عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسد های بی حصار اندیشه " ... قسمت دهم


سهیل شیوا رو محکم به آغوش کشید و لباش و بوسید و بویید ...با خودش گفت:

" لعنت به این بوی مشروب و سیگار.. باید پای این پرستو رو بــِبـُرَم از زندگیم..."

شیوا رو  بغل کرد و به طرف خونه رفت... خواست مدت بیشتری رو از گرمای شیوا آروم بگیره، از پله ها بالا رفتند و شیوا رو توی آپارتمان، از بغلش پایین گذاشت.

هوای خونه سنگین بود، دود سیگار و تندی مشروب، بوی ادکلنی رو که تو هوا پراکنده بود رو پوشش می داد، سهیل خم شد و جاسیگاری رو از روی زمین برداشت، شیوا هم به اتاق خواب رفت، بطری مشروب رو کنار تخت گذاشته بود. نخواسته بود که دیگه پنهونش کنه، لباساش و در آورد و لبه تخت نشست، نیمی از جام رو پرکرد، روبروی صورتش گرفت، از تراش های منشوری اون، تصویر چند بار تکرار شده ی سهیل و تماشا کرد که داشت پرده ها رو کنار می زد تا هوای خونه عوض شه؛ یه نفس سرکشید...

دوباره جام و پر کرد، سهیل و دید که میاد طرف اتاق...جام و به طرفش تعارف کرد:

" به سلامتیه مردی که زنش و تنها نمی زاره! " و نوشید....

سهیل لبخندی زد و پیراهنش و آویز کرد:

" زیاده روی کردی... بس نیست؟"

شیوا بقیه مشروب رو با بطری سر کشید و فرستادش تو دستای سهیل؛ سهیل بطری رو گرفت و گفت:

" قبلا یه حرمتایی بود! " ... شیوا شونه ای بالا انداخت و جواب داد:

" خب! ... قرار نبود بیای؟!" .... خودش و رو تخت رها کرد؛ سهیل لبخندی زد و پرسید:

"دیگه چه خبره تو این خونه وقتایی که قراره من نباشم؟؟!! " و شیوا دراز کشید و جوابی نداد.

سهیل نشست رو تخت و پیراهن شیوا رو مرتب کرد... آروم چرخوندش طرف دیگه ی تخت و خودش درازکشید.... به پهلو چرخید و روی آرنجش بلند شد... .صدای نفس های شیوا سنگین بود ... ازش پرسید:

"می بخشی منو؟"

"نه" ... سهیل می خواست همین امشب این ماجرا تموم شه:

"یه نگاه به خودت بکن! حق بده به من...  تو خیلی فرق کردی..."

شیوا پشتش و کرد و ملافه رو  روی سرش کشید..

" شیوا!!! " ...

جواب نداد... سهیل هم خودش و زیر ملافه کشید، دستش و حلقه کرد دور اون و طرف خودش آورد..

گردنش بوسید و آروم و مهربون گفت: " ببین هیچ وقت دعوات نکردم بابت سیگار کشیدنا و این مشروبای که میخوری، ببخش من و ..باشه!"

" نه" ...

" گازت میگرماااا.."...

" نمی خوام"...

" پس  دلت می خواد!!!"...

لاله ی گوشش رو نرم گاز گرفت و چرخوند طرف خودش:

" چی بگم؟! چکار کنم که از دلت در آد؟!" ... شیوا چه جوابی داشت؟! :

" هیچی...تقصیر تو نبود..."

" مرررسی عزیزم.. یادت باشه بخشیدیا...فردا نگی مست بودم.... یادم نیست..."

شیوا مست بود و گرم مهربونی های غیر منتظره ی سهیل، پرسید:

" سهیل... تا حالا عاشق شدی؟!!!"

" بله..." ...باهمون اطمینانی که سهیل جواب داده بود، شیوا هم پرسید:

" چند بار؟!"

" اگه اسمش عشقه که به مرتبه نمیرسه! یه بار ..برای همیشه..."

" قبل از من؟! یا....؟! "

مستی تو چشای شیوا موج می زد...از روز اول هم سهیل عاشق همین چشمای درشت و نگاه گرمش شده بود...

لبخند تلخی زد و دستش و زیر سر شیوا گذاشت...طاق باز خوابید:

" چرا هیچ وقت عشق من و باور نکردی؟! "

" دروغ میگی... هیچ وقت احساست از یه دوست داشتنه عادی اونور تر نرفت... این روزا هم عادت کردی به من..." ... غم دل سهیل دوباره رنگ گرفت:

" اشتباه میکنی شیوااا... ولی خب..." .. بازوش و جمع کرد و شیوا رو سمت خودش کشید:

" هنوزم دیر نیست عزیز دل سهیل... چطور ثابت کنم؟"

" تا حالا شده یکی یه کلمه محبت آمیز بهت بگه و تو، با همه خوش اومدنت، لذت شنیدن این کلمه رو از فرد دیگه ای تو ذهنت بچشونی؟!" ..سهیل واژه ها رو دوباره از ذهنش گذروند:

" این عشق نیست ...نیازه" ...

" اسمش هر چی که می خواد باشه...من داشتم...دارم..می خوام..."

" تو چی می خوای شیوا...؟ عشق یا نیاز به توجه؟ "

" حالا دیگه هیچی...یه زمانی دلم می خواست معشوقه ات باشم."

" مگه آدم برا معشوقه اش چکار میکنه که من برا زنم نکردم؟" ...چشمای شیوا به اشک نشسته بود:

" لازم نیست کاری بکنی... کافی بود یه بار به زبون بیاری که دوستم داری.."

" خیلی بی انصافی شیوا ! من نگفتم؟!! من تا حالا نگفتم؟!! "

" چرا..گفتی..اما هر وقت ازت پرسیدم.....اصلا ولم کن سهیل..کنار تو خیلی آرزو ها به دل من موند..خیلی..."

از سهیل فاصله گرفت... بالشت کوچیکی که همیشه  موقع تنهایی بغل میکرد و می خوابید و به آغوش کشید..صداش می لرزید:

" آرزو به دلم موند یه بار بخاطر من 5 دقیقه زودتر بیای خونه... وقتی میای موقع جواب سلام، یه نگاه کنی و ببینی برا تو آرا گیر کردم... دلم میخواست به جای متلکایی که تو کوچه خیابون بهم میگن...به دروغم که شده یه بار تو بگی چه خوشگل شدی عزیزم... وقتی لباس می پوشم و نظرت و می پرسم به جای اینکه به کوتاهی دامن و یقه بازم گیر بدی، از اندامم تعریف کنی نه اینکه فقط لذت ببری موقع عشق بازی...

موقعی که تو حال و هوای خودمم، من و بی دریغ ببوسی نه اینکه بوسه هات فقط معنای سکس بدن..."

انگار بغضا و هق هق های شیوا تمومی نداشت:

" حالا دیگه هیچ آرزوی ندارم...همه اینا رو جایی پیدا کردم که آرزو داشتم لب و دهن تو بود... دست و دل تو بود... آغوش و پناه تو بود..."

سهیل بلند شد، بالشت و از شیوا گرفت..بلندش کرد و نشوند، دستاش و دو طرف صورتش گذاشت و با پهنای کف دست اشکاش و پاک کرد:

" پیدا کردی؟!.... کجا؟!...." ... مست بود شیوا:

" یه جایی تو رویا هام..." خودش و از تخت کند... پرده و کنار زد...چیزی به صبح نمونده بود...پنجره رو باز کرد و نفس عمیقی کشید... سهیل درصدد دلجویی بود:

" تو سرخوشی... حالت خوش نیس..اما آره تو راست میگی ... من هیچ وقت به زبون نیاوردم اما هیچ وقتم برا تو رقیب عشقی نتراشیدم... شنیدی هیچ وقت از زن دیگه ای تعریف کنم؟...کسی رو به رخت بکشم؟...بی احترامی دیدی؟...تو از من پنهون کاری دیدی؟... تو که از همه چیه من خبر داری؟

 شده دیر بیام...زود برم؟...

همیشه بهترین لباسا رو خریدی؟ بهترین طلا و جواهرا رو انداختی... بهترین خریدا رو کردی... چی خواستی که کم گذاشتم برات؟! ..." ... تند بود شیوا:

" همینه دیگه...همینه... من همیشه ازت خواستم... می فهمی؟!...دریغ از یه شاخه گل که تو از سر ذوق برام خریده باشی....دریغ از لحظه ای که تو خارج از نیازت به من فکر کرده باشی...

شد یه بار خارج از برنامه...از سر عشق زنگ بزنی حالم و بپرسی؟...اصلا تو چند تا جمله ی عاشقانه بلدی سهیل؟!.. چندتا؟!... "

به طرف شیوا رفت... پرده رو کشید...موهای پریشون شیوا رو دستی کشید:

" همه ی گناه من همینه؟!... این برات مهم نیست که من همیشه بهت وفادار موندم...هیچ وقت فکر خیانت به سرم نزد.. تو فکر میکنی من شرایط نداشتم...خدایاااا.... شیوا جان ... این حرفا معناش اینه که تو همه کسم بودی... چرا نمی خوای بفهمی؟!..." ..

شیوا عصبانی بود:

" این که با زنی رو هم نریختی، دلیل نمیشه که من و بی نیاز کرده باشی..." ...در کمدش و باز کرد... سهیل هیچ وقت کنجکاو نشده بود اون کمد همیشه قفل رو تجسس کنه... شیشه های مشروب پاپیون زده که می دونست همه شون هدیه های پرستو بودن تو مناسبتای مختلف و چند تا پاکت سیگار... شیوا گفت:

" این بطریا مستیای من و بیشتر دیدن تا تو!... این سیگارای لعنتی تنهایی های من و بیشتر پر می کنن تا تو..."

سهیل آروم بود... تو این پنج سال زندگی مشترک هیچ وقت پای درد دلای زنانه ی شیوا ننشسته بود... خب اونم چیزی نگفته بود... همه چی آروم به نظر می رسید... تازگی داشت این حرفا براش، سرش و پایین انداخت  و پرسید:

" لابد همین حرفا رو هم به بهار زدی که نگرانت شده!!!"

شیوا توی شقیقه هاش درد شدیدی احساس کرد:

" نگران؟؟!!...اون عوضی نگرانه خودش باشه...اون عرضه داشت شوهر خودش و نگه می داشت..."

چشماش تار میدید شیوا... کنترلش و از دست داد..نتونست لبه تخت و پیدا کنه نشست رو زمین...

" چی شد؟!...شیواااا... چت شد؟!...."

" خسته ام...."

سهیل کمکش کرد تا سرجاش بخوابه.. خنکای باد پاییزی از همین روزا حس میشد...پنجره رو بست... پتوی سبکی آورد و روی شیوا انداخت...توی این خواب و خماری، سهیل تلاش کرد از بهار چیزهایی بدونه: 

" شیوا... تو دیدی شوهرش و؟!"

صداش سخت شنیده میشد....انگاری بیشتر خواب بود تا بیدار... پلکاش سنگینی میکردن:

" آره... خیلی آقاس... "

" کی؟! کجا؟! کجا دیدیش؟! نکنه تنهایی پارتی رفتی؟!"

" نه ... بهار خواست وفاداری شوهرش و بسنجم... یه قرار ملاقات ترتیب دادیم... قرار بود من دلبری کنم تا ببینیم امیر چقدر دووم میاره...." ... چی میگفت شیوا؟!!! :

" چرا قبول کردی؟! "

" تنهایی حوصله ام سر اومده بود.... تو خونه ... فکر کردم سر گرمیه.... خوبیه ... با خودم گفتم ....تا لب چشمه میبرمش... هم ...رو بهار کم ....میشه... هم.... من........" ... داغ شده بود سهیل :

" تو چی؟... شیوا؟؟...تو چی؟!.... خوابیدی؟؟؟ " خوابیده بود ... عمیق...

ضربان رگها رو تو سرش حس میکرد... چشماش میسوخت... حنجره اش درد میکرد... قفسه سینه اش تیر میکشید... شوهر!!! ..بهار شوهر داشت ؟!

شوهر!!! ... آویز موبایل بهار حرف  اِی انگلیسی بود، باور کرده بود که مجرده ، حدس می زد اول اسم دوست پسرش باشه اما حالا شوهر ... اِی!...اِی!... امیر!...اسمش امیرِ!... اون امیری که امشب بهار توی رستوران ازشش حرف می زد، شوهرش بود؟!! شوهر بهار؟! ...

وااااااااای بر تو ! ... تف سربالا انداختی بهار خانم!...

ساعت پنج صبح بود... خوابش از سرش رفته بود سهیل... احساس سرما کرد...روبدوشامبر و پوشید و به آشپزخونه رفت..

زیر کتری رو روشن کرد... چشمش به ته سیگارایی افتاد که دیشب جمع کرده بود... مارلبورو و چندتا هم کـِنت .... سلیقه پرستو و شیوا یکی بود... انگار مهمون دیشب کسی غیر از پرستو بوده... باید مطمئن میشد...به سالن برگشت...موبایل بهار رو برداشت و رو کاناپه دراز کشید...

 یه مسیج خالی از ...امیر ... دیل کال...امیر! ... این فقط یک تماس بوده یا ؟؟!! ...

حالا که می دونست امیر شوهر بهاره دوباره ملاقات امشب و با بهار تو ذهنش مرور کرد:

" انگشت کوچیکه تو هم نمیشه...نه قیافه ای...نه سوادی...نه خانواده ای....اما از نظر مالی سرش به تنش می ارزه...." این توصیفات بهار از شوهرش تو این موقعیت، معنایی نداشت جز این که....امیر مرد جذاب و تحصیلکرده ایه که جایگاه خانوادگی و اجتماعی خوبی داره با یه شغل آبرومند! ...دستش و روی پیشانیش گذاشت و فشار داد، نباید اجازه میداد خشم و ندونمکاری اوضاع رو بدتر کنه! صبح از این واکنش در برابر شیوا، جز دروغهای بیشتر، چیزی دستگیرش نشده بود ... فکر کرد...

حس خاصی داشت از سلیقه ی خوبه شیوا که حداقل این رقیب، در شأن سهیل هست... ارزش فکر کردن و نقشه کشیدن داشت!...باید کاری می کرد! ...

بهار برگ برنده ی سهیل بود... نباید از این قضایا چیزی می فهمید... نباید باورش و از سادگی و ترسو بودن سهیل، تغییر داد... فقط ....

فقط سهیل باید مطمئن می شد که امیر تو رابطه با شیوا تا کجا پیش رفته! ... آخخخخخخ که اگه بیش از حد خودش  حماقت کرده باشه!!!... اثر هر یه بوسه ای که از شیوا گرفته رو، برای همیشه رو تن بهار، یادگار میذاره!...نه از ترس روبرو شدن، از تجسم انتقامی همیشه ماندگار! .. اما... باید قبل از هر کاری نشونیش و پیدا میکرد و ...محل کارش  و ....

شماره امیر رو سیو کرد تو گوشیش... گوشی شیوا رو باز کرد و سیم کارت و برداشت، سوزوند و گذاشت سر جاش... خط به نام خودش بود.. تا عوض کردنه دوباره ی سیم کارت فرصت داشت...

به طرز عجیبی حالش خوب بود...سیستم و روشن کرد... تنظیمات مودم و تغییر داد... تلفن خونه رو هم نمیشد کاریش کرد...شک می کرد شیوا... باید با مادر زنش تماس می گرفت...به بهونه این که شیوا مریضه میاوردش اینجا، تا فرصت تماس گرفتن با هرکسی رو، از شیوا بگیره...

با غروره بهار و حسی که برای به زانو در آوردنه سهیل در برابر خودش داشت...پیدا کردن امیر کار راحتی بود....وقت زیادی نمی خواست...

یه قهوه برا خودش درست کرد و بالا سر شیوا ایستاد.... نمیدونست از کی باید متنفر باشه؟! ... خودش که زنش و باخت؟! یا شیوا که غرور سهیل رو به عشق امیر فروخته؟!

این وسط یه چیزی رو خوب می دونست...  تا روزی که از امیر انتقام نگیره... این تخت جای خواب سهیل نیست...!!!

***

اما کمی از زبانِ خودِ امیر حال و هوای اون شب ش و بشنویم:

سهیل که تماس گرفت و گفت داره میاد خونه، فوری به خودم اومدم، لباسم پوشیدم، وسایلم و درکمترین زمان ممکن جمع کردم، فلنگ و بستم...

گفتم:" شیوا اگر به چیزی شک کرد اسمی از من نمیبری ها... نه واسه تو خوبه نه من!..."

نفهمیدم چطوری خودم و به ماشین رسوندم، گازش و گرفتم و رفتم اما نمیدونستم کجا؟!...

شماره سیاوش رو گرفتم، سیا یکی از بهترین دوستای قدیمی من بود که بعد از ازدواج ناموفقش، تصمیم گرفته بود به تنهایی زندگی کنه، همینطوری که داشتم دنبال شماره تلفنش میگشتم، امیدوار بودم که طبق معمول بیدار باشه، اون بنا به عادتایی که داشت شبا بیدار بود و صبح میخوابید تا سر ظهر...عینهو جغد!

- " الو.. سیا.. سلام ..منم امیر ...کجایی پسر؟!" ...

با صدای بم و دورگه  گفت:"  ا ا ا امیر تویی؟! این وقت شب؟! "

- " بله خودمم... من تهرانم... تنهایی بیام پیشت؟! " .. قهقه ای زد و گفت:

- " چی شده ؟!..انداختت بیرون؟! " ... و باز هم خندید :

- " چی میگی؟!.. کی انداختم بیرون؟!... میخواستم با هم باشیم!" ..

- " نه امیر جون.. معلومه ریدی ... اونم با ر دسته دار ....بیا اینجا، منم تنهام تا صبح حالی به حولی! " ..

- " اولن چیزی به صبح نمونده .. دومن من اهلش نیستم ... مشروب خوردم ..خودت حالی به حولی، من تو حال و حولم...خانم مانوم که پیشت نیست؟! " ...

- " بیا بابا... ما دیگه آردامون رو  الک کردیم و الکمون و آویزون....حالا  اگه کسی ندونه...انگاری  میگفتم کسی هم هست، تو نمیومدی؟! " ....

خودت همیشه میگفتی وقتی آدم تو رژیمه دلیل نمیشه به منو ( Menu ) نگاه نکنه !" و قهقه هاش و بلند تر سر داد :

- " بیشیین بینیییم باوووو " ...

احساس  ترسی نداشتم از اتفاقی که افتاده، به من چه! خودش ازم خواست بریم خونه. اون لحظه رو من بارها تجربه کرده بودم، میدونستم در هر حالتی میتونم خودم  و با شرایط وفق بدم ولی یه چیز ذهنم ُ مشغول خودش کرده بود ...چرا بهار تا این وقت شب نه به من زنگ زده نه خبری ازش شده؟! ...


ادامه دارد...

 

نظرات 7 + ارسال نظر
star 1392/05/26 ساعت 12:35 ب.ظ http://www.star000.blogfa.com

دوست عزیز منوبلینک لطفا

ستاره ی عزیز با کمال میل. به جمع دوستان خوش آمدی.

star 1392/05/26 ساعت 12:32 ب.ظ http://www.star000.blogfa.com

خیلیییییییییییی خوب بووووود

موفق باشین

مهدی 1392/05/26 ساعت 08:56 ق.ظ

ممنونم از اینکه قسمت دهم زود گذاشتی مرسی خیلی هیجان انگیز شده

کیا 1392/05/26 ساعت 02:09 ق.ظ

عالی بوددددددددددددددد.
سپاس امیر عزیز
دردلهای تلخ شیوا خیلی آشنا بود...

معصومه 1392/05/25 ساعت 11:05 ب.ظ

به جای بها باید می نوشتین شیوا توی این خط: و بهار دراز کشید و جوابی نداد.
ولی داستانتون زیباست ...

ممنون معصومه ی عزیز...اصلاح شد.

رها 1392/05/25 ساعت 10:34 ق.ظ http://s2a.ir

سلام دوست خوبم
وب قشنگی داری
خوشحال میشم به وب من هم سر بزنی
میتونی برای وبلاگت آدرس جدید ثبت کنی
http://s2a.ir

بهار 1392/05/24 ساعت 04:34 ب.ظ

دوست عزیژ زیبا بود مثل همیشه
اما اول داستان دوبار بجای شیوا اسم بهارو نوشتید .... ظاهرا اشتباه
منتظر هستیم.

بهار عزیز منون از دقت نظر... اصلاح کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد