عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسد های بی حصار اندیشه " ... قسمت دوازدهم


صبح همان روز:

بهار با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد. شنید که بابا می پرسه:

" چرا اینجا خوابیده؟! " ... مادر جواب داد:

" فکر کنم منتظر امیر بوده اما گفته بود که نمیاد! ... "

بهار سرش و بلند کرد، بدنش پشت میز خشک شده بود، گردنش درد میکرد:

" سلام... ساعت چنده؟.... نیومده؟.... تا چهار بیدار موندم...نیومده؟! "

بابا سری به تاسف تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون، مامان فنجون چایی رو روبروی بهار گذاشت و کنارش نشست:

" نه..قرارم نبود که بیاد... گفته بود که تماس بگیری...خب چرا زنگ نزدی بهش؟! ..."

" هی گفتم الان میاد...الان میاد... " سبد نون و صبحونه رو که مادر براش آورده بود رو با بی میلی کنار زد... مادر با ناراحتی گفت:

" بهار.. پدرت راست میگه... بیا تکلیفت و با امیر یه سره کن، اینجوری که نمیشه، آخه لجبازی تا کجا؟!"

بهار نیمی از چایی رو نوشید و به طرف پله ها رفت... مامان لقمه ای رو که براش گرفته بود و برداشت و دنبالش راه افتاد:

" پنج سال قبل گفتم دختر! عاشقی سوزی داره! یه بیست و پنج روزی داره! خندیدی گفتی: مامان دست بردار، گذشت اون دوران... امیر، من و از بین  چند صد تا دانشجو انتخاب کرده. ..با یه نگاه که عاشق نشده! ..."

حرکت دستای مامان، ادای عشوه های دخترانه بهار رو تو پنج سال قبل، در میاورد، بهار به نشانه اعتراض برگشت..مامان لقمه رو جلو دهنش گرفت، بهار دستش و رد کرد و با نگاهش دنبال حوله گشت تو اتاق... مادر هنوز گله می کرد:

" بهت گفتم  تمام حس و حال عاشقیه امیر با جلب رضایت خانواده اش برا این ازدواج، تموم میشه... گفتی: نه، زندگیه متفاوت ما به قدر کافی هیجان داره! " حوله رو پیدا کرد و رفت طرف حمام... مامان بغض کرده بود:

" با مادر امیر درگیر شدی، گفتم  مستقل شو  و الا امیر مادرش و نمیزاره تو رو برداره... گفتی شرایطش و نداریم ..گفتم تا دیر نشده بچه دار شین..محبت نوه به دل خانواده امیر میشینه کمتر بهتون گیر میدن، گفتی امیر میگه زوده... خب حالا خوبه که دیر شد؟؟!!" ...

صبر بهار تموم شد:

" مامان بس کن  تو رو خدا خودت از این حرفای تکراری خسته نمیشی؟!.." چشمای مامان به اشک نشست :

" شش ماهه زندگیت و ول کردی اومدی اینجا. گفتی امیر عاشق منه، کوتاه میاد، تحت فشار که باشه انتقالی میگیره، گفتم دختر من،  این راهش نیست، پای غرور و لجبازی مردونه وسطه، شده برا عشقش جایگزین پیدا میکنه اما افسار این زندگی رو دست تو نمیده، گفتی کی رو پیدا کنه بهتر از من؟!"...

صورت مامان خیس اشکایی بود از سر دلسوزی های مادرانه برا زندگیه پا در هوای دخترش.

بهار رفت توی حمام و در رو پشت سرش بست و تکیه داد... کلمه های بریده بریده ی مامان، لابه لای گریه هاش شنیده میشد:

" حالا خوب شد؟! اولا هر دو هفته میومد دیدنت بعد شد ماهی یه بار  الانم که بعد از دو ماه اومده ...سه روزه اینجاست، بیست و چار ساعتم با تو نبوده... یعنی برا کار واجب تری اومده نه برا تو! ..." ... بهار بغضش ترکید، در و باز کرد، بیشتر داد میزد تا حرف:

" خودم خواستم نیاد..خودم بهش گفتم تا ماشینش و عوض نکرده، حق نداره برا دیدنه من، بیافته تو این جاده های لعنتی... خودم خواااااستمم...  خودممم.... " ... در و بهم کوبید و دوش و باز کرد...صدای هق هقش مامان رو پشیمون کرده بود...لقمه رو لایه دستمال کاغذی پیچید و گذاشت رو میز آرایش و رفت....

*****

ذهن بهار پریشون بود؛ یعنی کجا مونده؟ به قدر همه ی عمرش از اینکه دیشب سهیل رو برا رفتن به خونه ترغیب کرده بود، پشیمون بود! دلهره از اینکه مبادا واقعا امیر شب و کنار شیوا بوده باشه و سهیل رفته باشه سر وقتشون، داشت خفه ش می کرد.

خودش و دلداری داد، به قول مامان « بی خبری، خوش خبریه»!  ترجیح میداد همچنان امیر تلفن رو جواب نده تا اینکه یه پرستار از یه بیمارستان یا یه مامور از کلانتری، تلفن امیر رو جواب بده!... برا آخرین بار شماره رو گرفت، جواب نمیداد... " لعنت به تو امیر... لعنت به تو شیوا... لعنت به من که بهت اعتماد کردم..."

شاید بهترین راه این بود که به سهیل زنگ بزنه... تلفن تو دستش لرزید..بند دلش پاره شد... نمی تونست شماره رو بخونه... همه ی وجودش دلشوره امیر رو گرفته بود...

- " بله؟!.."

" سلام... خوبی بانو؟! "

- "شما؟!!"

" پارسال دوست...امسال آشنا!!! ... یعنی چی شما؟؟؟ منم سهیل.."

- "آها ...سلام"

"خواب بودی؟! دروغ نگی که از صدات معلومه..."

- " نه... تو خوبی؟ چه خبر؟! "

" آی دی امیر رو می خوام..."

- " چی؟!!! ... می خوای چکار؟! من ...من ندارم... من .... من نمی دونم... اصلا من از کجا باید بدونم..."

"خب دیگه...فهمیدم حفظی ....بگو مینویسم..."

- " به جونه سهیل نمی دونم... بر فرضم که بدونم..تا عضو نباشی به چه کارت میاد؟! "

" آی دی مُ برات اس میکنم...بیا اونجا تا بهت بگم"

- " کجا؟؟!! ... مگه پروفایل داری؟! ...من عضو نیستم... من..."

" تموم کن این سیاه بازیا رو... تو میای نت یا من بیام در خونه دنبالت؟!"

کم کم داشت از سهیل می ترسید: " نه..میام... بفرست برام..."

"آفرین...بای" ...

سیستم و روشن کرد...از کجا این سایت و پیدا کرده بود؟ بهار اسمی نبرده بود! ... سایت و بازکرد و راحت تونست سهیل رو پیدا کنه...درخواست دوستی اش خیلی زود تایید شد و پی ام اومد:

سهیل : "buzz….. !buzz!..کجا موندی بهار؟؟!!"

بهار : " سلام...صبر کن بابا..چه خبره؟؟!! خدای من...سهیل ؟! تو دست به قلمی؟!... مگه تو احساسم داری؟!! دوساله عضوی؟؟!!عجب.... "

سهیل : " سلام ... نه که تو الان عضو شدی؟؟!! ... به حرمت این چهار سال عضویت، میشه گفت پیشکسوتی!... نه!!! خوشم اومد این عاشقانه ها واسه دوست پسرت نداشته اته دیگه نه؟؟!!"

بهار : " سهیل!شیوا هم که اینجاس! ... چند وقته داریش؟! تو خبر داشتی؟!!زیر نظرش داشتی؟؟؟!!!"

سهیل : " اد لیست شیوا و باز کن... امیر کدوم یکی از ایناس؟ ..."

بهار : " همون که کنار درخت ایستاده..."

سهیل : " ببین یاد بگیر از شیوا... به این میگن حسن انتخاب...یکی از یکی بهتر..."

بهار : " بی غیرت!!!... واقعا که ... buzz!... الووووووو...."

سهیل : " تلفن دارم.... خودم یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم...بوس...بای"

بهار : " بای"

از کامنتا و پسندایی که پای مطالب سهیل خورده بود کاملا مشخص بود که چه ارتباطات قوی و سالمی با مردا و زنای مختلف داره... تمام دوستای شیوا رو تو اد لیستش داشت... تمام مطالب شیوا رو بی برو برگرد کامنت داده بود و اون و تو یه خط سیر مشخص با خودش پیش می برد...پس چرا در مورد امیر، متوجه ی چیز مشکوکی نشده بود؟! ... اعتماد...اعتماد زیادی... هم به خودش...هم به شیوا...شاید هم شیوا بازیگر ماهری بود!

صدای مامان که یه ریز میگفت: " بهار...نهار....بهار...نهار..." از جا بلندش کرد...ساعت نزدیک یک بود...سیستم و خاموش کرد و رفت پایین...صدای موبایل برگردوندش بالا...امیر بود ... بهار اما با همه ی دلتنگی و نگرانی و دلشوره، با صدای خونسردی جواب داد..." علیک آقا.  دیشب خوش گذشت؟! "

****

" ببین داداش... من نه میام نه وقتشو دارم لطفن مزاحم نشو خدا نگهدار..." ...

این پایان گفتگوی تلفنی امیر و سهیل بود، سهیل علیرغم بی خوابیه سی ساعته ای که داشت، خیلی آروم و متین، گفتگو با امیر رو کنترل کرد، مطمئن بود که امیر اون و شناخته و میدونه با کی داره صحبت میکنه و ایمان داشت هر جور شده امروز خودش و به دفتر میرسونه تا جلوی هر آبرو ریزی ِ احتمالی رو بگیره ..

با خونه تماس گرفت...از مادر زنش خواست شیوا رو بیدار کنه و هر جور میتونه غذای کاملی بهش بده...

گفت:" مامان به شیوا بگین دلم میخواد امروز بعد از ظهر شاد و قبراق ببینمش میخوام با دیدنش تمام خستگیه این  مدت از تنم بره.."  با کلی تاکید و سفارش، بالاخره گوشی رو گذاشت...

خانم فردوسی رو صدا زد و گفت:

" امروز بعداز ظهر مهمون دارم آقای  صدارت..امیر صدارت...اما ساعت اومدنش معلوم نیست... البته موضوع  کاری نیست اما به حضورت نیاز دارم... به خونه خبر بده که ممکنه دیر تر بری... برام نهار سفارش بده..."

منشی اسم و فامیل امیر رو تو دفترچه ای که همیشه همراش بود، یادداشت کرد و بیرون رفت...می دونست نهار چی باید سفارش بده...تو این چند سال یاد گرفته بود که در گفتگو با سهیل باید از کمترین کلمات و بیشترین ضریب هوشیش استفاده کنه...

سهیل یه بار دیگه پروفایل امیر رو با وسواس خاصی چک کرد... هرچند به نظر میومد ترس امیر از این که مبادا بهار از چیزی سردربیاره، برا مغلوب شدنش  کافی بود، اما یه بار دیگه همه ی مناظره ای رو که ممکن بود رخ بده، مرور کرد که مبادا در برابر قدرت بیان امیر ، خلع سلاح شه...

****

 بعد از ظهر همان روز:

 

 " سیا من از همین جا بر میگردم شهرستان ..حالم از تهران بهم میخوره... به بهار میگم کار ضروری پیش اومده... من نمیتونم هوای تهران و نفس بکشم.....از همه و همه چیز، حالم بهم میخوره حتی خودم...بدرک بزار هرچی میخواد بشه بشه..."

- امیر فقط یه چیز بهت میگم خوب گوش بده... بعضی اوقات  به همون چیزی احتیاج داری که ازش خیلی  میترسی... امتحان کن.....! گفت دفترشون طبقه ی چندمه؟ پسر طرف عجب ساختمون شیکی داره.. اگه کارمند بخواد حاضرم اینجا واسش کار کنم...طرف مایه داره امیر...من همینجا میمونم حالا ببین کی گفتم؟! " ... امیر حوصله این اراجیف و نداشت:

- " چی داری میگی واسه خودت سیا....؟!! "

سیاوش قبل از اینکه آسانسور رو بزنه... مکث کرد:

" امیر تو مطمئنی سهیل دروغ گفته؟! "

" منظورت چیه؟! "

دستم و گرفت و همین طور که دنبال صندلی میگشت، من و با خودش می کشید، نشستیم:

" اگه سهیل دوست مجازیه بهار نباشه...شماره ات و از کجا آورده؟!..." ...

" گفتم که، شیوا دیشب مست بود... حتمن  تو مستی لو داده... یا از رو گوشیش برداشته احتمالا ..." ... سیاوش پرسید:

" از زندگی مشترکت چقدر می دونه ؟!.."

" کی؟... شیوا؟!" ...

" چه فرقی میکنه شیوا یا سهیل؟!!..اگه واقعا دوست مجازیه بهار نباشه... پس هر چی میدونه از شیوا شنیده... غیر از اینه؟؟؟!!!" ...

" نه..اما...تنها چیزی که شیوا از بهار میدونه فقط یه اسمه.. هیچ وقت اجازه ندادم بیشتر بدونه..."  ... سیاوش خیلی مطمئن نبود:

" ببین ...این که  سهیل تو رو میشناسه و فهمیده به زنش دست درازی کردی درست..اما اگه می خواست دخلت و بیاره... اسم بهار کافی بود که بخواد غیرتت و جوش بیاره و بکشدت تو یه خرابه و ترتیبت و بده...اما خواسته صحبت  کنه... احتمالا میخواد تهدیدت کنه پس باید خیلی بیشتر از این حرفا بدونه  از من بپرسی همه چی رو میدونه!  "

" امکان نداره...از کجا؟!... " یعنی بهار دروغ گفته؟!" ... نمی خواستم قبول کنم، سیا نفس عمیقی کشید:

"آه ه ه ه ه ... یه چی بگم..ناراحت نمیشی؟!"

" نه... چی؟! "

" سهیل که دو منبع اطلاعاتی بیشتر نداره... داره؟؟!!"

" شیوا و.. " با کراهت و تردید گفتم: " بهار؟! " سری تکون داد :

" اوهوم....با این حساب یا بهار دروغ گفته، دوست مجازیشه...یا شیوا فریبت داده و بهار رو کامل میشناسه ... "

بعد هم ژست متفکرانه ای به خودش گرفت و مثل کسی که به یه کشف بزرگ نائل اومده، ادامه داد:

" فکر کن، به عقل جور درمیاد...بهار و سهیل ریختن رو هم، شیوا فهمیده و خواسته از بهار انتقام بگیره اومده سر وقته تو... " حرفش و بریدم:

" هشششششش...بی شعورررر... داری درباره زن من حرف میزنی هااااا" ...

از کنارش بلند شدم و رفتم طرف در خروجی... بازوم و گرفت و نگه ام داشت:

" دیوونه.... اگه این فرضیه درست باشه همه چی حله...شیوا خودش اومده طرفت... پس کرم از خوده درخته و سهیل دهنش سرویس میشه، فکر کن..  با دست خودش افتاده تو دام، تازه باید جواب پس بده درباره رابطه اش با بهار"  .... لبخند رضایتمندانه ای زد و  منتظر تشویقم شد، با بی تفاوتی به حرف هایی که خیلی هم بی حساب نبود، گفتم:

" حاضرم بمیرم  اما این نظریه های مزخرف تو رو نشنوم...  اصلن لازم نکرده بیای بالا... خودم میرم.."

رفتم طرف آسانسور که تازه درش باز شده بود، خودش و انداخت تو و گفت:

" البته بدم نیست.اگه ببینه قشون کشیدی ممکنه حالت تهاجمی بگیره، من یک طبقه پایین تر منتظرت می مونم. " ...

درِ دفتر، درست رو بروی آسانسور بود، نیمه باز،  چند لحظه این پا اون پا کردم... فرصتی برا پشیمونی نبود، وارد شدم ، خانم موقر و خوش مشربی جلوی پام بلند شد و سلام کرد ، رفتم جلو:

" سلام  امیر هستم... با آقای مهندس قرار ملاقات داشتم " برای اطمینان پرسید:

" جناب مهندس صدارت؟!"

" بله.."

"  یه مهمون خاص دارن،  خواهش میکنم چند لحظه منتظر بمونین تا اطلاع بدم "

با اشاره، به نشستن رو مبل دعوتم کرد... یادم نمیومد که تا حالا فامیلیم و به شیوا گفته باشم.

 رو مبل لم دادم، دکوراسیون داخلی آرامبخش بود،  معلوم بود کار یه طراحه حرفه ایه.

گوشی رو گذاشت و به طرفم اومد: " عذر میخوام آقای مهندس... چند دقیقه معطل میشین... تا یه نوشیدنی میل بفرمایین ...کارشون تموم میشه"... سری تکون دادم و یکی از بروشورای رو میز رو برداشتم:

" سیاوش راست میگفت... سهیل اطلاعاتش و  از بهار گرفته، شیوا هیچی از من نمی دونست، اینقدر هول هولکی و غیر معمول، وارد رابطه شدیم که ... البته خب شایدم میدونسته که چیزی نپرسیده! " ...

" بفرمایین " ...  فنجون چایی رو گذاشت رو میز و ظرف شکلات رو تعارفم کرد، برداشتم و رفت پشت میزش نشست.

" شیوا می دونسته!  خب شاید ...شاید اون دوست مجازی بهار بوده و همه چی رو از اون شنیده...آره همینه، دیشبم اون همه چی رو به سهیل گفته ..." یه نفس عمیق کشیدم و با اعتماد به نفس بیشتری  رو مبل جابجا شدم... " خدا رو شکر  اینجوری بهار  مبرا میشه...ولی ...اگه اینطوره چرا پای بهار رو کشوندن وسط؟!  از این گذشته ، بازم شیوا باید یه دلیل برا نزدیک شدن به من داشته باشه!!!. "... دوباره شونه هام افتاد پایین،  صدای خنده ی سهیل و مهمونش، افکارم و بهم ریخت ...

" اگه بتونم دلیل موجه ای برا نزدیک شدن شیوا به خودم پیدا کنم... تمام این معما حله... مگه میشه بهار بی گناه  باشه و من نتونم دلیلی براش پیدا کنم؟!  " ... باز هم خنده های بلند سهیل و مهمونی که نمیشد حدس زد زنه یا مرد؟! ...

" چرا باید اولین چیزی که به ذهن سیا میرسه، زن من باشه؟!... مرتیکه خر...خجالت نمیکشه... زل میزنه تو چشمای من، به زنم تهمت میزنه..."

چایی رو بدونه قند و شکلات خوردم؛ زنگ تلفن ... مشخص بود داخلیه و داره با سهیل حرف میزنه، گوشی رو گذاشت و مانیتور رو چک کرد، چند دقیقه ای گذشت و بلند شد، پرونده ها رو جمع کرد و تو قفسه گذاشت، از دفتر بیرون رفت و کمی بعد برگشت به سهیل زنگ زد، بدونه اینکه حرفی بزنه تلفن و قطع کرد!

تمام این مدت حتی برا یه بارم به من نگاه نکرده بود، لوازم رو میزش و مرتب کرد...انگار که قصد رفتن داشت، برا یه لحظه به شرایط مشکوک شدم ، اون و مهمون سهیل می رفتن و قرار بود که ما تنها باشیم...شماره سیا رو گرفتم و زود قطع کردم فقط خواستم آخرین تماسم باشه که اگه لازم شد زود بتونم شماره شو بگیرم.

از صدای موسیقی آسانسور معلوم بود یکی داره میاد بالا...البته این تک واحد، طبقه ی آخر نبود. صدای تعارفات قبل از خداحافظی ِ سهیل و  مهمونش، بهم حالت آماده باش داد... آسانسور تو همین طبقه استپ کرد... به ثانیه نرسید که شیوا .... تو چار چوب در ظاهر شد...شوک شدم این دیگه اینجا چی می خواد؟! سر حال بود... با سر به من سلامی کرد و به طرف منشی رفت، دست داد.

انگار که من و تازه شناخته باشه شتاب زده دستش و کشید و برگشت  سمت من..

نگاهمون گره خورد  بلند شدم... در ِ دفتر سهیل باز شد:

" خیلی لطف کردی عزیزم...خوشحال شدم.. "

" خواهش می کنم سورپرایز جالبی بود. ممنونم ازت "

برگشتیم طرف سهیل که اومده بود مهمونش رو بدرقه کنه ...  خدای من ... مهمون خاص سهیل...بهار بود...بهــــــــــــــار من!

انجماد خون رو تو رگام حس میکردم... بازی خورده بودم؟؟!!...اونم از بهار؟؟؟!!! ...

نگاه بهار، رو شیوا خیره موند و لبخندش ماسید... از گردش چشمای متحیر و پرسشگر  شیوا به سمت من، بهار و تازه متوجه حضورم کرد ... بهار بی تأنی، بی درنگ به طرف سهیل چرخید... 


***

هفته ی آینده، قسمت آخر این داستان را با هم خواهیم خواند ...

نظرات 7 + ارسال نظر
بهار 1392/06/10 ساعت 03:13 ب.ظ

سلام امیر جان خدا نکشدت! مردم از استرس و هیجان انگار یکی از خاطی ها من بودم
این سهیل مارمولکو بگو! آقا نمیشه اشانتیون قسمتهای آخرو یکجا ا بذاری؟

بهار جان، این هم قسمت آخر... ممنون که پا به پام، همراه و صبور بودی.

م..... 1392/06/09 ساعت 04:36 ب.ظ http://pechpechhayeman.blogsky.com

با اجازه منم لینکت کردم
راستش خیلی وقته میخوام این کارو بکنم ولی میخواستم قبلش اجازه بگیرم

کیا 1392/06/09 ساعت 11:54 ق.ظ

قسمت امونیاکییییییییییییییییییییییی بود

مرسی منتظر دوشنبه هستم

مهدی 1392/06/09 ساعت 10:41 ق.ظ

سلام دوست خوبم . چقدر لحظه های احساسی بود خیلی ممنونم و خسته نباشی بابت این ویرایش

رها 1392/06/07 ساعت 09:05 ب.ظ

واقعا عالیه
هیجان انگیز
اصلا بدنم یخ میزنه وقتی این رو می خونم

م..... 1392/06/07 ساعت 02:16 ب.ظ http://pechpechhayeman.blogsky.com

وای خیلی دوس دارم زودتر تهشو بخونم

" م ..... " دوشنبه به خواست خدا.
راستی... لینک وبلاگت و به لینک های روزانه ام اضافه میکنم.

soha 1392/06/07 ساعت 12:01 ب.ظ

b nazar miresid soheil adame ziraki bashe vali na dar in had , karesh aaaaaaaaaali bud....mercccc....
ta hafteye ayande kheylie :)

سها جان دو شنبه ارسال میکنم. ممنون که همراهی کردی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد