، دفعه دیگه خودم سیگارم و روشن کنم." ...
بهار به باقیمونده سیگار تو دستش نگاه کرد که اثر رژ لب روش مونده بود... خندید و جواب داد:
" میخــــرررم براتــــــ ..."
وهر دو، با شتاب، در دو جهت مخالف روندن، غافل از این که « زمین به شکل احمقانه ای گرد است..
توی چشماش طالع گنگی میدید که نمی دونست سرنوشت خودشه یا بهار....؟!!!
به نظرش اومد صدایی می شنوه، توی وان نشست... صدای سهیل بود:
- " شیوا....شیــــــــــــوا...هزاری داری؟! می خوام بدم به پیک...."
خودش و از وان بیرون کشید :
" آره تو کیفم هست." ...از هدیه ی امیر یادش!....دوید طرف حوله و داد زد:
- " نه، نه سهیل، نه، ندارم، پنج تومنیه." ...
- " باشه عزیزم... باشه... بیا بیرون دیگه چایی سرد شد." ... نفسی از سر راحتی کشید:
- " اومدم"..
حوله رو دور خودش پیچید و بیرون اومد، وارد اتاق خواب شد، سهیل همه جا رو مرتب کرده بود.
بلوزش و ندید:
-" لباسام و کجا گذاشتی؟!" ... منتظر جواب نشد، روبرو آیینه ایستاد تا موهاش و خشک کنه.
سهیل با سینی چایی در دست ، تو چار چوب در واستاد:
- " بیارم همین جا یا میای پای تلویزیون؟!"
سشوار و خاموش کرد:
- " همین جا خوبه...این بلوزم کو؟؟" ... سهیل سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت:
- " یه بویه خاصی میدادن ... همه رو گذاشتم تو سبد رخت چرکا. " ...
نگاه معنا داری به سهیل کرد و نخواست ادامه بده.
لبه ی تخت نشست و فنجون رو برداشت...عطر خوبی میداد ...همیشه سهیل بهتر از خودش چای دم می کرد.
-" خوبه؟! این دفعه زعفرون زدم. " ... شیوا بی اراده خنده اش گرفت، میدونست سهیل دنبال بهانه ای برای حرف زدن می گشت، گفت : " خب که چی؟!"
سهیل چایی رو سر کشید و کنار شیوا نشست، دستش و دور کمرش حلقه کرد و اون و طرف خودش کشید تا ببوسه.
خنده رو لبهای شیوا ماسید، روش و بر گردوند و گفت: "خسته ام سهیل...".
اما سهیل قلاب دستاش و محکم کرد تا شیوا نتونه بلند شه. با لحنی شاکی گفت:
- " می دونم! تمام ماه قبل رو خسته بودی! برا همین من امروز، بعد دو هفته اتاقا رو جمع کردم و ظرفا رو شستم !! "
فنجون رو از شیوا گرفت، رو عسلی گذاشت و خودش و رو نیم تنه ش خم کرد تا شیوا رو، روی تخت بخوابونه... درازش کرد، نگاهشون که به هم گره خورد، دستای شیوا دور حوله سست شد.
داغیِ لبهای سهیل از چای بود یا گرمای خواستن، فرقی نمی کرد، شیوا خواهان بوسه های مردونه ای بود که بهار، شخصیت رمانتیک این س.ک.س رو، امروز ازش گرفته بود.
بهاری که امروز امیر رو از میانه ی راه عاشقی با شیوا، به سمت خودش برگردونده بود، سهم شیوا بود اما الان ... بغضش و فرو خورد، همین طور که خودش و روی تخت و زیر ملافه بالا می کشید، حوله رو باز کرد، دست سهیل داد که در حال باز کردن دکمه های پیراهنش بود؛
تک تک سلول های بدنش منتظر یه ارگاسم روحی و جسمیِ توأمان بودن، اما این معاشقه ای نبود که وعده گرفته بودن...؟!
تصور این که بهار فاتحانه از نبرد عشقیِ امروز بیرون اومده و تمام شب چون ملکه ای، در آغوش امیر، عشوه گری میکنه، نیاز میفروشه و ناز میخره؛ اون و در کام گرفتن از سهیل حریص تر می کرد! گویی از بهار انتقام می گیره و به امیر فخر می فروشه....چشماش و بست و دل به هـُرم نفسهایی سپرد که شاید احساس زیر خاکستر خفته ی اون رو، نسبت به سهیل، بیدار کنه...
حلقه ی موهای بلندش، دور انگشت سهیل که از گردن تا روی سینه هاش تابیده می شد، شوری در احساسش می ریخت که با بوسه های ممتد در راستای بدنش، تا نوک سر انگشتای پا، گـُر می گرفت... اما نه اون اندازه که حرارت تک بوسه های امیر رو در این لحظات خاص فراموش کنه..!!!
هر از گاهی چشماش رو باز می کرد و با تیزی ِ ملایم ِ ناخنای کشیده ش به دور کمر و بلندای بالا تنه ی سهیل،سعی میکرد تا واقعیت حجم حضور اون رو، به روی ذهن پریشونش بکشه،اما پیچ و تاب های عجولانه ی سهیل و لب گرفتنای گاه و بیگاهش، فرصت تمرکز بر اندیشه ها رو ازش می گرفت...
جسم ظریف و لـَختش و تسلیم عشق بازی های پسرانه ی سهیل کرد و در تاریک و روشنیِ اتاق، نگاهش رو آیینه خیره موند.بی اراده بود پرواز افکارش، حول و حوشِ بستر امیر!
تصور بوسه های دزدانه و هراسی گیرا، که در برهنگیِ یک رابطه ی نامشروع در خونش می دوید... سنگینیِ حجم عضلانیِ محبوبی که خنده های مستانه اش رو منقطع می کرد...
ضربه های کمری مردانه که با نگاه های پنهانی ش، دردهای ظریف زنانه رو کنترل می کرد... جملات کوتاهِ عاشقانه ای که، ادامه یا اتمام این عشقبازی رو پـُرسا میشد... اصوات کوتاه و زیر و بمی که سمفونی می ساخت با نفس های خسته... عطر تند و نرمی که در پایان یک معاشقه ی باشکوه، با طعمی ناب از یک بوسه ی مرطوب، خوابی شیرین رو به چشمان خمار و خیس شیوا، مژده می داد...
انعکاس نور چشماش و زد...
- "تو خوبی؟! خوبی خانمم؟! گریه می کنی؟! چت بود ؟! ندیده بودمت این جور؟! "
شیوا از رویا بیرون اومد، صورتش و تو سینه ی سهیل پنهان کرد و به قدر تمامه نداشته هاش اشک ریخت در بستری که، همخوابگی با دو مرد رو تا امشب هرگز تجربه نکرده بود...!!!
***
سهیل مثل همیشه زودتر بیدار شد، لیوان آب پرتغال رو بالای سر شیوا گذاشت، به آهستگی کنارش نشست...عمق خوابش و میشد از معصومیتی که تو چهره اش می درخشید، حدس زد.
خوب می فهمید این روزا سکوت غریبی داره زندگیه اون و شیوا رو می بلعه .
موهای شیوا رو از روی پیشونی کنار زد و به ترکیب چهره ای دقیق شد که انگار این سالها هرگز ندیده بود. نه، ندیده بود زنی رو که دیشب تو آغوشش شکست.
نمی دونست چر ا؟! اما از همون دیروز، بوی بیگانه ی لباس های شیوا ذهنش و درگیر کرده بود.
علیرغم خواب خوبه دیشب، خسته بود، هجوم افکار تلخ، سمی شده بود که خرد خرد به کام اعصابش فرو می رفت، بختکی رو سینه اش افتاده بود، فرصتی برای از دست دادن نداشت.
چراغ خواب رو خاموش کرد، در و بست و از اتاق بیرون رفت...
سوئیچ رو برداشت و از خونه زد بیرون... خدا خدا میکرد کسی از همسایه ها رو تو آسانسور نبینه...روز خوبی برای خوش و بش نبود چه برسه به کار کردن؟!
توی ماشین نشست، استارت و نیمه کاره رها کرد... گوشی رو در آورد و شماره ای گرفت:
-" خانم فردوسی .... سلام... حواست به دفتر باشه....ممکنه من امروز نیام...با مهندس صدری هماهنگ باش... کاری پیش اومد با همرام تماس بگیر...خدافظ..."...
لیست مخاطبین موبایلش رو چک کرد...دکتر رضاییان...دکتر شکیبا...دکتر فرهودی...دکتر کشاورز... شماره گرفت:
- " سلام دکتر...حال شما؟...خوبین؟... مرسی..خانواده محترم خوبن؟.... الهی شکر، ایشونم خوبن، سلام دارن خدمت تون...اختیار دارین..ما که همیشه احوالپرس شما بودیم و هستیم...بزرگوارین..ممنون...دکتر هستی یه نیم ساعتی مزاحمتشم؟ ..الان؟... خوبه... عالیه...میام خدمتت..فعلا خدافظ..."
همین امروز به مشورت نیاز داشت، قبل از این که وسوسه های فکریش، فرصتی برای سوء ظن درست کردن علیه شیوا رو به دست بیارن، ریموت در پارکینگ رو زد، باز نشد:
-" ای بابا...باز که خرابه... آخر خودم باید یه فکری برا مدیریت این ساختمون بر دارم... هر دفعه یه فیلمی داریم ..."
پیاده شد که کلید دستی رو بزنه و در رو باز کنه ...موبایلش زنگ خورد. زنی پشت خط بود:
- " الو؟! " همین طور که با کلید سر و کله میزد جواب داد:
- " بببله خانم فردوسی...براز یه ده دقیقه ای بگذره بعد!!! " ... اما خانم فردوسی نبود! :
-" آقا سهیل؟!...خودتون هستین؟! " ... درباز شد ولی قطعا بسته نمیشد:
- " بله...شما؟! " ... با اشاره دست به نگهبان فهموند که در بازه و اون داره میره... پشت رل نشست... زن جواب داد:
- " یک دوست " ... سهیل کمی تمرکز کرد شاید بتونه صدا رو بشناسه، آشنا نبود،پرسید:
- " می شناسمتون؟ "
- " آشنا میشیم اگه مایل باشین!!! پارک رفتگر خوبه؟! " ... سهیل عصبی شد:
- " معرفی کنین لطفا..من وقت کافی برا اینجور آشنایی ها ندارم".
- " سر صبحِ به این نازی و بد خُلقی؟! حیف مرد برازنده ای مثل شما نیست؟؟!! "
- " عذر می خوام خانم، من گرفتارم، بای" ... تماس و قطع کرد، نگهبان منتظر بود.شیشه ماشین رو داد پایین:
- " سلام آقای مهندس...شرمنده به خدا تا همین پنج دقیقه قبل درست بودااااا !!! "
- " زنگ بزن به این نمایندگی بی مسوولیت، بگو بیان جمع کنن ببرن این آشغالایی که نصب کردن، خودم با یه شرکت دیگه تماس می گیرم."
- " چشم ...خاطر جمع... حتما..."
بازم موبایل...همون شماره، با اشاره دست از نگهبان خداحافظی کرد و با یه تیک آف دور زد، تماس و برقرار کرد:
- " بازم شما؟؟!! "
- " گفته بودن مغرورین...فکر نمی کردم تا این اندازه...فرصت نمی دین آدم حرف بزنه آقای مهندس!!! "
همیشه این لحن مهندس گفتن منزجرش می کرد:
- " گفته بودن؟؟!!!... کیا؟!! "
- " حالاااااا ! " در برابر تندی های سهیل، عشوه های زنانه، تنها حربه برای وادار کردنه اون به گوش دادن این حرفا بود. سهیل نرم شد:
- " عادت ندارم پشت رل حرف بزنم...خلاصه ش کنین..." رفت سر اصل مطلب:
- " باید ببینمتون...منم مثل شما نگرانه شیوام...!"
شیوا؟؟!!! این کی بود که اون و شیوا رو میشناخت اما سهیل تا حالا ندیده بودش؟! ماشین و کنار زد و پارک کرد:
- " چرا من باید نگران شیوا باشم؟!!! " زن جوان موفق شده بود، کنترل ذهن سهیل رو به دست آورده بود، لحنش و تغییر داد:
- " این همه ی اون چیزیه که من و علیرغم میل باطنیم وادار به این تماس کرده!... وقت داری یا نه؟!! " ... سهیل کنجکاو شده بود:
- " من هنوز نمی دونم دارم با کی صحبت می کنم؟! "
- " منم نمی دونم...انگار اونایی که ازت شنیدم ، دیدن داره!!! پس میای دیگه؟!!! "
سهیل نمی دونست برا چی داره قبول میکنه، اسم شیوا محرک بود یا حس کنجکاوی از شناخت این صدای ظریف با اون نفوذ نامرئیه حساب شده اش...؟! :
- " باشه...کـِی؟! کجا؟؟!! " ... قرار تعیین شد و رفت برای ملاقات...
****
پارک خلوت بود... کلافه شده بود... هر سی ثانیه ساعت رو نگاه می کرد اما هنوزم نمی دونست چند دقیقه است منتظره... نگاهش به سمت در ورودی، خانمی رو تشخیص داد، مانتو قرمز با شال سفید... انگار تو کیفش دنبال چیزی می گشت،ژیدا کرد و درآورد، موبایل بود ظاهرا، سعی می کرد شماره ای رو بگیره، کنار نیمکت سهیل ایستاد، نگاهشون تلاقی کرد و سهیل از جاش بلند شد، زن لبخندی زد و در حالیکه گوشی رو کنار گوشش گرفته بود از سهیل اجازه گرفت کنارش بشینه، زیباییه خاصی نداشت اما گرم و جذاب به نظر می رسید، پرسید:
- " منتظر کسی هستین؟ "
- " بله... "
- کاملا مشخصه..." ... سهیل نگاهی به خودش انداخت:
- " چطور؟؟! "
- " خب کمتر مرد جوونی این وقت روز تو این پارک تنها دیده میشه "... چشمکی زد و شماره اش رو مجدد گرفت... سهیل حاضر جواب بود اما نمی دونست الان با کسی که هیچ شناختی ازش نداره، چی باید بگه؟!
موبایلش زنگ خورد، همون شماره ی آشنا! به لبای زنی که کنارش نشسته بود، خیره شد و با تردید جواب داد:
- " جانم؟ " ... زنی گفت:
- " متاسفم دیر کردم...خیلی منتظر موندی؟! "
زن در حالیکه به شخص پشت گوشی لیچار بار می کرد، از کنار سهیل بلند شد و رفت... زن جوان دوباره پرسید:
" الو...سهیل؟! می شنوی من و؟! "... سهیل نفس عمیقی کشید و افکارش و جمع کرد:
" بله... کجایین شما؟ "
- " واقعا متاسفم، کاری پیش اومد، نمی تونم به موقع برسم، باشه یه موقعیت دیگه، اینجوری معطل میشی"
- " نه ، منتظر می مونم، به قدر کافی برنامه هام بهم ریخته ، نمی تونم یه وقت دیگه بیام..."
- " نمیشه اما می تونم یه چیزایی رو بهت گوشزد کنم"
- " در باره شیوا؟ "
- " بله..شیوا..مهربان همسر! " سهیل می دونست رو دست خورده و نشون داده که تعصب روی ِ شیوا بزرگترین نقطه ضعفشه، نشست تا بشنوه. زن به هدفش رسید:
- " فقط خواستم بگم حواست بیشتر از اینا به زندگیت باشه، به زنت، به بودناش، نبودناش، تلفناش، خرید رفتنا و خرید کردناش، .................................... "
گفتنای زن تمومی نداشت، سهیل احساس درد می کرد، کجای بدنش؟ نمی فهمید اما به قدری با گفته های اون خانم گرم و سرد شده بود که حس می کرد با اولین تلنگر میشکنه... زن بعد از بیست دقیقه سکوت کرد تا سهیل تونست تمام قدرتش و جمع کرد و پرسید:
- " نمی خوای خودت و معرفی کنی ؟ الو...الووووووو! "... قطع کرده بود، یه اس اومد که :
" نمی تونم ادامه بدم، تا بعد" ...
دیگه حرفی کاری نمی شد کرد، این بازی شروع شده بود،سهیل خودش و به ماشین رسوند،
موزیک پلیر رو روشن کرد تا برای چند لحظه به اعصابش استراحت بده:
« بزار خیال کنم هنوز ،ترانه هام و میشنوی، هنوز هوام و داری و، هنوز صدام و می شنوی
« بزار خیال کنم هنوز، یه لحظه از نیازتم، اگه تمومه قصه مون، هنوز ترانه سازتم
« بزار خیال کنم هنوز ،پر از تب و تاب منی، روزا به فکر دیدنم، شبا پر از خواب منی...
.....
« ماه من قصه نخور، زندگی جزر و مد داره، دنیامون یه عالمه آدم خوب و بد داره
« ماه من غصه نخور، همه که دشمن نمیشن، همه که، پـُر ترک مثل تو و من نمی شن
« ماه من غصه نخور، مثله ماها فراوونه ،خیلی کم پیدا میشه کسی رو حرفش بمونه....
.....
راه افتاد، بی فایده بود، انگار همه یه حرف برا گفتن داشتن، نمی خواست باور کنه...
پشت چراغ قرمز ایستاد، سرش و رو بازوش گذاشت که به فرمون تکیه داده بود، عرقای پیشونیش و خشک کرد، صدای بوق ممتد ماشین پشت سرش و نشنیده گرفت، نمی دونست کدوم طرف برونه:
" سه تا مانتو...تو این ماه سه تا خریده...عطرشم عوض کرده...تازگیا آرایشم می کنه...چرا این ماه نداد قبض موبایلش و من پرداخت کنم؟ چرا تازگیا زنگ میزنه می پرسه کجایی؟ کی میای؟ از این اخلاقا نداشت که!... کمترم میره خونه مامانش...
خدای من... حالا می فهمم چرا کابوس میبینه...آره...حتما همینه...چه تبی کرده بود دیشب... بیخود نیست یه ماهه داره طفره میره از خوابیدن با من...نیاز نداره خانم...نه نداره...بوی لباساش !
خدای من همون ادکلنی بود که مدیر حسابداری مون میزنه...گفتم مردونه اس... خدای من..پس بهار کیه؟ اونا که همه اش با همن...
صدای خط ترمز ماشین جلویی در لحظه متوقفش کرد، سپر به سپر ایستادن... پسر بچه توپش و محکم بغل کرده بود و واستاده بود وسط خیابون گریه می کرد... تلفنش زنگ خورد:
- " جانم دکتر؟ "
- " سهیل جان خیلی دیر کردی من مشاوره دارم ..." اجازه نداد حرف دکتر تموم شه :
- " مهم نیست، باشه یه فرصت دیگه "
باید بر می گشت خونه، خیلی دلش می خواست بدونه الان شیوا در چه حالیه؟؟!!
به ساعتش نگاهی کرد ، نزدیک ظهر بود، خودش و رسوند خونه، پله ها رو دو تا یکی بالا رفت، بر خلاف همیشه، آروم و بی صدا کلید انداخت، رفت داخل.
میز صبحونه دست نخورده بود... پاورچین به سمت شیوا رفت که پشت سیستم نشسته بود:
" صبحونه ات که حاضر بود...همونم وقت نکردی بخوری؟!" ... شیوا جا خورد:
- " واااااااااای...ترسوندی من و !!! این دیگه چه مدلشه؟!" ...
" ترس؟! ...از چی ترسیدی عزیزم؟!"
نگاهش رو صفحه مانیتور دنبال چیزی می گشت که شیوا سعی داشت پنهانش کنه... سعی کرد حواس سهیل و از صفحه پرت کنه:
- " این وقت روز خونه چکار می کنی؟... ساعت یازده اس...نرفتی شرکت؟ اتفاقی افتاده؟؟؟"
سهیل نمی تونست خشم تو صداش و پنهون کنه:
- " چه اتفاقی؟! خونه خودمه..باید اجازه بگیرم ؟! "... بازوی شیوا رو گرفت و به طرف دیوار هل داد:
" من نمی فهمم توی این نتِ لعنتی چیه که تو رو لباس نپوشیده، مینشونه پاش؟!"
شیوا خم شد و سیستم رو خاموش کرد قبل از این که سهیل چیزی دستگیرش بشه... سهیل و بیشتر از قبل عصبانی کرد:
- " یعنی چی؟؟ من حق ندارم بدونم زنم صبح تا شب تو این خراب شده چه می کنه؟؟"
- " داد نزن سهیل.." ...
سهیل به سمتش حمله کرد، دستاش و دوطرف سر شیوا، روی دیوار گذاشت و تو صورتش داد زد:
- " میزنم... بلند تر...این بهار کیه که بودنش از زندگی برا تو جذابتر شده؟!!! "
موقعیت مناسبی برا جازدن شیوا نبود...سرش و بالا گرفت و دستش و رو سینه سهیل گذاشت:
- " گفتم آروم باش.. برو عقب... معلومه چته؟! سرزده و دزدکی میای خونه، تو کارای منم که سرک می کشی.. فکر نکن نفهکیدم رفتی سر کیفم! اصلا تو رو چه به بهار؟! "
خودش و از زیر آرنجای سهیل بیرون کشید و مشغول لباس پوشیدن شد...
سهیل صداش و نازک کرد و گفت: " می خواستم بدونم دیروز که با بهار جووون! بودین چی خریدین؟! "
- " درباره بهار درست حرف بزن، داد نزن، دهنتم کج نکن، می پرسیدی می گفتم..."
شیوا رفت تو سالن و رو مبل چمباتمه زد... سهیلم دنبالش:
- " هدیه بهار بود دیگه..نه؟؟!! کتاب و میگم." ...
همین طور که کتش و رو رخت آویز پرت می کرد به طرف شیوا میومدٰ، کتاب و از روی میز برداشت:
" عجیب بوش آشناس واسه من این کتاب و ورق کادوش...همونی نیس که لباسات به خودش گرفته بود؟؟!!! "
مشام سهیل خطا نمی رفت... هیچ وقت...هرگز:
- " بس کن... میشه بگی به کدوم دنده بلند شدی امروز؟"
جلوی شیوا نشست و چونه ش و بالا کشید، غیض کرد:
- " جواب من و بده...." شیوا ترسیده بود اما با قدرت فریاد زد:
- " آره...هدیه بهاره...اصلا از کی تا حالا به کتاب خوندن علاقه مند شدی؟؟ "
نیشخند تلخ سهیل تا مغز استخوون شیوا نفوذ کرد، گفت:
- "نه!!! سلیقه ی بهار من و گرفته!!! هیچ وقت ازش پرسیدی چرا اُدکلنای مردونه میزنه؟! مشکلی داره؟؟!! "
همه وجود شیوا رو تنفر گرفت، حالش از این طعنه زدنا بهم می خورد، لرزش لباش به وضوح دیده می شد، همه ی تهوعش و از حضور سهیل تو یه جمله خلاصه کرد:
- " فاتحه خوندم به این مردونگی و غیرت..." بلند شد و به اتاق خواب برگشت، در و پشت سرش قفل کرد، میلرزید.
طولی نکشید که در آپارتمان به قدری محکم به هم کوبیده شد که خبر میداد، سهیل امشب بر نمیگرده...
سهیل با تمام قدرت در آپارتمان رو به هم کوبید. دکمه ی آسانسور رو زد.دستش و کنار گردنش گذاشت. ضربان تند قلب رو از رگ زیر انگشتاش حس می کرد. نمی تونست تمرکز کنه. تیرش به سنگ خورده بود. شیوا محکمتر از اون بود که سهیل بتونه حرفایی رو که امروز در باره اش شنیده بود رو، باور کنه.
***
بعد از ظهر، شرکت سهیل
- " آقای رحمانی! این قرص و بخورین شاید سردردتون بر طرف شه..."
سهیل سرش و از روی میز برداشت، بدون این که چیزی بپرسه قرص رو با یه لیوان آب سر کشید.
فردوسی سه سال منشیِ این شرکت بود اما تا حالا ندیده بود برای یکبار هم که شده سهیل اظهار سردرد کند، غریزه زنانه اش از یک فاجعه ی خانوادگی خبر میداد. پرسید:
- " کاری هست که من براتون انجام بدم؟ "
سهیل فکری به سرش زد ، شماره ی صبح رو گرفت و به خانم فردوسی گفت:
" شماره منشیِ شرکت نوین ابتکارِ... چون ساعت اداری تموم شده، نمی خوام تماسم سوء تفاهم ایجاد کنه...زنگ بزن اگه خودش جواب داد گوشی رو بده به من...بزار ببینم میشه از زیر زبونش کشید مدیر عاملشون برا قرار داد بستن کدوم کشور رفته؟؟!! "...
خودشم با دروغی که گفته بود حال کرد ولی کدوم زنیه که دروغ مردا رو تشخیص نده؟!... برا سهیل مهم نبود...فردوسی یه چیزی بیشتر از منشی بود براش.
تلفن رو آی فون بود...صدا رو شناخت، همون خانم بود، گوشی رو گرفت و با نگاه تشکر آمیزی از منشی خواست بره بیرون و در و پشت سرش ببنده.
- " سلام، سهیل هستم " ... زن جوان خوش برخورد بود:
- " بله می شناسم شماره رو...اون خانم کی بود؟ "
- " منشیم... به جهت احتیاط "
- " بله...متوجه ام...خوبی تو؟ چه خبر؟ " ... برای احوالپرسی تماس نگرفته بود سهیل، گفت:
- " اشتباه می کردی...در باره شیوا... همه حدسیاتت اشتباه بود... میشناسمش... تنها هنری که نداره دروغ گفتنه! " ... زن جوان انتظار این حرف و نداشت:
- " تو چکار کردی سهیل؟!!! ... رفتی ازش پرسیدی؟ "
- " نهههه... جنگ زرگری راه انداختم...محکم بود...یه ذره هم ترس به چهره اش نیومد.. من بهش ایمان دارم "
صدای قهقه ی بی اختیار بهار ، خجالت زده اش کرد، خودش خوب می دونست دروغ گفتن هنر نمی خواست..جسارت می خواد...
چند ثانیه ای طول کشید که زن جوان و ناشناس تونست خنده اش و کنترل کنه...صدای نفس های عصبیه سهیل هشداری بود براش... وقتش بود که برگی برای جلب اعتماد سهیل رو کنه!:
- " من بهارم... سی ساله...مجرد...از دوستای صمیمیه شیوا...باید اسم من و شنیده باشی ازش؟!"
- " بله...زیاد...مخصوصا این دو ماه اخیر... کجا آشنا شدین؟ "
- " سوال بی ربطی بود بعد از دوماه...حالا که همه جیک و پیک زندگیت و سر درآوردم؟! باید قبل از اینا به خانمت می سپردی به هر بیگانه ای اعتماد نکنه...به هر حال فرقی هم نمی کنه..فرض کن تو مسجد آشنا شدیم در باب مساله ی گفتگوی زن و مرد نامحرم و ادله ی حرمتش!!!... "
سکوت سهیل سنگین بود، زن جوان ادامه داد:
شوخی کردم!!! توی یک سالن آرایش دیدمش... وقتی زیر دست آرایشگر خوابیده بود و می گفت مردش خوبه و کاری به کارش نداره..." ... سهیل این نیش زبان را باید جواب میداد:
- " شدی دایه مهربان تر از مادر؟! " ... نوبت ترفند دوباره ای بود از بهار:
- " چه صدای خاص و جذابی داری؟ تا حالا کسی بهت گفته؟ اون طنین عاشق کـُشه ته صدا ت و می گم" ... سهیل چندشش شد:
- " چی می خوای؟ "
- " هیچی...زوده برا خواستن... !!! به عنوان یه دوست نگران شیوا و روابطش بودم، اما از صبح دارم عکسایی رو که ازت دیدم و تو ذهنم رِیلود(reload) میکنم و دنبال این می گردم که مرد همه چی تمومی مثل تو ، چی کم گذاشته براش، که عاشق اون شهرستونی شده؟! "
- " شهرستونی؟ تو می شناسیش؟ طرف رو می گم؟! "
- " نه ممنون... مزاحم نمی شم... حالا چون اصرار می کنی قبول می کنم...کدوم رستوران؟ غذا دریایی هم داره؟ "
سهیل احتیاج داشت، به یک هم صحبت، به کسی که از خیلی چیزایی که اون ندیده بود ، خبر داشت :
- " نشه مثل صبح؟!! "
- " خیلی هم بی نصیب نموندی؟! کی بود اون خانم خوشگله؟! "
- " پس چرا جلو نیومدی؟ "
- "گفتم شاید معامله تون شد! " ... این نوع حرف زدن سهیل و کلافه می کرد:
- " من همیشه هم این اندازه صبور و مودب نیستم!!! "
- " آره ...گفته شیوا....شام می بینمت...راس ساعت هشت، آدرس رستوران رو برام اس کن " صدای بوسه ای و تمام...
ادامه دارد ...