عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسد های بیحصار اندیشه " ... قسمت پنجم



بهار رو خیلی راحت می شد از شال سفید و مانتوی قرمزی که پوشیده بود شناخت، توی کافی شاپ مرکز خرید نشسته بود و مدام ساعتش و چک می کرد، دلواپس تاخیر شیوا شده بود که  آروم و بی صدا به طرفش می رفت؛ شیوا مانتوش و کمی بالا کشید و نشست:

" سلام. " ... بهار حس خوبی نداشت اما :

" سلام خانم! خوبی؟! " ... اگه به شیوا بود هرگز سر این قرار نمیومد:

" ای  ی ی ی ی ...بد نیستم! " ...

" بد نیستی ؟؟!!! اونم بعد از یه قرار عاشقانه ؟!"

شیوا سعی می کرد نگاهش و از بهار بدزده و انگار که چیزی نشنیده؛

" هی با توام!  انگاری هنوز هوش و حواست بر نگشته؟؟!!! بستنی سفارش دادم، موافقی که؟! " ...

شیوا شونه ای بالا انداخت و با بی تفاوتیِ تمام شماره ای گرفت:

" سلام....کجایی؟؟؟کی میای؟؟؟ باشه ...باشه.. خدافظ. " ... این کارش بهار و ناراحت کرد:

" شیوااااا!!!! چیزی شده؟! "

" نه مگه قرار بوده چیزی بشه؟ " .... بهار اخماش و توی هم کشید:

" خوبه چیزی نشده و مثل سگ پاچه می گیری!...چیزی میشد حتما... " شیوا تندی کرد:

" حرف مفت نزن! ".... بهار خوب می دونست که باید سکوت کنه اما این کنجکاوی، تو مرحله ای نبود که قابل کنترل باشه:

" باشه...پولش و میدم...حالا میگی چی شده یا نه؟؟؟ "

شیوا چشم غره ای رفت و با صدایی که از میزای کناری به خوبی شنیده می شد پرسید:

" چی می خوای بدونی؟؟؟هان؟؟؟چی هست که نمی دونی؟؟؟ "

" هـُش ش ش ش ش ....دیوونه...صدات و بیار پایین...چه مرگته؟؟ " شیوا لج کرد و با صدای بلند تر ادامه داد:

" همه این آتیشا از گور تو بلند میشه! چی رو می خواستی ثابت کنی؟! ...آره ه ه حق با تو بود، تو راست می گفتی که به بر و رو و رخت و لباس نیست ...این کاراااا... "

بهار دوید توی کلامش:

" تو رو خدا آروم باش شیوا...آروم..."   خیلی سعی می کرد با صدای کوتاه و حرکات دستش  تن صدای شیوا رو پایین بیاره ..اما نمی دونست چرا نتیجه عکس داره؟! شیوا داد می زد:

" تو لعنتی از اول هم می دونستی طرف محل سگ هم نمیده... " ... ناگهان با لحنی که حالت عجز و لابه به خود گرفته بود، پرسید:

" تو رو خدا بهار ..هدفت چی بود؟!  تو که می دونستی سنگِ رو یخ می شم، تو که می دونستی دست رد به سینه ام می زنه " ... با این جمله ی آخر، بهار از ته دل ذوق زده شد، لبخندش و مهار کرد و گفت :

" چیه؟! انگاری وهم برِت داشته، از اولم قرار نبود چیز خوبی این وسط اتفاق بیافته!!! "....

طعنه ی کلام بهار، خارج از ظرفیت شیوا و شرایط فعلیش بود...تنها جوابش کشیده ی محکمی از طرف شیوا بود که خون رو به چهره ی بهاردووند!

شیوا منتظر جواب نموند، باید می رفت و رفت ....

بهار آروم و بی تفاوت، موهاش و که از شال بیرون ریخته بود رو مرتب کرد، نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد...گار سون سینی به دست منتظر حرفی از بهار بود؛  پول بستنی ها رو کنار سینی گذاشت و انعامی هم طرف دیگه ی اون...

احساس خوشایندی که داشت پنهان نمی شد.لبخند رضایت تمام چهره اش رو پر کرده بود... چشمکی به دخترکی که وارد مغازه می شد زد و خارج شد، با خودش گفت :

" اگه امیر اغوای زیبایی، جذابیت و مهربونیِ شیوا نشده، چیز دیگه ای نیست که من نگرانش باشم. "

****

شیوا از مرکز خرید زد بیرون، برای تاکسی دست بلند کرد: " در بست."

رو صندلی تاکسی ولو شد.. بدنش کرخ بود... تمام فشار عصبییِ امروز رو به صورت بهار نواخته بود...سر انگشتاش از سیلی محکمی که به بهار زده بود احساس سوزش داشت... از این که تونسته بود از این بازی بیرونش کنه خوشحال بود. حالا باور می کرد که  تا حالا آب ندیده والا شناگر ماهریه......
هر طوری که بود خودش و به خونه رسوند....

منتظر آسانسور نشد، بدون این که به چیزی فکر کنه پله ها رو یکی یکی شمرد و بالا رفت.سهیل اومده بود! خیلی زودتر از اون که گفته بود، قبل از این که زنگ رو بزنه، احتمال داد که خواب باشه، خیلی آروم کلید انداخت و وارد شد؛ یه چیزی به پایین در گیر کرد، با کمی فشار داخل شد، یه جفت کفش ورنی ِ پاشنه بلند...آشنا نبودن...مشام ِ زنونه ش این عطر جدید رو هم نمی شناخت، خیلی غیر ارادی به طرف اتاق خواب رفت و در نیمه باز رو با سر انگشتاش به داخل هول داد...این بار هم زنی رو که کنار سهیل خوابیده بود، نمی شناخت...؟!

 " شیوا....شیییوا....شیوا عزیزم.... "

 چشمای خیسش، تار می دیدن...سهیل با همون کت چرم مشکی ، لیوان به دست ، با یه دستمال مرطوب، پیشونی تب کرده اش رو خنک می کرد:

" بیداری؟! خوبی؟! جون به سر میشم با این حال تو....این جوری نمیشه...باید بریم دکتر ...نمی فهمم شیوا؟!...این ماه دفعه ی سومه... پاشو یه نگاه به خودت بنداز...رنگ به رو نداری..." ...

دست سهیل رو کنار زد، تمام نیروش و برا بلند شدن از روی تخت جمع کرد... سهیل نگران بود:

" کجا بودی عزیزم؟....چرا با مانتو خوابیدی؟؟!!!"

" با بهار بودم.. ساعت چنده؟ کی اومدی؟! "

" هشته...تازه رسیدم..." ...

دستی تو موهای شیوا برد و گفت: ببین با خودت چه می کنی؟! خیس خیسن...تا یه دوش بگیری، چایی دم می کنم..." ... لیوان و رو عسلی گذاشت و بلند شد، دوباره پرسید:

" نمی خوای بگی چی آشفته ات کرده؟!"

" خوبم." ... بلند شد و لباساش و در آورد.چرخی تو اتاق زد و حوله رو پای تخت پیدا کرد، وارد حمام که شد، سهیل آب وان رو ولرم کرده بود و بیرون می اومد، گونه ی شیوا رو بوسید و رفت آشپزخونه؛ خیلی نگران شده بود، شیوای همیشه شاد و شیطونش، یه ماه بود که خواب و خوراک نداشت، این کابوسا حتما دلیلی داره، ظرفای کثیف اطراف آشپزخونه رو تو سینک مرتب کرد،اسکاچ برداشت و تصمیم گرفت فردا از آقای کشاورز یه وقت بگیره برا مشاوره، شیوا که حرف نمی زد، خودش باید یه کاری می کرد.

*****

 هر بار با یکی... یکی که نمی شناخت... تو ضمیر ناخودآگاهش برای توجیه راهی که پیش گرفته بود دنبال دلیل می گشت...هر بارهم سهیل.. تنها چیزی که می تونست، دوستیه نا متعارف اون و امیر رو موجه نشون بده!، شروع خیانت از طرف سهیل بود اما نمیتونست تو افکارش، زنی رو پیدا کنه که سهیل بتونه رابطه عاشقانه باهاش بر قرار کنه، آخه اگه احساسی تو این زمینه داشت که این حال و روز شیوا نبود! این خلاء تنها نیرویی بود که اون رو تو ادامه ی این رابطه ی عاشقانه با امیر به پیش می برد..تنها چیزی که می تونست تو این موقعیت اون و به خلسه ببره مرور دیدار عاشقانه و لذت بخش امروزش بود با امیر، نفسش و حبس کرد و سرش و زیر آب فروبرد تا فارغ از صدای محیط با عشقش خلوت کنه...!!!

چهار هفته از اولین گفتگوی شیوا و امیر گذشته بود، علیرغم تصمیم امیر برای کنترل این رابطه و دوری کردن های گاه و بی گاه از شیوا، اما امروز بعد از گذشت یک ماه این قرار ملاقات با مهارت های زنانه ی شیوا بر قرار شده بود و امیر در این لحظه وسط ماجرا بود...

***

 

ساعت 4 عصر توی یکی از بهترین کافی شاپ های تهران، تو یوسف آباد؛

 قرار بود مهمترین اتفاق پس از ازدواجم به وقع بپیونده که صد البته اگر چه جذابیت وشور و هیجانِ تن دادن به یه ازدواج نامتقارن رو برام نداشت اما جذابیت های تازه ای داشت که تا به حال تجربه نکرده بودم. از همه مهمتر، شرایطی داشتم که هر کسی جای من قرار داشت، به لطف زیبایی و جذابیت های آمونیاک، این کارو انجام می داد.

بوی قهوه وسیگار و صدای موزیک ملایم مایکل بولتون، فضای اونجا رو چنان رویایی کرده بود که این نگرانی که ممکنه آمونیاکِ من خودش و به اونجا نرسونه رو فراموش میکردم...

همین طور زنهایی که تا قبل ورودشون، حالتی معصومانه و عادی داشتن و در اونجا، آرایش ها غلیظ تر و با طرفشون صمیمی تر، یعنی همون جیک تو جیک، گاها هم سیگار بر لب و ژستی روشن فکرانه با تکان دادن سر به طرف مقابلشان اعتماد به نفس قرض میدادن...

برام خیلی غریب نبود، زیاد تو این موقعیت ها قرار داشتم اما چیزی که با همیشه متفاوت بود، قرار من با آمونیاک بود.

" قربان چی میل دارین؟ "

" ممنونم، فعلن هیچی، مهمون دارم. اومدن حتما زحمت میدم ... ببخشید میشه آهنگhow am I supposted مایکل بولتون روبرام پلی کنین؟! "

" چشم، حتمن قربان... !" ....

تقریبا ناراضی راهش و کشید و رفت. یه نیم گاهی به ساعتم کردم، ساعت انگار 15 دقیقه جلوتر از 4 بود و این نگرانی منو بیشتر میکرد و البته شور و هیجانش! ...

همزمان با شروع آهنگ سفارشیم، نگاه سنگینی ذهن من و به خودش جلب کرد، زنی با مانتوی سفید، روسری نیلی و کیفِ چرمی مارکدار که بیشتر از همه تو نگاه اول برند کیف و کفشش نظرم و جلب کرد.

" آقا امیر؟ " ... واستادم و با لبخندی که نمیشد پنهانش کرد ادامه دادم :

" بلهههههه، بله! اوه.. یسس! اوو مای گاددددد! بفرمایین پلیز، شما هم خانم آمونیاک باید باشین حتمنی؟! "

با تردید با هم دست دادیم و نشست. مثل دخترای تازه بالغ شده، نا توان از پنهان کردن شرم اولین قرار ملاقات، گونه هاش به سرخی میزد... باید حرفی میزدم ورای تعارفات معمولی، حرفی که ذهنش و متوجه امری فراتر از یه قرار نا متعارف با یه مرد غریبه بکنه! نتیجه ی گوهر بار چندین بار چت و ایمیل، همینجا تو همین لحظه داشت به ثمر می رسید:

 " کیف احوال آمونیاک؟! صدامو داری آمونیاک جان؟! کیف احوال؟" ... هردو زدیم زیر خنده و بلا فاصله جواب داد:

 " بله له، اوه یس، صداتون و دارم اونم دالبی" …

صدای خنده مون بیشتر شد طوری که آدمهای دو سه میز اونطرف تر هم با لبخندی از روی تعجب، مارو نیگاه کردن و این برام اصلن مهم نبود..مهم این بود اتمسفر بینمون رو به نفع خودم تغییر بدم، پرسید:

 " راستی فسنجون شیرین دوست داری یا ترش؟ "

 به همراه خنده بیشتر جواب دادم:

" فسنجون رسما دوست نمیخورم اما شما شف باشین دوست میبرم! "..... خنده....خنده....خنده... و ناگهان سکوتی لحظه ای همزمان با هم.... پیش کشیدن اولین گفتگوی چتی بین من و آمونیاک بهترین راه شکستن فضای نامتعارفی بود که ناخواسته حکم فرما شده بود؛ گفت:

" شما اونجور که می گفتین شباهتی به ماموت زنگ زده  ندارین ها! " ...

" منظورت اینه کرگدن بهتر به من میخوره؟ "

خنده و خنده... اینجا بود که احساس راحتی و رضایت و امنیت بیشتری، نسبت به جو حاکم دریافت کردم و بلافاصله پرسیدم :

" میتونم بپرسم چرا تو اولین چت، اون سوال رو از من پرسیدی؟ "

" کدوم سوال؟ "

" یادت نیس؟!!! " ... گفت :

" نه بخدا، تو فکر کن! من نمیدونم دیشب چایی خوردم یا نه؟! "  خندیدم:

" ازم پرسیدی تا حالا شده یکی یه کلمه ی محبت آمیز بهت بگه و تو با همه خوش اومدنت ولی مزه لذت شنیدن این کلمه رو از فرد دیگه ای تو ذهنت بچشونی؟ "

" کی؟!! ... من؟!! ممم!!! ...من پرسیدم؟" ...

همه ی خنده ها و هیجانات ناشی از خنده ها، یهویی جاشون رو با سکوت عمیقی بین ما عوض کردن و فقط  و فقط زل زدیم به مردمک چشمهای هم:

 " انکار نکن، میخوام بدونم ! "...

" راستش.... امیر......امیر!!! میشه سفارش بدیم اول؟...من میلک میخورم. "

" اوو... حتمن... "

منم مثل همیشه مِنو رو گرفتم جلوم  ولی، تنها چیزی که نمی دیدم لیست بود:

" منم لاته میخورم. " ...

بلافاصله گارسون رو دعوت کردم و سفارش هر دوی مان را دادم و با لبخندی آروم از آمونیاک خواستم که همچنان رشته حرف و گم نکنه و ادامه بده:

 " سر تا پا گوشم آمونیاک بانو... راستی دوست داری به همین اسم نتی ت صدات کنم یا اگه دوست داری اسم اصلیت و بگو... خوشحال میشم حالا که از دنیای مجازی زدیم بیرون، واقعیباشیم و مثل دوتا آدم بالغ پوست کنده با هم حرف بزنیم."

" ببین امیر جان، هم من شرایط تو رو میدونم هم تو، تا حدی از من میدونی. اگر مثل هم نباشیم حداقل تو خیلی از مسایل مشترکیم. من تا قبل از این که اولین بار باهات چت کنم، میشناختم ت، مطالبت و میخوندم و با همه شون رابطه برقرار کردم  و برام دلنشین بود. راستشم بخوای، عاملی که باعث شد بخوام بهت نزدیک بشم، همین احساساتت بود و همین جسارتی که تو عنوان مسایل داری. میدونی، من متاهلم ... تو هم هستی اما واقعن چی باعث شده الان ما اینجا باشیم؟! ... هم  تو میدونی هم من! ... نمیخوام ناله کنم که آی زندگیِ من اینجوریه،  فلانه...میدونم تو هم به نحوی درگیری و گوشت از این حرفا پره... " ...

کمی حالت جدی تری به خودم گرفتم و نزاشتم حرفش به آخر برسه، ادامه این حرف ها من و نه تنها به مقصودم نمی رسوند، شاید هم تبدیل می شد به صحنه اعتراف گیری و این اصلا خوشایند نبود:

" صبر کن آمونیاک جان!  اولا من هر چقدر هم درگیر باشم و هر چقدر هم گوشم پر باشه، دلیل نمیشه که نخوام حرفات بشنوم، من میدونم به زندگیت وابسته ای و بهش علاقه داری، به هر دلیل برا منم مهم نیست و بنا به همون دلایل هم الان اینجای غیر از اینه؟! "

بلند شد و یه نگاهی به سر تا پای من انداخت، احساس کردم یا میزاره میره و یا الانه وسط جمع حرفی بزنه که من نتونم   خودم و کنترل کنم و وضع رو از اینی که هست بدتر کنم:

" دلیل اومدن من اینجا و درخواست من از تو امیر، تنها یه دلیل داره که توی همون سوالیه که ازت پرسیدم و تو تا بحال هی طفره رفتی، میتونی پیدا کنی! "...

" حالا چرا ناراحت میشی؟! بشین لطفا... من احساس خوبی ندارم اینجوری! .."

آروم نشست و بدون این که توجه داشته باشیم، دست همدیگه رو گرفتیم، اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردیم، برقراری اولین تماس فیزیکی ما بود...

دستها کار خودشون و انجام میدادن! انگشتان هم کارشون و بلد بودن! ...

نگاهم و توی چشماش قفل کردم:

" ببین آمونیاک! ببخش اما من از این اسم خوشم نمیاد، چی صدات کنم؟ "

" شیوا."

" شیوااا ... ! ببین شیوا من این همه راه و از شهرستان اومدم تا الان درست تو همین موقعیت، قرار بگیرم و گرفتم، نمیخوام این موقعیت و از دست بدم، من به سوالت تو راه و جاده خیلی فکر کردم... تو همسرت و دوست داری یا زندگی ت رو؟! "  

" مگه فرق میکنه؟ همسرم زندگیمه و زندگیم همسرمه...اما..... "

" اما چی؟ "

" میدونی امیر من تو زندگیم به هرچی که میخواستم رسیدم، همسرم، هم خیلی مهربونه، هم خیلی به من علاقه نشون میده، هر کاری از دستش بر میاد انجام میده اما... اما هرچی فکر میکنم یه چیزی این وسط کمه! "

" تو هم میخواهی این خلاء رو با من پر کنی درسته؟ "

" خودخواهیه اما آره... درست حدس زدی...تو چی؟! این خلاء رو احساس نمیکنی تو زندگیت؟"

" راستش و بخوای شیوا از همون اول، احساس دیگه بهت داشتم و هرچقدر هم بهتر میشناسمت و از زندگیت و خودت میفهمم، این احساس بیشتر میشه... زندگی من از اولشم یه تراژدی بوده و فکر نمی کنم به این زودی ها هم به پایان برسه، تو اولین زنی هستی بعد از ازدواجم دارم بهش جدی فکر میکنم و قراره باهاش به یک رابطه طولانی ادامه بدم." ...

انگار این حرفا روش اثری نداشت چون گفت :

" نمیخوای از خودت و زندگیت بیشتر بگی امیر؟ میدونم داری منو می پیچونی "...

" این چه حرفیه؟! ... " موضوع و عوض کردم : "  این میلک مال شماست نه من! تا از دهن نیفتاده ترتیبش و بده" ...

شیوا آروم با نی و قاشق، میوه های روی لیوان و کنار زد، یه توت فرنگی رو برداشت آورد جلوی لبای من، به این معنی که می بایست  تو بخوریش... منم آروم با زبونم قِلش دادم رو لبام، اما غورتش ندادم و بر حسب عادت شروع کردم به میکیدن......!

این عمل از نظر من یه جور ابراز علاقه و احساس بود اما نه به حرف و کلام! اونجایی که هیچ کلامی نمیتونه اون و وصف کنه... و صد البته عملی محرک برای جلب رضایت و نشان دادن رضایت طرفین.... 

تو اون لحظه که من در حال مکیدن توت فرنگی بودم و شیوا در حال هم زدن لیوان، همچنان نگاه های هم و دنبال می کردیم اما هیچ کدوم از ما جرات حرف زدن نداشت هرچند از درون حرفا و نیازهامون و به هم دیکته میکردیم!

" امیر میشه اینجوری من و نگاه نکنی و حرف بزنی؟ از زنت و زندگیت بگو...اسم خانومت چیه؟"

" شیوا! چرا اینقدر زندگی خصوصی من برات مهمه و جذاب؟!"

" بیخیال امیر. نمیخوام بدونم! اصلن قهوه تو بخور، من دیرم میشه؛ سهیل مسافرته، منم باید برم خونه مامان اینا... نمیخوام فکر کنن وقتی شوهرم نیست من از آزادی هام سوء استفاده میکنم."

" باشه اما تازه  یک ساعته هم و دیدیم...عادلانه نیست...نگران نباش هرجا بخوای بری من میرسونمت. "

با گفتن این جمله که سهیل مسافرته دیگه هیچ حرف و نگاه و چیزی بین ما ردو بدل نشد و صرفا فعل  خوردن رو صرف کردیم!......

سعی کردم هر جوری شده زودتر پول میز و حساب کنم و از اونجا بزنیم بیرون...

آره درسته!...  بیرون از اونجا حوادث غیر قابل پیش بینی ای انتظار من و شیوا رو می کشید...

خونه ی شیوا آبستن حوادث بود! حوادث واقعی!... و ما ویار هم دیگه رو کرده بودیم، ویاری که خود نوید تولد بچه ای عجیب و ناقص الخلقه ای بود! ...

 

ادامه دارد ... 

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا سرداری جنگلی 1392/04/05 ساعت 12:04 ق.ظ

همچنان خوبه... همچنان. من که دو هفته ست گیر دومین دیالوگ نمایشنامهمم. این جمله انگار گم شده.. انگار هیچ جا نیست...

سارای عزیز اگر کمکی از دستم بر بیاد، خوشحال میشم برات انجام بدم.

kia 1392/04/02 ساعت 03:23 ب.ظ

خیلی واقعی وقابل لمسه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد