عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

"جسدهای بی حصار اندیشه" ... قسمت آخر

 

 

 

خدای من ... مهمون خاص سهیل...بهار بود...بهــــــــــــــار.....

انجماد خون رو تو رگام حس میکردم... بازی خورده بودم؟؟!!...اونم از بهار؟؟؟!!! ...

نگاه بهار، رو شیوا خیره موند و لبخندش ماسید... از گردش چشمای متحیر و پرسشگر  شیوا به سمت من.... بهار تازه متوجه حضورم شد... بی تأنی، بی درنگ به طرف سهیل چرخید...

صدای کشیده ای که  فکر کردم، رو صورت سهیل نشست، سنگینی سکوت رو چند برابر کرد... سهیل کف دستش و سپر صورتش کرد  و  با دست دیگه اش مچ بهار رو گرفت و به آرومی پایین آورد...

باید از کوره در می رفتم، فحش میدادم ، حمله می کردم  و به سهیل فرصت دفاع نمی دادم، اما، کرخ شده بودم، مثل همون احساسی که بعد از اصابت با یه جسم سخت داری، وقتی که درد تو همه ی وجودت می پیچه ولی قدرت فریاد زدن نداری!... تنها، عکس العملم در این خلاصه شد که با غیض، به سمت بهار رفتم، دستش و گرفتم و  هستی م ُ از چنگ سهیل در آوردم،  بهار می لرزید، رو به شیوا گفت:

" من به تو اعتماد کردم .."

شیوا سرش و به نشونه ی انکار تکون داد و با لرزی که تو صداش بود، جواب داد:

" تنها کاری که تو کردی تحقیر من بود... همین. "...

صدای بهار تو سینه پیچید و سخت بالا اومد :

" متاسفم برات...واقعن متاسفم..." .. صورتشُ  تو دستاش پنهون کرد و سرش و  رو سینه ام گذاشت و بغضش ترکید...بی هیچ عکس العملی ، همچنان ایستاده بودم!

سهیل به طرف شیوا و منشی رفت... شیوا خودش و عقب کشید و منتظر حرکتی از سهیل شد ولی اون، بی تفاوت به حضور شیوا، به منشی گفت: " می تونین تشریف ببرین... ممنون از همراهی تون... در و پشت سرتون ببندین..."

سرد و خشن نگاهی به من کرد و به طرف دفترش رفت، بهار و از خودم جدا کردم، بی هیچ حرفی پشت سر سهیل وارد دفتر شدم ،در و بستم، برای نشستن تعارفم کرد، خودشم رو بروی من نشست.

برای اولین بار تو چشمای هم زل زدیم، هزار حرف نگفته ی مردانه، در کسری از ثانیه رد و بدل شد...  قاعده ی بازی این بود که به عنوان یه حق بجانب وارد گفتگو بشم، پرسیدم:

" چند وقته میشناسیش؟" ... گفت:

" یک روز... " ... چرت می گفت، ممکن نبود!، با پوزخند گفتم:

"این جواب من نبود..." ... صداش قدرت گرفت:

" مگه از مدت آشنایی ِ من و زنت نپرسیدی؟! ... یه روزه باهاش آشنا شدم... چیزی هول و حوشِ ... " به ساعتش نگاهی کرد : " .. سی یا سی و یک ساعت..."

نگاهم و روش، تند کردم و تو چشام خوند که برا گفتنه حقیقت ، تهدیدش کردم ... لبخند پنهانی زد و بلند شد...  همین طور که شروع کرد به  تعریف کردن از اولین تماس تلفنی دیروز بهار و اینکه تو پارک قالش گذاشته و .... همزمان هم به طرف میز پذیرایی رفت و دو تا نسکافه حاضر کرد،  روبروی من گذاشت و حرفاش تموم شد:

" به همین کوتاهی...بقدر حاضر کردنه یه نوشیدنی داغ! ... "

باورم نمیشد، قضیه کاملن عکس اون چیزی بود که فرض کرده بودم، واقعا بهار، راه بهتری وجود نداشت؟! ... گفتم :

" بهارفط می خواسته کـُری بخوونه برا پدر و مادرش که در مورد من اشتباه کردن!، می فهمم چرا خواسته  به اونا و خودش ثابت کنه که من همون مرد عاشق و وفاداری ام... ولی ..." حرفم و قطع کرد:

" که نبودی! ..." لحن بدی داشت کلامش... پرسیدم:

" تو تا حالا عاشق شدی؟!!... بلدی عاشقی رو که به من طعنه میزنی؟!"

نیشخند زد، خسته بود... کاملن مشخص بود که بیدار خوابی کشیده... با این حال خیلی سعی میکرد صداش بالا نره...:

" اگه معنای عشق همین گندیه که تو به روح و روان زنت زدی...نه... بلد نیستم...."

داد زدم: " گند، شکل دیگه ی افسردگیه که  تو با کار و پول و این غرور معقولانه ی مزخرفت، تو این چند سال زندگی، به شیوا کادو دادی..." هنوز نشسته بود، خم شد طرف من و  خیلی آروم پرسید:

" به تو چه ربطی داشت؟!...دکتر بودی یا روانشناس؟! ... " ... بلند شد، دستش و از زیرکت به کمر گرفت  و  به صداش تحکم داد: " د ِ آخه مرتیکه ... تو اگه ریگی به کفشت نبود... اون قراره عاشقانه ات چه معنی داشت؟؟!! "

وقتش بود که ملاقات امروزش و با بهار بهونه کنم اما واقعیت اینه که این دو موقعیت قابل مقایسه نبودن، این دیدار کاملن عمدی در حضور من اتفاق افتاده بود، مکثی کردم ... خیلی ریلکس فنجون و برداشتم، پاهام و انداختم رو هم، بدون این که نگاش کنم، گفتم:

" شیوا به یه همصحبت احتیاج داشت، اونم مرد، مردی که بتونه احساسات عاشقانه اش و به زبون بیاره... " واژه ی مرد رو تو دهنم پر کردم  و ادامه دادم: " اون یه مرد عاشق می خواست نه یه پولدار، مردی که به جای خرید گردن بند میلیونی، فقط نیم ساعت وقت براش بزاره، تو یه کافی شاپ باهاش یه بستنی بخوره... "... ایستاده بود و نگام میکرد، نسکافه رو هورت کشیدم، بلند شدم، دست به سینه رو به روش ایستادم:

" مردی که  وقتی اون تو خونه تنهاس، بی هوا زنگ بزنه حالش و بپرسه، اگه دید صداش گرفته اس، بتونه تشخیص بده دلیلش گریه اس یا سرماخوردگی...اگه تونس تشخیص بده! به روش بیاره، نترسه که مبادا پر رو بشه.... معنیه حرف نزدن یا غر زدناش و بفهمه... به جای نقد اخبار شبکه سراسری و خوندنه مجله ی ورزشی... از رنگ لباس و نوع آرایشش ، حس و حالش و بسنجه... " دستام و کردم تو جیبام و شونه هام و انداختم بالا:

" من نمیفهمم ... کجای عاشق پیشگی ِ تو حالش بهم زد که به من  پناه آورد؟! "

چونه امُ  گرفت، و با همون لبخند خاصه خودش که از ده تا فحش بدتر بود، پرسید:

" منم نمی دونم تو که لالایی بلدی، چرا در گوش زن خودت نمی خونی که  هوس نکنه تو بغل مرده دیگه ای ، بخوابه؟!!... "  دستش و پس زدم و یقه اش و گرفتم، مقاومتی نکرد، با انگشت اشاره شروع کردم به تهدید کردن:

" هی عوضی ! تا الانشم خیلی کوتاه اومدم ... همون لحظه که با زنه من از دفتر اومدی بیرون باید بی هیچ سوال جوابی، ناکارت می کردم... "

دستش و زیر گلوم گذاشت و فشار داد:  " میزدی...من که تو تاریکی شب فرار نکردم! " ...

 قبل از اینکه باهاش درگیر شم،  گردنم و رها کرد، با تمام قدرت مچم و فشار داد و از یقه اش جدا کرد:

" همه این آتیشا از گور زنه تو بلند میشه...پس ببند دهنتُ ... " مچ دستم و کشیدم، اگه کار به یه زد و خورد حسابی میکشید، حریف خوب و قـَدَری بود ولی مشخص بود که از درگیر شدن فرار میکنه،  رفت پشت میزش نشست... سرشُ  پایین انداخت و  بین دو تا دستاش گرفت...

همه ی ماجرا شنیده و نشنیده، مثل روز برای جفتمون روشن شده بود، جایی برای حرف زدن باقی نمونده بود... وارد دوئلی شده بودیم که جفت تفنگامون، خالی بود... سرش و رو میز گذاشت، صدای بم و گرفته ای از نهادش بر اومد:

"نه احساس تو!.... نه تدبیر من! ... ما هر دو معشوقه هامون و باختیم... به چی؟؟!!! ..." ..

سرش و بالا آورد: "  واقعن به چی امیر؟!"

راست می گفت... طعم این حقیقت و نمی دونستم...اما حق با اون بود... به طرف در اتاق رفتم که با شیشه های مات تزئین شده بود... سایه ی بهار از شیوا قابل تشخیص بود، گفتم:

" به چی؟!؟؟ ... به چی؟!... به همون نیمه ی گمشده! ... تو شیوا رو به مرد عاشقی باختی که تو وجودت  به چشم شیوا نیومد ... من؟!...من بهارم و  به مرد مقتدر و محکمی باختم که  همیشه  مست  و سرخوش دیده بودش .." ... هیچی نگفت، پرسیدم:

" حرف ِ دیگه ای هم هست؟!! "... جواب نداد... قصد رفتن کردم.... قبل از این که در رو باز کنم ، برگشتم و به اقتدار شکسته ای نگاه کردم که با حیرت به نیمه ی گمشده ی زنش تو چشمای من زل زده بود... مرد خسته ای رو دیدم که تونسته بود، توجه و اعتبار بهار رو در  کمتر از دو روز جلب کنه، زهر خندی زدم: " بلند شو سهیل ، بلند شو... بوی زننده ِ این جسدای گم شده، مشام زنامون و پر کرده...پاشو بزن بیرون از خودت... پاشو..."

بدون توجه به اطراف، از شرکت زدم بیرون........................................................!!!!!!!!!!!!

بر حسب اجبار هر روزمی بایست از مقابل کوه بیستون رد میشدم، دیدن عظمت این کوه و قصه هایی که در موردش شنیدم، همیشه توهم خاصی بهم میداد. بنظرم پاییز قشنگ ترین فصل ساله برای دیدن بیستون، مخصوصن نزدیک پایه ی کوه، جایی که معروفه به فرهاد تراش، یه تیکه ی صاف بین قله و کوهپایه....!

ماشین و پارک کردم و رو به روی کوه، کنار جاده پیاده شدم ... اولین سیگار رو روشن کردم، نمیدونم چرا طعم سیگارم ، طعم زیتونهای خیس بیستون و گرفته .... زل زدم و فقط و فقط تصور کردم.....تصور کردم ..کردم... کردم.. توهم زدم اینچنین:

(آسمان تاریک و زمین و زمان یخ بسته است ... سیگاری روشن میکنم ..... دستی به گردنم میکشم ... بدتر از چشمان آفتاب ندیده ام ... من، میلرزم ... سردم شده .. سیگارم خیس و چسبناک ...

بارون آروم آروم و نم نم در حال باریدن بود...

 از پایین به قله کوه نگاه کردم، فاصله ی من تا خودم ،به اندازه همین پایه کوهِ تا قله! ...دور شدم از خودم... میخوام پیدا کنم خودم رو ....

بیستون! چیزی که تو از بالا می بینی با چیزی که من از این پایین می بینم چه قـــــدر فاصله داره ؟...

سیگارم هنوز تموم نشده بود، خودم ُجمع کردم، هوا کم کم بیشتر از حد معمول سرد شده بود، دستام یخ زده بود، زمان کاملا من و غافلگیر کرده بود نه می گذشت! نه می رفت! نه ته می کشید! ...

آری امیر جان!  زندگی همینه، فاصله میان دو هم آغوشی با یک پک سیگار...بکش...

زمان دور سرم میچرخید، همه چیز بطور وحشتناکی لذت بخش شده بود، آنقدر غرق افکارم بودم که گذر زمان رو بهیچ وجه احساس نمی کردم، همچنین احساس شعف خاصی داشتم، خودم رو تنها مقابل این کوه با عظمت تصور می کردم، زمان برگشته بود به داستان های عاشقانه شیرین و فرهاد...

آره! دارم می بینم شون.... ! فرهاد و ببین داره میخونه و همچنان می کوبه تیشه اش رو به سنگ...ریزه های سنگِ حاصلِ تراشِ فرهاد، هر کدوم یه رازی تو خودشون پنهان کردن، تبرش که جای خود داشت... آدمها هم میتونن همینطور باشن، مثل این کوه که پرن از سنگ ریزه های رازها و از قضا، روزی فرهادی به عشق شیرینی آنها را آشکار خواهد کرد...

چند پله اومدم پایین تر، بی اختیار چشام پر از اشک شده بود، خودم هم نمیدونستم چرا ! ...

هزاران ساله این کوه، تو تنهایی خودش غرقه اما همچنان استوار پابرجاست....چقدر دلم برای خودم تنگ شد بود، وقتی که گریه میکردم، کوه ساکت بود و من، بلند بلند ترک برمیداشتم... همزمان کوه با آن عظمت هم در حال ترک برداشتنه...

اینجاس که تمامیت فردی هر آدمی، از یک ضربه کوچیک، بواسطه روابطش، ترک میخوره و تار و پود وجود آدم رو، از درون ویران میکنه... چه خوب شد که من اینجا اومدم، چه خوبه که دارم به درون خودم نفوذ میکنم، میکشم بیرون لایه های منیّت و هوس و غریزه ام رو ..کاش آینه ای اینجا بود، قیافم دیدن داره .... همه آدمها به جراحی و تشریح خودشون احتیاج دارن، منم داشتم ولی تا بحال میترسیدم...

میترسیدم از دیدن اعضا و جوارح فکرم و بازخوانی اونها، میترسیدم آنچنان غرقش شم که همان جا مدفون شم ،جسدم رو کسی هم پیدا نکنه و هزارن ترس دیگه...

چاقوی احساس رو برداشتم، روحم و روی تخت خواباندم ... ملافه سفید رو آماده کنار دستم گذاشتم و مشغول به تشریح  شدم...

بیستون! من به تو باور دارم، به استواری تو، به بقای تو، به تنهایی تو، به عظمت تو، به زیبایی تو، به همه چیز تو حسودیم میشه، حتی وقتی که خیسی از بارون، میدونم  داری اشک میریزی و وقتی برف روت نشسته، داری دردهات و زیر لایه های برف پنهان میکنی تا نکنه خم به ابروی نظاره گرانت بیفته،

 تو چی؟! جان من بگو  به من، به چی من باور داری؟ بگو سکوت تو نشونه چیه؟ نمیگی یا چیزی نیست ؟....

چیزی و که تو از بالا می بینی با چیزی که من از این پایین می بینم، چه قـــــدر فاصله است؟! دیدی؟؟؟

به اندازه سالها فالش بودن ! ... اینجا رو ببین، من یه خنده بودم روی لب یه پسر بچه، من یه خنده بودم اما کسی ندید حتی تو، چون همون موقع داشتی به شاهکارت فکر میکردی .... گذشت یه مدت، من باز برق چشم همون پسر بچه بودم که نمی خندید این بار اما تو بگو چرا؟!.... زمان می‌ایسته و من جای زخمی تو وجودش شدم ، بعد از اون من دیگه چیزی یادم نیست به جز چند صورت و حالت ... شاید لخت شدم به اعتراض لبخندی که، از جسدم هم گرفتی! ...

هاه هاه هاه... سرده اینجا، تو حس میکنی ؟

همه جا قرمزِ، همه جا خونِ، چیزی توی دست من، رگِ نفس کشیدنِ ... آره!

چیزی و که من از پایین می بینم با چیزی و که تو از بالا می بینی فرق داره .... به قد تمام حروم بودن، به قدر تابوت بودن، به قدر طرد شدن، به قدر نیش خوردن، به قدر بازیچه بودن، به قدر تو نه، به قدر من .... به حرمت این نقطه‌ها ... به فاجعه بودن من، به بودن فاجعه‌ای مثل من .... به ذهن ناپاک من ... فرق داره ... فرق.... اما باز لبخند برجاست،

باز ببین چیزی و که من از پایین پایین ها میبینم، با چیزی که تو از اون بالا بالاها میبینی، به اندازه صمیمی بودن این من و اون کسی که از پشت این داستان من و میخونه، فاصــــــله است اما باز تو برو .... به اندازه این دایره‌ای که بهش می گیم جهان اما باز تو برو .... به اندازه این خونی که تو رگ من میچرخه اما نه به اختیار من .... به اندازه‌ی تمام پرده‌ها....به انتقام ... به عشق... به تمام شبونه‌ها و به نفرت روزها .... به قدر انزجار همون سایه‌هایی که نشونه‌ی روز ِ جدیدیِ که باید با منی که حتی نمیتونم قبولش کنم، همراهی می‌کنم ...

من پایین و پایین‌تر میرم و تو همون بالا میمونی ... این پایین خیلی چیزها هست، خیلی آدما رو میشه دید که خودشون شبیه منن یا شبیه تو به نظر خوشبخت....هیچ وقت نتونستم قبول کنم، چون هیچ نخواسته بودم اینطور بشه، برای همینه من ته این تاریکی‌ام، زیر این همه لایه لایه‌ی جسمم من شدم کف این روح و تو ... تو نقاب همیشه متفاوت من ....

 

خاطرم نمیدانم خوش است یا تلخ ؟

 کفنم را تنیده ام با چندی از این فتوح! تعدادی عدد گذاشته ام که از آرزوهایم شمرده ام ... همان دشمنان ...کمی هم حماقت است و کینه ها ...

کفنم را دارم برای هر روزم .... که شب هارا فراموشم نشود، آن را دارم برای همان ابله ای که منم ... و درونش شیشه ریخته ام که زخمها را گم میکند، با زنجیرهایش به چراغی مزینش کرده و هر روز او را می تنم تا برای بی جانتر از هر منی بزرگ باشد .... برای هر آرزویی توانا باشد....

 ملافه سفید را تا بالای سرم بالا میکشم ! و من دوباره با تو عروسی میکنم.! حالا از لذت کام میگیرم چرا که جسدم را یارای دیدن نیست....بر سر جسدم کسی گلهای ارکیده ی اکلیلی را پرپر میکند، صورتش را نمیبینم، فقط دفتر و نقابش پیداست....

 

عزیزی که مرده‌ است، عزیز عزیزی است...

آری لذتِ باشکوه، نقطه پایان زندگی است...

 بعد از یکبارچشیدن طعم بی تکرارش،

دیگر فقط مردگی می کنی و

کسی باور نمی کند

هنوز هم در هیأت زندگان

نفس را به شماره می اندازد

جسدهای بی حصار اندیشه ام!...

****

 

" الو... سلام..."

" سلام بهارم ... عزیزم... خوبی؟ "

" نه... تو بهتری... چرا جواب اس ام من و نمیدی؟!..دستت به چی بنده؟! "

" به فرمون عزیزم...دارم رانندگی میکنم، ندیدم ...چی کار داشتی؟"

" هیچی... میخوام بدونم بعد دو ماه اومدی تهران،  مهمتر از با من بودن چیه تو زندگیت؟"....

 

پایان

شنبه 6/12/1390 ساعت 9 صبح...مقابل بیستون.

 

نظرات 7 + ارسال نظر
زندگی 1394/11/15 ساعت 01:50 ب.ظ

آخرش چی میشه؟
برمیگردن با زناشون زندگی میکنن؟

fsmt22 1393/12/10 ساعت 05:37 ق.ظ

بسیار عالی
باز هم شکستن و پینه زدن
ای کاش این زن های قصه ما قبل از اینکه کاستی های وجود شوهرشونو بهانه می کردن برای رفتن بسمت امیالشون کاستی های خودشون را هم میدیدن
کاش اون قدر که ترفند ظرافت و مکر زنانشونو برای فریب مرد دیگه بکار می بردن برای جبران کاستی های همسر همونو بکار میبردن برای خواستن و تعریف کردن نیاز و خواستشون برای همسرشون

رامونا 1393/06/08 ساعت 02:20 ب.ظ

عالی بود

مهدی 1392/06/13 ساعت 04:30 ب.ظ

سلام دوست خوبم ممنونم که برای وایرش این داستان و زحمت کشیدن برای نگارش خیلی خیلی خسته نباشی خیلی قشنگ بود...
منتظر داستان های زیبا از همین دست هستم ...

بهار 1392/06/12 ساعت 03:01 ب.ظ

خسته نباشی امیر جان
بسیار زیبا تموم شد.... و چه متنهای زیبایی در انتهای داستان بود ....قابل تامل است عزیز
جملاتی که بارها خواندم و باید با تعمق بیشتری به انها فکر کنم...این قسمت از انهایی شد که باید گاهی بیام و سر بزنم و یادم نره گاهی خودمو تشریح کنم....

م..... 1392/06/12 ساعت 12:23 ب.ظ http://pechpechhayeman.blogsky.com

زیبا بود
دلم برا بیستونم تنگ شد
خیلی دوسش دارم حس میکنم تو زمان حرکت میکنم و میرم کنار دست فرهاد و به عشق شیرین کوه و میشکافم البته نه به عشق شیرین به عشق عشق فرهاد به شیرین

کیا 1392/06/12 ساعت 10:13 ق.ظ

فوق العاده بوددددددددددددددددددددد
خسته نباشی امیر
کاش همه قدرت و شجاعت بیرون زدن از جسدهای بی جان داشتیم
برای زندگی بهتر...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد