می دانی!
آنچه تعارف ت کردم، سیگار برگ نبود!
برگی از دفتر خاطرات کاپتان بلک بود؛
آن قسمت ش
که عشق، دلش را به آتش کشید!
خواستم بگویم:
" هر کجای تاریخ
قرار عاشقانه ای وا بماند،
دودش به چشم من و تو می رود! "
خواهش م این بود:
" آقای نویسنده!
به خانه ی من بیا.
برای استراکچر افسانه های جهان
میزانسنی چیده ام
که این درام تنها در آغوش تو اکران می شود!
بیا
رمئو را در نقش فرهادی مجنون
که نامش خسرو است،
در آغوش ژولیت بخوابان
تا شیرینی لیلی، برای ابد، به کام جهان بماند."
...
آقا؟! ...
...
آقا؟! ...
...
آقا؟! ..... حواستان کجاست؟! ... بفرمایید سیگار برگ !