عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جسد های بی حصار اندیشه " ... قسمت ششم

شیوا غافل از اونچه که در ذهنیت امیر گذشته بود، در عالم خودش غرق بود، به همون اندازه معلق که در وان، صبح امروز رو به خاطر میاورد، درست از لحظه ای که چشماش و باز کرد:

 

با پشت انگشتاش گرمای لیوان رو تست کرد، سرد شده بود شیر عسلی که سهیل، صبح قبل از رفتنش برای شیوا کنار تخت گذاشته بود؛ ملافه رو دور خودش پیچید و به پهلوی دیگه خوابید؛

نزدیک به یه ماه از اولین چت اون با امیر گذشته اما هنوزم به چیزی که می خواست، نرسیده بود، شاید ملاقات امروز نقطه ی عطفی در بهبود این رابطه باشه.

دمر خوابید...با خودش فکر کرد:" اشتباه کردم... نباید از قرار امروزم چیزی به بهار می گفتم..اما...نه... بهتره بدونه... از اومدن امیر به تهران خبر داره...شک می کرد اگه نمی گفتم..."...

نگاهش در امتداد جای خالی سهیل روی تخت ثابت شد. در تمام این عشق ورزی ها جای چه حسی خالی بود که شیوا رو به وادی یه مرد اجنبی کشید؟!ماه اخیر، روزهایی بودند سراسر دروغ !!! به خودش، به سهیل، به بهار!!! تمام ماه گذشته رو از رفتار های س ک س یِ سهیل طفره رفته بود و امروز تنها چیزی که برای ملاقات با امیر اون رو هیجان زده می کرد، تصور معاشقه ای ناب بود.

طاق باز چرخید، ملافه  به دست و پاش پیچید. خودش و از تخت کند و ملافه رو کنار زد. اندامش و ورانداز کرد... از بالا تا پایین.... ساق پاش و بالا آورد، لباس خواب تا رو شکمش سر خورد...

زانوش و خم کرد و دید که لاک ناخن پاش پریده ... فکر کرد بهتره با رنگ صندلای امروز، هماهنگ شون کنه....انگشتان کشیده ی پاها و ساق های مثل غزالش با  اون فرم کم نظیرعضله، همیشه  برای سهیل محرک بود اما...!!!! حس تملک مردانه ی سهیل بر اندام شیوا، اونهم عاری از هر تعریف مردانه و عاشقانه ای، سر پوشی بر احساسات داغ زنانه ش شده بود و عشوه گری  و شیدایی های اون و تنها در رویاهاش خلاصه می کرد.... دستاش و کنار گردنش گذاشت و از روی سینه تا شکم پایین آورد...خوش فرم و محکم....گندم گون، عاری از هر زائده مویی....روی تخت نیم خیز شد و نشست...یادش اومد سهیل گفته بود، برنامه سفرش لغو شده، باید فکری می کرد؛ به آشپزخونه رفت، مثل همیشه، سهیل زیر کتری رو روشن گذاشته شده بود تا هر وقت شیوا بیدار شد، چای صبحانه آماده باشه؛ ساعت ده بود، حتما تا حالا پرستو هم از خواب بیدار شده، صبحانه رو روی میز چید و شماره ی پرستو رو گرفت.

تا ساعت چهار که خودش و به موقع سر قرار رسوند، هنوز از رفتنش مطمئن نبود! ... ورود امیر به کافی شاپ و دیده بود اما هنوز برای پیاده شدن از تاکسی مردد بود:

" چرا تردید؟! چرا ترس؟! اگه چیزی پیش بیاد که نتونم برا بهار توجیه کنم؟! اگه.... اگه ..."

در لحظه تصمیمش و گرفت، خیلی آروم حلقه ی ازدواج رو از دستش در آورد و توی کیفش گذاشت، کرایه تاکسی رو داد، پیاده شد و به سمت کافی شاپ رفت، وارد شد؛ خیلی زود امیر و شناخت، با یه پیراهن سفید و شلوار جین، خیلی جذاب تر از عکسایی بود که بهار نشونش داده بود. کفشای تازه واکس خورده و شوارلیِ خوش رنگی که نشون می داد، امیر هیچ ابایی از اندام نمایی مردانه اش نداره! پیراهنِ سفید و نیمه آستین با یقه ای باز که باعث می شد بالا تنه ی امیر با  سینه ی ستبر و شانه های پهن، بلند تر به نظر بیاد.

با لباسایی که در هماهنگی با سلیقه ی امیر،از طرف بهار پیشنهاد داده شده بود، شیوا، ناخواسته  اولین و مهمترین قدم رو، در محکم کردن عشق بصری، بین خودش و امیر ، برداشته بود.

به بهانه گذاشتن عینک آفتابی، دستش و تو کیف برد و حلقه رو سُر داد توی انگشت ش؛ از نظر اون امیر رقیب قابلی بود برای سهیل و این تاهل پنهان کردن نداشت! ...

" آقا امیر؟! ... و گفتگویی که بر خلاف اضطرابش در اولین چت، سراسر شعف بود. شوخ طبعیِ امیر، هر اندیشه ای رو در غیر متعارف بودن این ملاقات، از بین می برد.

بعد از چند دقیقه در گریز از جواب سوال امیر، میلک سفارش داد و گفتگو رو به سمتی کشید که امیر قدری از زندگیِ مشترکش بگه تا اگه بعدا دانسته هایی از بهار رو لو داد، گفته های خود امیر رو بهونه کنه اما بی فایده بود... طفره، طفره ، طفره.... امیر اون و به یک ذوئل گفتاری کشیده بود؛

بلند شد، بی نتیجه بود، در برابر زیرکیِ امیر خلع سلاح شده بود اما امیر با جمله ی دستوری اما نرم ازش خواست که بشینه... چاره ای نبود، خودِ واقعیش و روبروی امیر نشوند، دستای امیر رو گرفت، در این سکوت، حسی داشتن که یه جورایی با هوس باز بودن امیر، نمی خوند.

لیوان شیر رو با اشاره ی امیر به طرف خودش کشید.هیچ سلطه ای روی این دیدار نداشت جز...!!!

توت فرنگی و روبروی لبای عنابی رنگ امیر نگه داشت و منتظر واکنشی شد که شاید رویاهای یک ماهه ی اون و تعبیر می کرد ... و کرد، نگاهش به مکیدن توت فرنگی در دهان امیر خیره موند، ساقای پاش و رو هم انداخت و روناش و کمی به هم فشرد، تمام اندامش در یک واکنش طریف زنانه منقبض شد، چشمای براق امیر با نگاه شیرینش، خیلی زود به شیطنت زنانه ی شیوا، بله گفت!

به بهانه ی این که سهیل مسافرته و باید زودتر بره خونه ی مامان، امیر رو به رفتن تشویق کرد.

امیر بدونِ هیچ کنجکاوی، صورت حساب و پرداخت و از کافه خارج شدن، ماشین نزدیک بود،

شیوا لوازم صندلیِ جلو رو جابجا کرد و نشست، می دونست باید کجا بره. موبایلش و درآورد و شماره ای گرفت:

" سلام مامان... خوبی؟... بابا کجاس؟... محمد خونه اس؟..اوهوم... ممم .... مامان من تا خونه پرستو میرم و یکی دو ساعت دیگه میام...اشکالی نداره؟!... همینجوری، دلیل خاصی نداره...باشه...قربونه تو مامان گلم...فعلا خدافظ... "

خودشم نمی دونست با کی حرف زده!!!

سبکسری می کرد... تصور  گـُر گرفتن با اولین بوسه ی امیر، گرم شدن در آغوشی که اون بار ها وعده داده بود، به صحنه کشیدن تمام  طنازی هایی که سهیل هیچ وقت به اون فرصت نداده بود، تصور لمسِ حجم مردانه ای که بدون هیچ قرارداد و معامله ای، در بین بازوانش می گرفت، خوابیدن در کنار مردی دیگه که غرور مالکانه ی سهیل و در هم میشکست، تصاحب تمام زندگی بهار و به خاک مالیدنِ بینیِ زنی که به گمان خودش از سادگیِ شیوا، طعمه ای ساخته بود برای ارضاء احساسات خودش، و اینها همه ی چیزایی بود که راه خونه ی پرستو رو ، بی هیچ هراسی به امیر نشون داد وقتی امیر پرسید:

" خونه پرستو کجاس؟!! " ... خندید و گفت :

" پرستوها خونه ندارن، تو این فصل فقط کوچ میکنن، ولی اگه خیلی دوست داری، برو گیشا"

" بلــــــــــــــه!  ما هم  تصمیم داریم کوچ کنیم" ...و هر دو خندیده بودن...

شیوا خواست که کمی بیشتر به فضای امیر نزدیک شه:

" ببینم این  امیر خان سلیقه ی موسیقی ش چطوریاس..چطوری سی دی روشن میشه؟" 

امیر از این پیشنهاد خوشش نیومد، اصلن وقت خوبی برای روشن کردن سی دی نبود، میدونست چه آهنگی رو قراره بشنون ..گفت:

" شیوا من صدام خوبه میخوای واست بخونم؟! "

شیوا در حالی که با کنترل سی دی ور میرفت تا روشنش کنه با خنده جواب داد:

" لازم نیست همه هنرهات و خرجِ من کنی! " ...

صدای لایت گیتار:

" یه روز تو زندگیم بودی..  همینجا رو به روم بودی..... اما آرزوم نبودی

فکر میکردم از آسمون.....  باید بیاد یه روزی اون... تا آرزوم بشه تموم

یه اشتباهی کردم و.... دل تو رو شکستم و...... نمیبخشم خودمو

حالا پشیمون شدم و...... میخوام تو باشی پیشم و...... حق داری که نبخشی

شرمندتم .....یه ستاره داشتم و...... دنبال اون میگشتم و...... شاکی از این بودم که من ستاره ایی ندارم

ستاره بود تو مشتم و.... تکیه میداد به پشتم و....... احساسشو میکشتم و....... احساستو میکشتم...... "

توی اوی فضا این آهنگ تکان دهنده بود و هردو لال مونی گرفته بودن! نُت ها همه فالش بودن!

شیوا می تونست هر جوری معنا کند، آهنگی رو که می شنید، اینکه عمداً آماده ی پخش شده یا نه؟؟!! اینکه امیر در تمامه طول مسیر به این فکر کرده که پشت کردن به بهار، بزرگترین اشتباه زندگیشِ یا شایدم خواسته بود به شیوا حالی کنه که حواسش به سهیل و ارزش های زندگی مشترکش باشه!!!....

مهم نبود، حالا که کنار هم نشسته به سمت یه مقصد مشترک می رفتن، اصلا مهم نبود....

هردوشون داشتن به یه موضوع فکر می کردن که انکار ناپذیر بود ( شیوا و سهیل- امیر و بهار)..

تا امیر اومد آهنگ و عوض کنه، صدای زنگ و ویبره ی موبایل امیر، همه ی اتمسفر اطرافُ به خودش جذب کرد...امیر صدای موسیقی رو بست؛ تا شماره رو دید عینهو کانگورو برقی، سر جاش بالا و پایین می پرید و دنبال جای پارک  بود، همزمان هم با ادا اطفار، می خواست  به شیوا حالی کنه که جیکش در نیاد! زنی پشت خط بود و صداش به وضوح میومد:

" الو.... سلام." ... امیر گلوش و صاف کرد:

"سلام بهارم، عزیزم، خوبی؟ " ... بهار بود، دلخور و ناراحت! :

"نه ... تو بهتری! چرا جواب اس ام من و نمیدی..دستت به چی بنده؟! " ... امیر که میدونست شیوا داره میشنوه، از متلک بهار، ناراحت شد:

" به فرمون عزیزم...دارم رانندگی می کنم، ندیدم ...چی کار داشتی؟"

" هیچی... میخوام بدونم بعد یک ماه اومدی تهران، مهمتر از با من بودن چیه تو زندگیت؟!" ...

امیر تشر زد:

" خب من از صبح خونه بودم، حق ندارم 2 ساعتی تو این خیابون های پایتخت بچرخم؟! پوکیدم

بخدا ..." ... بهار هم عصبی بود:

" پس اگه تیکه خوبی هم گیرت اومد بی نصیبش نذار...شهرستان گیرت نمیاد...تو هم که  از

قحطی در رفتی! ".... جمع کردن این بحث کار خودِ امیر بود، زد به درِ مزاح:

" راستش نمیدونم باید ببینم چی میشه ..پناه بر خدا... " ... بهار هم کوتاه اومد:

" امیر تو چقدر عوض شدی! اینجوری نبودی! کسی کنارته؟! " ... امیر برگشت و نگاهی به شیوا کرد:

" آره ... مونیکا بلوچی ! " چشمک زد و شیوا سرش و پایین انداخت. بهار گفت:

" مسخره بازی در نیار...ببین چی می گم بهت؟! اگه میخوای یه سامونی به اوضاع و

احوالمون بدی، همین الان پاشو بیا... بابام الان میاد کارت داره." ....

" عجب! من به همین خاطر این همه راه و کوبیدم اومدم، حالا ددی گرامی نمی تونن صبر کنن من کارم و انجام بدم و بیام؟! بزار یه کم  بچرخم حال و هوای روستاییم جاش و با حال و هوای شهری عوض کنه، آرامش بگیرم و بیام. "... شیوا لبش و گزید و روش به سمت پنجره برگردوند تا از نگاه سنگین امیر فرار کنه. صدای بهار که سعی در کشیدن امیر به سمت خودش داشت میومد:

" امیر تو فقط با من به آرامش میرسی، خودت که میدونی ...میخوام قبلش با هم بریم یه جای

دنج و قدیمی تا منم حرفام و قبلش بهت بگم! دیر بیای دیگه هیچ وقت رنگ آرامش و نمیبینی

عزیز دلم! پس زود باش ...کجایی آلان؟! "

" یوسف آبادم..نه! نه! ببخش آریا شهرم. "... یه لحظه پشیمون شد از صداقتش:

" ببین حواسم و پرت میکنی، منم شهرستانی! خیابونا رو قاطی کردم. "... بهار اما گل گرفت:

" آخ گفتی یوسف آباد!  یاد اون کافی شاپه افتادم که می رفتیم، یادته؟ من تا نیم ساعت

دیگه خودم و می رسونم اونجا، خدام به خداتِ اونجا نباشی امیر جونم! ... نباشی دست یکی رو

از تو خیابون می گیرم و با خودم میبرم توو! " ..صدای خنده ی تلخ بهار، نیمه کاره قطع شد:

" الو الو ... صدات و ندارم! الوووو..... لعنتی شارژم ندارممممممم... صبر کنننن. "

دست و پام شل امیر شده بود، نفسش تنگ، حس می کرد مغزش از کار افتاده بود، هیچ کاری از دستش بر نمی اومد...فقط آروم یه نگاه به شیوا کرد، فهمید اونم تا آخر این ماجرا رو فهمیده...همه چیز، همه وعده هایی که هم به خودش و هم به شیوا داده بود در عرض یک دقیقه جاش رو با لبخند نسبتا مهربون شیوا عوض کرد! ... سرش و رو فرمون گذاشت، همه چیز خراب شده بود، درسته! آره!  همیشه موقع شکار  ر.ی. د .ن. ش میگیره!...

بهار بود، "بهارم" ! زنی در برابر " آمونیاک من"! ، بهار با امیر تماس گرفته بود اما، داشت به شیوا می فهموند که حواسش به همه چی هست، باید زودتر این عاشقانه رو تموم کنه و برا گزارش ِ کار، خودش و برسونه...شیوا غلتیدن دونه های سرد عرق رو به طرف کمرش حس می کرد... می دونست این بار که ماشین روشن بشه به سمتی میره که بهار خواسته، باید نشون میداد که حریم زناشویی امیر براش مهمه و قرار نیست تهدیدی برای زندگی مشترکش باشه، دنبال لحظات آرامش بخش این رابطه ی یه ماهه گشت تا ذهن امیر رو از تضاد احساسی که درگیرش شده بود، رها کنه... و این بار نوبت شیوا بود تا اتمسفر و بشکافه! پرسید:

" پس اسم همسر ت بهارِ... نه؟! ... چه اسم خوشگلی؟! ... خودتم  بهار صداش میکنی؟! ... عکسش رو داری ببینم؟! " و سعی می کرد با اشتیاق برای دیدن بهار، حضور بیموقع اون و در این خلوت، بی تاثیر جلوه بده! اما امیر حرفش چیز دیگری بود:

" ما داریم چی کار می کنیم شیوا؟! کجای کاریم الان ؟! بگو من چی کارکنم؟! من حالم خوب نیست! " و عجیب حواس امیر از هم پاشیده بود، شیوا هم روش خودش و داشت اینجور وقتا:

" خوب امیر من عاشق وقتایی هستم که تو حالت خوب نیست! یادته از اون روز که برام داستان

شیرین و فرهاد و مجسم کردی و توی چت از حال و هوات، پای کوه بیستون گفتی؛ من تا صبح

خوابت و می دیدم، توی خواب تو فرهاد بودی و من شیرین.... از 6 سالگیم هیچ شبی به اون آرومی نداشتم، اونم وقتایی که بابام کنارم بود ودستام می گرفت، داستان میخوند تا خوابم ببره... تا بحال... " ...

همینطور که شیوا از خاطرات کودکیش می گفت، از نوازشهای پدرش، از دعواهای تو کوچه با پسر همسایه سر دوچرخه ... از اولین بار که یه فحش یاد گرفت، از اولین بار که تو کلاس دوستاش مسخرش کردن ... از عروسک هایی که دلش میخواست اما هیچ وقت کوکشون نکرد! حتی از اولین پسری که عاشقش شده بود... می خواست امیر و آروم کنه! هم اشک توو چشمای اون جمع شده بود هم امیر؛ دیگه فضا رو نمی شد به نفع هیچ کدوم تغییر داد!

لحن صداش آروم و جذاب بود و امیر احساس می کرد، کلاماتی که می گه تا عمق استخونش نفوذ می کنه، نمی خواست این حالت از بین ببره؛ از نظر امیر اونا تازه به نقطه عطف رسیده بودن، احساسات غریزی کنار رفته بود، دیگه جایی برا هوس نبود تنها چیزی که احساس نمی کرد این بود که شیوا زنی با تمام جذابیت های زنانه، کنارشه و تا ساعتی دیگه قرار بود تو بغل هم یا روی هم یا زیر هم! باشن، لحظه ایی که هردو بارها در ذهن خودشون تجسم کرده بودن اما....!

و حالا امیر نمی دونست این حرفا رو بزاره به حساب حس حسادت زنونه یا تحریک اون به رفتن... یا شایدم  نرفتن!شایدم یه جورایی حس تحریک حسادت امیر بود!

اما این حس چی میشه؟امیر از خودش می پرسید واسه چی اینجاست ؟چی اون و کشونده که تا  لب چشمه بره ؟

اون دنبال محوری می گشت برای منحرف کردن تمامی هوش و حواس شش گانه اش که با وجود انجام تمام و کمال یک هـمخـوابگی عالی در طول زندگیش تا به امروز، انگار که هنوز سیراب نشده و تداومی رو میخواست که خوب میدونست  سرمنشأش کجاست ؟!
زیاده خواهی مفرط یک انسان که گویی سیرابی نداره از خواستن و خواستن و خواستن...

نمیدونست دیگران نقطه پایانی برای این حس سرکش و وحشی دارن یا خیر؟! اما احساس اون در این باره مثل نبردی است ابدی برای فتح سرزمینی که در هر بار فتح، گویی قلعه ای بکر و دور از دسترس رو برای لحظاتی مخصوص به تماشا می گذاره و دوباره از نظرها مخفیش میکنه تا نبردی دیگر و فتحی دیگر !
این نبرد هرگز برای امیر نبرد غالب و مغلوب، نبرد خیر و شر و یا نبرد فرشته و شیطان نبوده و نیست . نبردی بوده برای یافتن پاسخ این سوال که سر منشا این همه نیاز کجا و نقطه نهایتش کجاست ؟ !

دوست نداشت سرش و از رو فرمون برداره، نمیخواست اون لحظه چشمای شیوا رو ببینه. ..

صدای ماشین هایی که تو اتوبان از کنارشون رد میشدن رو اصلن نمی شنید... در همین حین ناگهان صدای کوبیدن دستی محکم پشت شیشه ماشین نفس هردوشون رو حبس کرد؛

امیر از جا پرید، پسر بچه ای علیل با دو دست قطع شده از مچ، کنار ماشین واستاده و هی میکوبید به شیشه...

امیر نگاهش کرد و خواست، حرفی بزنه بهش اما، دستاش و که دید دلش نیومد؛ شیشه رو داد پایین:

" پسر جان وسط اتوبان چرا جفت پا میری توی شیشه ی ماشین؟!این دیگه چه مدلشه؟! هان؟! ... با توام! ... چرا حرف نمیزنی؟! "

پسرک همینجور زل زده بود و هیچ حرفی نمیزد... پول میخواست اما انگار  نگاهش حرف دیگه ایی داشت! ...

امیر و شیوا مشغول پیدا کردن پول خرد تو کیفاشون شدن! امیر یه هزاری در آورد و شیوا هم یه دو هزار تومانی؛ اینجور وقتا امیر سعی میکرد حداقل کمی بیشتر از طرف مقابل رو کنه اما پو ل خرد نداشت. به پسرک گفت:

" بیا پسر جان بگیر..."  اما بازم پسرک میخ کنار ماشین واستاده بود و فقط نگاه میکرد.

چو ن دستاش از مچ قطع شده بود، نمیتونست پول رو بگیره، امیر اسکناس ها رو گذاشت توی جیب جلوی کاپشن ش.... اما انگا ر نه انگار.... میخ بود!

" شیوا !  این چشه؟! جدیدن تله پاتی پول میگیرن؟! "

" ولش کن امیر، دیرت شده، من میرم. نیم ساعت گذشته از زنگ بهار، برو به زندگیت برس، منتظرته ".... شیوا در و باز کرد تا پیاده شه:

" صبر کن شیوا!  من از اونجا واسط یه یادگاری آوردم، صبر کن بیارمش." امیر پیاده شد و از کیفش در صندلی عقب بسته ای درآورد و به طرف شیوا دراز کرد:

" بیخیال امیر، قرار ما این چیزا نبود...من فقط ازت دفترخاطرات و شعرات و خواستم نه چیز دیگه "...

" ببین عزیزم توی اونا هیچی نیست جز سیاهی و تاریکی  ... اینم نا قابله ازم قبول کن... تا خونه نرفتی بازش نکنی ها ! " ... شیوا لبخندی زد و هدیه رو قبول کرد:

" مراقب خودت باش امیر من!"

" منُ ببخش، نمیخواستم اینجوری بشه،  برو عزیزم بسلامت، تو هم مراقب خودت باش " ...

امیر، لحظه ی آخر دوباره دستای شیوا رو گرفت ...یخ کرده و لَخت و با حالتی کرخت ..بوسیدش و خدا حافظی کرد!

هنوزم احساس میکرد  بار سنگین نگاه پسرک رو تنشه  و دنبالش میکنه! ماشین و روشن کرد و راه افتاد... توی آیینه دید که صورت و نگاه پسرک هنوز رو ماشین قفله  و امتداد نگاهش رو تا آخرین لحظه که از اونجا دور میشد، حس می کرد!!!

شیوا کنار اتوبان ایستاده بود... صدقه ای به پسرک ....بوسه ای به امیر.... و این اختتامیه ای بود بر یک دیدار تراژدیک...

گوشیش و چک کرد، یه اس از بهار " کدوم گوری هستی؟! تو مرکز خرید منتظرم" .

نگاه خیره ی پسرک از ماشین امیر کنده شد و بهش زل زد...

تو چشماش طالع گنگی میدید که نمی دونست سرنوشت خودشه یا بهار....؟!!!

 

 

ادامه دارد ...



 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
مهدی 1392/04/15 ساعت 10:50 ق.ظ

سلام دوست عزیز ..
ممنونم از اینکه قسمت شش این مجموع داستان گذاشتی مرسی
منتظر ادامه این داستان هستیم.
موفق پیروز باشی . . .

رویا هدایت 1392/04/12 ساعت 05:23 ب.ظ http://shaijan.blogfa.com

سلا...................م

سلام به روی ماهت رویای عزیز. خوشحالم اینجا میبینمت.

kia 1392/04/12 ساعت 10:57 ق.ظ

خیلی دوست دارم بدانم

فکر و خیالت را به کدامین سو روانه میکنی

وقتیکه من اینجا، دور از تو

با خیال تـــــــو خوشم...!

سارا سرداری جنگلی 1392/04/12 ساعت 12:33 ق.ظ

عکس اینبار جالبه. راستیاتش اینه که کار از کمک گذشته هر چی زور زدم نشد لغات تو دهن شخص دوم نمایش نمیگرده لاله انگار.. گیجه انگار.. یه جای دیگه ست انگار... باید یه وقت برای سزارین بگیرم... بچه مرده دنیا نیاد!!

سارای عزیز اگز مایل بودی می تونی اونچه که نوشتی رو برام ایمیل کنی شاید بتونیم به کمک هم این نوزاد عجیب الخلقه ی تو رو متولد کنیم. گاهی فقط باید از فشار های جانبی در وضع حمل های طبیعی استفاده کرد و نیازی به جراحت های عمیق سزارین نیست.این ایمیل منه:
badboy_shadow2012@yahoo.com
اگر ارسال کردی بهم خبر بده. موفق باشی.

وب مانی 1392/04/11 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام
وبلاگ خوبی دارین.
خواستی تبادل لینک کنی خبرم کنم.

عنوان:وب مانی
لینک:http://www.PersianXchange.ir/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد