عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

اَجَلِ مُعَلَقّ ( داستان کوتاه )


خوشحال بود، خیــــلی خیــــلی ... سر از پا نمی شناخت نغمه، توی پوست خودش نمی گنجید، حالا می فهمید اینکه میگن طرف از خوشحالی بال در آورده،‌یعنی چی؟!‌ ؛

بارها مسیر بین کمد لباس ها و آیینه ی قدی کنار اتاق رو، روی سر انگشت پاهاش،‌رقص کنان چرخید، رفت و بر گشت و هر بار یک دست مانتو رو امتحان  کرد،‌در نهایت هم به پانچو سبز رنگ و ساق شلواری مشکی رضایت داد، دوست نداشت خیلی رسمی لباس بپوشه! مست و سرخوش، شال و روی سرش نشوند و کیف دستی ش و چک کرد،‌از آپارتمان زد بیرون.

حتی به آسانسور، فکر هم نکرد، پله ها رو سه تا یکی کرد و پیلوت و هروله کنون گذروند و از در مجتمع خارج شد، یک قدم نرفته، برگشت و نگاهی به صفحه کلید زنگ های مجتمع انداخت، در یک شیطنت آنی، ده – دوازده زنگ و با هم زد ... " کیه ؟! " ... " کیه؟!‌" ..."بله؟!‌" ... " کیه ؟!‌" ...

خنده ی شیطنت بار و بی صدایی از ته دلش بر اومد و قدم هاش و بلند و سریع برداشت تا هر چه زودتر از معرکه دور شه ... صدای همسایه ها رو می شنید که از پشت آیفون با هم حرف می زدند و پدر و مادرِ آدم مردم آزاری رو که سر صبح از خواب بیدارشون کرده بود و خدا بیامرزی می دادند!

‌دور تر که شد،‌خنده ش و بلند و کشدار سرداد و از راه دور برای تک تک پنجره های مجتمع، بوسی از سر طلب حلالیت فرستاد، هنوز هیجان مکالمه ی تلفنی صبح توی خونش موج می زد:

" خانم جلیلی! رزومه ی شما از طرف مدیر عامل تایید شده، لطفا تا یک ساعت دیگه، برای مصاحبه تشریف بیارید. "‌...

بالاخره موفق شده بود کار پیدا کنه،‌این یعنی تحقق تمام آرزوهاش،‌این یعنی بله گفتن به خواستگاری آرین، دوست پسری که شش سال به پای نغمه نشسته بود تا شرایط ازدواجش درست شه، ‌یعنی خرید جهیزیه ای در شان مادر آرین!‌ یعنی تشکیل یک زندگی مستقل،‌دور از عیاشی ها و بد خلقی های پدر دائم الخمر و مادر افسرده ش،‌البته خوب می دونست با این چندر غازها،‌ حداقل یک سال دیگه هم باید صبر کنه اما همین کور سویی از امید، بس بود تا امروزِ نغمه شروع یک زندگی بهتر باشه؛

به خیابون اصلی رسید، اول هفته و شلوغ بود، این یکبار و نخواست برای گذشتن از خیابون، جوانب احتیاط رو به جا بیاره، با اینکه اتوبوسِ توی ایستگاه، جلوی دیدش و گرفته بود، زد به خیابون، با خودش فکر کرد اینکه سالها با ترس و لرز از خیابون های شلوغ شهر رد شده،‌چه فایده داشته؟!‌... این یک مرتبه رو دلش خواست تا اتوبوس راه نیافتاده بدوه و خودش و به جدول کشی وسط خیابون  برسونه... دوید ... اتوبوس و رد کرد  و .... صدای بوق ممتد و بلند یک کامیونت حمل شیر که با سرعت از پشت اتوبوس ظاهر شد،‌گوشش و کر کرد...ضربه ی سختی خورد، نفس تو سینه ش پیچید و بالا نیومد... برای لحظه ای، زبری آسفالت کف خیابون و لمس کرد و سعی کرد نفس بکشه ... صدای خط ترمز که تموم شد،‌چشماش و باز کرد ... راننده بالای سرش اومده بود و داد و هوار می کرد اما نغمه هنوز هم نمی شنید ... در بین جمعیتی که بالای سرش جمع شده بودند، فقط یک مرد جوان نزدیک اومد، بازوی نغمه رو گرفت و از زمین بلند کرد،‌

درد توی بدن نغمه پیچید،‌حس کرد در لحظه، تک تک استخوون های شکسته ی بدنش و جا انداختند ...شاید اگر عجله ای برای رفتن و خلاصی از این مهلکه نداشت،‌جد و آباد مرد جوون رو از قبر بیرون میکشید و مرگ و جلو چشماش می آورد که اینطور بی هوا و ناغافل بلندش کرده بود اما الان وقتش نبود ... روی پاهاش که ایستاد و نفسش به راحتی رها شد، بازوش و از دست مرد بیرون کشید، فکش جوون نداشت و الا حتما می گفت: " خوبم،‌ممنون." ... راننده اما هنوز فریاد می کشید با جملات ترکی که نغمه هیچی نمی فهمید از معنی شون،احتمالا فحش میداد چون نیمی از جعبه های شیر، ‌وسط خیابون چپ شده بودند. نغمه با دیدنِ‌ ترافیک و داد و بیدادِ‌ راننده های کلافه،‌ فرار و بر قرار ترجیح داد، سرش و پایین انداخت و از لا به لای ماشین ها رد و از خیابون گذر کرد؛ از ترس نگاه مردم نایستاد که تاکسی بگیره، پیاده زد به دل جمعیت پیاده رو، نمی فهمید، درد نداره یا هنوز بدنش گرم از شوکی است که بهش وارد شده؟!‌به هر حال باید یک جای خلوت گیر می آورد و لباساش و تمیز می کرد،‌فقط دعا دعا می کرد مانتو یا ساقش پاره نشده باشه که مصیبت بود! نباید دیر می رسید، نباید این شغل و از دست می داد ...

قدم هاش و تند کرد تا زودتر به چهار راه بعدی برسه و تاکسی بگیره؛‌ از اونچه که در چشم بر هم زدنی اتفاق افتاده بود، خالی شد از هر احساس؛ ‌بند دلش کنده شده بود، قدرت حرف زدن نداشت،‌به چهار راه که رسید، تاکسی های خطی ایستاده بودند،‌پشت سر دختر دانشجویی که مسیرش با نغمه یکی بود،‌سوار تاکسی شد تا مجبور به آدرس دادن نباشه ... توی راه لباساش و از خاک تکونده بود اما ساقش روی قوزک پا نخ کش شده بود، تا رسیدن به مقصد یه جورایی خرابی رو پوشش داد، اما دل چرکین بود،‌از دست خودش عصبی بود،‌کاری که کرده بود رو گذاشت به حساب قلیان احساسی و الا، این حماقت، اون هم در چنین شرایط حساسی، ازش بعید بود!‌

کیف پولش و در آورد تا کرایه رو حساب کنه! چشمش که به عکس آرین افتاد،‌بغض به گلوش نشست، دستش و گذاشت روی قلبش،‌ جایی که یک دستمال ابریشمی زیبا رو داخل لباس زیرش گذاشته بود، دستمال گردن آرین بود، نه فقط عطر ادکلنِ اون و میداد که بوی تن ِ آرین رو هم داشت. همیشه همراه نغمه بود، امروز برای دلگرمی بیشتر،‌با دقت و ظرافت تا کرده بود و روی قلبش گذاشته بود تا آروم دلش باشه،‌ بعد با خودش فکر کرده بود که بهش نگه امروز میره مصاحبه، خواسته بود، بعد از بستن قرار داد،‌ خوش خبری ش بده و حالا مردد بود که آیا به موقع سر قرار می رسه یا نه؟!‌ ... کرایه رو، روی کنسولی ‌ تاکسی گذاشت و بی هیچ حرفی پیاده شد.

دفتر حاشیه خیابون بود و چند قدم پایین تر؛ ‌هنوز هم دردی رو حس نمی کرد، انگار کرخ شده بود تو این فشار عصبی،‌ همراه بقیه سوار آسانسور شد و طبقه ی دوم، دختر شیک پوش و زیبایی که از پله ها بالا اومده بود، قبل از نغمه وارد دفتر شد ... نغمه نگاهی به خودش انداخت و فکر کرد که اگر این خانم هم برای مصاحبه اومده باشه،‌ اون دیگه شانسی نداره!‌ ...

وارد دفتر شد،منشی پشت میزش نبود،‌ مرد جوانی که به نظر ارباب رجوع میومد،‌پشت به در، روی یک صندلی نشسته بود،‌ هر سه منتظر بودند... پنج دقیقه بعد، زن میانسال اما سرحال و شادابی از اتاقی که روی درش نوشته بود " مدیر عامل " بیرون اومد و دختر شیک پوش، گرم به سلام و علیک نشست،‌به نظر میومد همدیگه رو از قبل می شناختند و اگه پای پارتی بازی وسط بود که بـَدا به حال نغمه!‌ اما منشی با همه ی خوش برخوردی خیلی به دختر میدون نداد و پرسید:

- " برای مصاحبه تشریف آوردید؟!‌ "

- " بله،‌چهل دقیقه قبل با من تماس گرفتند،‌زود خودم و رسوندم. "

منشی لبخندی زد و گفت :

- " ما رزومه ها رو بر اساس اولویت های مورد نظر تنظیم کرده بودیم و به ترتیب با پنج نفر اول امروز هماهنگ کردیم. حقیقتش درست پیش پای شما،‌مهندس آرشیتکت مون رو استخدام کردیم. ما رو ببخشین، سعادت نداشتیم با هاتون همکاری داشته باشیم. "...

مرد جوان بی هیچ حرفی بلند شد و به سمت در رفت،‌ نگاه گرمی به نغمه کرد با لبخندی آشنا!

نغمه یادش نیومد کجا مرد رو دیده و از طرفی هم دلیلی برای موندن نداشت، این فرصت هم از سر ندونم کاری و شتابزدگی از دست رفت. دنبال مرد جوان از دفتر خارج شد،‌در همین چند ثانیه،آسانسور رفته بود پایین، نگاهی به پله ها کرد،‌پاهاش مور مور می شدند،‌ترجیح داد منتظر آسانسور بمونه... تا وقتی که از ساختمون خارج شد،‌ذهنش از هر فکری خالی بود،‌نمیتونست روی هیچ چیز تمرکز کنه،‌افکار مختلف مثل عابرهای خاکستری رنگ پیاده رو،‌بی هیچ مکثی از ذهنش عبور می کردند و نغمه لحظه به لحظه بیشتر احساس سرما می کرد...

حالا که هیجانات ش فروکش کرده بود،‌اثرات ترس و اضطراب حادثه رو در خودش می دید ... افت فشار ... سر گیجه .. حالت تهوع ... صدای بوق ... بووووق ... مردی که شاکی بود :

" ای بابا... برو دیگه مادر جان!‌ الان چراغ سبز میشه ها ..." ...

نغمه تازه پیرزنی رو که با والکر سعی داشت از روی خط عابر بگذره رو کنار خودش دید،‌ قبل از اینکه کمکی ازش بر بیاد، ‌چراغ راهنمایی سبز شد و راننده ساکت شد و با دو فرمون پیر زن و دور زد و رفت،‌نگاه نغمه روی چهره ی مسافری که صندلی عقب نشسته بود،‌موند. باز هم مرد جوانی که هنوز مهربان می خندید. این سومین بار بود در طی یک ساعت گذشته!‌ قطعا اتفاقی نبود!‌ نغمه با خودش فکر کرد:

" ‌دفعه ی بعد که ببینمش میرم جلو !‌ چی می خواد از جونه من؟‌حالا یه کمکی کرد صبح، خیال برش داشته مرتیکه!‌" ...

هنوز عرض خیابون و رد نکرده بود که قلبش تیر کشید،‌ دستش و زیر شال برد و به  یقه ش چنگ انداخت،‌ احساس خفگی می کرد، چیزی روی سینه ش سنگین بود، خواست بند لباس زیرش و از پشت آزاد کنه،‌شاید راحت تر بشه ... دستش رمق نداشت،‌عاقلانه ترین راه این بود که خودش و به نزدیکترین دکتر برسونه، افت فشار بود یا حمله ی عصبی؟! ‌فرقی نمی کرد،‌دیگه نغمه پاهاش و حس نمی کرد...

سوار اولین تاکسی شد،‌بیمارستان امام توی مسیر بود،‌شاید با یک ربع فاصله اما ضعف شدید نغمه تعادل زمان و مکان و بر هم زده بود،‌ داشت از هوش می رفت این دختر،‌صداهای اطراف کم کم گنگ و مبهم می شدند ... موبایلش بود انگار ... "‌ آرین؟!‌ " ... نه! الان جواب نمی داد بهتر بود! دلواپس میشد آرین، ‌بعدا یک بهونه جور می کرد براش. شاید هم مادرش بود،‌همیشه ی خدا نگرانِ نغمه است. حواسش نبود،‌تاکسی کمی بالاتر از بیمارستان نگه داشت، اونم چون مسافر داشت و الا که دور می شد،‌ کرایه از دست نغمه به کف ماشین افتاد، فرصتی برای از دست دادن نداشت،‌تمام نای و رمقش روی سینه جمع شده بود،‌خودش و به اورژانس رسوند،‌بوی مواد ضدعفونی کننده و بعد هم الکل در مشامش پیچید، نگاهش به دنبال کمک، به هر چشمی متوسل شد...  آخرین تصویر ذهنش، پرستار سفید پوشی بود که کمک کرد تا لباساش و کم کنه، دل نغمه شور افتاد، اگر دستمال ابریشمی ش گم بشه چی؟!‌ نه قدرت حرف زدن داشت نه توان تکوون خوردن!

یکی گفت: " کسی کیفش و بگرده، ‌شاید شماره ای،‌نشونه ای، چیزی؟! " ...

پرستاری که لباسای نغمه رو توی کیسه پلاستیکی می زاشت، دید که دستمال روی سینه ش مونده و زنی نیست که نشونه های عشق رو نبینه و عطرش و نشناسه ...‌دور از چشم دکتر که داشت دستگاه شوک رو شارژ می کرد، دستمال و تو دست نغمه گذاشت و مشتش و بست ...

" آماده؟! ... حالا ... نشد ... دوباره ... آماده ؟!‌ ... حالا ... " ...

ترسیده بود نغمه ... کاش آرین اینجا بود،‌اونوقت به این دکتر لعنتی می گفت که اینقدر عذابش نده ... این یک طپش قلب معمولی است، خیلی وقتا برای نغمه پیش می اومد، حالا این دفعه کمی شدیدتر! این همه رنج و عذاب برای چی؟!‌ ... اشتباه کرد که اومد بیمارستان، باید به آرین زنگ می زد، آدم هیچ وقت نمیتونه موقع ترس درست تصمیم بگیره ... دلش خوش بود به دستمال ابریشمی، آرین گفته بود که گاهی به این دستمال گردن حسودیش میشه، آخه اینقدر که نغمه اون و می بوسید، فرصت نمی شد آرین و ببوسه... تیزی سرنگ تزریق نغمه رو از خیال آرین پرت کرد،‌خسته شد از این همه فشار و درد ... کاش می شد دستمال و بالا بیاره و ببوسه..بو کنه ... شاید به معجزه ی عشق، ‌زودتر از دست این دکترا خلاص شه!‌ ...کاش ...

در این همهمه و هیاهو، کسی از نغمه چیزی خواست: "بده به من . "‌ ...

‌‌صدای شفاف و محکمی بود و نفس گرمی داشت، به نغمه قدرت داد چشماش و باز کنه، کمی نور چشماش و زد، تا به دیدن عادت کنه،‌ پرسید: " چی رو؟!‌ " ... دست مردانه ای مشت نغمه رو تو دستش گرفت،‌چی می خواست؟!‌ نغمه مشتش و پس کشید،‌ همون که دستمال ابریشمی داشت،‌ کمی زمان برد تا نغمه خودش و پشت در شیشه ایِ اتاق سی سی یو ایستاده بود،‌ تا حالا فکر می کرد توی اورژانس خوابیده! ...

کسی دوباره گفت:

" بی فایده است،‌ اینجوری نمی تونی ادامه بدی؟!‌" ...

به سمت صدا برگشت،‌باز هم همان مرد جوان،‌این بار نه مهربان! ‌به هیچ لبخندی!‌

نغمه عصبانی شد :

" تو اینجا هم دست از سر من بر نمیداری؟!‌ چی میخوای؟!‌" ... نگاه مرد روی مشت گره کرده ی نغمه،‌قفل شد ... نغمه دستش و پشت سر برد تا دستمال و پنهان کنه ... مرد رفت و روی صندلی نشست،‌گفت :

"مگه نمی خواستی از این رنج خلاص شی، تا وقتی لجاجت کنی توی همین برزخ میمونی! " ...

" کدوم برزخ ؟!‌" ...

صدای شیون های زنی از انتهای سالن،‌ دل نغمه رو خراشید ... زنی سلانه و چادرکشان به روی زمین،‌ می افتاد، دو مردی که همراهش بودند،‌بلندش می کردند ... پرستاری برای کمک رفت،‌نغمه هم همراهش ... پرستار که چادر زن رو از روی صورتش کنار زد،‌نغمه مادرش و شناخت و پدرش و آرین رو که صورتش خیس اشک های بی وقفه بود!

پرستار مادر و با خودش برد و آرین به پشت شیشه رفت، مردی که گوشه ی سالن چنبره زده بود،‌با احتیاط جلو اومد و از آرین پرسید: " شما شوهر شین؟! "

آرین به سختی سری به نشانه ی تایید تکون داد،‌مرد به پاهای آرین افتاد:

" آقا به حضرت عباس قسم،‌عین جن وسط خیابون ظاهر شد،‌بچه هام و کفن کنم اگه دروغ بگم آقا ... این سرکار شاهده..بیا گزارشش و ببین، همه دیدن که دوید تو خیابون،‌من داشتم راه خودم و می رفت،‌ سبقتم از اتوبوس غیر مجاز نبود به قرآن ... آقا تو رو به امام حسین قسم ... "

آرین خم شد و مرد رو از روی پاهاش بلند کرد، اشکاش و با سر آستین پاک کرد و گفت :

"‌ برو به همین آقایی که من و بهش قسم میدی التماس کن که عشقم برگرده... میخوام زندگی نباشه اگه نفس ش از نفسم بریده شه !‌... " ...

نغمه خودش و دید که دور از آرین، روی تخت خوابیده و امیدی به زندگی ش نیست الا پاره ای از عطر تنِ معشوق، پیچیده در دستمال ابریشمی که ملک مقرب الهی رو ساعت ها معطل خود کرده بود ... پس می شد با مرد جوان به معامله ی دوباره ی زندگی نشست...

" همیشه باید برگ برنده ی عشق در دست تو باشد ... تا پای جان ..."


ادامه ندارد...

1392/5/30

نظرات 6 + ارسال نظر
آ... 1392/09/10 ساعت 01:46 ق.ظ

بسیار زیبا بود....بغض ته گلوم چسبید....بغضی تلخ و شیرین...

عروسی پوش 1392/09/05 ساعت 02:12 ب.ظ

چه خوبه وقتی آدم یکی رو داره که نفسش به نفسش بنده!

پروانه 1392/07/26 ساعت 05:54 ب.ظ

خیلی خیلی قشنگ بود

میشه با عشق حتی مرگ رو هم فراری داد....موفق باشید

زهرا م 1392/07/16 ساعت 12:29 ب.ظ

merc amir mesle hamishe fogholade

آزاده ازادی 1392/07/07 ساعت 09:40 ق.ظ

تو معرکه ای امیر

م..... 1392/06/23 ساعت 12:32 ق.ظ http://pechpechhayeman.blogsky.com

یعنی فوق العاده بود
چندبار پشت هم تنمو مور مور کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد