عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت سوم

شماره آمونیاک رو توی فایلم سیو کردم، سه ساعت دیگه برای یک دادن یک اس ام اس خوب بود، یک اس خالی، یا اینکه بپرسم کجایی؟! شایدم یه تک زنگ... نمی دونم، باید فکر میکردم،

این از نظر من یه گام بزرگ بود، در جاده ارتباط دو سویه ای  که تداومش هر لحظه به شور و هیجان نا شناخته ای که در درون بی قرارم شعله میکشید، می افزود...

دیدن، تماس یا ارتباط با هر موجود مؤنثی، غیر اونی که عاشقش هستی، یه جور حس تجربه پذیری یا ماجرا جوییه و یا نه، دوئله و صد البته لذت بخش و شیرینه ! همین که نمیتونی آینده رو با طرفت تصور کنی، یه حس خاصی  بهت میده، اصولا  آدم ریسک پذیری ام اما اینجور جاها، ریسک گاهی به قیمت داشته هام  تموم  میشه  و این برای منی که شرایط خاصی دارم، اصلا خوب نیست...

- خاص؟امیر  تو با بقیه مردا چه فرقی داری؟تو هم مثل همه !

- شایدم یکی شدم مثل هیچ کس..

- بیخیال شو امیر! این دفعه فرق میکنه، نه تو امیر 5 سال پیشی، نه توانایی ساپورتِ  قلب دیگه ای رو داری... بچسب به زندگی از دست رفته ات!...

-پس اون حسه چی میشه؟! برای رفع این روزمرگی لازم دارما!!! تازشم کی میخواد؟! ....خب خیلی جلو نمیرم، همون چت کافیه!

-هی! از اینجا شروع میشه....

به خودم اومدم، دیدم واووو، از اون نکرده هام  یکیشم فکره ، به این میگن مناظره درونی ها، آفرین مغلوب نشدی ...

 آمونیاک و فراموش میکنم! .....


***

 

سیستم رو خاموش کرد.باقی مونده ی قهوه تلخی که ته فنجون، سرد شده بود و سر کشید؛ زهر مار بود، مثل دروغی که به امیر گفته بود: "بهترین مردِ رو زمینه " !!! ... از خودش راضی نبود، مخصوصا از اسم آمونیاکی که انتخاب کرده بود، هر چند در حال حاضر ، این شیوا،  پر بود از خواص آمونیاکی!

روبدوشامبر رو دور اندام نیمه برهنه ش پیچید و رو روبروی  آیینه ایستاد. از تصویر ساعت فهمید که فقط نیم ساعت فرصت داره تا خودش رو به بهار برسونه؛ دستی به موهای لختش کشید و بدونه وسواسِ خاصی گیره زد، آبروهاش و مرتب کرد و به چشمای عسلی رنگش زل زد، مات بودند، خالی از هر درخششی؛ مژه ی بلندی که روی گونه اش افتاده بود رو، توی آیینه فوت کرد! قهقهه ای زد اما بغضش ترکید و روی تخت نشست. هنوزم نمی دونست چرا امیر؟ چرا شماره تلفن؟؟؟ چی کار دارم می کنم؟! بهاااار ! وای به اون چی بگم؟!

حالا دیگه چشمای قرمزش برق میزدن، دستا و پاهاش با احساسی از یه ترسِ ناشناخته، یخ کرده بودن؛ از جاش بلند شد، هنوز به قدری زیبا و جذاب بود که بدون آرایش توجه هر مرد و حسادت هر زنی رو برانگیخته کنه، لباس پوشید و از خونه زد بیرون. از صدای بوق های ممتد ماشین بهار که توی کوچه منتظرش بود، عصبی شده بود:

"  آخه بی شعور! ده دفعه گفتم من و با بوق زدن خبر نکن... زورت میاد پیاده شی تا زنگ بزنی،یه تک بزن میام پایین."

بهار سرخوش بود امروز:

" به به، سلام خانم، صبح شما بخیر،چه مودب ! چه خوش اخلاق! چه آرایشی! چه سری! چه دمی! عجب پایی! "

" خفه شو! خودت می دونی چقدر این کارت عصبی م می کنه! زشته جلو در و همسایه ! "

" همین؟!! تمام این اعصاب خراب واسه همین یه بوق کوچولو بود؟! " بهار دستش و روی بوق گذاشت و نگه داشت، در و باز کردم:

" اصلا من پیاده می شم....نفهمممم!..."

" ای بابا حالا یه روز قراره سلیقه ت و بدی دست مناااااااا... اخلاق گندت و که آوردی، قهرم می کنی، در رو ببند بریم. " 

دقایق اول در سکوت گذشت. نه بهار جرات پرسیدن داشت، نه شیوا دلش می خواست از اونچه که بین اون و امیر گذشته بود حرفی بزنه! بالاخره بهار سکوت و شکست:

" خب حالا چی شده که دوست جونه من تصمیم گرفته تریپ عوض کنه؟! رنگ روشن و شلوار جین؟! خبریه؟ طرف تیپ اسپرت می پسنده؟! " ... خنده ی ریزی کرد و خودش و کمی عقب کشید تا از ضرب دست شیوا در امان بمونه! شیوا دست و پس کشید و با ناراحتی جواب داد:

" خیلی مسخره ای،هنوزم می گم این کار درست نیست! "

" چیه ترسیدی؟ احساس گناه می کنی؟! عذاب وجدان داری؟! اینم یکی مثل اون چند تایی که بردی لب چشمه! " ... به شیوا بر خورد اما به روی خودش نیاورد:

" این فرق می کنه، نمیاد، پا نمیده، زنش و دوست داره."

بهار با خنده ای که از عمق وجودش بلند شد، ذوق زده پرسید:

" جونه من راست می گی؟! خودش گفت؟! " ... معلومه که نه، جواب داد:

" هنوز که به زبون نیاورده، ولی مشخصه،حالا تا ببینم چی میشه؟! "

هنوز اضطرابی  که از جمله ی آخر امیر، تو خونش دویده بود رو حس می کرد" مراقب آمونیاک من باش" ...

تمام خرید رو گذاشت به عهده ی بهار، درسته که اون زیبایی خاصی نداشت اما اندام تراشیده ش و سلیقه ی بی نظیرش تو انتخاب لباس و ترکیب رنگاشون، نظر هر بیننده ای رو جلب می کرد... پول شلوار جین و حساب کرد و رفتن طرف غرفه ی روسری ها، بهار که چند تا شال و روسری رو به متصدی نشون میداد، پرسید:

" نگفتی! چی شد که تصمیم گرفتی از این فضای سیا، سفید و خاکستری در آی؟ سهیل خواسته؟! "

" سهیل!" زهرخندی زد؛

بهار در حالیکه شالا رو کنار صورت شیوا می گرفت تا یک مناسبش رو انتخاب کنه، مکثی کرد و پرسید: " پس چی؟ " ... کنجکاویش شیوا رو کلافه کرده بود:

" حالا ببین! یه بارم که تصمیم گرفت به حرفات گوش بدم و یه شوک به سهیل بدم، چشات و روی من ریز میکنی!" ... باید نرم تر از این برخورد می کرد بهار:

" نــــه باباا.... بارک الله... خوشم اومد،.درستشم همینه، مردا همینن، عقلشون به چشم شونه،دوست دارن زنشونم مثل غذاهای مادرشون خوش آب و رنگ باشه و چرب و چیلی، میگی نه؟ حالا ببین! " ...شال و انتخاب کردو داد دست شیوا، یه دفعه با نگرانی پرسید:

" ساعت چنده؟!!! وای خاک بر سرت شیوا... بدو دیر شد. " ... این یعنی خرید تموم شده بود و باید با سرعت غیر مجاز و لایی کشیدن بر می گشتن خونه! بهار اینقدر عجله داشت که بعد از پیاده کردن شیوا، فرصت نداد اون سوالی رو که یادش اومده بود رو بپرسه! با خستگی خودش و رسوند خونه، هنوز از طعم قهوه ی صبح کامش تلخ بود، بسته های خرید رو از هم جدا کرد و چندتا رو با خودش به آشپزخونه برد، کتری رو روشن کرد؛ موبایل رو از جیبش در آورد، نه مسیج، نه یه میس کال؛ با خودش فکر کرد:

" به نظر نمیومد این اندازه محکم باشه، انگار عجله کردم، شماره دادنم ناشی بازی بود، اگه تو این پنج ساعت به من فکر نکرده، بعد از این که دیگه اصلا!! اشتباه کردمممم".

تک تک لباساش و توی مسیر حمام رو زمین انداخت، قبل از این که شیر آب و باز کنه صدای گوشی رو شنید، حوله رو برداشت و برگشت بیرون...:

" کو کیفم؟..اه ه ه... تو جیبم بود؟!...لعنتی...نه...تو آشپز خونه است..." پیداش کرد:

" الو...بفرمایین..." سهیل پشت خط بود:

" سلام...خوبی؟!چیه؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟! " صداش و صاف کرد:

" خوبم..طوری نیست..دنبال گوشیم می گشتم...چه خبر؟ "

" خواستم بگم امشب دیرتر میام، رفتی خونه مامانت خبر بده بیام دنبالت،کار نداری؟ "

"  نه، خدافظ." ... گر گرفته بود اما بدنش خیسه یه عرق سرد بود؛ " اگه واقعا اون طرف خط امیر بود، با این حالم می تونستم جواب بدم؟!" ... گوشی رو گذاشت و برگشت توی حمام؛

توی وان خوابید تا برای تمام کارها و دروغای امروزش، توجیهی پیدا کنه.

 

 

ادامه دارد .../

نظرات 3 + ارسال نظر
سارا سرداری جنگلی 1392/03/11 ساعت 09:40 ب.ظ

اینجا راحت تر میشه خوند...ترکیب عجیبی ساختی. جسد. حصار. اندیشه. قسمت سوم ترسناک بود. تو چرا اینقدر لختی برهنه ای خودت آدمایی که میسازی و قلمت؟؟...کی بقیهشو مینویسی؟

سارای عزیز اگر این اینترنت و نظام سایبری با مشکلات فنی شون سنگ امدازی نکنن، بنده قرار است هفته ای دو قسمت از این داستان رو روز های دوشنبه و پنج شنبه ارسال کنم.
در ضمن بنده در کمال پوشش پشت سیستم می شینم و تایپ میکنم :D!

kia 1392/02/30 ساعت 10:41 ق.ظ

مرسی مثل همیشه عالیییییییییییی

عالی احساسی ناب توست دوست خوبم که به این داستان می بخشی.

روانی 1392/02/27 ساعت 09:19 ب.ظ

گفتم دیگه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد