عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت دوم

تمام غروب با همین افکار گذشت و از همه مهمتر, ذهنم حول این محور می چرخید که فردا از کجا شروع کنم؟!

امشب و چی کار کنم؟! بازم جمع مزلیفن یا تنهایی؟! از همه مهمتر, شام و با کی و کجا بخورم؟! نه... اصلان چی بخورم؟!

گوشی مُ از رو میز برداشتم و شماره گرفتم...0937 نه 0912... اَه... چرا زنگ نمیخوره؟!

فاک! ... فاک! ... شت!...  اینکه ریموتِ تی ویِ!!! ... لعنت به این حواس جمع! ... بالاخره گوشی رو برداشت:

- " الو!... سلام ... حالت چطوره عزیزم؟! خوبی؟! "

- " سلام، دوباره گشنه ت شد، یاد من افتادی مستر شیکم؟! "

- " این حرفا کدومه؟! شما تاج سرین، میشه لطف کنی بیای قاچُ قلِ من و آب شوره کنی!؟ "

خندیدم اما اون حوصله نداشت:

- " امیر بس کن، دارم رانندگی می کنم، نمی تونم حرف بزنم، کارتُ بگو، زود ..."

- " تو که همیشه درایوی عزیزم... تو اونجا درایوی، من اینجا درازم ! " با صدای بلند خندیدم تا آشوب ذهنیم به گوشش نرسه! ، گفت :

-" خب! بعدش؟! "

- " می گم... کباب دیگی رو کدوم طبقه ی فریزر جا ساز کردی؟! "

- " کارد بخوره اون شکمت که فقط وقتایی یاد من میفتی که کارت مربوط میشه به شیکم و حوالیش!....از بالا، طبقه ی دوم، پشت و روش نوشتم کباب."

- " این چه طرز حرف زدنه؟ شیکمُ خوب اومدی اما حوالیش و نه...یه لحظه احساس کردم با شعبون بی مخ تشابهات اعظمی دارم."...

- " تو خودشی!  فقط به روز شدی  امیر!" ... منصفانه نبود، باز هم خیلی فرق داشتیم، خندیدم:

- "حواست به پلیس نامحسوس باشه داره می پادت... بوس... بای. "

- " مرض. "

***

شام و با کمی دسر استرس آماده کردم ... اما اصلن میل نداشتم، فکر فردا اشتهامُ کور کرده بود... میاد؟ نمیاد؟ چی بگم؟ از فلسفه بگم یا عاشقی؟ نه، نه، اصلن با فلسفه فقط آدم می تونه دِم خودش و بگیره... میلم به درینک بیشتر می کشید، بساط و چیدم و سلامتی خودم!

یک... دو... سه... بزن زنگُ ...صدای موزیک... آره! خودشه، همین آهنگُ می خوام:

« زیر بارون دنبالت دارم می گردم... چشمات و گریون نبینم دورت بگردم...

من زنده موندم با یاد تو... توی شبها...تو عشق جاوید ..زنده هستی تا اون دنیا... »

اووووولا لالا .....

نفهمیدم تمام شب خوابم برد یا نه اما وقتی بلند شدم تا برم توی تخت دراز بکشم، ساعت و دیدم که شش صبح بود!!! ... خدای من! هنوز خسته بودم! اما اگه دیر آتیش کنم بازم تاخیر می خوردم و اصلن برام خوب نبود. گیج و منگ از خونه زدم بیرون اما عجب صبحی! عجب هوایی!

هوا امروز شدیدان دو نفرس ها! ... و این  نشون میداد که آمونیاک اون ضربه ی کاری رو به افکار من وارد کرده!

هنوز قلک مبارک رو روی  صندلی م، توی دفترکار، نزده بودم زمین که جرینگی عینهو زنگ هشدار یکی تو سرم داد زد آمونیاک!!!...

فورا لپ تاپ و باز کردم ... زود باش... لعنتی! بیا بالا... ای جونت بیاد بالا... مسنجر و باز کردم و این بار بی محابا لاو ترکوندم:

امیر:

" buzz!

Buzz!

های!

آر یو دِر آمونیاک؟ "

آمونیاک :

" سلام جناب خوبی؟! "

امیر:

"سلام به روی ماهت، صبح قشنگت پرتقالی... خوشحالم که هستی ... کیف احوال؟ "

آمونیاک :

" منم همینطور، صبح عالی متعالی ... "

از اینجای چت به بعد، چون جهان شموله ادامه نمی دم، خودتون حدس بزنین و بخونین!...

اما بعد یک ساعت به مبحث متفاوت و جالبی رسیدیم که اجازه بدین براتون تعریف کنم:

آمونیاک:

" امیر، به وجود " بکارت " تو بطن آدما اعتقاد داری ؟ اگه آره ٬ بشکاف ؟!! "

امیر:

" آره، فکر می کنم باطن یه انسان زمانی به گ و ه کشیده میشه که بکارت و انسانیت ش رو از دست میده ! "

آمونیاک:

" تا حالا شده یکی یه کلمه محبت آمیز بهت بگه و تو،  با همه خوش اومدنت،دلت بخواد  لذت شنیدن این کلمه رو، از فرد دیگه ای تو ذهنت بچشونی؟!"

امیر:

" بله، راستش و بخوای بارها پیش اومده."

آمونیاک:

" کی؟! "

امیر:

"نخواه که بگم! در ضمن این چه ربطی به بکارت بطن داشت؟! اصلا این سوالا واسه چیه؟ می خوای من و بشناسی؟ یا می شناسی، داری امتحانم می کنی؟! اونم  وقتی که میدونم دوستی ما مجازیه،  تو متاهلی و آقا بالا سر داری !!! "

آمونیاک:

" من یه آدم آزادم، تو روابطم هرچی که خودم بخوام رو انجام میدم اما حدود هم حالیمه، دور برت نداره امیر خان... "

امیر:

" اُکی اوپن مایند من! ... حالا من یه سوال پرسیدن می نمایم،تو از اون دست زنانی هستی که همه شور و نشاط شون بیرون از خونه ست و سکوت و برج زهر ماری شون تو بستر؟! "

آمونیاک:

" آها، از تمام بکارت و لذت واژه ی عاشقانه، تنها چیزی که تونستی برداشت کنی همین بود که من تو تخت خوابم یک حفره دارم، آره؟! نخیر... من خارج از خونه و برا دیگران خیلی جدی م ، اما برای طرفم خیلی شیطونم و انرژی زیادی میذارم. حالا شوهر آینده هم که بحث ش جداست احتمالن همیشه از سر و کله ش در حال بالارفتن باشم! "

مچش و گرفتم، شوهر آینده! ... یعنی متاهل نیست! یک هیچ به نفع من، چون هنوز از تاهلم چیزی لو ندادم:

" الهی مثل سنگ تو گلوش گیر کنی... الهی از گلوش پایین نری ...  الهی ی ی ... حسودیم شد... "

آمونیاک:

" هویی با کی هستی؟ هوی ی ی ی ی حواست باشه چی داری میگی؟! اگه منظورت همسرمه اون و دوست دارم، بهترین مرده رو زمینِ، درسته عاشقش نیستم، اما دوسش دارم ."

ای باباااااااااااااا... کدوم همسر؟! این که گفت شوهر آینده! عجب! باشه منم به رو خودم نمیارم:

امیر:

"مزاح بود بانو...خدا براتون حفظش کنه.راستی، چندتا ایمیل دارم از دل نوشتهام، دوست داری برات بفرستم؟ "

آمونیاک:

" نه ترجیح می دم حضوری ازت بگیرم، برام بنویس... صبر... "

امیر:

"buzz!... کجا رفتی؟! "

آمونیاک:

" امیر هیچ می دونی خیلی ها دوست دارن کشفت  کنن؟ "

امیر:

" اوه مای گاد! بگو که داری سر به سرم میذاری و دونبال سوژه ای واسه خنده ی امروزت هستی... مگه عنصر نایابم که دنبال کشف م باشن مندلیوف های دورو برم؟! تو این جماعت مجازی از من سر ترم زیاده ... "

آمونیاک:

" امیر جان من باید برم، نمی تونم چت کنم الان، این شماره منه......0938 ... حواست باشه فقط تا ساعت 4 بعد از ظهر می تونی تماس بگیری یا اس بدی، میفهمی که؟! "

امیر:

" بله! ملتفتم، قصد ندارم مزاحمتی براتون پیش بیارم، خوش باشی عزیزم، مراقب آمونیاک من باشی ها...تا بعد...by for now "

هاج و واج صفحه رو بستم، یه لیوان آب خوردم تا بتونم با آرامش درموردش فکر کنم... داستان چیه؟! تو این جماعت مجازی پره از مردایی که تو صفات نرینه از من سرترن، چرا من و انتخاب کرده؟ چی تو سرشه؟ چرا حرفاش تضاد داشت؟! وای.. هی! تو..امیر! ... چرا اینقدر جنایی ش می کنی؟! هی گفتم اینقدر فیلم نبین! تو که....!ولی نه... چرا میخواد من و ببینه قبل از این که من ازش بخوام؟! آخر زمان که میگن همینه ها !! ....

در حالی که از تعاریف و همصحبتی با  آمونیاک یه حس رضایت درونی  و خودشیفتگی بهم دست داده بود، کما کان بدنبال راهی بودم تا بقول معروف به اصل مطلب برسم... آمونیاک کسی رو انتخاب کرده واسه گفتگو  و دوستی که تو ارتباطش با دخترها و زن ها طی این سالیان گذشته تا حد خوبی موفق و حرفه ایی عمل کرده و میشه گفت از معدود کارایی هست برام که توش دکتر نباشم جولای حاذقیم!... اما این کاملا فرق داره، من دارم رابطه ای رو شروع میک نم که نه تنها ضلع سوم  مثلثی خواهم بود بلکه اونم ضلع سوم مثلث رابطه منه!... نه.. نه.. بهتره بگم ضلع چهارم این مربع نا بسامان روابط  زندگی!... شایدم  یه 8 ضلعی به معنی واقعی کلمه...!!!!!!

 

 

در قسمت بعد خواهید خواند:


سیستم رو خاموش کرد.باقی مونده ی قهوه تلخی که ته فنجون، سرد شده بود و سر کشید؛ زهر مار بود، مثل دروغی که به امیر گفته بود: "بهترین مردِ رو زمینه " !!!

روبدوشامبر رو دور اندام نیمه برهنه اش پیچید و رو روبروی  آیینه ایستاد.از تصویر ساعت فهمید که فقط نیم ساعت فرصت داره تا خودش رو به بهار برسونه....



ادامه دارد/...



نظرات 3 + ارسال نظر
نیلوفر 1392/02/23 ساعت 09:14 ق.ظ

این کجا بود ؟؟؟

جانم؟! کی کجا بود؟! بی خیال نیلوفر ... یکی بود یکی نبود!

کتی 1392/02/22 ساعت 12:01 ق.ظ

معرکههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

ممنونم کتی عزیز.

مبینا 1392/02/21 ساعت 05:07 ب.ظ

اینا واقعیته??? یا تخیلات خودتون???

مبینای عزیز تمام داستان های سایبری برگرفته از حقیقت های تلخ و شیرینی است که با تخیل یک نویسنده جان دوباره میگیرن تا پیام زندگی رو با قلمی خواناتر برای انسان ها باز نویسی کنه. ممنون از حضورت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد