عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

وحم / قسمت دوم

یوسف را دوست دارم. هیچ شباهت شخصیتی و رفتاری با هم نداریم اما این تضاد، تنها دلیلی نبود که جذبش شدم؛ اعتماد به نفسش مثال زدنی است، به طرز عجیبی خودش را دوست دارد، همین مردی که هست، اصلا هم برایش مهم نیست دیگران رفتار و گفتارش را چطور قضاوت می کنند، این جسارتش را دوست دارم. عجیب هم سر به هواست اما، این هم گفتن دارد که عمیق است، ژرف است، لایه های درونی وجودش هنوز نامکشوف است و این نقطه ی عطف ماست، این که کسی ما را درک نکرده است.

بر عکس یوسف، من آرام ام و سر به زیر. محجوب و محفوظ به حیا. شاید مثل یوسف مهربان باشم اما محبت من گاهی از سر مداراست نه چون یوسف از رأفت قلب؛ ولی خب در عوض وقتی من عصبانی می شوم، باز هم در مرز مدارا می مانم اما یوسف به وقت خشم دیگر رَبّ و رُبّ سرش نمی شود، از یک کنار رگ و ریشه ی طرف را می خشکاند!

ده سالی می شود که می شناسمش. در یکی از همین شب شعرها با هم آشنا شدیم. اوایل وبلاگش را می خواندم. دقیق و با وسواس؛ مرد بود اما نوشته هایش با روح و روانِ زنانه ام چنان بازی می کرد که برای ساعت ها از زندگی و دردها و تلخی هایش رها می شدم.

آن روزها خسته بودم؛ خیلی؛ از خودم؛ از بهنام؛ از نداشته هایی که شده بودند پیراهن عثمان و هر روز یکی از کَس و کارمان، پرچم می کرد و روی اعصاب مان رژه می رفت.

آن روزها دلم می خواست بمیرم؛ از بس بی جان بودم و ندار؛ دستم خالی بود از قدرت و زبانم قفل بود از فحش و ناسزا تا بر سرِ کس و ناکس بکشم و حنجره ام را از بغض خالی کنم، قلبم را از تنگنا.

آن روزها تنها بودم؛ نه مثل الان که بهنام کنارم هست؛ آن روزها هم بود، اما حضور نداشت؛ جسم خسته و گرسنه و خواب آلودش را می آورد خانه؛ بهانه گیر و بداخلاق؛ کم حرف بود؛ اگر هم صدایش در می آمد، دعوایمان می شد.

آن روزها، چند سالی بود که دکتر ها جواب مان کرده بودند؛گفته بودند تنها شانس بچه دار شدنمان عمل زیفت است، همان لقاح مصنوعی.

آن روزها، عمل ها هم جواب نداده بودند و بهنام نمی خواست باور کند که من بی گناهم.

چند ماهی از آشنایی من و یوسف گذشت تا این ها را به او گفتم؛ بعد از اولین چت  کردن مان که درباره ی نقد یکی از شعر هایش بود، حرف به خودمان کشید، به زندگی مان؛ به شریک زندگی مان؛ به این که بهنام مرد خوبی است اما تلخ است؛ دست خودش هم نیست؛ دلیل دارد؛ از دلیل هایش برای یوسف گفتم و او گوش داد؛ کاری که بهنام بلد نبود.

یوسف هم خیلی چیزها بود که از مردها می گفت و من نمی دانستم. این عطش برای دانستن و سیراب شدن من، با دوستی یوسف،‌ با حرف ها و شعرهایش، همان شد که بعد از گذشت ده سال هنوز نور چشمی من است.

 این خلاصه ی داستان من و یوسف است، که تا به امروز هرگز برای کسی تعریف نکرده ام .

" سلما! شام سرد شد. ول کن اون دفترچه رو، خسته نشدی از نوشتن؟!‌"

بهنام حسود است؛ حتی به این دفتر و خودکار. بروم تا نیامده است نوشته هایم را بخواند.

.

.

.

شام از دهان افتاده است، نیم ساعتی هست این لقمه از کباب دیگی را گرفته ام و میانه ی راه دهانم مانده است. دلم ضعف می رود از گرسنگی اما حالت تهوع دارم؛ از اضطراب است، دلشوره و دلواپسی.

بهنام هم فهمیده است اما به روی خودش نمی آورد. لقمه را از دستم می گیرد و سفره را جمع می کند. نور خانه را کم نمی کند، یعنی نمی خواهد بخوابد.

روبه روی کتابخانه ایستاده است و دنبال چیزی می گردد. کتاب نخوانده ای ندارد، پس چه می خواهد؟! می پرسم: " چیزی لازم داری؟‌"

جواب می دهد: "‌کتاب شعر یوسف حسینی کجاست؟!‌"

دلم هری می ریزد پایین هرچند  او یوسف را در حد همین کتاب شعر می شناسد؛ از هیچ چیز دیگر خبر ندارد، حتی وبلاگش؛ اما بهنام را چه به شعر خوانی؟!

نگاهم را از زیر مبل می دزدم، جایی که کتاب را پنهان کرده ام. آخر این عصرهای پاییزی بی شعر های عاشقانه ی یوسف نمی گذرد.

انگار بهنام هم این را فهمیده است که وقت های دلتنگی و دلواپسی، آرامِ قلب من چیست؟!

می گویم :  " همان جاست،‌درست بگرد! "

سرش را پایین می اندازد و با تحکم می پرسد: "‌کجاست؟!‌"

بغض می کنم و می پرسم : " که چه؟!‌"

بر می گردد و نگاهم می کند؛ لبخند ماتی می زند و می گوید : " که هیچ! شب بخیر."

چراغ ها را خاموش می کند و به اتاق خواب می رود.

ده دقیقه است که می لرزم؛ نه از خشم یا ترس؛ نمی دانم اسمش چیست اما دلیلش، شنیدنِ اسم یوسف بود از دهان بهنام.

قلبم که آرام می گیرد، می روم سر وقت کتاب؛ می گذارمش درون کتابخانه، جایی که راحت به چشم نیاید!

می دانم تا پیدایش نکند، دست از سر من بر نمی دارد، دوباره می آید پی اش!

میان تاریکی، کورکورانه می روم توالت، در را پشت سرم می بندم. کشوی میز توالت را بیرون می کشم. به آخرین " بی بی چک " مانده، نگاهی می اندازم، لمسش می کنم؛ هزارباره دستورالعمل روی آن را می خوانم؛ خدایا! می شود این بار، خط دوم، آبی کمرنگ!

ناگهان در باز می شود؛ بهنام است؛ با چشم های قرمز و خیس!

" بی بی چک " را از دستم می قاپد، می اندازد توی سنگ توالت و سیفون را می کشد، در را می بندد و می رود.

در کمد را باز می کنم‌، دستکش های ساق بلند گل مریم را دست می کنم و تا جایی که می شود توی چاه، به دنبال " بی بی چک " می گردم؛ نیست؛ رفته است پایین؛ رفته است فاضلاب؛ رفته است جهنم! گُه بگیرد این زندگی را گُه!

.

.

.

تا خودِ صبح توالت و بعد حمام را با تیرک و پودر و وایتکس شستم. شاید یکی از آن گازهای خطرناک متصاعد، دامن گیرم شود، نمی شود.

تا شد، سرفه کردم و عق زدم بی آنکه یکبار بهنام بیاید.

به درک! فردا برای یوسف تعریف خواهم کرد اما اول، می روم یک " بی بی چک " می خرم، بعد به یوسف زنگ می زنم. می ترسم اگر اول بگویم،‌اجازه ندهد، ‌دوازدهمی را دوباره بخرم. شاید بگوید " حکمتش این بوده که صبر کنی." اما دیگر طاقت ندارم.

به بهنام ثابت می کنم من آن زنِ روانی و مالیخولیایی نیستم. به او نشان می دهم که مادر شدن برای من عقده نیست، یک امکان است! یک معجزه!

 

ادامه دارد.



امیر معصومی / صیلویا پلاط

یست و هشتم فروردین نود و چهار

وحم / قسمت اول

" وحم "

 

صدای آواز خواندن " بهنام " از حمام می آید؛ هنوز درگیرتحریرِ این بیت بود که :

" تا کی بی تو بود/از غم خون/دل من"

" تاهاها که هه هی  بی هی هی تو بود / ا هه هر غه هه هم خو هو هون دل من " .....

 

من " سلما " ، همسر سی و پنج ساله ی " بهنام " که بعد از هجده سال، زندگی مشترک، هنوز در حسرت مادر شدن، مانده ام؛

خسته از تمرین های تکراری بهنام، با احتیاط از روی تخت بلند می شوم. امروز نهمین روزی است که دوره ی ماهیانه ام عقب افتاده است. اول نیم خیز می شوم روی آرنج چپم، بعد پاهایم را از تخت آویزان می کنم. از جایم بلند می شوم. دیگر یاد گرفته ام که موقع بلند شدن، از عضلات کمر و شکم استفاده نکنم تا مبادا روی جنین احتمالی که شاید این بار هم دل آمدن به دنیا را نداشته باشد، فشاری بیاید.

اما امید و انتظار است که سالها مرا در این خانه ی بی روح، جوان و سرزنده نگه داشته است. هنوز هم هر کس مرا در نظر اول می بیند، زن جوانِ بیست و چند ساله ای دیده می شوم. خیلی لذت دارد وقتی کسی در ایستگاه مترو یا صف نانوایی در اولین سوالش می پرسد :

" ازدواج کردی؟ "... این یعنی هر زمان به سرم زد تا بهنام را به امیدِ ازدواج دوباره و تحقق آرزوی مادر شدنم ترک کنم، شانس زیادی برای جذب مردان جوان خواهم داشت.

بر می خیزم، موهایم را گیره می زنم و نگاهم را از آینه می گیرم. ساعت شش بعد از ظهر است. چای عصرانه حتما باید کله مورچه باشد. طعم گس و تلخش را دوست دارم. بهنام نمی پسندد، مهم نیست. برای خودش نسکافه درست کند.

صدای آوازش نمی آید. پشت در حمام می روم، در را باز می کنم، حوله هست اما خودش نیست؛ از داخل اتاق خواب داد می زند که : "من اینجام! "

جواب نمی دهم، لبخند می زنم، مردک بی شرف! بارها گفته ام برهنه از حمام بیرون نیا! می داند در برابر سینه ی پشمینه و ستبرش، خوددار نیستم؛ او هم همین را می خواهد، این که هنوز نم بدنش خشک نشده است، وقتی برای بوسیدنش می روم، مرا به دام آغوشش بکشد.

اما این بار فرق می کند، باید احتیاط کنم. فردا می شود ده روز. با اطمینان بیشتری می شود

" بی بی چک " را استفاده کرد. می روم سراغ میز توالت. کشو را بیرون می کشم. هنوز یکی دیگر دارم. آخرین بار دوازده بسته خریده بودم . با خودم شرط کردم که اگر این ها تمام شد و جوابی نگرفتم، برای همیشه قید مادر شدن را بزنم. به " یوسف " هم قول داده ام. سرم برود، قولم نمی رود.

 

ادامه دارد...


*** 

پی نوشت:

وحم: آرزوانه ی زن باردار ( به معنای ویار جماع داشتن هم آمده است )



امیر معصومی/صیلویا پلاط

یست فروردین نود و چهار

" خانه عفاف "


خانه ی عفاف داستان مردی است که از تو در تو های این خانه  می آید!


همراه مان باشید در :



http://dastanhaye-saiberi.blogsky.com/efef-home



" جوهر وفاداری " ... قسمت دهم/پایانی


هشت روز تمام، غبار مرگ بر رابطه ی هومن و توران نشسته بود. سکوت مطلق. حتی صدای نفس کشیدن گل های آپارتمان شمردنی بود. صبحانه و نهار و شام برقرار بود اما هومن هر روز صبح سر ساعت، گرسنه و تشنه، بیرون می زد و آخر شب از شرکت بر می گشت. به جای هر عصرانه ی شاد و پر قـِر و غمزه ی توران، ‌سیگار پشت سیگار دود می شد و در عوض شام، یک بطری آبجو اگر حوصله ای بود.

سفره ی شام، می آمد،‌ پهن می شد و دست نخورده به آشپزخانه بر می گشت. تمام هر چه توران در این چند روز خورده و نوشیده بود، آب بود و قرص های خواب آور! به شکل چشمگیری وزن کم کرده بود و هومن دیروز بعد از ظهر، از روانشناس توران شنیده بود که سلامتیش در معرض یک خطر جدی است!
ولی هومن چقدر باید مرد نباشد که بپذیرد، توران آن برگه ها از دفتر خاطراتش را، به عمد و در انتقام گرفتن از هومن و دوست دخترهای قدیمی ش،‌ در آن جعبه نگذاشته است!
چقدر عاشق باشد که باور کند،‌ تورانِ آرام و نجیب و مهربانی که پنج سال پیش در جشن فارغ التحصیلی ش از او خواستگاری کرد، تنها قربانی جهل خویش بوده و بس!
چقدر عادل باشد که بپذیرد،‌ غریزه ای که توران را به بستر مرد همسایه کشاند، تنها یک کنجکاوی لجام گسیخته بود نه لذت یک شهوترانی مدام! 
او خودش یکی از مردانی است که بعد از شهربانو، برای ارضای حس کنجکاوی ش،‌ برای اثبات آن قدرت مردانه ای که در برابر شهربانو نتوانست ابرازش کند،‌ بارها با دختران زیبا و جذابی وارد رابطه ی عاطفی شده بود و هر بار که نتوانسته بود حس مشترکی بین آنها و اولین زن زندگیش پیدا کند، رابطه را با یک عذرخواهی تمام کرده بود، اما قبول اینکه توران،به عنوان یک دختر جوان، هر بار بدون هیچ احساس زنانه ای، به تخت کشیده شده بود، ‌برایش دروغ محض بود! 
حتی اگر توران برایش همسر نبود،‌ اگر نوشتن قسمت قبل داستان،‌ یک پردازش انتزاعی از خاطرات یک بیمار روانی بود،‌ ذره ای از رنج هومن کم نمی کرد! برایش قابل درک نبود یک زن جوان چه درد بزرگی در روح خویش می کشد که تن به یک رابطه ی جنسی سراسر درد و آزردگی می دهد؟!‌ ولو اینکه از درد، لذت وافری ببرد!
دیروز که روانشناس توران با هومن تماس گرفت و گفت :
" همسرتون این هفته برای دوبار نسخه ش رو تلفنی تمدید کرده،‌ البته بهانه ش گم کردن بسته ی اول قرص ها بود، اما از اونجایی که به هیچ عنوان حاضر نشد به دیدار حضوری بیاد من مطمئنم که ایشون دست به مصرف بی رویه ی قرص ها زدند. من قبلا هم به شما گفته بودم که بعد از سقط جنین اول،‌ افسردگی تا حدی طبیعی است اما از اونجایی که بعد از سه ماه،‌ دیگه حاضر نشدند به محل کارشون برگردند،‌ بهتر بود خانم شما بعد از یک سال باردار شوند. شما نشنیده گرفتید. به هر حال ایشون در شرایط روحی خوبی به سر نمی برند. ازتون می خوام که هر ساعت از روز که راضی به ملاقات شدند،‌با من تماس بگیرید تا خودم خدمت برسم. البته من دیروز با توجه به شناخت و تحلیل خودم داروها رو تغییر دادم تا میزان آسیب کم باشه ولی هر چه زودتر به احوال ایشون رسیدگی کنید.سلامتی شون در معرض یک خطر جدی است."
تصمیم قاطع هومن برای آماده کردن مهریه ی توران و جدایی از او،‌ متزلزل شده بود. صدایی در ذهن هومن،‌ بی مکث و پیوسته، خاطره ای گنگ از سالهای دور را برای او بازخوانی می کرد،‌آنقدر که مجبور شد، قلم به دست بگیرد و بنویسد،‌شاید از زوایای تاریک آن خاطره، راه روشنی پیش پای این روزهای چه کنم ؟!‌پیدا شود... :
" هومن جوان خوش فکری بود و با اندام و چهره ی جذابی هم که داشت،‌ خیلی زود در محیط دانشگاه مورد توجه جنس مونث قرار گرفت. از دختران محجوب بسیج دانشجویی خواهران و دفتر فرهنگ اسلامی،‌ گرفته تا پرنسس های اهل حال و شب نشینی ها و دوره های دوستانه.
هومن هیچ دعوتی را رد نمی کرد، نه راهپیمایی و تظاهرات مناسبت های انقلابی را و نه مهمانی های مختلط.
پنج سال از تنها رابطه ی جنسی او، آنهم ناتمام، با شهربانو گذشته بود اما هنوز نتوانسته بود عطر نفس او را در سلام هیچ دختری و برق چشمانش را در نگاهی بیابد و این تنها دلیلی بود که او را در یک نگاه عاشق نمی کرد! تا اینکه در یکی از پارتی های شبانه،‌ اولین بار برای سلام و دست دادن با خواهر میزبان، پیش قدم شد و آشنایی و شروع یک دوستی با اعتماد طرفین شش ماه به طول انجامید.
اما درست هشت ماه بعد از اولین خلوت خصوصی و محرمانه ی این دختر و پسر جوان،‌ دوستی در بدترین شکل ممکن خاتمه یافت!" ...
نوشتن این خاطره برای هومن سخت بود؛‌ به قدری در این سالهای دور از اندیشیدن به آن روزها و خاطره ها طفره رفته بود که حالا بیرون کشیدنشان حکم سوهان کشی به روح را داشت: 
" دومین شهربانوی زندگی هومن، از خانواده ی معتبر و سرشناسی بود که از همان روزهای ابتدایی حضور هومن دربین اعضای خانواده ی خود به عنوان دوست پسر رسمی دخترشان، به گرمی استقبال کردند. هومن، جوان همه چیز تمامی بود که خودش برای آشنایی و دوستی پیش قدم شده بود و این برای هر دختر و خانواده اش دلیل سر افرازی بود اما ...
هومن بعد از گذشتِ پنج ماه رابطه ی نامحدود با شهربانوی جدیدش،‌دچار احساس گنگ و ناشناخته ای شد که مهربانی و گرمی سلام و بوسه های او را به سردی می کشاند و این حسی نبود که بشود از یک دوست دختر باهوش و عاشق،‌ پنهان کرد! 
عشقی یک طرفه که مانند بسیاری از فیلم های فارسی تنها یک راه برای پایبندی مرد داستان به این عشق وجود داشت و آن هم باز کردن پای یک فرزند ناخواسته به این رابطه بود!!!
حادثه ی از قبل برنامه ریزی شده ای که شکست خورد، چون هومن هرگز تن به پذیرش این فرزند به اصطلاح خودش، حرامزاده، نداد!‌ و در کمال قدرت و تدبیر،‌ دومین شهربانوی خودخواه زندگیش را کنار گذاشت!
از آنجایی که قرار نیست پایان هر شاهنامه ای خوش باشد، نه فقط شکستن غرور یک دختر زیبا و جوان و ثروتمند، به تنهایی دلیل موجهی است برای ریشه کن کردن یک مرد از روی زمین، بلکه پای آبرو و اعتبار یک خانواده نیز در میان بود!‌ قبل از اینکه هیچ یک از اعضای خانواده به وجود یک جنین چهل روزه، آگاه شوند، هومن با یک تصادف سفارشی! در مسیر دانشگاه،‌ راهی بیمارستان شد. اما بعد از یک شبانه روز که به هوش آمد، خبر خودکشی دختر جوان که نتوانسته بود از عذاب وجدان خودش را برهاند،‌ مهم ترین خبری بود که شنید!
پزشکی قانونی دلیل خودکشی را افسردگی زن جوان اعلام کرد چون جنین بی گناه،‌دو هفته قبل سقط شده بود و دلیلی بر متهم شدن هومن وجود نداشت.
هومن چنان از نافرجام ماندن حادثه ی تصادف در شعف بود که نه تنها مرگ دختر جوان او را نرنجاند که کمتر از دو ماه بعد نیز با سومین شهربانوی زندگیش،‌آشنا شد. " ...
هومن خودش هم نمی دانست با چه قدرتی توانسته است این خاطره و این بُعد از مردانگیش را به فراموشی بسپرد اما این را خوب می دانست که سقط شدن جنین توران در یک سال قبل،‌ تنها یک اتفاق بود خارج از اراده ! ...
صدای شکستن چیزی در اتاق خواب، هومن را از پای لب تاپ بلند کرد و به آنجا کشاند. شیشه ی ادکلن از دست توران افتاده بود و اتاق از بوی عطر همیشه آشنای هومن پر بود.
توران مات ایستاده و به چشمهای پرسان هومن نگاه می کرد اما توضیحی نداشت که با ادکلن هومن چکار داشته است؟!
تنها چیزی که میدان دید هر دو را پر کرده بود،‌ همسر شکسته و خسته ای بود که غفلت در روزمرگی های زندگی، آنها را به اعماق دره ای ناشناخته، فرو غلتانده بود.
هومن ترکه های نامهربانی خویش را بر اندام زنی می دید که نزدیک به یک سال است با قرص های آرام بخش می خوابد و او به آغوش مردانه ی خویش مغرور است؛‌به جواب تلخی فکر می کرد که در جواب یک جمله ی معمولی به توران داده بود – " حقش بود زنک! " – و نزدیک به بیست روز زندگی رو به کام خودش و توران، زهر مار کرده بود!
به اختلاف شون فکر می کرد، به اینکه چه بی محابا در برابر تندی های توران، شمشیر رو از رو بسته بود و دیروز و امروزشون رو در حال مثله کردن،‌بود. به اینکه آیا اگر کسی از بیرون به دعوای این دو تن نگاه کنه ( همونطور که توران به دعوای مرد و زن همسایه نگاه می کرد) باز هم کسی خواهد گفت : " حقش بود زنک! " ... 
از قضاوت نا به جای خودش آزرده خاطر بود،‌ از اینکه اجازه داده بود ترشحات ضمیر ناخودآگاه و بیمارش که ناشی از خاطرات بد با زنهای عابر زندگیش می شد،‌ این روزهاش و به انتقام و نفرت آلوده کنه! اونهم از زنی که از صمیم قلب دوستش داشت. 
توران رو دوست داشت، با تمام نقاط قوت و ضعفی که در طول چند سال زندگی مشترک از اون به دست آورده بود.
برخلاف تمام دوست دخترهایی که داشت،‌ توران تنها کسی بود که به پیشنهاد اون برای دوستی جواب رد داده بود. توران گفته بود اهل رابطه های موقت نیست و به ازدواج سنتی معتقد هست و این اعتقاد در تمام گفتار و رفتار و سکنات توران به وضوح به چشم می اومد. بله! درسته که حالا هومن می دونه چرا توران از رابطه ها گریزون بود ولی حق این بود که در تمام طول این سالها همسر دلبندی بود که اجازه نداده بود هومن هوس دلبر دیگری کند.
هومن از آفت وسوسه ی یافتن شهربانویی دیگر، که در حال سایش روح و جسم اون بود، به توران پناه آورده بود و هرگز در این سالها، این مامن رو متزلزل ندیده بود.
لحظه ای با خود اندیشید تمام زن های زندگیش با تفاهم از او جدا شدند جز دومین شهربانو که عاشقانه تن به بارداری از هومن داد و جانش و پای این عشق زنانه از دست داد و حالا می دید که توران نیز به گونه و بهانه ای دیگر، در تبعات یک تجربه ی مشابه، داره از دستش میره!
شاید کمی مضحک بود که فکر کنه این تاوان یک عشق نافرجام هست که از مسوولیت پذیرش اون شونه خالی کرده، اما کسی در درونش فریاد می زد: "‌ عدالت پنهان الهی! "
و در تمام این مدت توران به مردی خیره شده بود که با تمام وجود به نجابت و پاکی اون اعتماد کرده و آمده بود تا ثابت کنه، مرد های خوب واقعیت وجودی دارند!
تا قبل از سقط جنین هرگز خودش رو در برابر پنهان کردن گذشته ش از هومن،‌ مقصر نمی دونست. چرا که اون هرگز با انتخاب خود به آغوش مردی نرفته بود؛ تمام آنچه که او از رابطه های خود به خاطر داشت،‌حس ترس از تنهایی بود بعد از اولین تجربه ی بدی که داشت. در واقع او به آناهیتایی تکیه کرد که مردان زیادی قیم خود او بودند.
آنا همیشه اون و تشویق به یافتن مردی برای زندگی می کرد اما شخصیت سرخورده ی توران، همیشه با فشار و تهدید های آنا،‌با مردی وارد رابطه می شد که بوی ضعف و ناتوانی روحی ش خیلی زود مشام مردها رو می زد. او هرگز نتوانسته بود با لوندی و جذابیت های زنانه مردی رو در آغوش بکشه و بعد از رفتن آنا،‌ او به خلوت خویش خزید و عزلت پیشه کرد تا مردی از غیب اون و از گذشته ی سرد و تاریکش نجات بده. 
تنها امری که توران را تا سر حد مرگ عذاب می داد،‌خیانتی بود که بعد از چهار سال زندگی به هومن کرد و اون،‌سقط عمدی جنین، این آرزوی مشترک هر دو شون بود!
کاری که توران در یک تصمیم نسنجیده و ناشی از جنون آنی انجام داده بود برای رهایی دوباره از ترس تنهایی!‌ با این اندیشه که مبادا حضور بچه،‌ توجه و محبت هومن رو از اون بگیره!
شبی که هومن،‌ نسنجیده و تلخ جواب داد : " حقش بود زنک!‌ " ... این جمله چون پتکی به روح شیشه ای و ترک خورده ی توران فرود اومد!
بر خلاف هومن،‌ توران همیشه منتظر تاوان اشتباهش بود. اون هر لحظه در ترس به سر می برد که اگر برای بار دیگه حامله نشه و مجبور شه به پزشک بگه که بچه ی اول رو به روش نادرستی سقط کرده،‌ و دکتر در جوابش بگه : " شانس باری دیگری نداری! " ... اونوقت هومن در جواب خواهد گفت :
" حقش بود زنک! " ...
وران تا زمانی که تحت نظر روانپزشک قرار نگرفت،‌متوجه نشد که تمام سالهای عمرش رو در یک نوع افسردگی به سر می برده که تمام تصمیماتش بر اساس قصه های ناشی از توهم و تصور های شخصیش بوده و هومن هم یک سال زمان برد تا به این باور رسید که اگر قرار است با توران به یک زندگی دوباره ادامه دهد،‌نه از باب تاوان ظلمی است که در گذشته ی دور به کسی کرده است و نه از سر جوانمردی و بزرگواری. او فقط زمانی می تواند از توران زنی خوشبخت و مادری شاد بسازد که خود مردی رها از شاید و اگر و باید ها باشد و خالی از حس پشیمانی و کینه جویی!
اینکه آنشب قدم اول را چه کسی به سمت دیگری برداشت و پیش پای دیگری به عشق و وفاداری این سال های تعهد زانو زد و قسم خورد که می تواند خودش باشد اگر تنها نماند! مهم نیست؛ چیزی که در تمام طول این داستان مورد نظر بود،‌جوهر وفاداری است!
تا دنیا، دنیاست می شود مردها را به خیانت و زن ها را به نامهربانی متهم کرد.
می شود به هزار دلیل گفته و ناگفته،‌ از آغوشی به آغوش دیگر پناه برد و دمی نیاسود!
می شود تقصیر تمام نداشته ها را به گردن دیگری انداخت و در حسرت داشته ی دیگران سوخت!
می شود از خود فرار کرد و دیگری را به داشتن نقاب متهم کرد اما به یقین
هرگز نمی شود از درمان گذشته ای که شفای آینده است، گریخت! 
نمی شود هومن را که مهربان و صبور،‌توران را با تمام گذشته ی تیره و تارش، در پناه خویش می گیرد تا قبل از اینکه به انسان دیگری به عنوان فرزند،‌زندگی ببخشد،‌ توران را به قدرت های زن بودن،‌زیبا و سر افراز زنده کند، انگ بی غیرتی و نا مردی زد!
نمی شود به توران خسته و آزرده که در کشاکش زندگی به تنهایی از پس فشار های خانواده و جامعه،‌تا اینجای مسیر را آمده است و خواسته است که کدبانوی مردی باشد، انگ خیانت و بی وفایی زد.
این جوهر وفاداری است که دو روح سرگشته اما آشنا را از کشاکش تمام درد ها و رنج ها،‌به بخشش و گذشت دوباره فرا می خواند تا سعادت را در نسل های آینده،‌ بنیادی کرد.
شاید برای خواننده ای، انچه در داستان جوهر وفاداری گذشت،‌ آرمان گرایی هایی غیر واقع بینانه یا قصه پردازی های خوش بینانه ای بود برای روشن کردن چراغ امید در این تاریکی جهان افسرده اما لازم می دانم از هفت دوستان خوب و صادق ( آقا و خانم ) که با اعتماد کامل، صفحاتی چند از دفتر خاطرات خود را در اختیار این جانب قرار دادند تا در قالب داستان، به بازگویی معضلاتی این چنین پرداخته شود،‌ تمام قد سپاسگزار و ممنونم.
اگر از پردازش هفت نفر با جنسیت و شخصیت و رفتار های متفاوت،‌ در نقش یک زن و مرد،‌دخل و تصرفی در خاطرات ایجاد شده است عذر میخواهم.
به جهت حفظ امانت در محرمانه بودن خاطرات،‌ ترفند های نویسندگی زیادی در داستان به کار برده شد. اگر خواننده ی گرانقدری احساس کرد در فضاهایی از قصه،‌ تضاد یا فریبکاری دخیل بوده است، قوی و محکم این امر را رد میکنم. آنچه با احساس خوب و بی آلایش خود، در فراز و نشیب های زندگی توران و هومن درک نمودید و گاهی به قول دوستان گسستگی قلم و سرگشتگی نویسنده قلمداد شد، تنها ناشی از یک امر است: 
من مرد غیر متعارف های ناگهانی ام. از تمام اصول تعریف شده در هنر نویسش تنها یک امر مهم را آموخته ام و آن هم نوشتن بر روی یک کاغذ بی خط است!
من بدخطی های روزگار و خط خوردگی های زیادی را با پوست و گوشت و استخوان لمس کرده ام. آنچه می نویسم تنها یک حقیقت واقعی است بیزار از هر سانسور زدگی! اگر آنی نیست که برایتان باید و شاید،‌ قدرت هاضمه تان را تقویت کنید.
امیدارم در اینده ای نزدیک با داستان بلند دیگری در خدمت دوستان باشم و تمام قد از تمام دوستان که توی این ده قسمت همواره با کامنت ها و پیشنهادات موجب این همراهی بودند سپاسگذارم.

بودنتان همه تان را سپاس
امیر معصومی / آمونیاک
بیست و ششم شهریور ماه نود وسه

" جوهر وفاداری " ... قسمت نهم


سکانس پنجم:

(ساعت دو یِ نیمه شب را نشان می دهد و چشمان توران هنوز باز است. طاق باز روی تخت دراز کشیده و با صدایی که فقط خودش می شنود، با پروانه ی نارنجی رنگ روی پرده ی اتاقش حرف می زند) :
" یه روز می کُشمش پروانه!‌ نمی تونم که برم به زنش بگم! بگم چی؟‌! بگم یک ساله همسایه تون شدم و از روز اول شوهرت، وقت و بی وقت داره من و میماله؟!‌ نمیگه خوده بدکاره ت دلت خواسته که یک ساله ساکتی؟!‌ ... اون که نمی دونه من مثل سگ از مامانم می ترسم! ... حالا فرض کن که بگم؟‌ما می تونیم از اینجا بریم یا اونا؟!‌ فقط دعوا میشه و آبرو ریزی!‌...
تازه اگه مامان بفهمه امروز بعد از ظهر چه اتفاقی افتاد؟… وقتی رفتم قرار دادِ تمدید اجاره رو بدم! ...باورت نمیشه پروانه! مردک همینجور لخت، حوله رو پیچیده بود نیم تنه ش، اومد در و باز کرد. مُردم و زنده شدم از خجالت. یه کم دیگه واستاده بودم، حوله رو از دورش باز می کرد! "
( توران کمی به فکر فرو می رود ) :
" راستش و می دونی ؟!‌ آنا دوستم و که می شناسی؟!‌ امروز تعریف می کرد شوهر همسایه پایینی خونه شون،‌ عاشقش شده. مستاجرشونه؛ می گفت شیفت کار زنش جوریه که یک روز در میون خونه نیست. نمی دونم رابطه شون چطور شروع شده اما بر عکس من، آنا بیشتر وقتا از پله ها میره پایین تا اگه دید مرده در خونه ش رو باز گذاشته،‌بره توو. 
خجالت کشیدم ازش بپرسم وقتی با هم هستن چکار میکنن؟‌!‌ راستش، خیلی دلم می خواد بدونم پشت این ترسی که مامانم برای من از مردا ساخته چیه؟!‌ حتما یه خوبی هایی هم داره دیگه؟!‌ ... حالا حتما باید با یکی از این خواستگارا عروسی کنم تا بفهمم؟!
میگم تا حالا که مامان نفهمیده! بعد از این هم نمی فهمه. ‌خب یه بار به این مرد همسایه اجازه بدم من و ببوسه!‌ چی میشه؟ هان؟ کی می فهمه؟ حتما راست میگه که دوستم داره، و الا چرا بعد یک سال خسته نشد از بی محلی های من؟‌ ... باید با آنا بیشتر صحبت کنم".
سکانس ششم
( توران در حال ورق زدن مجله ی مصوری است که آناهیتا به او داده است. در برابر هر صفحه عکس العملی از او دیده می شود. گاهی چشمانش را می بندد و صفحه را فوری ورق می زند و گاهی با کنجکاوی، مجله را بالا می آورد و روی تصاویر دقیق می شود. در تماشای برخی از صفحات نیز ساق و ران پاهایش را روی هم می مالد. هنوز مجله به آخر نرسیده که مادر صدایش می کند. بلافاصله مجله را زیر تخت پنهان می کند و از اتاق بیرون می رود.)
مادر: " آناهیتا پشت خطه. زنگ زده اجازه ت و بگیره برین تولد. اگه تا قبل از غروب بر می گردی می تونی بری، و الا فکرشم نکن!‌" 
توران : "‌چهار تا شش دعوتیم. بلاخره همه مامان دارن دیگه. میدونن چطور برنامه بریزن که دخترا بتونن بیان. " ( توران تلفن را از مادر می گیرد و مادر یک جعبه را بر می دارد تا به انبار ببرد و از آپارتمان خارج می شود.توران با آنا صحبت می کند):
توران: " خاک بر سرت آنا این عکسا چی بود تو این مجله؟! "
آناهیتا: " همینه که هست! من که نمی تونم تو رو چشم و گوش بسته ببرم مهمونی! ترسیدم اونجا پس بیافتی آبرومون جلو مردِ بره!‌ ... حالا بهش گفتی ساعت پنج کجا بیاد دنبالمون؟! "
توران: " آره بابا. هر چند خیلی اصرار کرد همین پایین خونه خودش باشیم ولی قبول نکردم. حالا اونجا که دوستت ما رو می بره امنه؟!‌"
آناهیتا: " اگه اعتماد کردی پس دیگه حرف نباشه. هر چی درباره لباسای زیرت گفتم، یادت باشه ها! "
توران: " حواسم هست اما ... "
آناهیتا: " اما نداره! بهت قول میدم این یک ساعت اینقدر بهت خوش بگذره که تا این آقا مستاجر شماست،‌ کارت لنگه دوست پسر نمونه! برو حاضر شو تا دیر نشده. خدافظ"
توران: " خدافظ "

سکانس آخر
( توران در مطب پزشک قانونی و در حال پایین آمدن از تخت معاینه ی زنان است)
مادر: " باکره است خانم دکتر؟ "
دکتر: " بله."
مادر:"خدا رو هزار مرتبه شکر. "
دکتر: " اما مشکل هموروییدش جدی است. چطور تا الان متوجه نشدید؟! "
مادر: " چی رو؟! مشکل چیش؟! " 
( پزشک،آرام، طوری که توران نشنود، با زبان عامیانه شرح ماوقع را به مادر توضیح می دهد و در گزارش پزشکی، میزان آسیب دیدگی جسمی توران را شرح می دهد که در طی یک سال گذشته،‌ سکس های مقعدی مکرر به اندام تحتانی توران آسیب زده است و می توانند از مرد همسایه شکایت کنند و مبلغی برای هزینه ی درمان نسبی توران دریافت کنند اما مادر با این توجیه که گرفتن این مبلغ، مانند گرفتن مهریه ی کامل یک دختر در زمان نامزدی است و در واقع جار می زنند این دختر، دوشیزه نیست، دلیل بی آبرویی می شود،‌و با خواهش و تمنا از دکتر می خواهد که این موضوع را در گزارش خویش بیان نکند. )
(در جلسه ی دادگاه):
قاضی: " از آنجایی که آقای " ... " سندی مبنی بر عقد موقت دوشیزه " توران " با رضایت پدر، ارایه داده اند و طبق گزارش پزشکی قانونی،‌ آسیب جسمی به شاکی وارد نشده است تنها مبلغی که به عنوان مهریه در عقد نامه ی موقت آمده است به دوشیزه " توران" تعلق می گیرد. "
( توران در حال خارج شدن از دادگاه خاطره ی روزی را به یاد می آورد که مرد همسایه او را مجاب کرده بود اگر خطری این رابطه را تهدید کند او دوستان خوبی در محضر ازدواج و طلاق دارد که می توانند برای آنها عقد نامه صادر کنند، به هر تاریخی که مورد نظر او و توران باشد. تنها چیزی که فکر توران به آن قد نمی داد این بود که این تفاهم کلامی،‌روزی علیه خود او، در دادگاه استفاده شود!‌ این دوشیزگی به چه کار او می آمد وقتی آبروی خانواده از التیام روحی او مهمتر بود؟ 
آیا توران تنها قربانی جهل خویش و تعصب خانواده بود؟ 
آیا تمام دختران جوان جهان، در مواجهه با بازخورد انتخاب ها و تصمیمات اشتباه خود،‌دچار چنین آسیب های روحی شدید می شوند؟ کسی نمی داند !‌)
*** 

با تموم شدن سکانس آخری که هومن توی وبلاگ نوشته بود،‌ صدای گریه های دلخراش توران،‌ فضای خونه رو پر کرد. تمام مدتی که توران در موقعیت و وضعیت های مختلف به عزاداری برای زنِ داستان هومن، به گریه مشغول بود، هومن سر از روی کتابی که در طول نیم ساعت، یک صفحه از آن هم ورق نخورده بود، بالا نیاورد. در دل صاحب مرده ی خویش، به مرد بی رحمِ درونش که از لا به لای آن همه خاطراتِ زیبای دخترانه، این صفحات سیاه از گذشته ی توران،‌به چشمش آمده و برایش سوژه ی این فیلنامه شده بود، لعن و نفرین می فرستاد اما - آب که از سر گذشت،‌چه یک وجب، چه صد وجب! - ...
حالا که داستان جوهر وفاداریِ این زوج به ظاهر خوشبخت و فرهیخته، انگیزه ی خوانندگان زیادی شده بود تا بیایند و دلیل ناشناخته ی درد های آدمی و درمان تاول های چرکین و تومورهای سرطانی احساس بیمارش را، در بازسازی خاطرات گذشته و پاک سازی ضمیر ناخودآگاهش، بیابند، مصلحت اندیشی،‌ ‌شرط انصاف نبود.
شاید تنها دلیل هومن از این پرده دری ها، از عدم حفظ حرمت بین خودش و توران، عدم نگرانی برای ثبات زندگی زناشویی و رعایت نکردن اصول همسرداری،‌ بی تفاوتی به بازخورد نوشتن این داستان در سرنوشت مشترک او و توران بود که اگر نبود باید یک جای کار، دست از داستان سرایی بر می داشت و خودش را در مظان این اتهام قرار نمی داد که جلب رضایت خوانندگان، از دوام و قوام زندگی با توران برایش،‌مهمتر است. 
این ها همه نقد های تند و تیزی بود که در پای داستان هومن به چشم می خورد، در حالیکه توران در تمام روزهایی که هومن قسمت بعدی داستان را می نوشت و‌ دست به اعترافات مردانه ی خویش می زد، اشک می ریخت و بر نجابت از دست رفته خویش در عنفوان جوانی،نوحه سرایی می کرد. 
هومن نتوانسته بود از میان برگه های نیم سوخته در میان خاطرات توران، از یک سری محرمانه ها سر در بیاورد اما توران هر چه در ادامه ی ماجرای او و مرد همسایه نوشته نشده بود را خوب به خاطر داشت.
شاید مرد همسایه برای همیشه از زندگی توران خط خورد اما حس نفرت، کینه و انتقامجویی که در روح نابالغ توران به جای گذاشت، چنان او را دچار سر گشتگی کرد که هیچ وقت و هیچ مکانی را در همراهی با آنا، برای معاشقه با مردان زنباره از دست نداد!‌!!!
قریب به شش سال طول کشید تا آنا سوژه ای مناسب برای ازدواج پیدا کرد و برای همیشه از ایران خارج شد و توران که تا به آن روز هرگز تنها و مستقل با مردی وارد رابطه ی دوستی و همبستری نشده بود،‌ تمام توان و اعتماد به نفس خویش را در ادامه دادن به این رابطه های بی سرانجام از دست داد.
شاید تنها شانس این دختر جوان،‌ جنون دیوانه وار آنا به کسب مدارک عالی تحصیلی بود که توران را نیز با خود به دانشگاه و مقطع کارشناسی ارشد کشید. هر چند بهانه ی حضور در کلاس ها، تنها دلیلی غیبت های وقت و بی وقت این دو در خانه بود و اعتماد کاذب والدین به تربیت درست دختران جوانشان و اینکه دعاهای سحری و صدقات جاریه آن ها را از جمیع بلایا محفوظ نگه خواهد داشت، اطمینان خاطر کاملی به میدان داری این دو دوست می داد.
علی ایّ حال! تمام حس توران به این سهل انگاری در فاش شدن گذشته اش،‌ حکایت فرو افتادن تشت رسوایی بود از بام اعتماد و اعتبار! ... اینکه هدف هومن در این یکه تازی ها و سکوت کشنده اش چه بود؟! برای توران آنقدر اهمیت نداشت که قسمت بعدی داستان!!!
هومن در پست های پراکنده که گاهی در جواب خوانندگان داستان و شفاف سازی ابعاد روانی عملکرد شخصیت های داستانش،‌ارسال می کرد، به تمامی سعی در پیدا کردن راهکاری برای درمان سریع تر این کالبدشکافی روحی و پیشگیری از خون جگر خوردن بیشتر در این بحبوحه بود تا بتواند در این قسمت، داستان را به پایان رساند.

ادامه دارد ...

امیر معصومی/آمونیاک