عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسدهای بی حصار اندیشه" ... قسمت هشتم


سهیل هنوزم مطمئن نبود که بهار سر حرفش بمونه و بیاد، وقتش آزاد بود، ماشین و دو تا خیابون پایین تر پارک کرد و قدم زنون رفت طرف رستوران؛ با شناختی که از خودش داشت یه گوشه ی دنج رو انتخاب کرد تا اگه در برابر حرفای بهار از کوره در رفت، تو دید سایرین نباشه. رأس ساعت، زنی قد بلند با کت شلوار مشکی، دکمه های نقره ای و حاشیه های نگین دارش که نشون می داد با چه سلیقه و وسواسی دست دوز شدند؛ برش های کتی که به زحمت قسمتی از رونِ پاش و پوشش می داد، خوب تونسته بودند  اندام رو متناسب تر از اونچه که بود، فرم بـِدن. شال سفید ابریشمی، بیشتر به سرو گردنش نما می دادن تا این که بخواد پوششی برای موهای قهوه ای و فر خورده اش باشن. آرایش کاملی داشت؛

انگار بار ها به اینجا اومده بود، آرام و موقر،مستقیم به طرف سهیل اومد، دستش و دراز کرد:

- " سلام، شبتون بخیر، بهار هستم. "

سهیل بلند شد و به جای دست دادن، صندلی روبروی خودش و نشون داد :

- " سلام، خوشوقتم، بفرمایین..."

شروع خوبی نبود برای بهار، با این حال، لبخندی زد و نشست. تمامه حس و حالی رو که شیوا از مردش تعریف کرده بود و می شد، در نظر اول تو وجود ِسهیل دید.

چهار شونه بود و قدبلند، عضلات به هم پیچیده ای داشت. پیراهن و کتش در عین گرون قیمتی، خیلی ساده انتخاب شده بودن، چشمای عسلی رنگی داشت که جبروت چهره ی مردونش رو به اعتدال می کشید.

سهیل صدای موبایل رو بست و تو جیب کتش گذاشت، زل زد تو چشمای بهار، طنین صدای محکمش دل بهار و هُری ریخت پایین:

- " خب بهار خانم، دیگه چه خبر؟! صبح که خوب من و گذاشتی سر کار!! ".

حس اعتماد به نفس غریبی داشت سهیل! بهار جواب داد:

- " من که عذر خواهی کردم! "  

نگاهش و دزدید و خودش و دلداری داد: " چه مرگت شده؟؟!! جمع کن خودت و ! عذر خواهی برا چی؟! اصلا من کی عذر خواهی کردم؟!!! باورت نمی کنه احمق.... لعنت به این شیوا! یا الان یا هیچ وقت."

سرش و بلند کرد:

- " از شیوا چه خبر؟ حالش خوبه؟ دیروز که کـِیفش کوک بود ! "

سهیل به صندلی تکیه داد، هنوز نگاهش سنگین بود:

- " کجا بودین دیروز ؟! "

- " رفتیم یه بستنی با هم خوردیم، هیجان خاصی داشت شیوا، تماس گرفت تا از قرار عاشقانه اش برام تعریف کنه!... "

هیچ تغییری در چهره ی سهیل اتفاق نیافتاد؛ بهار لبخندی زد و گفت: " جای نگرانی نیست، دیدمش من، البته عکساش و! " ...

- " کجا آشنا شدن؟ " ...

- " نت ... " ... گارسون با دو تا منو نزدیک شد، تقدیم کرد و رفت.

بهار با کمال میل شروع کرد به خوندن لیست پیش غذا ... سهیل پرسید:

- " تو کدوم چت روم آشنا شدن؟ "

- " نمی دونم... فقط میدونم انگشت کوچیکه تو هم نمیشه...نه قیافه ای...نه سوادی...نه خانواده ای!! " ... سهیل هنوز باور نمی کرد بهار رو:

- " آره ... من گاهی به جای کله پاچه، مغز خر می خرم برا شیوا!!! "

نفسش بند اومد، منو رو کنار گذاشت، آب دهنش و به سختی قورت داد:

- " همینه دیگه...فکر می کنی اینایی که تو نت میچرخن، کیان؟ تمامه هنرشون زبون چرب و نرمشونه که افسرده هایی مثل شیوا رو شکار کنن! "

- " شیوای من افسرده نبود " ...

- " تنها که بود...نبود؟؟!!! " ...

سهیل، پشتش و از صندلی کند، دستاش و رو میز تکیه گاه کرد و به جلو خم شد، توی چشمای بهار زل زد:

- " تا حالا ازدواج نکردی؟! " ... منقبض شد بهار، تازه دور گفتگو دستش اومده بود:

- "  گفتم که....مجردم...این چه ربطی داره به موضوع؟! " ...

- " یارو چی؟ اونم مجرده؟؟! "

حساب کار دستش اومده بود، سهیل خیلی خیلی با هوش تر از اونی بود که میشد فکر کرد:

- " دوست پسر من نیست که خواسته باشم اینجوری امتحانش کنم...!!! "...

اخماش و به هم کشید و روش و بر گردوند... با خودش فکر کرد که سهیل از کجا شک کرده؟؟!! ، سکوت پر هیاهویی بود...! ... چند دقیقه ای گذشت تا سهیل گارسون و صدا زد و به نرمی از بهار پرسید:

- " چی میل داری؟ "

بهار بدون اینکه نگاهش و از تابلوی رو دیوار، بر داره، منو رو توی ذهنش مرور کرد و جواب داد :

- " سوپ شیر ... میگو سرخ شده...دسر نمی خورم...یه بطری آب هم ...لطفا"

- "  یه سوپ هم برای من.. غذا رژیمی بیارین...پیشنهاد سر آشپز... نوشیدنی هم..آب ...ممنون"

بهار دزدکی نگاهی به شکم سهیل انداخت...

- " براچی رژیمی؟! چربی خون که نداری؟! "

- " اگه قرار باشه با این موذی گریا! فشار خونم بالا بره، ترجیح می دم غذا چرب نباشه..."

به تندی تو صورت سهیل زل زد، تهدید خود سهیل به ذهنش رسید:

-  " من همیشه هم این اندازه صبور و مودب نیستم" ...

سهیل گوشیش و چک کرد و  با بی تفاوتی ِ آشکاری گفت:

- " خب نباش!...فکر می کنی تا الان خیلی مودب بودی؟! بدون هیچ سند و مدرکی، افتادی وسط زندگی من، به زنم تهمت خیانت می زنی و به خودم وصله می چسبونی که چی؟ قراره چی رو ثابت کنی این وسط؟! "... تمامه هدفش، تحقیر بهار بود که ثابت کنه این حرفا تا این لحظه، براش ارزشی نداشته...

بهار معنای لحن توهین امیز سهیل رو می فهمید، پشتش لرزید...راست می گفت...هیچی برا اثبات گفته هاش نداشت... باید شعبده می کرد؛

سوپ رو آوردن، بهار در حالیکه دستمال و روی پاهاش پهن می کرد، گفت :

- " من قصد لو دادنه شیوا رو نداشتم که پی مدرکی باشم، اصلا به من ربطی نداشت، ما فقط محرم راز هم بودیم... تا این که دیروز  گفت می خواد لباس خواب جدید بخره! "

قاشق سهیل بین راه بشقاب و دهنش موند، بهار ادامه داد:

- " از این فانتزیا... قبلا گفته بود تو خوشت نمیاد...واسه همین شک کردم..."

دور، دور بهار بود:

- "نمی دونم می خواست عکس بگیره واسش یا قرار و مداری داشتن؟! نگفت... خیلی باهاش صحبت کردم...تو کـَتش نمی رفت..........."

سهیل، نه می دید...نه می شنید... چه تلخ بود این سوپ لعنتی!!!

اما شیرین بود طعم غلبه به سهیل در قاشق بهار...!!! :

- " هر چی بهش می گم دختر خوب...آخه مگه سهیل چشه؟  قیافه نداره؟ پرستیژ نداره؟ سواد نداره؟ جایگاه اجتماعی نداره؟؟؟ پـووول!!! ...پول نداره... ؟؟ که داره!!! خب مرگ می خوای برو قبرستون... عاشق شده سهیل!!! حالیش نیست... " ...

دید که سهیل قاشق و گذاشت و غذا رو نخورد... پرسید:

- " چی شد؟! خوشت نیومد از طعم سوپ؟! خیلی خوشمزه اس که؟! " ...

سهیل در حال تحلیل همه ی دیده و شنیده ها در کنار هم بود، پرسید:

- " حالا چی شد که خرید کتاب رو به لباس ترجیح داد؟! " ... بهار خبر نداشت:

- " کدوم کتاب؟! " ...

- " از راه اومد من خونه بودم... خریداش و خودم از دستش گرفتم... یک کتاب بود...گفت تو براش خریدی."

شوک شد دوباره! کدوم کتاب؟! وقتی اومد مرکز خرید که چیزی همراش نبود؟ تو کیفش بوده لابد!

- " نمی دونم، اون موقع باهاش نبودم " ...

- " چطور؟ خودت رسوندیش که؟! " ...

سهیل می دونست، بهار میفهمه که داره بهش دروغ میگه، این توهین غیر مستقیمی بود به بهار که چِرت می بافی و کاری نداره به راحتیه تو دروغ بگم!!!

قهرمان این قصه، خیلی خوب درک می کرد که تو دستای سهیل گیر افتاده، حریف رو دست کم گرفته بود، باید زنانگی رو می کرد:

- " حالا ول کن این دلواپسیا رو... همه غذاهات رژیمیه؟ یا امشب کلاس گذاشتی؟ "

- "  معمولا غذای چرب نمی خورم." ...

- "خب؟ "...

- " خب که چی؟!! "...

- " اوف !... چه بد اخلاق...!!! اصلا بهت نمیاد....آخرش که چی؟ اتفاقیه که افتاده، هر گوشه ی این زندگی رو بگیری، آرامش سر می خوره اون طرفی که دستت نمیرسه...

 همیشه همین طور بوده، یه دوست خوب می تونه جای همسر رو برا آدم پر کنه اما، هیچ وقت همسر آدم، دوستی خوبی براش نمیشه، جای خالیه کسی که ورای هر کاغذ امضا شده ای، خودش و، به تو و احساساتت، متعهد بدونه و همیشه وفادار باشه، کتمان کردنی نیست... تا حالا این خلاء رو حس کردی؟! "...

سهیل دست تو جیب شلوارش کرده بود و چنان راحت لم داده بود که گویی هیچ اتفاقی نیافتاده، با دست آزادش کارد غذا خوری رو بین انگشتاش می چرخوند و با افکار مه گرفته اش بهار و ورانداز می کرد، زیبا بود نه به اندازه ی شیوا اما به همون اندازه، گرم و گیرا ...آره... خلاء هایی داشت ولی نه اونقدر که نیاز باشه زنه دیگه ای، تامین کنه...  شیوا بدون این که براش مادری کنه، همیشه با اقتدار، مهربونی و دلسوزیه یک مادر پشت سرش بود، همسری نبود که نیازی در کنارش ناکام بمونه، با این حال، زن اولویت دوم زندگی سهیل بود شاید برا همین، حضور شبانه ی بهار، براش چیزی جز شیطنت بر خواسته از حسادت های زنانه نبود، لحظه ای به ذهنش خطور نمی کرد که ممکنه شب رو با فکر زنی غیر از شیوا ، سر کنه... گارسون برگشت:

- " بفرمایین آقا... استیک گریل شده همراه با سبزیجات پخته و سس مخصوص... خانم.......... غذای شما......... امر دیگه ای هست؟ " ... سهیل سیاست عوض کرد:

- " برای خانم سالاد فصل بیارین ... "

خوب بود! با این توجه غیر منتظره! جایی برا امیدواری بهار هست که بشه این دیدار رو به جای قابل قبولی رسوند... هیجان زده نگاهی به بشقاب غذای سهیل انداخت و گفت:

- " واااو...اونوقت این غذا اگه رژیمی نبود ؟؟!! چه شکلی بود؟!"

- " سرد نشه غذات... "

- " صبر می کنم سالاد و بیاره... هیچ وقت نداشتی ؟! نه ؟!... جی اف (gf)... ؟! فکر کنم از اون بچه درس خونای غُد و مغرور دانشکده بودی؟درسته؟ " ... سهیل نمی خواست وقت هدر بده:

- " چکاره اس؟! ... اسمش چی بود؟؟؟ " ...

- " کی؟!! ول کن بابا ... بزار بچسبه به جونم... تو که باورم نداری ...دیگه چه فرقی می کنه؟ "

سهیل برشی از استیک رو  به نشانه دلجویی به بهار تعارف کرد تا تونست اعتراف بگیره! :

- " اسمش امیرِ... نمی دونم شغلش چیه اما از اوناس که سرشون به تنش می ارزه"

- " بچه کجاس؟! "

- " نپرسیدم... تهرونی نیست ".

- " دیروز کجا همو دیدن؟ " ... بهار نمی خواست به این زودی تخلیه اطلاعاتی بشه! :

- " پیشنهاد بدی نیست... من به نوشیدنیه بعد شام عادت دارم! " ... سهیل مایل نبود به ادامه ی این دیدار:

- " همین شامم که زورکی خودت و دعوت کردی از سرت زیاده... "

- " همینه دیگه... تو از آداب معاشرت با یه خانم چی سر در میاری؟!... تقصیر منه که بهت افتخار دادم!!! " ...

بدجوری خورد تو ذوق بهار ... این رک بودن رو نمی پسندید... یکی به نعل میزد یکی به میخ این سهیل! انگاری روی خوشش برا رسیدن به جواب سوالاش بود، فقط! ... .

سکوت کرد... برای تمام مدت شام فقط نگاه هایی رد و بدل می شد که بیشتر حکم خط و نشون داشت تا .... .

نه سهیل چیزی دست گیرش شده بود نه بهار به اونیه که می خواست، رسیده بود... یکی باید از جایگاهش سقوط کنه... قراره قرعه به نام سهیل بیافته... میگین ..نه؟!!!....

***

بهار و سهیل ار رستوران بیرون اومدن، سهیل پرسید:

- " ماشینت کجاس؟ ".

- " اون طرف خیابون... همون نقره ای ِ ".

- " تویوتا؟!... خوبه..بابایی خوش سلیقه است؟! ".

- " ماشین منه، سلیقه خودمه".

سهیل همین طور که حواسش به عبور بهار از خیابون بود، سوئیچ رو ازش گرفت:

- "  تو دوزی ماشین رو میگی دیگه؟! ...آره ...بد نیست... !!! "

سهیل پشت رل نشست، بهار در حالیکه کمر بندش و می بست، پرسید:

- " ماشین تو کجاس؟ "

- " دو تا خیابون پایین تر..."

- " اما من مسیرم از این طرفه..." ... سهیل استارت زد ماشین رو :

- " خب اگه نشد دنده عقب برگردی، کمکت می گنم دور بزنی!!! "

 لعنت به تو سهیل ...!!!  ... در وجود بهار، تمامه حس نفرت از شیوا داشت به حس زور آزمایی و قدرت در برابر سهیل تبدیل میشد... با خودش گفت :" آقا سهیل، اسمم و عوض می کنم اگه باورت به من عوض نشه! "... سهیل می روند و به جزئیات ماشین دقیق شده بود:

- " خوبه...شتابش عالیه... مصرفش چطوره؟ " ... بهار نگران سرعت بالا بود:

- " کم ... یواش تر برو... کورس که نیست.."

- " نگو که می ترسی " ... سهیل پیچید توی خیابون فرعی و خیلی راحت بین دو تا ماشین پارک کرد.

ماشین، خاموش شد.تاریکی کوچه و سکوت... حس غالبی داشت که بهار، رو آهنگ نفساش تمرکز کرد... با احتیاط پرسید :

- " سهیل! حالا می خوای چکار کنی ؟! " ...

- "چکار از دستم بر میاد؟" ...

- " برین سفر...شاید از سرش بیافته "...

- " یک روز ..دو روز ...یک هفته...یه ماه...بالاخره چی؟" ... نفس های سهیل از فرط غم سنگین بودند،  به طرف صورت بهار برگشت، بر خلاف تمام لحن سرد و تحقیر آمیزی که امشب سهیل نسبت به اون داشت، هنوزم لبخندی تو نگاه بهار گرمی میکرد... بهار جواب داد:

- " تو مرد دوست داشتنی ای هستی... کجای کارت اشتباه بوده.؟!...خب از من نشنوی بهتره... اما..."

- " چرا نباید از تو بشنوم؟ " ... نباید خودش و لو می داد بهار :

- " من تجربه زندگی مشترک ندارم" .

- " تنها زندگی مشترک نیست که به آدم تجربه یاد میده... نگو که مردی تو زندگیت نبوده! "

- " اینجور روابط اعتماد میخواد... به کدوم بُعد مردای امروزی میشه... ؟! " ...

- " و کدوم زن؟!" ... چقدر نفوذ ناپذیر بود این سهیل...

بهار،دست سهیل و که روی کنسولی ماشین بود، تو دست گرفت... سرد بود:

- "خسته ای؟!" ... سهیل دستشو کشید :

- " خیلی... احساس می کنم قلبم درد می کنه... "

بهار دستش و زیر چونه سهیل گرفت و به طرف خودش چرخوند... اشک تو چشمای مرد حلقه زده بود... سهیل دستاش و رو صورتش گذاشت و به پهنای چهره ی مردونه اشک ریخت......

بهار میلرزید... باورش نمی شد چطور غرور این آدم شکست!... پیاده شد... ذهنش کار نمی کرد... یه دستمال از کیفش در آورد و به ماشین برگشت... سهیل آروم شده بود و موسیقی گوش میداد، بهار گفت:

- " متاسفم... "

- " بابت چی؟ ...  باورام ... اعتقادام... امیدام... هیچ... همه بر باد؟!!... چه آرزوها براش داشتم... نه... نمیزارم اینجوری بمونه ... درستش می کنم... " .... این همه ی اون چیزی بود که بهار میخواست:

- " امیدوارم... من روی تو حساب می کنم... " ...

- " تو چرا؟؟!! " ...

بهار جوابی نداشت...  یک جعبه ی طلایی رو از کیفش در آورد... باز کرد... سیگاری تعارف کرد... مکث کرد سهیل... بهار لبخندی زد و گفت :

- " نترس نمک نداره...! " ... سهیل نرم شده بود:

- "بابت لحن تند امشبم ..."

بهار سیگار رو روشن کرد و پکی زد، و به طرف سهیل گرفت، اونم قبول کرد، شیشه رو پایین داد... نگاهش به فیلتر سیگار و اثر رژ لب مونده ی بهار جلب شد! حواسش جمعه زن پر التهابی شد که کنارش نشسته بود! ... به بهار نزدیک شد... به لب هاش ... نزدیکتر... نفساشون در هم پیچید... بهار لبش و گزید و چشماش و بست... چکار باید می کرد؟!!! ........

با صدای در ماشین، چشماش و باز کرد ... سهیل منصرف از بوسه ای که هوس کرده بود، پیاده شده بود و به طرف ماشینش می رفت...

بهار پشت رل نشست و ماشین و روشن کرد ... هنوز پاهاش و حس نمیکرد... دور زد... از آیینه ماشین یه مورانو رو دید که دنده عقب میومد... سهیل بود، با صدای آرومی که بهار به راحتی می شنید گفت:

- " پیشنهاد میدم  رژ لب لورآل بخری، هم عطر خوبی داره، هم طعمش عالیه... !!!از این که داری خوشم نیومد!  وقت نکردی بگو تا، دفعه دیگه خودم سیگارم و روشن کنم." ...

بهار به باقیمونده سیگار تو دستش نگاه کرد که اثر رژ لب روش مونده بود... خندید و جواب داد:

" میخــــرررم براتــــــ ..."

وهر دو، با شتاب، در دو جهت مخالف روندن، غافل از این که « زمین به شکل احمقانه ای گرد است..

نظرات 6 + ارسال نظر
maryam mousavi 1394/11/04 ساعت 02:20 ق.ظ

سلام خسته نباشیدنوشته هاتون زیباست وسردرگم کننده !!!کتابهایی که درکانال کتابخانه ازادتلگرام پست میشه خوندم ودنبال میکنم ولی اعتراف میکنم که بعضی مطالب برام گیج کننده هستن.

zohre 1393/06/08 ساعت 12:51 ب.ظ

خیلی متاسفم که واقعیت زندگی خیلیا همین شده. امیدوارم شیوا بیش از این یخ نزنه و تباه نشه ......

مریم کبیر 1392/05/15 ساعت 01:45 ب.ظ

داستان رو تا اینجا خوندم و چیزی ک خیلی اذیتم کرد این رابطه ضرب دریه ک داره اساس داستانت قرار میگیره
امیدوارم اینجوری ادامه پیدا نکنه
مرسی

مریم عزیز کمی صبر باید!

سارا سرداری جنگلی 1392/05/12 ساعت 09:29 ب.ظ

خب چی بگم... پاراگراف اولش به هیچ جای این چند قسمت نمیومد...خیلی آروم شد ادامه داستان آقای آمونیاک...نه مثل قسمتای قبلی که با سر می افتادی وسط داستان...سهیل تو این قسمت قوی نبود..صد در صد منظورم این نیست که نمیتونست چند تا گونی برنجو با هم بلند کنه...

سارا جان... ممنون که من و میخونی و با دقت نظر همراهیم میکنی! این هم یک شیوه ی مردانه است به هنگام مواجه با خطر! ... فعلا این و داشته باش تا بعد از سهیل بیشتر بدونی!

مهدی 1392/05/12 ساعت 04:35 ب.ظ

سلام خسته نباشی درسته قسمت نفس گیری بود
خیلی خوشحالم قسمت هشتم خوندم

مهدی جان قسمت نهم رو تا آخر هفته ارسال میکنم. ممنون از اینکه بر مشغله های من، صبر می کنی.

کیا 1392/05/12 ساعت 10:16 ق.ظ

مرسیییییییییییییییییی
قسمت نفس گیری بود

گوارای روح و جان کیای عزیز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد