عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسدهای بی حصار اندیشه" ... قسمت یازدهم


احساس  ترسی نداشتم از اتفاقی که افتاده، به من چه! خودش ازم خواست بریم خونه. اون لحظه رو من بارها تجربه کرده بودم، میدونستم در هر حالتی میتونم خودم  و با شرایط وفق بدم ولی یه چیز ذهنم ُ مشغول خودش کرده بود ...چرا بهار تا این وقت شب نه به من زنگ زده نه خبری ازش شده؟! ...

احساس پشیمونی هم نداشتم چون از نظر من، تا جایی پیش نرفته بودم که بخوام بعد ها دچار عذاب وجدان بشم، من فقط با یه غیر همجنس خودم درد و دل کردم، البته اون با من فقط....

- توجیه کن امیر خان!!!..... آره دیگه تو راست میگی کرگدن! چرا این درد و دلُ نزاشتین تو همون ماشین؟! چرا رفتی خونه؟! ..د آخه اگه طرف زنگ نزده میومد رو سرتون، به این فکر می کرد که دارین مثل دو تا آدم متمدن با هم حرف میزنین؟؟!!.. اونم با اون حال!!.. هیچ کشش جنسی هم بین تون نیست؟؟!!...  مگه طرف سیب زمینیه؟؟!! ...همونجا دخلت و  میاورد...شانس میاوردی پای پلیس و وسط می کشید تا اینکه همونجا حکم و  صادر کنه، خودشم سنگسار و اجرا کنه....

- هی امیر بازم شروع کردی؟ داری خودت با خودت مسئله اخلاقی  پیدا میکنی؟!! ها؟؟..  بکش بیرون از این افکار  ..

- ببین امیر ... خودت و بزار جای شوهر طرف...  زنا احساسین... تو بعضی از شرایط تابع احساسشون هستن نه عقل... تو دیگه  چرا ؟!... بهار و این شکلی می دیدی چی کار می کردی؟!

به این قسمت مناظره درونی که رسیدم دست پام شل شد، هیج جوابی برای نیمه دیگه ی وجودم نداشتم.. احساس، کاملن خودش و عقب کشیده بود و عقل بر تمام پیکره و ذهنم دیکتاتوری می کرد...!

و چنین سوالاتی رو بارها تو ذهنم مرور میکردم:

" واقعن چرا هیچ خلوت عاشقانه ایی به اندازه کافی خلوت نیست. ازدحام جمعیت است در تخت خوابی دونفره!

چرا هر کسی چند نفراست،چهره هایی تماما" گوناگون! چرا عاشق کسی میشویم اما با کس دیگری به تختخواب میریم؟!

چرا عشق جماعیست دسته جمعی که در آن هرکسی، هر کسی را میگاید جز من که همیشه گاییده میشم؟ " و ... و... و...

خودم و به سیاوش رسوندم و ساعات باقی مونده از شب رو پیش ش  بودم،  کلی خندیدیم و از خاطرات قدیم گفتیم اما همچنان جواب سوالایی که از خودم داشتم رو، پس ذهنم حلاجی میکردم.

حوالی ساعت 6 صبح بود، همینطور که گرم حرف زدن بودیم، طبق عادت گوشی موبایلم و در وضعیت سایلنت قرار دادم با خیالی آسوده خوابیدیم...

با صدای آهنگی که سیاوش گذاشته بود، چشام و باز کردم دیدم وووو چه خبره؟! ساعت 12 ظهره....بلا فاصله گوشیم و چک کردم... 22  تا میس کال ... 8 تا مسیج ... بله! بهار خانم چند بار تماس گرفته و اس داده .. ! اما این کیه؟! یک اس ام اس بود اما خالی!...

شماره برام نا آشنا اومد، دیدم 5 بار زنگ زده... همچنین 3 بار هم  با یه خط ایرانسل ! از اونجایی که گوشی من به خط ایرانسل حساسیت داره بالافاصله اونو پاک کردم .یه اس ام اس دادم به اون شماره نا آشنا، نوشتم: "  u؟ "

بلند شدم از جام ... هنوز احساس می کردم دلم می خواد بخوابم اما یه جور ترس و دلهره تو دلم موج میزد که نمی زاشت بخوام یا حتی کمی هم که شده کشش بدم.

سیا چایی رو حاضر کرده بود، اون عادت داشت ناشتا سیگار بکشه، بهش گفتم:

" یکی هم به من بده..!" ..

دینگ دینگ ... صدای زنگ اس ام اس که اومد فورن خیمه زدم رو گوشی... دیدم همون نا شناس نوشته:

" معلومه اهل چت و از بچه های نتی که اینجوری میپرسی شما..! اما من عادتمه مینی مال مینویسم!" ... جواب دادم:

" شما هم باید از بچه های مجاز ی باشین درسته؟ اسمتون چیه؟"

در جوابم نوشت: " امیر خان من از دوستای مجازی خانوم تون (بهار) هستم، میخواستم ببینمتون!"

جانم؟! ها؟! کی به کیه؟ بهار و مجازی؟!!! امکان نداره... اگرم امکان داشت... اون وقت این جینگولک بازی ها رو نداره! ...

در جواب گفتم:

 " اسمتون لطفن؟ " ... بلافاصله نوشت:

 "مهم نیست اسم. فرض کن ننه قمر!!" ...

از روی طنز بود یا عصبانیت؟! ...نفهمیدم ... شمارش و سیو کردم، به سیا نشون دادم، گفتم:

" سیا این اعتبارییه یا ثابت؟"...

گفت: " خنگول همراه اول ثابته."...  بنا بر احتیاط  گوشی سیا رو گرفتم و با خط سیا به شمارش زنگ زدم، تا گوشی رو برداشت فهمیدم که زن نیست! قطع کردم!

دوست مجازی بهار، مرد بود! کلن برداشتی که از بهار داشتم، زیر سوال رفت .من حتی فکر نمیکردم اون به نت دسترسی داشته باشه مگر برای کار اداری و یا جستجوی مطالب ... این قضیه بو داره! من کجای ذهنم می تونم بخودم بقبولونم که اون دوست مجازی داره!! ... وای بحالت بهار اگر این مرتیکه  درست گفته باشه! ...

بدون درنگ و با حالتی طلبکارانه زنگ زدم بهار...

- " سلام بهار."

- " علیک آقا... دیشب خوش گذشت؟! "

- " بله خوش گذشت، پیش سیاوش بودم، الانم پیش اونم، نباید یه خبری ازم می گرفتی  یا منتظر بودی از بهشت  زهرا براتون کارت دعوت میفرستادن بیای جنازم و تحویل بگیری؟! "

- " امیر بازم مست کردی؟! حالت خوبه؟! خودت خواستی  تنها باشی، منم گفتم بزارم  راحت باشی." ... جای بحث نبود:

- " بهار یه سوال دارم ازت، میخوام حقیقت رو به من بگی... نه خر فرض کنی من و نه هالو، درسته که از پشت کوه اومدم اما با هلیکوپتر اومدم!" ... نخواستم با لحن تندم، گارد بگیره، گفت:

- " بگو عزیزم. "

- " تو بغیر از کارای اداری ت و تحقیقات، تو اینترنت دوست مجازی هم داری؟! "

- " یعنی چی؟ منظورت چیه؟! "

- " بهار! فقط بگو آره یا نه؟! "

- " خب معلومه که نه، من حوصله این حرفا رو ندارم، حالا میگی چی شده ؟! "

- " بهار برام مهمه ، اگرم داری یا حتی داشتی، میخوام به من بگی، من ناراحت نمیشم."...

- " بر فرض هم که می داشتم، چرا باید ناراحت شی! هرچند، نه عزیزم این تویی که داری، این تویی که همیشه دوست داری یه سری آدم، خصوصن خانم مجازی، دورو برت باشه ... این تویی که تمام فکر و ذکرت شده نت...  اینقدر غرق این دنیا شدی که فکر میکنی همه مثل تو هستن...همه آدم ها رو به شکلک های یاهوو میبینی... من از اول هم با این کارت مشکلی نداشتم، بهتم گفته بودم تا وقتی مجازین، مجازی داشته باشی.. اونم چون هم اینجوری از تنهایی در میای، هم اینکه خود منم مطالبت و دوست دارم و اینکه من احتیاجی  ندارم!تو با نوشتن، عقده های درونیت و میریزی بیرون... اینم هنره ..حالا نکنه دوستای مجازیت دارن به واقعیت می پیوندند که  به این فکر افتادی؟! " ...

- " نخیرگوش کن! " ...زیر لب گفت :

- " امیدوارم..!" ... نشنیده گرفتم:

- " ببین بهار، هر هنر، در هر رشته ایی، مجموعه عقده هاییِ که درون آدماست، این که میگی عقده، صرفن عقده های بد نیست.منم اگر فعالیت مجازی دارم میدونم که تو هم ازش خبر داری و هیچ وقت از این اعتماد تو سوء استفاده نکردم و نمیکنم! ... بهر حال اگه تو هم دوست مجازی داری میخوام بدونم. همین." ...

- " نه امیر جان! ندارم و علاقه یی هم به داشتنش ندارم ...حالا چی شده مگه؟! "

- " ممنونم عزیزم ..چیزی نشده ... آدم یه چیزایی میشنوه ترس برش میداره، مهم نیست، من عصر میام خونه یه سر بریم خرید در خونه تون... من میخوام هم کفش بخرم هم عینک" ...

- " بمیری امیر با این عینکات.. میخوای کیا رو ببینی...  چه خبره عینک؟! " ...

- " فعلن بای" ...

- " بوس، بای" ... بهار راست می گفت! شاید من دلم خواست و باور کردم، رفتم سراغ سیا:

- " سیا یه لحظه بیا اینجا... ببینم امروز چه کاره ایی؟! وقت داری با من تا جایی بیای... خیلی وقت تو نمیگیرم. "... انگار در تمام این مدت که شاهد مکالمه ی من بود، تونسته بود ذهنم و بخوونه! " ..گفت:

- " بین امیر ... من مدتیه دست از پا خطا نکردم... دلم لک زده واسه دعوا... داستان چیه؟! بگو، عکس بده، جنازه تحویل بگیر. "...

جریان و به سیا گفتم . بعد این که هردو مطمئن شدیم کاسه یی زیر نیم کاسه است،  تصمیم گرفتم به شماره نا آشنا زنگ بزنم...

گوشی رو برداشت و با  صدایی که نشون میداد آدم متشخصیه، با وقار گفت:

- " سلام امیر آقا!.."..این سلام کردن یعنی باید رفت سر اصل مطلب:

- " علیک سلام... بفرمایین.. شما تماس گرفتین و اسم دادین... میشه بفرمایین شماره منو از کجا پیدا کردین و چطوری خونواده ی  منو میشناسین؟! "

-" این روزا کار سختی نیست! من از یکی از دوستای دوستتون تو نت، شماره تون و گرفتم.. ازم نخوایین بهتون بگم کی بود!... من زنگ زدم چون میخوام در خصوص مسایل مهمی باهاتون  صحبت کنم." ...

- " بفرمایین من در خدمتم... امرتون؟! " ...

- " اینجوری نمیشه ..الان وقت ناهاره.. تشریف بیارین  دفتر، مهمون ما، گپ هم میزنیم."...

زیادی معتمد به نفس بود:

- " ببین داداش... من نمیدونم واسه چی زنگ زدی یا چرا داری ازم دعوت میکنی؟! اما علاقه ایی  ندارم با شخصی که نمیشناسم، رابطه برقرار کنم. امرتون رو بفرمایین، من کار دارم."

- " امیرخان.. بنده از دوستای مجازی شما تعریفتون رو شنیدم ..میخوام  بیشتر باهاتون آشنا بشم." ...

- " پس میشه بفرمایین به مسایل خصوصی  و شخصی و زندگی من چی کار دارین؟ این آشنایی چه ربطی به همسر من داره؟! "

- " آقا اینجوری نمیشه... دفتر ما امیر آباده، خیابون ... ،من منتظرتون هستم، صرفن میخوام دو کلام با شما حرف بزنم فقط. " ... امیر آباد، درست شنیده بودم؟! پرسیدم :

- " کجا؟؟!!!  "...

- " امیر آباد...خیابون .. پلاک.. . "  ... سهیل؟! خدای من! شاید هم نه! احتیاط کردم!

- " ببین داداش... من نه میام نه وقت ش و دارم... لطفن مزاحم نشو... خدا نگهدار. "...

گوشی رو قطع کردم مبهوت سر جام نشستم...

وای... وای... وای ..... شصتم خبر دار شد... همه اتفاق ها رو چیدم کنار هم..تمومه... شیوا همه چی رو به سهیل گفته..این سهیلهههههه ... اما بهار و از کجا میشناسه....اونم حتمن شیوا گفته...خدایا ... نه... اینجوری نمیشه.... زندگی وا مونده  من در خطره ..باید کاری می کردم ... نشستم تمام ماجرا رو از سیر تا پیاز برا سیا تعریف کردم...

کم مونده بود با اوردنگی از خونه بیرونم کنه... گفتم:

" سیا لطفن بیا این مشکل رو با هم حل کنیم... من الان به کمکت احتیاج دارم..." ... گفت که باید اول از صحت فرضیام مطمئن شم... اما هرچی زنگ می زدم به شیوا گوشیش خاموش بود، اس ام اس هامم بهش نمی رسید...

احساس عجیبی داشتم ، تنها  وجود سیاوش بود که من و کمی امیدوار می کرد . ولی واقعا  از دست اون کاری بر میومد؟!

خدای من! تا بحال این همه احساس ضعف نکرده بودم! ...

سیا پیشنهاد داد :

" با هم بریم شرکت شون ... چون حتمن بخاطر حفظ  آبروش هم که شده  خودش و کنترل میکنه."

راست می گفت، اونجا محیط مناسب تری بود تا اینکه جای دیگه، تنها با هم رو به رو می شدیم... ولی اگه واقعا اون سهیل بود، اگه همه چی رو می دونست، پس هدفش چیه از این کار؟؟!! ... گفتم:

" سیا، نه آدم لاتی بود نه بد دهن، صرفن خواست با هم حرف بزنیم....اما اگر حرفی از دیشب بزنه من چی کار کنم؟! چی بگم سیا؟"

" گند زدی امیر... گند....یه پات و گذاشتی  این ور، یه پاتم اونور... ریدی اساسی تو زندگیت... هم خودت، هم اون بیچاره ...خدا به دادت برسه .. مهندس! اگه سنگسارت کنن... من فدا کاری میکنم با یه تخته سنگ میکوبم تو ملاجت تا کمتر درد بکشی.." و خندید شاید فضا رو عوض کنه!:

" مسخره الان وقت این حرفاس؟! باید خودمو جمع کنم.. انگار نه انگار اتفاقی افتاده....می ریم با هم... به جهنم!  بهتر از این که پای بهار به این قضیه باز بشه! ..."

به طرف اس دادم و گفتم که بعد از ظهر میام، جواب داد منتظرتونم. و فقط خدا میدونه که به من چی گذشت در اون چند ساعت تا وقتی که همراه سیاوش به در شرکت رسیدیم. نمی دونم چی باعث می شد، قدم هام و کوتاه کنم. دوست نداشتم با این واقعیت رو به رو بشم! ...

واقعیتی غیر قابل انکار، هیچ حرف و جمله یی تو ذهنم نبود. منی که همیشه واسه همه چی و همه کس زبون داشتم، اینجا کاملن قفل کرده بودم! ... روی نیمکت تو لابی طبقه همکف نشستم:

- " یه لحظه صبر کن سیا... من نمیام! تو برو ..."

- " دیونه شدی امیر...  میخوای بهار همه چی رو بفهمه؟ نگران نباش! ..."

- " نمی تونم سیا... اصلن نمی تونم مردی رو ببینم که دیشب با زنش تو یه خونه بودم! ....حالم خوب نیست ..." ...

فشارم افتاده بود، حافظه ام به کلی خالی! ... شاید چرت می گفتم:

- " سیا من از همین جا بر می گردم شهرستان ..حالم از تهران بهم میخوره... به بهار میگم کار ضروری پیش اومده... من نمی تونم هوای تهران و نفس بکشم.....از همه و همه چیز، حالم بهم میخوره حتی خودم...به درک بزار هرچی میخواد بشه، بشه! ..."....


ادامه دارد ....

نظرات 9 + ارسال نظر
صدف دختر دریا 1392/07/04 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام آقا امیر
میخواستم بپرسم شما نوشته هاتونو چاپ هم میکنین حقیقتش از رو مونیتور بهم نمی چسبه دوست دارم کتاب بخونم .
صدف دختر دریا

سلام صدف جان ... بله ... امیدوارم بتونم برای سال جدید اولین کتابم و به دوستانم تقدیم کنم.:)

فافا توپول 1392/06/03 ساعت 02:27 ق.ظ

ووووووویى فکرشو بکن، همممممه ى قسمتاشو همین امشب خوندم،
جذابیت نثرت بدجور گیراس
لطفاًً زودتر از فضولى باقیه داستان درمون بیار

رها 1392/06/01 ساعت 05:01 ب.ظ

سلام دوست گرامی
من هیچ وقت داستان نمی خوندم همیشه واسم سوال بود که داستان یعنی چی همین زندگی خودم داستانه دیگه
اما قلم شما معرکه است نمی دونید با چه حسی تک تک کلمات را می بلعم
مشتاقانه منتظر ادامه داستان هستم

سلام رهای مهربان. امیدوارم اشتهات و به خوندن پشت واژه ها هم ترغیب کرده باشم. سپاس از بودنت.

کیا 1392/05/30 ساعت 10:30 ق.ظ

تو چاره ایییییییییی برام نزاشتی
جزی صبوری امیر جان

کیا 1392/05/29 ساعت 01:48 ب.ظ

امییییییییییییییییر اصلا هم ها ها ها نبود
کجا ناخونک بزنم نشد که

پس باز هم باید صبرت بیاد کیای دوست داشتنی ... هاهاااا

مهدی 1392/05/29 ساعت 12:45 ب.ظ

سلام دوست خوبم خسته نباشی ... دیگه خیلی داره احساس میشه این جریان نفس ادم بند میاد

سلام مهدی عزیز... کمی صبر ..دیگه راهی نمونده دوست خوبم..

بوی سیب 1392/05/29 ساعت 10:54 ق.ظ http://www.harire-ehsas.blogfa.com

مانا باشید..........
.
قلمتان قابل ستودن است و ذهنتان هم......

جباری نیک....

ممنون دوست خوبم ...

بهار 1392/05/29 ساعت 03:21 ق.ظ

نذار بره شهرستان ! بذار ببینیم سهیل چیکار میکنه باهاش لطفا!!

بهار عزیز سعیم و میکنم ...

کیا 1392/05/28 ساعت 03:33 ب.ظ

واقعن چرا هیچ خلوت عاشقانه ای به اندازه کافی خلوت نیست.

عالی بود امیر عزیز
با هیجان که داشت نمیشه تحمل کنم تا قسمت بعدی بزاری مجبورم
که ناخونکی به قسمت بعدی بزنم.

هاهاهااااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد