عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسدهای بی حصار اندیشه" ... قسمت نهم

 

امیر همچنان در فکر دیروز بود؛ قرار ملاقاتی نیمه تموم:

" برام شبیه این بود که با تمام عطش و میل، بخوام به ارگاسم برسم و ناگاه طرف با اون حال و هوا، از تخت پرتت کنه بیرون! به رغم تلاشم برای جلب اعتماد شیوا و بر طرف کردن همون حسِ خواستنِ مفرط که قبلا گفتم - همونی که پای هر مردی رو تو این وادی میکشونه - همون افکار گذشته ی روزمرگی، تنهایی، زندگی تلگرافی، یکنواختی و تکرار مکررات و هر توجیه احمقانه دیگه ای که می تونست اینجا معنی داشته باشه، برای فرار از دایره ی اخلاقیات!...

حس من به شیوا فقط یه حس، بر اساس نیاز جنسی و یا حتی عشق افلاطونی نبود، گرچه دوست داشتم که همه این ها رو با اون تجربه کنم، چون فکر می کنم این فرط جسمانیت، داره من و از بین می بره... بهار هنوز ایده آلمه اما من چیه نرمال اون هستم؟ اگه هنوزم به ادامه زندگی با من اصرار داره، بعد اون ماجراها و حرفهای دیروز، چرا هنوزم حرف آخر و نمیزنه؟!... پاشو بیا بشین سر زندگیت خوب! "...

حرفهای دیروز امیر با بهار و پدرش، حاکی از اون بود که مشکلات شون همچنان پا برجاست، بهارنمیاد شهرستان، امیر هم نمیتونست بیاد تهران....عمق این اختلاف نظر ریشه داره و غیر قابل حله، یک از دیگری لجباز تر! ...

از نظر امیر تماس به موقع دیروز بهار، خودآگاه یا ناخودآگاه.... کوبیدن دو دست افلیج اون پسرک یا حتی اون آهنگ بی موقع، هیچ راهی براش باقی نمی ذاشت غیر از این که، فکر کنه لحظه ها و اتفاقات ساده ی اطراف، هر کدوم به نوع خودش یه معجزه اس... این آخـِرَتِ دیوانگیه اما ....! تو این شهر خراب شده پـُره از این جور روابط، همه عین هم، کی به این خرده جزئیات اهمیت میده؟! ...

 یکی بی پول، یکی پولدار... یکی متوسط، یکی رئیس... یکی کارگر، یکی دکتر، یکی بازاری... اما این نیاز خواستن مفرط، هیچگاه به طبقه یا موقعیت اجتماعی ربطی نداشته و نخواهد داشت، چیز دیگه ای این وسط هست!.....

این شکل از طرز تلقی و نگاه به مسأله، چه بسا در منظر عمومی تا حد زیادی بـَدَوی به نظر برسه اما ،خب، بعید میدونست حتی در این حالت هم بشه، ایرادی به اصالت این تلقی وارد کرد، چرا که نقطه ی آغاز هر چیزی، از همون بَدویت اصیل و دور از پیچیدگی، نشأت میگیره یعنی از همون زمانی که تقریبن تمام سوالهای ذهن ما، پاسخهایی روشن و سر راست داشتن، فارغ از تمامیِ تئوری ها، اصول یا نظریه ها! ......

معمولن وقتایی که امیر می خواست همه جوره جوانب احتیاط و در نظر بگیره، برا طرف فقط یه اس ام اس خالی میفرستاد تا اون اگه شرایطش رو داشت جواب بده، همین کارو کرد، اس ام اس خالی رو سِند کرد و منتظر جواب شد... هنوز رسیو و دریافت نکرده بود که شیوا زنگ زد:

 - " سلام امیر."

 - " سلام عزیزم حالت چطوره؟! " ... صدای شیوا می لرزید:

 - " اصلن خوب نیستم امیر، کجایی؟! " ...

 - " یعنی چی؟چی شده؟ چرا صدات گرفته؟ من خونه ام." ...

 - " مگه بهار پیشت نیست؟! " ...

-  " نه!! میخواست با دوستاش بره بیرون ...اگه کنارم بود که اس نمی دادم ..میگی چی شده؟ ! " ...

- " امیر هیچی نگو فقط اگه وقت داری بیا دنبالم، همین الان." .... امیر نگران شده بود:

- " باشه تا کی وقت داری؟! "

 - " سهیل خونه نمیاد دیگه ، دعوامون شده... بیا زود فقط ... دارم دق میکنم! "...

- " حاضر شو تا یک ساعت دیگه اونجام....بای . " ...

- " خدافظ. " ... نفس رو سینه ی امیر بالا نمیومد:

" یعنی چه؟! اتفاقی افتاده...؟! من بهار و چی کار کنم؟! بهتره ببینم چی شده؟! " ...

 اینجور وقتا بود که مستاصل می شد ... و معمولا تصمیمات ش اشتباه از آب در میاد..... به دَرَک! ....

راه خونه ی شیوا رو پیش گرفت، به سر کوچه رسید... شیوا رو دید که داشت براش دست تکون میداد ... سوارش کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:

- " بگو چی شده؟! " ...

- " امیر نمیدونم، گیجم، منگم ،نمیدونم چی درسته؟! چی غلط؟! ... چی واقعیت داره؟! چی نداره؟!... زندگیم داره از هم می پاشه....سهیل همه چی رو فهمیده.... فکر کنم تمام چت های من و تو رو خونده... کادوی تو رو هم دیده!!!.... البته من کوتاه نیومدم و نمیام اما... میدونم کم میارم....ضعیف شدم.....روحم جلو تر از من داره راه میره. " ...

- " مشروب خوردی شیوا ؟!! درسته؟! بوی الکل ماشین و برداشته ... فکر نمیکنی زود شروع کردی؟!" ... شیوا تو حال عادی نبود:

- " امیر یه آهنگ بزار و فقط من و بچرخون تو خیابون... همین.....از خونه ی ما هم فاصله بگیر. "... امیر هنوز به دنبال سوالاتش میگشت:

- " تو داری یه چیزی رو ازمن مخفی میکنی شیوا... فکر نکن نمیفهمم! " ...

- " امیر فقط آهنگ بزار... میخوام هیچ حرفی نباشه بینمون....من امشب خونه نمیرم... زنت و بپیچون .. بیا تا صبح تو خیابون باشیم... بریم جاهایی که تا حالا ندیدم... من از این شهر بزرگ جز خونه مادرم ، مادر سهیل، چندتا مغازه، چند تا خیابون و دکتر و پارک و بهشت زهرا... چیزی یادم نیست. "...

- " نه! واقعن حالت خوش نیست! " ... امیر قبل از اینکه ضبط و روشن کنه،

 به بهار زنگ زد اما اون جواب نداد، به خونشون زنگ زد و گفت:" من امشب دیر میام یا نمیام، اگه بهار اومد بگین با من تماس بگیره ..." ... ضبط و روشن کرد و ولوم رو بالا برد:

« می بَر زَنـَد ز مشرق، شمع فلک زبانه .... ای ساقیِ صبوحی! دَر دِه مِی ِ شبانه ....آی....

« گر سنگِ فتنه بارد، فـَرقِ مـَنش، سپر کن... گر تیر طعنه آید، جان مَنـَش نشانه.... آی....

« عقلم بدزد و لَختی، چند اختیار و دانِش... هوشم بــِبـَر زمانی، تا کِی غم زمانه!.... آی......

« صوفی و کنج خلوت، سعدی و طرف صحرا... صاحب هنر نگیرد، بربی هنر بهانه.... آی.....

.....

امیر بدون هیچ حرفی تا می تونست از اونجا دور شد ... چرخید و چرخیدند و  این آهنگ و چند باره پلی کرد...

محض احتیاط! همیشه کمی ماءالشعیر غیر اسلامی تو ماشین ذخیره داشت... به همراه پسته... مشغول شد و زدم زنگ و...

- " به منم بده امیر." ...

- " چی پسته یا ... ؟! .... نخیر... شما زیاده روی کردی... ما قراره امشب با همین سر کنیم.... سهیل هم میدونه تو میخوری؟! " ...

 - " نه...شایدم می دونه و به رو خودش نمیاره...نمیدونم! ..." ...

 - " جالبه!!! " ... امیر نگاهی به ساعتش انداخت :

 - "شیوا... ساعت 11 شبه... بریم یه جای یه چیزی بخوریم؟! " ...

- " نه تو خونه غذای آماده دارم، میریم اونجا....یه سربرو در شرکت سهیل تو امیرآباد. "....

چی؟!! چیزی توی گلو امیر سوخت:

- " یه بار دیگه بگو چی گفتی؟! "  ....

- " ببین من میخوام خیلی چیزا رو اول به خودم بعدن به تو و بقیه ثابت کنم.... میریم خونه ما اما... اینو بدون، احساس کن با همجنس خودت تو اون خونه هستی، نه تو، نه من، با تمام علاقه ای که بهم داریم اما بچه نیستیم! ...فقط میخوام بشینم با یه مرد غیر از همسرم حرف بزنم ..حرفام عین خوره دارن منو میخورن... مُردم از بس من همش تو خونه حرف زدم و از سهیل فقط تایید شنیدم، هیچ حرفی واسه گفتن نداره....میاد خونه احساس میکنم آقای گوش تشریف آوردن...باور کن من دوست دارم بشینه برام حرف بزنه... بگه... هرچی که دلش میخواد....از کارای روزانه اش.. عقایدش.. علایقه ش...اما همش میشینه پای تی وی و عینهو ماست! چشمش به اخباره و احیانا هم گوشش به حرفای تکراری من! " .... امیر نگران این وضعیت بود، این مساله شوخی بردار نبود، با زبوه بی زبونی گفت:

- " اگه من بلا بدور! خدای نکرد! من همجنس باز بشم چی؟! "  و خندید! شیوا نیشخندی تحویل داد و باز هم سکوت از ناشناخته ای که فضا رو پر کرده بود! ...

حدود ساعت 12شب، بعد از رفتن به شرکت سهیل برای اطمینان از اینکه سهیل شب و توی شرکت خواهد بود، شیوا به سهیل زنگ و به طرز ماهرانه ای که فقط از یه زن بر میاد، مطمئن شد که شب امن و امان خواهد بود! به خونه ی شیوا بر گشتند! ... شیوا در اختیار خودش نبود  و بی هیچ حرفی راه آپارتمان و پیش گرفت، امیر با دقت به اطراف و در رعایت سکوت محض، دنبال شیوا وارد خونه شد. نسبتا مرتب بود اما به خوبی می شد آشفتگی زنه خونه رو فهمید!

شیوا، به اتاق خواب رفت و با یک بطری و دو جام در یک دست و، سیگار و جا سیگاری تو دست دیگه اش، اومد بیرون، با نگاه و اشاره ی چشم به امیر گفت که بنشینه. خودش هم

نشست روی  زمین و تکیه داد به مبل، سیگار و روشن کرد و از لباش جدا نمی کرد.

امیر روبروی شیوا، روی مبلی نشست. مست نبود اما از تاثیر آبجو اون تمرکزی رو که باید نداشت. سعی کرد ذهنش و جمع کنه و به حرف های شیوا گوش کنه. هر چند به نظر نمیومد براش مهم باشه که امیر میشنوه یا نه، اون همچنان میگفت حرفهایی رو که باید می گفت.... حرف هایی از جنس زمانه ... از غم زمانه ...دردهای مشترکی که همه به جون خریده بودن...

 حرفاش با اینکه تکرار مکررات بود اما ویژگی اصلی ش این بود که خودش بود... خودِ خودش... فارغ از ظواهر و بازی با کلمات.... و این یه مزیت بود..

همچنان که از زندگیش تعریف می کرد،امیر هم تو ذهنش براشون قافیه می ساخت، انگار خودش، رو به روی خودش نشسته و داره با خودش درد و دل میکنه....

اعتماد عجیبی به هم پیدا کرده بودند، شیوا که به آخرای حرفاش رسید، اشک تو چشماش حلقه زده بود...

امیر نا خوداگاه خودش و تو بغل شیوا پیدا کرد.... صورتش و نزدیک پیشونیش بردم.. لباش با حرارت پیشونی شیوا داغ شد... ناگهان هق هق گریه های شیوا و تا تونست تو بغل امیر گریه کرد تا آروم بگیره  و  امیر همچنان بازوش و گرفته بود و فشار میداد.

مسخ شده بود... دوست داشت حرارت نامرئی و نا مشروعی که، تمام وجودش رو غرق لذت می کرد... نفس عمیق تری رو به ریه هاش فرستاد و با اعتماد به نفس بیشتر گفت:

- " شیوا میدونی داره چه اتفاقی میوفته؟! ...حالا که آروم شدی من برم بهتره." ...

- " دست خودم نیست امیر...نمیخوام ... نمیخوام... میخوام باشی." ...

دیگه دست امیر نبود، آروم دستاش و دور کمر شیوا حلقه زد و این کافی بود تا در جدال میل وحشتناک درونیِ یک آدم حریص و ملاحظه کاری و حفظ شأنیت یک انسان متمدن، این دومی به تمامی مغلوب اولی بشه! ...

بی اغراق، نمیخواستم اون لحظات تموم بشه و هیچ شرمسار از این نبود که، اگه ناچار میشد در اون لحظات، که انسان روح و جسمش رو در حد خدایگان اساطیری بالا و پر اقتدار میبینه، به دروغ ادعا کنه که اون حال رو تا ابد و تا انتهای دنیا ادامه می ده و رهاش نمیکنه!...

گریزون نبود از اینکه ذره ذره ی وجودش رو با تمامی وجود شیوا مخلوط کنه و روگردان نبود اگه هر حرفی رو که حال خوش اون و خوشتر می کرد، بیان کنه، در این بین اما راست و دروغ هیچ حرفی مهم نبود، واقعن مهم نبود و اونچه که بیش از هر چیزی اهمیت داشت، قدردانی امیر بود در قبال تک تک اون لحظاتی که در نزدیکترین فاصله ی ممکن باهاش دراز کشیده بود... یکی شده بودند در حجم و حرارتی افزون تر از هر مدل انسانی دیگه ای !

 تمام دقایقی که در آغوش شیوا گذشت، همچون اجرای با شکوهی بود از سمفونی روحانی آراسته به سازهای مقدسی مملو از عطر و بدنهای نمور و گـُرگرفته......

قبل از انجام هر حرکت دیگه ای، ناگهان استرس عجیبی تمام وجود امیر و گرفت!..

آره درسته صدای ویبره ی موبایل، گوشی امیر خاموش بود، کنار گوش شیوا گفت:

- " موبایلت زنگ می خوره." ..

- " مهم نیست... اشتباس این وقت شب."..

- " باشه... بازم یه نگاه بنداز."..

تو آغوش امیر چرخید و از دور به موبایل نگاهی انداخت:

- " سهیل؟؟!!! " ... نیم خیز شد... " سهیله! " ... نا خود اگاه هردو به حالت آماده باش در اومدند...

- " بله!!!؟؟" ... صدای خسته ی سهیل بود:

- " اس ام اس دادم جواب ندادی ... دارم میام خونه... گفتم تنهایی، اگه بیخبر بیام می ترسی... نخواب تا بیام." ...

دنیا داره دور سر امیر میچرخید یا امیر دورِ دنیا؟! ... باید کاری می کرد

****

سهیل، تماس با شیوا رو قطع کرد، چراغای ماشین رو خاموش کرد و به نور کمی که از پنجره ی آپارتمان، رو گلدون تراس افتاده بود، نگاهی انداخت... خونه خودش بود اما... می ترسید وارد شه... از نیم ساعت قبل که بهار زنگ زده بود و به حماقتش، برا خالی گذاشتنه خونه به نفع رقیب، خندیده بود... اینجا واستاده بود اما مردونه می ترسید بره خونه!!!... باز هم در عین استیصال به شیوا زنگ زده بود تا شاید صدای منتظرش، بست بزنه به ایمان شکسته ی سهیل: " مطمئن بودم...می دونستم... تا من نرم خوابش نمی بره!!!..."

ماشین رو بیرون پارک کرد، حس و حالش از خستگی گذشته بود... آوار شده بود رو سر خودش... رو بروی آسانسور ایستاد... رو طبقه سوم استپ کرده بود...

حوصله اش نیومد... خودش و بالا کشید از پله ها...  صدای آسانسور رو که شنید، تازه  به ذهنش خطور کرد: " طبقه سوم؟؟!!! خونه ی من؟؟؟!!" ... کی بود که آسانسور رو زده بود این وقت شب؟؟؟!!! ...

با همه قدرتش برگشت پایین... هر کس بود، فقط بوی سیگارش تو آسانسور مونده بود... صدای ماشین کشوندش تو کوچه...  تو تاریکی ماشین قابل تشخیص نبود...دنبالش دوید... اما...چه فایده!!!

حالت تهوع داشت... چشماش سیاهی  می رفت... همونجا نشست... نفهمید چقدر گذشت که شیوا صداش کرد:

- " سهیل؟!! چرا اینجا نشستی؟!  نیم ساعته منتظرم بیای بالا ؟ جا قحطه؟! وسط کوچه؟! پاشو بریم تو... " ... سهیل همه ی توانش و جمع کرد و پرسید:

- " کی بود؟!" ...

- " کی، کی بود؟! " ...

- " کی پیشت بود؟! " ...

- " پرستو " ...

- " چرا نموند من بیام؟!" ...

- " خیلی هم از تو خوشش میاد؟! با کلی التماس نگهش داشته بودم؟! میدونی که از در بیای از پنجره فرار می کنه! شنید صدای پات میاد، رفت." ...

سهیل خواست که باور کنه تا قلبش آروم شه، بلند شد، تمام قد در برابر شیوا ایستاد، چقدر شکسته به نظر می رسید این زن؛ خودش و در برابر این همه تهمت و بدبینی، به فرشته ای که هیچ وقت قدرش و ندونسته بود، سرزنش کرد.

شیوا رو محکم به آغوش کشید و لباش و بوسید و بویید ...با خودش گفت:

" لعنت به این بوی مشروب و سیگار.. باید پای این پرستو رو بــِبـُرَم از زندگیم..."

شیوا رو  بغل کرد و به طرف خونه رفت...

 

 

 

ادامه دارد....

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی 1392/05/20 ساعت 09:49 ق.ظ

سلام دوست خوبم خیلی زیبا بود ممنونم برای گذاشتن قسمت نهم این داستان . . .

سلام مهدی جان.ممنون از بودنت.

کیا 1392/05/17 ساعت 01:49 ب.ظ

به به امیر عزیز دوقسمت تو یک هفته مرسسسسسسسسسسسسیییییییییییی.

کیای عزیز.سپاس از همراهیت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد