عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" جوهر وفاداری " ... قسمت نهم


سکانس پنجم:

(ساعت دو یِ نیمه شب را نشان می دهد و چشمان توران هنوز باز است. طاق باز روی تخت دراز کشیده و با صدایی که فقط خودش می شنود، با پروانه ی نارنجی رنگ روی پرده ی اتاقش حرف می زند) :
" یه روز می کُشمش پروانه!‌ نمی تونم که برم به زنش بگم! بگم چی؟‌! بگم یک ساله همسایه تون شدم و از روز اول شوهرت، وقت و بی وقت داره من و میماله؟!‌ نمیگه خوده بدکاره ت دلت خواسته که یک ساله ساکتی؟!‌ ... اون که نمی دونه من مثل سگ از مامانم می ترسم! ... حالا فرض کن که بگم؟‌ما می تونیم از اینجا بریم یا اونا؟!‌ فقط دعوا میشه و آبرو ریزی!‌...
تازه اگه مامان بفهمه امروز بعد از ظهر چه اتفاقی افتاد؟… وقتی رفتم قرار دادِ تمدید اجاره رو بدم! ...باورت نمیشه پروانه! مردک همینجور لخت، حوله رو پیچیده بود نیم تنه ش، اومد در و باز کرد. مُردم و زنده شدم از خجالت. یه کم دیگه واستاده بودم، حوله رو از دورش باز می کرد! "
( توران کمی به فکر فرو می رود ) :
" راستش و می دونی ؟!‌ آنا دوستم و که می شناسی؟!‌ امروز تعریف می کرد شوهر همسایه پایینی خونه شون،‌ عاشقش شده. مستاجرشونه؛ می گفت شیفت کار زنش جوریه که یک روز در میون خونه نیست. نمی دونم رابطه شون چطور شروع شده اما بر عکس من، آنا بیشتر وقتا از پله ها میره پایین تا اگه دید مرده در خونه ش رو باز گذاشته،‌بره توو. 
خجالت کشیدم ازش بپرسم وقتی با هم هستن چکار میکنن؟‌!‌ راستش، خیلی دلم می خواد بدونم پشت این ترسی که مامانم برای من از مردا ساخته چیه؟!‌ حتما یه خوبی هایی هم داره دیگه؟!‌ ... حالا حتما باید با یکی از این خواستگارا عروسی کنم تا بفهمم؟!
میگم تا حالا که مامان نفهمیده! بعد از این هم نمی فهمه. ‌خب یه بار به این مرد همسایه اجازه بدم من و ببوسه!‌ چی میشه؟ هان؟ کی می فهمه؟ حتما راست میگه که دوستم داره، و الا چرا بعد یک سال خسته نشد از بی محلی های من؟‌ ... باید با آنا بیشتر صحبت کنم".
سکانس ششم
( توران در حال ورق زدن مجله ی مصوری است که آناهیتا به او داده است. در برابر هر صفحه عکس العملی از او دیده می شود. گاهی چشمانش را می بندد و صفحه را فوری ورق می زند و گاهی با کنجکاوی، مجله را بالا می آورد و روی تصاویر دقیق می شود. در تماشای برخی از صفحات نیز ساق و ران پاهایش را روی هم می مالد. هنوز مجله به آخر نرسیده که مادر صدایش می کند. بلافاصله مجله را زیر تخت پنهان می کند و از اتاق بیرون می رود.)
مادر: " آناهیتا پشت خطه. زنگ زده اجازه ت و بگیره برین تولد. اگه تا قبل از غروب بر می گردی می تونی بری، و الا فکرشم نکن!‌" 
توران : "‌چهار تا شش دعوتیم. بلاخره همه مامان دارن دیگه. میدونن چطور برنامه بریزن که دخترا بتونن بیان. " ( توران تلفن را از مادر می گیرد و مادر یک جعبه را بر می دارد تا به انبار ببرد و از آپارتمان خارج می شود.توران با آنا صحبت می کند):
توران: " خاک بر سرت آنا این عکسا چی بود تو این مجله؟! "
آناهیتا: " همینه که هست! من که نمی تونم تو رو چشم و گوش بسته ببرم مهمونی! ترسیدم اونجا پس بیافتی آبرومون جلو مردِ بره!‌ ... حالا بهش گفتی ساعت پنج کجا بیاد دنبالمون؟! "
توران: " آره بابا. هر چند خیلی اصرار کرد همین پایین خونه خودش باشیم ولی قبول نکردم. حالا اونجا که دوستت ما رو می بره امنه؟!‌"
آناهیتا: " اگه اعتماد کردی پس دیگه حرف نباشه. هر چی درباره لباسای زیرت گفتم، یادت باشه ها! "
توران: " حواسم هست اما ... "
آناهیتا: " اما نداره! بهت قول میدم این یک ساعت اینقدر بهت خوش بگذره که تا این آقا مستاجر شماست،‌ کارت لنگه دوست پسر نمونه! برو حاضر شو تا دیر نشده. خدافظ"
توران: " خدافظ "

سکانس آخر
( توران در مطب پزشک قانونی و در حال پایین آمدن از تخت معاینه ی زنان است)
مادر: " باکره است خانم دکتر؟ "
دکتر: " بله."
مادر:"خدا رو هزار مرتبه شکر. "
دکتر: " اما مشکل هموروییدش جدی است. چطور تا الان متوجه نشدید؟! "
مادر: " چی رو؟! مشکل چیش؟! " 
( پزشک،آرام، طوری که توران نشنود، با زبان عامیانه شرح ماوقع را به مادر توضیح می دهد و در گزارش پزشکی، میزان آسیب دیدگی جسمی توران را شرح می دهد که در طی یک سال گذشته،‌ سکس های مقعدی مکرر به اندام تحتانی توران آسیب زده است و می توانند از مرد همسایه شکایت کنند و مبلغی برای هزینه ی درمان نسبی توران دریافت کنند اما مادر با این توجیه که گرفتن این مبلغ، مانند گرفتن مهریه ی کامل یک دختر در زمان نامزدی است و در واقع جار می زنند این دختر، دوشیزه نیست، دلیل بی آبرویی می شود،‌و با خواهش و تمنا از دکتر می خواهد که این موضوع را در گزارش خویش بیان نکند. )
(در جلسه ی دادگاه):
قاضی: " از آنجایی که آقای " ... " سندی مبنی بر عقد موقت دوشیزه " توران " با رضایت پدر، ارایه داده اند و طبق گزارش پزشکی قانونی،‌ آسیب جسمی به شاکی وارد نشده است تنها مبلغی که به عنوان مهریه در عقد نامه ی موقت آمده است به دوشیزه " توران" تعلق می گیرد. "
( توران در حال خارج شدن از دادگاه خاطره ی روزی را به یاد می آورد که مرد همسایه او را مجاب کرده بود اگر خطری این رابطه را تهدید کند او دوستان خوبی در محضر ازدواج و طلاق دارد که می توانند برای آنها عقد نامه صادر کنند، به هر تاریخی که مورد نظر او و توران باشد. تنها چیزی که فکر توران به آن قد نمی داد این بود که این تفاهم کلامی،‌روزی علیه خود او، در دادگاه استفاده شود!‌ این دوشیزگی به چه کار او می آمد وقتی آبروی خانواده از التیام روحی او مهمتر بود؟ 
آیا توران تنها قربانی جهل خویش و تعصب خانواده بود؟ 
آیا تمام دختران جوان جهان، در مواجهه با بازخورد انتخاب ها و تصمیمات اشتباه خود،‌دچار چنین آسیب های روحی شدید می شوند؟ کسی نمی داند !‌)
*** 

با تموم شدن سکانس آخری که هومن توی وبلاگ نوشته بود،‌ صدای گریه های دلخراش توران،‌ فضای خونه رو پر کرد. تمام مدتی که توران در موقعیت و وضعیت های مختلف به عزاداری برای زنِ داستان هومن، به گریه مشغول بود، هومن سر از روی کتابی که در طول نیم ساعت، یک صفحه از آن هم ورق نخورده بود، بالا نیاورد. در دل صاحب مرده ی خویش، به مرد بی رحمِ درونش که از لا به لای آن همه خاطراتِ زیبای دخترانه، این صفحات سیاه از گذشته ی توران،‌به چشمش آمده و برایش سوژه ی این فیلنامه شده بود، لعن و نفرین می فرستاد اما - آب که از سر گذشت،‌چه یک وجب، چه صد وجب! - ...
حالا که داستان جوهر وفاداریِ این زوج به ظاهر خوشبخت و فرهیخته، انگیزه ی خوانندگان زیادی شده بود تا بیایند و دلیل ناشناخته ی درد های آدمی و درمان تاول های چرکین و تومورهای سرطانی احساس بیمارش را، در بازسازی خاطرات گذشته و پاک سازی ضمیر ناخودآگاهش، بیابند، مصلحت اندیشی،‌ ‌شرط انصاف نبود.
شاید تنها دلیل هومن از این پرده دری ها، از عدم حفظ حرمت بین خودش و توران، عدم نگرانی برای ثبات زندگی زناشویی و رعایت نکردن اصول همسرداری،‌ بی تفاوتی به بازخورد نوشتن این داستان در سرنوشت مشترک او و توران بود که اگر نبود باید یک جای کار، دست از داستان سرایی بر می داشت و خودش را در مظان این اتهام قرار نمی داد که جلب رضایت خوانندگان، از دوام و قوام زندگی با توران برایش،‌مهمتر است. 
این ها همه نقد های تند و تیزی بود که در پای داستان هومن به چشم می خورد، در حالیکه توران در تمام روزهایی که هومن قسمت بعدی داستان را می نوشت و‌ دست به اعترافات مردانه ی خویش می زد، اشک می ریخت و بر نجابت از دست رفته خویش در عنفوان جوانی،نوحه سرایی می کرد. 
هومن نتوانسته بود از میان برگه های نیم سوخته در میان خاطرات توران، از یک سری محرمانه ها سر در بیاورد اما توران هر چه در ادامه ی ماجرای او و مرد همسایه نوشته نشده بود را خوب به خاطر داشت.
شاید مرد همسایه برای همیشه از زندگی توران خط خورد اما حس نفرت، کینه و انتقامجویی که در روح نابالغ توران به جای گذاشت، چنان او را دچار سر گشتگی کرد که هیچ وقت و هیچ مکانی را در همراهی با آنا، برای معاشقه با مردان زنباره از دست نداد!‌!!!
قریب به شش سال طول کشید تا آنا سوژه ای مناسب برای ازدواج پیدا کرد و برای همیشه از ایران خارج شد و توران که تا به آن روز هرگز تنها و مستقل با مردی وارد رابطه ی دوستی و همبستری نشده بود،‌ تمام توان و اعتماد به نفس خویش را در ادامه دادن به این رابطه های بی سرانجام از دست داد.
شاید تنها شانس این دختر جوان،‌ جنون دیوانه وار آنا به کسب مدارک عالی تحصیلی بود که توران را نیز با خود به دانشگاه و مقطع کارشناسی ارشد کشید. هر چند بهانه ی حضور در کلاس ها، تنها دلیلی غیبت های وقت و بی وقت این دو در خانه بود و اعتماد کاذب والدین به تربیت درست دختران جوانشان و اینکه دعاهای سحری و صدقات جاریه آن ها را از جمیع بلایا محفوظ نگه خواهد داشت، اطمینان خاطر کاملی به میدان داری این دو دوست می داد.
علی ایّ حال! تمام حس توران به این سهل انگاری در فاش شدن گذشته اش،‌ حکایت فرو افتادن تشت رسوایی بود از بام اعتماد و اعتبار! ... اینکه هدف هومن در این یکه تازی ها و سکوت کشنده اش چه بود؟! برای توران آنقدر اهمیت نداشت که قسمت بعدی داستان!!!
هومن در پست های پراکنده که گاهی در جواب خوانندگان داستان و شفاف سازی ابعاد روانی عملکرد شخصیت های داستانش،‌ارسال می کرد، به تمامی سعی در پیدا کردن راهکاری برای درمان سریع تر این کالبدشکافی روحی و پیشگیری از خون جگر خوردن بیشتر در این بحبوحه بود تا بتواند در این قسمت، داستان را به پایان رساند.

ادامه دارد ...

امیر معصومی/آمونیاک

دژ / واره -12

خوب می دانی معشوق جان به بهار آغشته ی من


هیچ تیر و کمانی بر تعلیق زنی در آیینه،


 اثر ندارد مگر آن تیر که رها کنی و بر خالی اندام یک زن،‌به جای گذاری و شکار،‌ با خویش نبری!




بریده ای از عریانی /7

" جوهر وفاداری " ... قسمت هشتم


با اینکه از لحظه ی اومدن هومن به خونه تا الان که ساعت یازده شب بود،‌ همه چیز بین اون و توران عادی به نظر میومد اما سکوتی که توران درباره ی ارسال داستان شهربانو، ‌بر روی وبلاگ،‌ پیش گرفته بود،‌ به هومن حس پشیمونی می داد؛ مهم نبود که اون خاطره ی هومن، برادر، ‌دوست یا یکی از مردهای این جهان هستی بود،‌ مهم این بود که اون داستان رو هومن نوشته بود و نباید به توران و این ادعا که می تونه بدون قضاوت هومن رو بخونه و بشنوه، اعتماد می کرد. یک زن هر چقدر هم در شناخت از همسرش دارای وسعت دید و درک عمیق باشه، باز هم نمی تونه احساسات بی طرفی در حلاجی خاطرات مشترک مرد یا شریک جنسی ش ،‌با یک زن دیگه داشته باشه؛ ولو اینکه هزار بار به خودش بگه داستانه! و حتی اگر باور داشته باشه که گذشته ی یک نفر به خودش مربوطه!‌

یک ناشناس، توی نظرات وبلاگ نوشته بود:
" آقای نویسنده! فکر می کنید هومن داستان،‌ چند آغوش دیگر را باید تجربه کند، ‌تا عطر تن شهربانو را،‌ در شکنج زلف و ساعد سیمین و سپید ران های زنی دیگر، بیابد؟! ‌"
از نظر هومن، هیچ چیز مانند صداقت،‌ نمی تونست یک نویسنده و آرمان ها و جهان بینی هاش رو به باور خوانندگانش بنشونه؛ بی ترس از اینکه مبادا این ناشناس، توران باشه که به دنبال جواب هاش می گرده،‌پاسخ داد:
" تا زمانی که یک زن بتونه‌ در نیمه شبی،‌ مرموز و دزدانه وارد تاریکی های ذهن هومن بشه، اون قسمت از روح نابالغ این مرد رو شکار کنه،‌ در نقش یک فاعل متجاوز،‌ در برابر دیده های هومن،‌چنان برهنگی کنه که بر نادیده های یک مرد،‌ تصویری بسازه و به هومن قدرت بده تا هر حسی که اون شب از حضور شهربانو داشت، اما ارضا نشد رو، به ارگاسم برسونه! فقط کافیه قبل از اومدن به اتاق هومن، یک چادر حریر با گل های صورتی، بکشه روی پیراهن می نی ژوپ، سفید رنگش! ... "
و بعد هم صفحه رو بست تا نگاهی به دست نوشته های توران که توی یک جعبه ی کادویی قدیمی جمع کرده بود، بندازه. خود توران بهش داده بود. یک ساعت قبل، و گفته بود که می تونه از هر چی که به درد هومن می خوره، در نوشتن داستان هاش استفاده کنه.
و این بدین معنا بود که توران قصد نداره بیش از این درباره ی کودک درون و ضمیر ناخودآگاهش با هومن حرف بزنه ولی به شیوه ی خودش یک راه ارتباطی با هومن رو در این زمینه باز گذاشته بود و خب برای این همسر نویسنده، ‌غنیمت بود و بهتر دید تا پایان این روانکاوی نوشتاری،‌ مرزهای احساسی حفظ بشن برای همین، هومن دو، سه صفحه از خاطرات که خوند،‌ لب تاپ و بست و میز کارش و مرتب کرد،‌ چراغ ها رو خاموش کرد. سمت مبل رفت و توران رو که غرق خوندن رمان بود، از عالم خودش بیرون کشید و برای خواب دعوتش کرد. خیلی خسته بود و تمام شب،‌ زنی رو که تندیس آرزو هاش بود رو در آغوش کشید و خوابیدند.
دو سه روزی طول کشید تا هومن قسمت جدید داستان رو ارسال کرد. یک تاخیر عمدی برای اینکه توران مطمئن شه، هیچ اصراری در مو شکافیِ ترس های اون از زمین گذاشتن نقاب هاش،
وجود نداره. این بار، هومن خونه بود که توران نشست پای خوندن داستان :
" سکانس اول :
چند سال قبل، منزل پدری توران، ساعت شش صبح
توران از اتاق بیرون می آید ( دختر جوان هجده ساله که موهای فر و پریشانش را پشت سر بافته است. پوست مهتابی و چشم و ابرو و موهای قهوه ای دارد.تپل است اما بیشتر از دو کیلو اضافه وزن ندارد.)
مادر پشت میز صبحانه نشسته و کره و حلوا ارده،‌لقمه می گیرد و درون بشقاب کوچکی می چیند. ( با دیدن توران بر می خیزد تا چای بریزد، در همان فنجان کریستال عتیقه.)
توران: "‌سلام، صبح بخیر" ( با چشمانش درون اتاق خواب به دنبال پدر می گردد.)
مادر: " سلام دخترم، امروز بابا کار داشت،‌نمی تونست منتظرت بمونه، باید با تاکسی بری، گفتم که برنامه ت رو بدونی. "
توران ( زیر لب با خودش حرف می زند): " باید دیشب بهم می گفت." ( بعد می رود دستشویی)

سکانس دوم:
( در باز می شود، اما نه در دستشویی. در اتاق توران است)
توران با موهای شانه زده که در جلوی سرش بوکله کرده و پشت سرش را گیره زده است، از اتاق بیرون می آید. ( خودش را جلوی آیینه ی قدی بر انداز می کند،‌چند ثانیه به تصویر معکوس ساعت در آیینه نگاه می کند؛ شش و نیم است؛ چشمانش را،‌ یقه ی مانتوی کرم رنگ و خط شلوارش را؛ و بعد مقنعه ی قهوه ای را سرش می کند.)
می رود طرف میز صبحانه برای نوشیدن چای.( سرد شده است، نمی نوشد فقط یکی از لقمه ها که مادر گرفته است را می گذارذ دهانش.)
توران: "‌خدافظ " ( مادر نمی شنود که جواب بدهد. ) توران از خانه بیرون می رود.

سکانس سوم :
توران وارد آسانسور می شود و قبل از بسته شدن کامل در،‌مرد همسایه خودش را می تپاند داخل و لبخند می زند. ( مرد سی و هفت ساله ای با صورت تراشیده و موهای ژل زده، کت و شلوار ذغال سنگی به تن دارد با پیراهنی تیره، کفش های چرمی مشکی که مارکش با کمر بند و کیف دستی اش یکی است. قدش کمی از توران بلند تر است. کمی. )
درب آسانسور که بسته می شود، مرد می گوید:
" صبحت قشنگ عزیزم.دیروز ندیدمت‌،‌دلم برات تنگ شده بود. شانس آوردم امروز زودتر اومدی بیرون، اونم تنها!‌" ...( و خودش را برای بوسیدن به لبهای توران نزدیک می کند.در این لحظه آسانسور در طبقه ی همکف، می ایستد، مرد منصرف شده،‌کنار می کشد و راه را به توران تعارف می کند و دختر جوان ـ شتر دیدی؟!‌ندیدی!‌- بی هیچ حرفی خارج می شود و از ساختمان بیرون می رود. مرد هم چنان لبخند زنان به پارکینگ می رود)
سکانس چهارم
توران صندلی عقب تاکسی می نشیند. ( دو مرد، قبلا نشسته اند، یکی کارگر ساختمانی است با کیف غذا در دستش، دیگری مرد میانسالی است که با نشستنِ توران به خودش زحمت جا به جا شدن را نمی دهد. صندلی جلو هم دانشجوی سال اول زبان فرانسه است با چند فلش کارت که خودش پشت نویسی کرده و در حال تکرار واژه هایی است که از هدفون توی گوشش می شنود.)
تاکسی راه می افتد. دو چهار راه پایین تر،‌ کارگر ساختمانی پیاده می شود ( از همان در که طرف خیابان است. می خواهد باعث زحمت بقیه ی مسافر ها نشود.)
مرد میانسال، کمی خودش را عقب می کشد ( اما نه آنقدر که توران بتواند راحت تر بنشیند و دستش را تکیه گاه می کند بین خودش و توران.)
توران از وقتی که توی تاکسی نشسته، در فکر فرو رفته است. ( به مرد جوان همسایه فکر می کند و مزاحمت هایش. تصویر های زیادی در خاطرش می گذرد؛
اولین بار که حواسش نبود و روز اثاث کشی به این خانه،‌ توی راه پله ها تنه اش به این مرد جوان خورد اما مرد، جای جواب دادن به عذر خواهی توران، به او چشمک زد.
بعد یادش می آید که یک روز هم می خواست از قفسه ی بالای انباری که توی پارکینگ بود،‌ چند جلد کتاب بردارد، قدش نمی رسید. یک دفعه گرمی حجم مردانه ای را پشت سرش احساس کرد. همین آقای همسایه بود که از پشت سر دستش را دراز کرده بود تا کتاب ها را بردارد و به توران بدهد؛ در عوض دستمزد! کمی هم خودش را به بر و باسن توران مالیده بود و بلافاصله سوار ماشینش شده و رفته بود؛
یک بار هم، یادش نمی آمد کدام همسایه مهمانی داشت که زن و مرد، بیشتر از ظرفیت وارد آسانسور شدند و توران که غافلگیر شده بود، مانده بود بین بدنه ی آسانسور و هیکل همین آقای همسایه که به عمد نفس سنگین و داغش را توی صورت توران می دمید.
همیشه هم عکس العمل توران سکوت بود و پنهان کاری. نمی خواست مثل چند سال پیش که یک مردک دیوانه توی راه دبستان مزاحمش شده و سعی کرده بود او را به زور بغل کند و ببوسد، ‌بعد هم با جیغ و داد همه خبر دار شدند،‌‌ باز هم آبروی مادر و پدرش برود!
خوب یادش بود آنروز. وقتی فریاد زده بود،‌ یکی از همسایه ها آمده بود بیرون و او را از دست های مرد دیوانه نجات داده بود، بعد هم طفل معصوم را رسانده بود مدرسه و به مربی پرورشی تحویلش داده بود. آن روز تا رسیدن مادر به مدرسه،‌ توران مجبور شده بود ماجرا را بارها و بارها برای مربی و مدیر و ناظم و چند نفر از دوستانش تعریف کند.
مادر که آمد تورانِ ترسیده و تب کرده را ببرد خانه،‌خیلی سرزنشش کرده بود که چرا به جای جیغ و داد فرار نکرده است؟ چرا رفته برای همه تعریف کرده است؟ کلی هم خط و نشان کشید که از این مشکلات برای هر دختری پیش می آید اما نباید آبروریزی کند! خوب نیست! مردم حرف در می آورند! باید یاد بگیرد از خودش دفاع کند و یا اگر فرار کرد، نباید درباره ش با کسی حرف بزند!‌)
برای همین توران هیچ وقت درباره ی مزاحمت ها و متلک هایی که دچارشان می شد،‌با کسی صحبت نمی کرد. فقط با تدبیر خودش به این نتیجه رسیده بود که نباید زیبا و جذاب باشد تا جلب توجه نکند. برای همین نسبت به هم سن و سال های خودش، از عشوه و طنازی های دخترانه عقب مانده بود! حتی حالا که هجده ساله بود، خیلی از همکلاسی های او به بهانه ی درس خواندن برای کنکور با دوست پسرهایشان قرار ملاقات می گذاشتند اما او سرش به دفتر و کتابش گرم بود. از نظر هیچ پسری جذاب نبود. فقط خواستگارهای زیادی داشت که او را برای نجابتش می خواستند و ...
( یک فشار کوتاه اما محکم در پشت کمر و باسنش) توران را از افکارش بیرون می کشه. دردش می آید،‌نگاهش روی چهره ی مرد میانسالی که کنارش نشسته بود و سعی داشت نظر توران را از لذت این نیشگون، در چشمهایش بخواند،‌ می ماند. این بار هم توران می ترسد اعتراض کند! فقط به راننده می گوید:
" پیاده میشم. " و تمام مسیر مانده تا کلاس کنکور را پیاده می رود.

سکانس پنجم:
(ساعت دو یِ نیمه شب را نشان می دهد و چشمان توران هنوز باز است. طاق باز روی تخت دراز کشیده و با صدایی که فقط خودش می شنود، با پروانه ی نارنجی رنگ روی پرده ی اتاقش حرف می زند) :
" یه روز می کُشمش پروانه!‌ نمی تونم که برم به زنش بگم! بگم چی؟‌! بگم یک ساله همسایه تون شدم و از روز اول شوهرت، وقت و بی وقت داره من و میماله؟!‌ نمیگه خوده بدکارت دلت خواسته که یک ساله ساکتی؟!‌ ... اون که نمی دونه من مثل سگ از مامانم می ترسم! ...ب حالا فرض کن که بگم؟‌ما می تونیم از اینجا بریم یا اونا؟!‌ فقط دعوا میشه و آبرو ریزی!‌...
تازه اگه مامان بفهمه امروز بعد از ظهر چه اتفاقی افتاد؟!!‌ .... .... .... "

ادامه دارد .... 

امیر معصومی/ آمونیاک

دژ / واره -11

دیگر از مرگ نمی ترسم 


وقتی شکست جام مستانه های من،‌ 


به تلنگر آغوش تو ممکن شد و بهشت بر من واجب است!



بریده ای از عریانی /6

" جوهر وفادای "... قسمت هفتم


صدای دعوای مادر و پسر همسایه،‌ رشته ی کلام هومن و توران رو برید؛ توران هم، دلتنگ بالشت نرم همیشگی، روی تخت دراز کشید و خیلی زود خوابش برد و صبح هم دیر از معمول بیدار شد.
اولین چیزی که به یاد آورد اعتراف های کودکانه ای بود که درد خاطرات خاکستری اون رو،‌ التیام بخشیده بود.
بلند شد و به آشپزخونه رفت. هومن رفته بود اما از برگه های پراکنده ی اطراف لب تاپ روی میز آشپخونه و زیرسیگاری پر و بطری های آبجو، واضح بود که تا صبح نخوابیده و نوشته بود؛
توران دل نگران شد مبادا خاطرات اون رو داستان کرده باشه؟! وبلاگ هومن و باز کرد و داستان کوتاهی که ساعت شش صبح ارسال شده بود رو خوند:
خانه های قدیمی، همان نوع معماری های هشتاد، نود سال قبل که هنوز هم در گوشه هایی از شهر به چشم می خورند،‌ همان اندازه که خاطرات خوش و صمیمانه ی سرشار از صداقت و یکرنگی و مهربانی را برای انسان تداعی می کنند، گاهی نیز در تاریکی زیرزمین ها یا کنج خلوت شیروانی ها، ترس هایی در خود نهان دارند که هر چه بزرگتر می شوی،آن تلخی مخوف ‌در ضمیر ناخودآگاهت نهادینه تر می شود و گم!‌
بعید می دانم زن یا مردی باشد که خاطره ی اولین تجربه ی جنسی اش را به خاطر نیاورد. من فقط چهارده سال داشتم! قبل از سن بلوغ! سال اول هنرستان؛
خانه مان بزرگ بود. حیاط و اندرونی و بیرونی ش. زیر زمین و حیاط خلوت هم داشت. اما من همیشه اتاق زیر شیروانی را برای درس خواندن ترجیح می دادم تا اینکه هنرستان قبول شدم. یک هفته بیشتر از شروع سال جدید نگذشته بود که وقتی از مدرسه به خانه آمدم،‌ مادرم را دیدم که روی اولین پله ی اتاق زیر زمینی،‌چادر به سر ایستاده و می گفت:
" بزارید همونجا بمونه. خودش میاد جا به جا میکنه. سنگین که نیست؟ "
مردی هم جواب داد: "‌نه حاج خانم. " ... جلوتر که رفتم جعبه های کتاب را هم دیدم. شعر و رمان و درسی، همه در هم! فورا شستم خبر دار شد که بلاخره دلواپسی های پدر کار خودش را کرده و مادر مجبور شده مرا در برابر کار انجام شده قرار بدهد. بی هیچ اعتراضی همانجا روی زمین نشستم و در خودم چنبره زدم. اصلا درک نمی کردم اینکه پدر می گفت، یعنی چی؟!:
"‌ اتاق زیر شیروونی دید داره به خونه همسایه. حاج خانم صلاح میدونین اتاق هومن و عوض کنین."
خب! حالا دید داشته باشد!‌ واقعا دو تا دختر دو قلوی نه ساله، که صبح تا شب کاری جز گیس و گیس کشی نداشتند،‌تماشای شان چه اشکالی داشت که پدر اینقدر نگران بود؟‌!
خودمان آن طرف حیاط یک ساختمان کوچکتر داشتیم با دو اتاق بزرگ، تقریبا هجده متری و یک آشپزخانه. حمام و توالت هم توی زیر زمین بود. مادر می گفت قبلا خانه ی مخصوص خدمتکار ها بوده اما بعد از بازسازی، پدر هر اتاق را به یک زن و شوهر اجاره داده بود،‌که یکی شان یک دختر هفت ساله هم داشت به نام سوگل. دختربچه، بچه است دیگر، هفت سال و نه سالش از نظر من هیچ فرقی نداشت!
القصه! به آن زیر زمین هبوط کردم! چه هبوط کردنی؟!‌ ...
میز تحریر را که همان روز اول پدر خریده بود برای جلب رضایت من، خرید کتابخانه و تخت هم دو سه هفته ای طول کشید و اتاق مرتب شد. من هم تا قبل از سرد شدن هوا،‌ هر شب روی تخت چوبی حیاط می نشستم با دفتر و کتاب هایم. پدر و مادر که همان سر شب، بعد از نماز مغرب و عشا و خوردن شام می خوابیدند اما من معمولا تا سحر بیدار بودم. نه فقط درس بخوانم. نه! عشق شعر بودم و خواندن رمان های خارجی.
بعضی شب ها هم، شهربانو ، مستاجرمان،‌ مادر سوگل،‌ شب ها که بی خوابی به سرش می زد، می آمد روی پله های جلوی اتاقشان می نشست، یا می دوخت یا می بافت،‌شوهرش نگهبان بود.شبکار.
فکر کنم یک ماهی گدشت به حضور هم در تاریکی شب، عادت کرده بودیم.برای همین آن شب که شهربانو با یک بشقاب انگور سیاه آمد و روی تخت کنار من نشست، زیاد برایم غریب نبود. تنهاییش را شبهای زیادی دیده بودم. من نوجوان آرامی بودم. بر عکس هیکل مردانه ام،‌ که به قول پدر باید می رفتم و پشت پاچال مغازه می نشستم و خرجی در می آوردم،‌هنوز در ذهن نوجوان خودم با شخصیت داستان های خیالی و جنایی زندگی می کردم.
شهربانو،‌زن جوانی بود بیست و سه چهار ساله. از همان دختر ها که پانزده سالگی ازدواج می کنند و شانزده سالگی می زایند. حالا که فکر میکنم،‌ بسیار هم زیبا بود. بسیار!
تمام تنهایی آن شب شهربانو با تعریف های من از قهرمان داستان گذشت اما شب ها و شب های بعد که هربار شهر بانو می آمد تا داستان تازه ای بشنود و نمی گذاشت من رمان جدیدم را شروع به خواندن کنم، از حضورش کلافه شدم.
پاییز از نیمه گذشت،‌به بهانه ی سردی هوا،‌ ساعت از دوازده که می گذشت، قبل از آمدن شهربانو،‌ به اتاقم می رفتم. شب اول و دوم حس بدی داشتم. فکر می کردم تنها گذاشتن خانمی که هر شب با دست پر می آمد و با چهره ی مهربان و نگاه مشتاقش به علایق و دلبستگی های من گوش می داد، بی ادبی است اما شب سوم با آمدن سرزده و ناگهانی شهربانو به اتاق زیر زمینی من، نظرم برای همیشه عوض شد!
چنان تند و فرز اما دزدانه خودش را به اتاق رساند که من حتی صدای پایش را روی پله ها نشنیده بودم.
در را بست. مضطرب بود. قبل از اینکه بچرخد تا با من روبرو شود،‌چادر صورتی گلدارش را زیر چانه،‌مشت کرده و محکم فشرد. دست دیگرش یک انار بود، از زیر چادر نازکش کاملا مشخص بود.
یک دقیقه ای طول کشید تا به سمت من چرخید و با همان لبخند گرم همیشگی سلام کرد.
خیلی خجالت کشیدم. با یک زیر پوش رکابی و شلوارک کوتاه،‌ هنوز روی تخت ولو شده بودم از این غافلگیری. بلند شدم. رفتم طرف جالباسی تا شلوارم را بپوشم. یادم نیست جواب سلام دادم یا نه. اما خوب یادم هست وقتی شهربانو دستش را دراز کرد تا انار را بگذارد روی میز تحریر. پاهایش تا روی ران ها، برهنه بود. سرخی صورتم را از گرمایی که به گوش هایم می زد، حس کردم. تا من شلوارم را نیمه و نصفه پوشیدم،‌شهربانو،‌دو تا از لامپ های اتاق را خاموش کرد؛
لبم توی شقیقه هایم می زد. هنوز هم نمی دانم چرا کرخ بودم.هنوز کمر بندم را نبسته بودم که دست دراز کردم پیراهنم را بردارم. شهربانو نزدیک آمد و دستم را گرفت. جای دستش روی مچم سوخت!‌ تا مغز استخوان. دستم را کشیدم و نگاه غضب آلودی به شهربانو کردم. چشمانش سیاه تر از هر شب یود. گونه هایش درشت تر به نظر می رسید و لب ها پهن تر.
تعجب از این همه رنگ و لعاب به چهره ی زنی که انگار تا این لحظه اصلا ندیده بودمش، تمام نشده بود که اشک های شهربانو آبی بر آتش حادثه بود. سرد شدم از آتش خشم.
دلم سوخت برای زن ضعیف الجثه ای که به من پناه آورده بود. شهربانو که دید دست از مقاومت برداشتم،‌سرش را روی سینه ام گذاشت و آرام آرام گریست.
نمی دانم چقدر طول کشید تا جرات کردم بازو هایش را بگیرم و از خودم دورش کنم.
پرسیدم : " خب!‌ چه اتفاقی افتاده؟!‌"
آن شب نفهمیدم برقی که در چشم های شهربانو، بعد از پرسیدن این سوال من،‌ درخشید،‌ چه معنایی داشت اما حالا خب می دانم چه ذوقی کرد از آن همه ساده لوحی من که نمی دانستم، " اتفاق افتاده است!!! " .
شهربانو که هنوز سعی داشت چادر را روی سرش نگه دارد، لبه ی تخت نشست و گفت:
" بیا بشین تا برات بگم. "
من قلدرانه اما ترسیده، ‌همانجا پای جالباسی،‌چهار زانو روی زمین نشستم و گفتم:
" همینجا خوبه،‌بگو."
نگاه جستجو گر شهربانو به دور اتاق،‌ وحشتم را از حضور این زن بیشتر می کرد اما حس کشف این موقعیت ناشناخته، مرا به تعقیب نمایشی که شهربانو به راه انداخته بود،‌ترغیب می کرد.
بلند شد. تا پیش روی من جلو آمد و ایستاد،‌ چادرش را رها کرد. شما نمی دانید وقتی یک نوجوان چهارده ساله برای اولین بار جوری جلوی یک زن قرار می گیرد که صورتش درست میان ران های برهنه ی یک زن باشد که تا دیشب مثل ناموس خودش، به آن غیرت داشته است، چه حالی دارد؟ من هم نمی توانم شرح دهم،‌مخصوصا که شهربانو همان پیراهن کوتاه و حلقه آستینش را هم در آورد و من زن برهنه ای را در برابرم می دیدم که به قول خودش آمده بود تا از من یک مرد بسازد!
تمام لحظه هایی که مرا زاویه ی پنهان اتاق،‌ در آغوش خودش فشرد و با بوسه و فشار و اجبار مرا وادار به اطاعت کرد،‌ برایم خوابی بود که تا آن لحظه ندیده بودم.
نبوسیدمش. نه وقتی که لباس هایم را در آورد و تمام لخت و عور بدنم را بوسید و بعد لبانش را آورد تا به نشانه ی تشکر ببوسمش، نه وقتی که سینه هایش را به دهانم می فشرد تا مجبور شوم دهانم را باز کنم و کمی طعم زن بودن را بچشم!
شهربانو می دانست من نابالغم و برای همین سهم خودش را از لذت این نزدیکی برداشت و رفت؟! یا ترفند زنانه ای بود برای گرو نگه داشتن روح و ذهن من،‌ برای اینکه دیدار بعدی پیشقدم شوم برای دعوت. نمی دانم. چون درست فردای همان روز عصر، ساواک به خانه مان ریخت و پدر را برد، ما هم شبانه به روستای مادری گریختیم.
آشوبی از یک ‌لذت خمار، شهوتی گنگ، وحشتی ناشناخته،‌ افکار مرا تا درک اولین نشانه های بلوغ، مسموم کرد. دیگر دختر بچه ی سه ساله و نه ساله یا زن هجده ساله و چهل ساله برایم فرقی نمی کرد. تمام زن های اطرافم را شهربانویی می دیدم که می شود خطر کرد و به او نزدیک شد و کشف تازه ای از زنانگی انجام داد، اگر ترس از آبروی پدر در آن بحبوحه ی زندان و شکنجه و فرار و گریز نبود.
تنها آرامبخش های من از آن تجاوز گس،‌ رمان های عاشقانه بود و تصویر سازی لحظه هایی که اگر یکبار دیگر دربرابر شهربانویی قرار گرفتم، نشان دهم که مردانگی یعنی چه؟!‌بوسیدن هم بلدم!
حتی شبی که برای اولین بار در خواب محتلم شدم، همه ش زیر سر بوسه ای بود که زیر چادر صورتی شهربانو اتفاق افتاد!
از من که گذشت اما نمی گذارم این بلوغ زود رس برای پسرم که شاید هرگز به دنیا نیاید اتفاق بیافتد. بیماری نیست اما بیمارگونه تو را به جنس مخالف ترغیب می کند بی آنکه خودت بدانی دقیقا چه از جان یک رابطه ی جنسی می خواهی؟!
همین!‌
***
توران نه صندلی را زیر خودش حس می کرد نه لب تاپ را روی پاهایش. تصور اینکه این داستان، تصویری روتوش شده از خاطرات هومن باشد،‌ مغزش را فلج می کرد اما حالا بهتر می فهمید که چرا هومن چنین سفت و سخت به نظریه ی بکارت روح چسبیده است؟!‌
نوجوان نابالغی که حق انتخاب برای اولین تجربه ی جنسی از او گرفته شده بود، میل به حفط بکارتی داشت که بی گناهی او را در رابطه با شهربانو، ثابت کند و این ‌بهترین سپر دفاعی روحی بود.
اما یک رگه ی تلخ حقیقت که نمی شد نادیده گرفت،‌ لذتی است که آن شب هومن داستان تجربه کرده بود و قطع به یقین در هیچ رابطه ای تکرار نخواهد شد.
کسی چه می داند،‌شاید اگر آن رابطه با ارگاسم کامل هومن تمام می شد،‌ باز هم این بکارت معنا و مفهومی داشت؟!
هوش و حواس توران به خودش جلب شد که چرا هیچ وقت نخواسته بود توجه پسری را به خود جلب کند؟ نیاز جنسی او تا قبل از هومن،‌کجا نهفته بود؟!‌ دلش می خواست تفاوت خودش را با شهربانوی داستان بداند؟! باید از هومن می خواست داستان زنانه ای بنویسد!

ادامه دارد....
امیر معصومی/آمونیاک
99