عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" بیگاری عقربه ها برای زمان " ( قسمت چهارم )

درود دوستان
بازهم مردی که می سوزد گرم می پیچد بر خود تلخ و در دست تقدیر باد می دود به دنبالِ هیچ ..! و هرچه قدر هم از عمرش میگذرد زمینی تر میشود..!


قسمت چهارم از داستان  بلند " بیگاری عقربه ها برای زمان " خدمت تان تقدیم می شود؛ 

بودن تان را سپاس.


http://dastanhaye-saiberi.blogsky.com/pages/bigariaghrabehabarayezaman4/


" دیو سیاه و قرص ویاگرا ! ... " ... داستان کوتاه

دیو سیاه و قرص ویاگرا ...!!!

 

چند روز پیش داشتم فکر می کردم "چرا من در تمام عمرم هیچوقت هیچ جایزه ای نبردم ؟!" منظورم از هیچ جایزه ای، دقیقن هیچ جایزه ای هست. سال ها طول کشید تا بفهمم که اون جایزه های رنگ  و وارنگی رو که توی دوران دبستان و سر صف با افتخار و سوت بلبلی و خر کیفی بهم می دادن رو در اصل خوونوادم تهیه کرده بودن و من خنگ فکر می کردم از بس که خوب و خوشگلم، هی چپ و راست دارن بهم جایزه میدن !

البته خدایی هست! .. درسم هم خوب بود، خیلی هم خوب بود اما خب ... ببین اینجوری وقتی سالها می گذره، حالا هر چند سال که فکر کنی، وقتی این و می فهمی که جایزه و دست خوشی رو که بهت دادن اونقدر که فکر می کردی اورژینال نبوده، یه جورایی احساسی به آدم میده شبیه "حس خرکلاهنگی "!... توضیح اینکه این حس ترکیبی هست از احساس خریت و کلاه بر سررفتگی که بنده مفتخرم به  شیوه خودم و خیلی بهتر از فرهنگستان زبان و ادبِ پرت و پلای فارسی، کلمه اش رو ابداع کردم !

****

یکی از همین حس ها...

سال ها پیش از اینا زمانی که بنده تازه وارد این شرکت شده بودم و کارمند دون پایه ایی بیش نبودم  و تمام ذوق و شوقم این بود بواسطه دوستان جدیدم بتونم خودم و بالا بکشم - ارواح شکمم- ؛ اما از بد روزگار افتاده بودم وسط یه مشت بظاهر مهنچس، نه ببخشین مهندس، ولی در واقع همگی یک از یکی ارازل تر...

یه آبدارچی داشتیم به اسم مراد؛ مراد که ساکن روستاهای اطراف بود، حدودن 65 ساله با ظاهری ژنده و زاقارت و البته بی دندون ... و میشه گفت به معنی واقعی کلمه ویران..!

مراد همیشه از دردهای نداشته و انفاکتوس های نزده اش می گفت، طوری که احساس می کردی بدبخت ترین آدم روی کره خاکیه و تا اینکه پاش و از دفتر بزاره بیرون‌، الانه کاپ و مدال بدبختی های عالم هستی رو بندازن گردنش، تمام علت های ناکامی هاش رو، خانواده ش  می دانست، می گفت 11تا بچه داره و یک زن به اسم صحبت خانم.حدودن 60 ساله...

امان از صحبت خانم....!

یه روزی از روزهای فصل بهار، دور هم با همکارا نشسته بودیم و بزم مراد گرفته بودیم، بحث این بود مردا و زن هایی که به این سن می رسن با تعداد بچه و حس و حال و فضای روستایی هنوز هم آیین پیغمبری شب های جمعه رو برگزار می کنند یا نه؟!... یکی می گفت: " اینا رو اینجوری نبین، گرگین واسه خودشون. "... یکی می گفت: " بابا باید شمعک بزنه زیرش یا داربست فلزی ببنده! "...  یکی می گفت: " من خونشون رفتم، تو تمام اتاقهاش ون دمپایی ابری بود!" ...

خدایا توبه!...

خلاصه همه ی استعدادها شکوفا شده بود، طوری که اتاق خواب و مراسم پر فیض  مراد خان و صحبت خانم را هم برای هم ترسیم می کردیم!

به زعم بنده ایشون نه توانایش و داشت و نه امکانش و چون حداقل از این 11 بچه، 4 یا 5 تاشون هنوز تو خونه ی روستایی باهاشون زندگی می کردن و انجام این فریضه مشکلات خاص به خودش را داشت.

و تازشم، تقی به توقی اگر می خورد، سالی یک بار هم انگری بردز بازی نمی کردند، آنهم به مدد و گردو و شیر و عسل و خامه رسمی  و محلی و صد البته  اورجینال...!

 

شب جمعه یکی از ماه های سال...

 

 صحبت خانم.: مراد چنی به چونی آبرا ..از هفت  یا هشت سال پیش تفنگ سر پرت، پر از باروت کردی، وقتش نرسیده شلیک کنی؟!

مراد: بخف بووا !  باروت هم باروت های قدیم..دیه نم زده..تازشم فنر  گلنگدنش از جا در رفته ...باس برم پیش حکیم باشی..

 

بماند برای بعد ها ادامه مکالمات این دو گل حسرت بدل...

 

خلاصه :

 

می دونین یکی از عادت های بد و زشت مراد این بود همیشه از زیر کار در می رفت، می گفتی تی بکش، میومد شرتان پرتانی می کرد که مجبور می شدی خودت تی و ازش بگیری، بعد بعنوان تمرین بهش یاد بدی چطوری کار می کنه ! و حتمنی که آی کیو اونم در حد این بود که فقط  با دعای پدر و مادر مرحومش زنده مانده بود تا به حال، چه برسه بخواد چیزی رو بهش یاد داد...

 

یه روز صبح، طبق معمول هر روز ساعت 9،  اولین سینی چایی رو ریخت و آورد توی اتاق و مثل همیشه شروع کرد آه و ناله و اینکه چند روزه کمر درد خیلی اذیتش می کنه و نمی تونه کارای عادیش و انجام بده..و اینا...

ما هم گوشمون پر بود از حرفاش‌، محل ندادیم تا زودتر حرفاش و تمام کنه و بره بیرون؛ به محض این که رفت یک فکر خطرناک و شیطانی مثل رعد از خاطرم گذشت. گفتم: " بچه ها اگه مراد کمرش درد می کنه یه قرصی چیزی بهش معرفی کنیم، من می دونم این کمر درد ریشه در همان مراسم آیین پیغمبری شب های جمعه داره ها ! " .....

فورن یکی از مهنچس ها، انگار کشف جدیدی کرده باشه،  گفت: " من دارم.. !من دارم...! "

گفتم: " چی داری تو؟! " ...

فورن با افتخار از توی  کیفش یه قرص آبی درشت  در آورد گذاشت رو میز؛ گفتم:

" چیه این؟! " ... گفت: " ویاگرا..!!! "

خدایا توبه...ویاگرا !!!... ویاگرا رو اگه بزاری لای کفن مرده، سنگ لحد و سوراخ میکنه!.....

مارو بگی، شیطنت مان گل کرد، گفتیم به بهونه کمر درد بدیم مراد بخوره، هم فاله هم تماشا! ....

مراد و صدا کردن، گفتن: " مراد یه لیوان آبم بیار و بیا، بچه ها قرص مسکن کمر درد با خودشون دارن." من، خوشحال،  فورن گفتم: " نه... نه... چایی بیار زودتر اثر کنه! " ....

چشم تون روز بد نبینه! چنان با اشتیاق قرص و انداخت بالا که نگو! ... چایی رو هورت کشید بالا و گفت: " دست تان درد نکنه! ... به خدا 3 شبه نخوابیدم از کمر درد. "...

ما رو بگی ... هووپ هم دیگه رو زیر چشمی می پاییدیم!... توی دل مان کله قند بود که آب می شد...خدایا توبه! ...

هنوز یک ربع بیشتر نگذشته بود، آخرین نفری که مراد رو دیده بود، گفت: " رنگ و روش سرخ شده، عینهو  زامبی ها، چشاش قرمز... و روم به دیوار...از اونا! " ...

 رفتم آبدارخانه، دیدم مراد رفته توی آبدارخانه و درب رو از پشت قفل کرده ... صداش هم در نمیاد... گفتم: " مراد خوب شدی؟!" ... فقط گفت: "  مهندس من خوبم... خوبم ! "

تا یک ساعتی اونجا مانده بود و بعد دیدم یه برگه مرخصی ساعتی گرفته دستش، اومد سراغ ما؛ گفت: " اگه میشه برم خانه استراحت کنم! "...

ما رو بگی نتونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم، سریع امضاش کردم و زد به چاک!...

بنا به گزارش دیگر همکاران، قبل رفتن، یک زنگ هم به خانه زده بود گویا ! ... با صحبت خانم حرف زده، البته هیچکی از مکالمات اون لحظه خبری نداره!!!

 

مراد: صحبت! گوش بیه...الو.. صحبت ...

صحبت خانم: ها چی میگی مراد؟ ...هی طوله سگ اون جارو برقی رو خاموش کن بینم بووات چی میگه؟ ...

مراد : الو...گوش بده فقط  آنا... یادته گفتی تفنگ سر پر اینا...الان وقت عملیاته...بچه ها رو بفرس سرِ زمین تا نیم ساعت دیه میام خانه!....

صحبت خانم متعجب: ها ها... چه غلطی می کنی تو؟ ... اینوقت سر صبی، کجایی مگه نرفتی شرکت؟ رفتی پیش حکیم باشی؟!!!

مراد: کافر کفر نگو...کاری گفتم و انجام بده وقت نداریم.....

صحبت خانم خوشحال:...الو الو الو از اون پلاستیکی های طعم دار هم با خودت بیار... نمیخوام دوباره! ....

مراد: خو....میارم!

 

تا بحال هیچکی از اتفاقاتی که  اون روز برای مراد رخ داده، خبری نداره!

فردای آن روز، دیدنی بود قیافه مراد...سر حال ... صورتش و اصلاح کرده بود، لباس نو پوشیده بود و با دم ش گردو می شکست!

به جای چایی، قهوه دم کرده بود...تی  می کشید مثل میگ میگ... طوری که چشای ما همه زده بود بیرون مثل شِرِک ...دیگه نه خبری از درد و آه و ناله بود... نه از زیر کار در رفتن...حرف گوش کن و سر به زیر!...حداقال 30 سال جوون تر شده بود...

از خوبی های  و خاطرات خوش توی زندگی می گفت و سر حال شنگول...

البته نا گفته نماند هفته بعدش روز چهار شنبه اومد سراغ این رفیق ما و گفته بود: " از اون قرص های کمر درد داری؟! فکر کنم شب جمعه دوباره بخوام کمر درد بگیرم و میخوام علاج واقعه رو قبل از وقوع بکنم! ".....

حالا من موندم فکر شیطانی و لحظه ایی و آنی من،  چطوری می تونه باعث خیر بشه؟ باشد که صوابش را برایمان بنویسند!....

اصلن کار خوبی کردم یا نه؟!!... لایق جایزه بردم یا نه برای این کارم؟!

کار کمی نیست یک پیر مرد و پیره زن روستایی رو، بوسیله تکنولوژِی و حس خر کلاهنگی! به کام برسانیم! ...

تنکیو فکر شیطانی...تنکیو رفیق ...تنکیو سو سو ماچ مخترع ویاگرا...!

بین خودمون بمونه ترس عجیبی هم دارم از این روزی که بنده هم پا به این سن بزارم و لازم باشه مچل دوستام بشم....ها هاها... اما همواره به علم و تکنولوژی اعتقاد دارم، خصوصن توی این قضیه...!

****

غرض از نقل این واقعه اینه شاید باورتون نشه .. به قول یکی از دوستان من اگه ادامه داده بودم  به این حس، و دیگر مراحل پیشرفت به سمت و سوی قلل موفقیت رو با اون پتانسیل و استعداد و نیاز طی کرده بودم، الانه یا رییس جمهور آمریکا بودم؟! یا نماینده سازمان ملل در سوریه !! یا خلاصه یه کاره ی خیلی کاره ای و دیگه درگیر و گرفتار این حس مزخرف خر کلاهنگی هم نبودم، چرا که اصرار بر موفقیت، خودش تداوم موفقیت رو به همراه داره و طبعن اون موقع جایزه پشت جایزه بود که بهم می دادن !

در قسمت تاریک وجود هر کدوم از ما دیو سیاه و قدرت طلبی زندگی می کنه، مادامی که مهار اون به دست ما هست، می تونیم زندگی کنیمع بی اون که به خاطر گرفتن جایزه به کسی آسیبی بزنیم و وای به حال اون روز که مهار ما به دست اون دیو بیفته! ... اون وقت شاید جایزه بگیر شدن دم دست ترین تعریف از موفقیت به حساب بیاد و لذت زیادی بهمون بده اما، نه اون جایزه و نه لذت کسب کردنش، به تمامی متعلق به ما نخواهد بود! ... قسمت اعظمش متعلق به اون دیو سیاه هست که به وقت حساب و کتاب، البته در ناکجایی بی نشون گم و گور میشه و ما باقی خواهیم موند با جایزه ای که دیگه به کارمون نمیاد و سوالاتی که باید به تنهایی جواب بدیم !


 

ادامه مطلب ...