عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر سوم خاطرات کودکی ... " صلاة عاشورا "


عزیز جان     

آمدنت به مانند خرامیدن جان بود بر خار مغیلان انتظار! ... کفش ها آمدند و رفتند و هیچ کدام غبار قدم تو را به جان خسته ی من، نسود!­­

افتادم از پای به معبر خیال، تا عزیز جان بیاید، بازو برگیرد مرا، بلند کند از سنگ لحد بر این دلِ شهید!

عزیز جان

چه سرها بر قدمت فرو افتاد و چه تازیانه های شماطت بر پیکر امیدم، فرود آوردند، اما ندانستند که مرا شرحه شرحه کنند به زیر سُم مادیان های رسوایی، از باور وعده ی تو جان می گیرم که آمدنت را به چشم خویش دیده ام در نینوای عشق!

عزیز جان

کجای ایوان مدائن این امپراطوری، بر غم خویش تکیه دادی بودی که قامت انتظار من خمید؟!

خارِ کدام خاطره به پای آمدنت خـَلید که قدم از قدمت، سرسرای این صحن حرم را به خون جگرم آغشت؟!

عزیز جان

غروب است، اذان می گویند، شمع ها در خرابه ی دلم روشن است در شام غریبان منزل جان!

می گویند، نآمده ای،‌ نمی دانند، هرگز نرفته بودی؛ تکیه و علَم و کفشداری بهانه بود تا صدای زنجیر های بافته ی دلم را به گوش افلاکیان بازخوانم که اسیر تو، هیچ نمی بیند جز زیبایی و ، هیچ سیرابش نمی کند جز قتیل عشق تو شدن.

عزیز جان

" نماز شام غریبان چو گریه آغازم ... ... ... به مویه های غریبانه قصه پردازم

به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار ... ... ... که از جهان، ره و رسم سفر بر اندازم "

تو هم نمازت که تمام شد،‌با همان هیات کرمانی ها تا پای سقاخانه ی آقاجان، برو، حمد و سوره ای بخوان، برای مادر جان، آیة الکرسی هم بخوان، اعتقاد داشت هر مسافری که بخواند، به روی بال ملائک می رود و سالم بر می گردد، بگذار ببیند، در سفر عشق ایم و هنوز هم عقد بسته ی ما در آسمان ها، بر قرار است.

دفتر خاطرات مان به زیر همان بقچه ی جقه دوزی شده ی مخملی است. خاطره ی امسال را تو تمامش کن. نگران هم نباش. من خودم راهی برای جواب کردن این حاج کربلایی بی چشم و رو پیدا می کنم که سن بابا بزرگ مرا دارد و راه به راه تحفه می آورد درِ خانه مان؛ به مادرم گفته ام اگر کوتاه بیاید و بخواهد مرا به آن حاجی بیوه بدهد، به همه می گویم که عصر هر غروب جمعه، پشت امامزاده، گلاب به دست، کجا می رود؟! فقط نمی فهمم او که می داند معشوق، سنگ مزارش هم دلگشاست، چرا مرا از عشق تو بر حذر می دارد؟! ...

عزیز جان

باید بروم،‌الان نماز تمام می شود و لا به لای جمعیت، عطر تنت را گم می کنم. یادت نرود شاگرد حجره ات را عوض کنی، بد چشم است.

بلا گردان لبانِ همیشه خندان تو شوم عزیزِ جان.

***

دل نوشت:

عزیز بی قرار من که قرارِ هر چه عاشق است، بر مدارِ وجود تو می گردد، قربان آن لطافت طبع و حریر احساست،

مگر چند زن به رسم تو عاشق می شود که من سر از آیین بت پرستیِ چشمانت بردارم؟!‌

لا مذهبم؟! باشم!

من از همان روزی که آقا جان، اذان در گوش راست تو خواند از/انِ تو شدم و اقامه ی حیات من، جز به تکبیرة الاحرام نام تو ممکن نشد.

قربان آن گل اندامِ رعنای تو؛

خسته نشوی از این همه نبود که اگر بودَت،‌ در لحظه لحظه ی نفسم جاری نباشد، جان به جان آفرین تو تسلیم می کنم...

خسته نشوی از این همه نبود که می دانم اگر وفای تو به تعظیم تمام قد من، بر انحنای ابرویت نبود،

تا کنون خواب تو را، هزار مرد می دید و سودای داشتنت را هر ناظر بی منظوری در سر می پرورانید...

جز خلوص عاشقانه ی آن طنین در خفا پیچیده ی " دوستت دارم"،‌ تو را چه در عقد خیال من درآورده است که از مرز واقعیت هیچ مردی عبور نکرده ای ؟!

وقتش رسیده است، می آیم تا عرش آغوش تو را به وصال، فرش کنم.

آری جانِ منزل!

صبرم سر آمده است، بس است این همه نجابت و سر بزیری، نمی شود به رسم آدم بزرگ ها،‌ عاشق شد، چمدانت را ببند، مداد شمعی هایت را هم بر دار، تیله های من فراموش نشود، بچه ی مان را جا نگذاری – دستش را هم که کنده شده بود بیاور، می دهیم درستش کنند! - ، چادرت را سرت کن، بهار امسال می آیم تا به زیر درخت هلو،‌ بنشینیم، شیر بهایت را بدهم مادرت، مهریه ات را جلوی همه می گذارم روی لبانت، می رویم خانه ی خودمان، فقط جان مادرت نگو که کلبه ی درختی می خواهی؟!‌ من هنوز هم از ارتفاع می ترسم هر چند ...

خدا نیاورد روزی را که مردانگی ام  از چشمت، نامم از دهانت بیافتد! ...

یادت می آید آن یک مرتبه ای را که با من قهر کرده بودی؟! ده سال داشتی فقط! ...

باشد بعدا می نویسمش، الان باید بروم حجره،‌ شاگرد جدید آورده ام کار بلد نیست، یادم بیانداز بعدا تعریف کنم چه مصیبت هایی برای آشتی کردن با تو کشیدم.

فدای چشمان همیشه درخشان تو منزل جان.



بیست و ششم آبانماه نود و دو



دفتر دوم خاطرات کودکی ... " امیرِ جان "


امیرِ جان !!!

راهش این نبود مجنون! آخر کدام عاقلی می آید خاطرات عاشقانه ی کودکی را روی وبلاگش پست کند؟!حالا با خودشان چه فکر می کنند؟! آمدیم کسی از قوم و خویش و آشنا بین شان بود، به روح آقا جان مان حرف بی ربطی نثار نکنند یک وقت؟! آخر این چه کاری بود؟! ناراحتم کردی ...

هنوز که آن صندوق پست زرد رنگ را از سر کوچه بر نداشته اند؛ دروغ می گویند نمادین است، خودم دیده ام که یک پستچی – خیلی شبیه عمو جارچی زمان خودمان است، گمان کنم پسرش باشد – یکشنبه ی هرهفته می آید صندوق را خالی می کند؛ شاید هفت یا هشت تا نامه داشته باشد، اما نمی دانم یک هفته چه مناسبتی از این روزهای به قول خواهرم "عشقولانه" بود که وقتی در صندوق را باز کرد، هُری نامه ها ریخت روی زمین ...

خواستم برای جمع کردن کمکش کنم، یادم آمد گفته بودی: " راضی نیستم با مرد های محله حرف بزنی."، سر جایم ایستادم و تماشا کردم؛

باورت می شود،نامه ها را یکی یکی جمع کرد و چند تایِ شان را توی کیسه نگذاشت،شروع کرد به باز کردن شان، داخل یکی شان چند عکس سوخته بود، یکی دیگر گلهای خشک درونش بود؛ انگار پستچی فهمید از کارش حیرت کرده ام، از سنگینی نگاهم فهمید و الّا من که با او حرف نزدم، به چادر نماز مادر جان قسم حرف نزدم، حتی وقتی گفت:

" امروز ولنتاین است، برای عشق های رفته شان، نامه ی بی آدرس می نویسند، این چهارمین صندوق است امروز، اما کمترین نامه را دارد، معلوم است، هنوز جوان های این محل، درد دل هایشان را با همین سقاخانه می گویند. " ... و رفت.

حرفش طعنه داشت، فهمیدم، اما بگذار بگوید، من هنوز هم به رسم قرار قدیمی مان، هر یکشنبه می آیم کنار سقاخانه می ایستم، به یاد آن روزها که عمو جارچی، نامه ی سفارشی تو را خودش به من میداد و نمی برد اداره ی پست که خیلی معطل شوم.

امیرِ جان ... غیرتی نشوی ها ... کسی مرا نمی شناسد، چادر گلداری را که مادر جان از آخرین سفر کربلایش برایم آورد را می پوشم، هیچ کس ندیده اش، از کوچه پشتی هم می آیم که کسی نداند خانه مان کدام است، گیوه پایم می کنم که صدا ندهد...

- چقدر تو از کفش های پاشنه داری که عمو از فرنگ برایم آورده بود بدت می آمد. همیشه می گفتی: " خانه ی ما با آنها نیا، نمی خواهم یک محله بفهمند جانِ منزل، نزول اجلال میکند! " ...

حالا کجایی که ببینی جانِ منزل! هر هفته می آید پای این سقاخانه، چشمش به صندوق پست و دستش دخیل پنجره ی فولاد است ...این ماه بیشتر می آیم...

هول نکن، به هوای هیأت و سینه زن ها می آیم، برای تماشای عَلَم های تکیه ی کرمانشاهی ها، شلوغ است کسی نمی فهمد...

یادش بخیر امیرِ جان ...

همین آبان ماه بود، اما آن سالها پاییز همّت داشت، می بارید تا دلت بخواهد، هوا هم سرد می شد از نیمه ی آن به بعد... از اول دهه ی محرم که سیاه می پوشیدی، قلب من دیگر در سینه نمی گنجید ...

- هنوز آن پیراهن ت را دارم ...باورت می شود! - ...

یک شب که آمده بودیم خانه تان تا باباهایمان برای نذری روز عاشورا با هم صحبت کنند، صدایم زدی تا سینی چایی را ببرم اندرونی، سینی را که گرفتم، همین پیراهن مشکی را از زیر لباست درآوردی، دادی زیر بغلم، چادرم را هم کشیدی رویش تا کسی نبیند، گفتی:

" منزل جان، روی سینه اش با نخ ابریشم قرمز بنویس یا حسین ... نذر کرده ام هر شب، به جای مداحی، بروم میان جمعیت، زنجیر بزنم، شاید خدا، دل مادرت را نرم کند، تو را به من بدهند. "

من آن شب هیچ نگفتم، فقط تا صبح اشک ریختم و برایت سوزن دوزی کردم، تمام که شد، دو قطره خون هم از نام حسین، چکاندم که اگر آقا وساطتت نکند من هم خودم را قربانی عشقت کنم...

 

" الهی بمیرم برایت ...تاول زده است کتفت .. آرام تر زنجیر بزن خب ... چهکردی تو با خودت ؟! ... با هم از خانه فرار کنیم، بگیرند و شلاق مان بزنند، بهتر نیست؟! ... شاید بعدش از ترس آبروی شان عقد مان کنند! " ...

این را هرشب که خواهرم را در جایم می خواباندم و خودم یواشکی می آمدم حوضخانه ی آقاجان، تا پشتت را مرهم بمالم می گفتم و تو ...

یادم نمی رود که آن سال برای اولین بار مرا بوسیدی ... نا غافل دستم را گرفتی و تا لبانت بالا آوردی و بوسیدی ... گفتی :

" صبور باش منزل جان ... تا خواستگاری برایت نیامده وقت داریم، با خدا عهد کرده ام، اگر تو را به من ندهند، سال دیگر قمه می زنم، هر چه می خواهد بشود! "

چقدر گریه کردیم ما آن شب ... ... ...

آه امیرِ جان ...

شمعم تمام شد، باید بروم ... می دانم که هنوز هم نشان قمه ی تو، مانند رد بخیه های مچ من، باقی است...

آنقدر می آیم و نذر های اجابت نشده ام را به رخ این سقا خانه می کشم، تا خدا خودش بین ما وساطت ت کند ... مگر من چه ام از آنها که جان شان را برای عشق دادند، کمتر بود؟! ... فقط می خواهم همین را بدانم ... و الا رضایت می دهم این سقاخانه را که موقوفه ی آقا جان است را خراب کنند، بدهند سر همین پاساژی که دارند می سازند؛ برایشان شرط می گذارم که همین تکه از زمین را، یک کافی شاپ بزنند، شاید واسطه ی خیر شد، دو عاشق بهم برسند ...

راستی،

آن نشان دو پیکره را در گردنم دارم، هنوز کسی نمی داند قلاب دستان شان، بخت من و توست که در هم گره خورده است؛همین... فقط ...

امیر جان ...

نبینم این ها را روی وبلاگت تایپ کنی! محرمانه اند! ... به جان تو نباشد، به جان خودم قسم اگر این نامه را بدهی همه بخوانند، عاشورای امسال می روم تکیه کرمانشاهی ها، کفشداری می کنم ... چشمانم را که نمی شود سورمه بکشم، گناه است، اما لبخند که می توانم بزنم.... حالا بترس که مبادا کسی به چاه زنخدان من، سر نگون شود!!! ...

" می روم تا بدانم هنوز هم امیرِ جانم  می شوی ؟! " ...

.

.

.

-

***

دل نوشت:

باشد منزل جان، می آیم، قرارمان صلاة ظهر عاشورا، تکیه کرمانشاهی ها.



نوزدهم آبان ماه نود و دو 


دفتر اول خاطرات کودکی ... " منزل جان "


آب؛ آن اولین سرمشق دفتر کودکی، یادش بخیر!..

یادت هست منزل جان؟!

سرسرای خاطره بود خانه ی آجری آقا جان؛گنج قارون داشت، حوض فیروزه ای خانه؛

پر بود از شمش های طلایی پاییز که به رسم دزدان دریایی، به غارت می بردم برایت؛ به زیر آفتاب نیمروزی ایوان، خشک می شدند تا لا به لای دفتر چهل برگ کاهی، پنهان شان کنم.- گنج دزدان دریایی - ...

تمام دارایی یک جنگجو؛ به وقت برگشت از سفر، برای بانوی سفید برفی ام که روزها به انتظار آمدنم، بچه بغل!- آخر نشانم ندادی عروسکت دختر بود یا پسر؟! -  روی هشتی خانه نشسته بود،درِ صندوقچه ی طلاها را می گشودم و هر چه اندوخته از رزم با دزدان و هیولاهای دریایی را که تا پای جان، برایشان جنگیده بودم، بر قامت بانوی خویش ارزانی می کردم.

چه شیرین بود چایی که با آب حوض برایم دم می کردی، به روی زیلوی رنگ و رو رفته ای که مادرجان، هر بار می خواست آن را به نان خشکی بدهد و من نمی گذاشتم فرش خانه مان را بفروشد.

یادت هست منزل جان؟!

چقدر خانم می شدی با آن گونه های گل انداخته، وقتی مثل آقا جان، که مادر جان را " منزل جان" می گفت، تو را صدا می کردم- یواشکی –، قرار نبود کسی بداند که ما می خواهیم با اولین خواستگار تو، از این شهر فرار کنیم و برویم منزل اختیار کنیم تا تو، جانش شوی، من حاج آقایش! ...

آن روزها دیگر قرار نبود کشتی ها را غارت کنم، گفته بودی دلت یک حجره می خواهد بالای بازارچه که نزدیک باشد و بتوانی برای نهار به خانه بیایی ... تا بتوانیم نیم ساعت به زیر سایه ی درخت هلو، کنار هم بخوابیم و نترسیم که عمه جان بیاید، دست تو را بکشد و ببرد که :

" دخترها با دخترها، پسرها با پسرها! " ...

حالا می فهمم چرا عمه ی مان بدخلق بود، او هیچ وقت، مانند مادرجان، لگن آب گرم با گل های محمدی، آماده نداشت ...

یادت هست منزل جان؟!

وقتی آقا جان خسته به خانه می آمد، مادرجان، با حوله  و حوصله، او را روی صندلی می نشاند و پاشویه اش می کرد؛

آقا جان می گفت: " چه خبر حاج خانم؟! " ... و خبر ها، هر چقدر هم تلخ، همه خوش بودند در نوازش های مادر جان که رگ خواب آقا جان به زیر دستش بود!

عمه ی مان هیچ وقت برای شوهرش مهربانی نکرد، برای همین او منزل جان نبود! وزیر جنگ بود! ... چه کشور ویرانی داشت شوهر عمه ی مان! ...

بگذریم! قرار نبود خاطره نویسی کنم، امروز از کوچه یِ آبانِ آن روزهای روشن، می گذشتم؛طالعش پر از نشان عقرب بود، یادم آمد که بپرسم:

" هنوز آن نشان دو پیکره را با خود داری؟! " ...  این روزها علم روان شناسی امپراطوری می کند بر قلب ها، می گوید هر کس  باید همزاد خودش را داشته باشد، اگر تو هنوز آن دو پیکره ی بهم چسبیده را داشته باشی، شگون خوبی است؛ می شود حالا که من حجره ای خریده ام، بیایم، تو را بدزدم تا با هم فرار کنیم. اما این بار به مادرت می گویم تا دیگر آژان ها را خبر نکند، تو فقط بگو:

" هنوز هم  جان منزلم می شوی؟! " ...


دوازدهم آبان ماه نود و دو



" جوهر وفاداری " ... قسمت دهم/پایانی


هشت روز تمام، غبار مرگ بر رابطه ی هومن و توران نشسته بود. سکوت مطلق. حتی صدای نفس کشیدن گل های آپارتمان شمردنی بود. صبحانه و نهار و شام برقرار بود اما هومن هر روز صبح سر ساعت، گرسنه و تشنه، بیرون می زد و آخر شب از شرکت بر می گشت. به جای هر عصرانه ی شاد و پر قـِر و غمزه ی توران، ‌سیگار پشت سیگار دود می شد و در عوض شام، یک بطری آبجو اگر حوصله ای بود.

سفره ی شام، می آمد،‌ پهن می شد و دست نخورده به آشپزخانه بر می گشت. تمام هر چه توران در این چند روز خورده و نوشیده بود، آب بود و قرص های خواب آور! به شکل چشمگیری وزن کم کرده بود و هومن دیروز بعد از ظهر، از روانشناس توران شنیده بود که سلامتیش در معرض یک خطر جدی است!
ولی هومن چقدر باید مرد نباشد که بپذیرد، توران آن برگه ها از دفتر خاطراتش را، به عمد و در انتقام گرفتن از هومن و دوست دخترهای قدیمی ش،‌ در آن جعبه نگذاشته است!
چقدر عاشق باشد که باور کند،‌ تورانِ آرام و نجیب و مهربانی که پنج سال پیش در جشن فارغ التحصیلی ش از او خواستگاری کرد، تنها قربانی جهل خویش بوده و بس!
چقدر عادل باشد که بپذیرد،‌ غریزه ای که توران را به بستر مرد همسایه کشاند، تنها یک کنجکاوی لجام گسیخته بود نه لذت یک شهوترانی مدام! 
او خودش یکی از مردانی است که بعد از شهربانو، برای ارضای حس کنجکاوی ش،‌ برای اثبات آن قدرت مردانه ای که در برابر شهربانو نتوانست ابرازش کند،‌ بارها با دختران زیبا و جذابی وارد رابطه ی عاطفی شده بود و هر بار که نتوانسته بود حس مشترکی بین آنها و اولین زن زندگیش پیدا کند، رابطه را با یک عذرخواهی تمام کرده بود، اما قبول اینکه توران،به عنوان یک دختر جوان، هر بار بدون هیچ احساس زنانه ای، به تخت کشیده شده بود، ‌برایش دروغ محض بود! 
حتی اگر توران برایش همسر نبود،‌ اگر نوشتن قسمت قبل داستان،‌ یک پردازش انتزاعی از خاطرات یک بیمار روانی بود،‌ ذره ای از رنج هومن کم نمی کرد! برایش قابل درک نبود یک زن جوان چه درد بزرگی در روح خویش می کشد که تن به یک رابطه ی جنسی سراسر درد و آزردگی می دهد؟!‌ ولو اینکه از درد، لذت وافری ببرد!
دیروز که روانشناس توران با هومن تماس گرفت و گفت :
" همسرتون این هفته برای دوبار نسخه ش رو تلفنی تمدید کرده،‌ البته بهانه ش گم کردن بسته ی اول قرص ها بود، اما از اونجایی که به هیچ عنوان حاضر نشد به دیدار حضوری بیاد من مطمئنم که ایشون دست به مصرف بی رویه ی قرص ها زدند. من قبلا هم به شما گفته بودم که بعد از سقط جنین اول،‌ افسردگی تا حدی طبیعی است اما از اونجایی که بعد از سه ماه،‌ دیگه حاضر نشدند به محل کارشون برگردند،‌ بهتر بود خانم شما بعد از یک سال باردار شوند. شما نشنیده گرفتید. به هر حال ایشون در شرایط روحی خوبی به سر نمی برند. ازتون می خوام که هر ساعت از روز که راضی به ملاقات شدند،‌با من تماس بگیرید تا خودم خدمت برسم. البته من دیروز با توجه به شناخت و تحلیل خودم داروها رو تغییر دادم تا میزان آسیب کم باشه ولی هر چه زودتر به احوال ایشون رسیدگی کنید.سلامتی شون در معرض یک خطر جدی است."
تصمیم قاطع هومن برای آماده کردن مهریه ی توران و جدایی از او،‌ متزلزل شده بود. صدایی در ذهن هومن،‌ بی مکث و پیوسته، خاطره ای گنگ از سالهای دور را برای او بازخوانی می کرد،‌آنقدر که مجبور شد، قلم به دست بگیرد و بنویسد،‌شاید از زوایای تاریک آن خاطره، راه روشنی پیش پای این روزهای چه کنم ؟!‌پیدا شود... :
" هومن جوان خوش فکری بود و با اندام و چهره ی جذابی هم که داشت،‌ خیلی زود در محیط دانشگاه مورد توجه جنس مونث قرار گرفت. از دختران محجوب بسیج دانشجویی خواهران و دفتر فرهنگ اسلامی،‌ گرفته تا پرنسس های اهل حال و شب نشینی ها و دوره های دوستانه.
هومن هیچ دعوتی را رد نمی کرد، نه راهپیمایی و تظاهرات مناسبت های انقلابی را و نه مهمانی های مختلط.
پنج سال از تنها رابطه ی جنسی او، آنهم ناتمام، با شهربانو گذشته بود اما هنوز نتوانسته بود عطر نفس او را در سلام هیچ دختری و برق چشمانش را در نگاهی بیابد و این تنها دلیلی بود که او را در یک نگاه عاشق نمی کرد! تا اینکه در یکی از پارتی های شبانه،‌ اولین بار برای سلام و دست دادن با خواهر میزبان، پیش قدم شد و آشنایی و شروع یک دوستی با اعتماد طرفین شش ماه به طول انجامید.
اما درست هشت ماه بعد از اولین خلوت خصوصی و محرمانه ی این دختر و پسر جوان،‌ دوستی در بدترین شکل ممکن خاتمه یافت!" ...
نوشتن این خاطره برای هومن سخت بود؛‌ به قدری در این سالهای دور از اندیشیدن به آن روزها و خاطره ها طفره رفته بود که حالا بیرون کشیدنشان حکم سوهان کشی به روح را داشت: 
" دومین شهربانوی زندگی هومن، از خانواده ی معتبر و سرشناسی بود که از همان روزهای ابتدایی حضور هومن دربین اعضای خانواده ی خود به عنوان دوست پسر رسمی دخترشان، به گرمی استقبال کردند. هومن، جوان همه چیز تمامی بود که خودش برای آشنایی و دوستی پیش قدم شده بود و این برای هر دختر و خانواده اش دلیل سر افرازی بود اما ...
هومن بعد از گذشتِ پنج ماه رابطه ی نامحدود با شهربانوی جدیدش،‌دچار احساس گنگ و ناشناخته ای شد که مهربانی و گرمی سلام و بوسه های او را به سردی می کشاند و این حسی نبود که بشود از یک دوست دختر باهوش و عاشق،‌ پنهان کرد! 
عشقی یک طرفه که مانند بسیاری از فیلم های فارسی تنها یک راه برای پایبندی مرد داستان به این عشق وجود داشت و آن هم باز کردن پای یک فرزند ناخواسته به این رابطه بود!!!
حادثه ی از قبل برنامه ریزی شده ای که شکست خورد، چون هومن هرگز تن به پذیرش این فرزند به اصطلاح خودش، حرامزاده، نداد!‌ و در کمال قدرت و تدبیر،‌ دومین شهربانوی خودخواه زندگیش را کنار گذاشت!
از آنجایی که قرار نیست پایان هر شاهنامه ای خوش باشد، نه فقط شکستن غرور یک دختر زیبا و جوان و ثروتمند، به تنهایی دلیل موجهی است برای ریشه کن کردن یک مرد از روی زمین، بلکه پای آبرو و اعتبار یک خانواده نیز در میان بود!‌ قبل از اینکه هیچ یک از اعضای خانواده به وجود یک جنین چهل روزه، آگاه شوند، هومن با یک تصادف سفارشی! در مسیر دانشگاه،‌ راهی بیمارستان شد. اما بعد از یک شبانه روز که به هوش آمد، خبر خودکشی دختر جوان که نتوانسته بود از عذاب وجدان خودش را برهاند،‌ مهم ترین خبری بود که شنید!
پزشکی قانونی دلیل خودکشی را افسردگی زن جوان اعلام کرد چون جنین بی گناه،‌دو هفته قبل سقط شده بود و دلیلی بر متهم شدن هومن وجود نداشت.
هومن چنان از نافرجام ماندن حادثه ی تصادف در شعف بود که نه تنها مرگ دختر جوان او را نرنجاند که کمتر از دو ماه بعد نیز با سومین شهربانوی زندگیش،‌آشنا شد. " ...
هومن خودش هم نمی دانست با چه قدرتی توانسته است این خاطره و این بُعد از مردانگیش را به فراموشی بسپرد اما این را خوب می دانست که سقط شدن جنین توران در یک سال قبل،‌ تنها یک اتفاق بود خارج از اراده ! ...
صدای شکستن چیزی در اتاق خواب، هومن را از پای لب تاپ بلند کرد و به آنجا کشاند. شیشه ی ادکلن از دست توران افتاده بود و اتاق از بوی عطر همیشه آشنای هومن پر بود.
توران مات ایستاده و به چشمهای پرسان هومن نگاه می کرد اما توضیحی نداشت که با ادکلن هومن چکار داشته است؟!
تنها چیزی که میدان دید هر دو را پر کرده بود،‌ همسر شکسته و خسته ای بود که غفلت در روزمرگی های زندگی، آنها را به اعماق دره ای ناشناخته، فرو غلتانده بود.
هومن ترکه های نامهربانی خویش را بر اندام زنی می دید که نزدیک به یک سال است با قرص های آرام بخش می خوابد و او به آغوش مردانه ی خویش مغرور است؛‌به جواب تلخی فکر می کرد که در جواب یک جمله ی معمولی به توران داده بود – " حقش بود زنک! " – و نزدیک به بیست روز زندگی رو به کام خودش و توران، زهر مار کرده بود!
به اختلاف شون فکر می کرد، به اینکه چه بی محابا در برابر تندی های توران، شمشیر رو از رو بسته بود و دیروز و امروزشون رو در حال مثله کردن،‌بود. به اینکه آیا اگر کسی از بیرون به دعوای این دو تن نگاه کنه ( همونطور که توران به دعوای مرد و زن همسایه نگاه می کرد) باز هم کسی خواهد گفت : " حقش بود زنک! " ... 
از قضاوت نا به جای خودش آزرده خاطر بود،‌ از اینکه اجازه داده بود ترشحات ضمیر ناخودآگاه و بیمارش که ناشی از خاطرات بد با زنهای عابر زندگیش می شد،‌ این روزهاش و به انتقام و نفرت آلوده کنه! اونهم از زنی که از صمیم قلب دوستش داشت. 
توران رو دوست داشت، با تمام نقاط قوت و ضعفی که در طول چند سال زندگی مشترک از اون به دست آورده بود.
برخلاف تمام دوست دخترهایی که داشت،‌ توران تنها کسی بود که به پیشنهاد اون برای دوستی جواب رد داده بود. توران گفته بود اهل رابطه های موقت نیست و به ازدواج سنتی معتقد هست و این اعتقاد در تمام گفتار و رفتار و سکنات توران به وضوح به چشم می اومد. بله! درسته که حالا هومن می دونه چرا توران از رابطه ها گریزون بود ولی حق این بود که در تمام طول این سالها همسر دلبندی بود که اجازه نداده بود هومن هوس دلبر دیگری کند.
هومن از آفت وسوسه ی یافتن شهربانویی دیگر، که در حال سایش روح و جسم اون بود، به توران پناه آورده بود و هرگز در این سالها، این مامن رو متزلزل ندیده بود.
لحظه ای با خود اندیشید تمام زن های زندگیش با تفاهم از او جدا شدند جز دومین شهربانو که عاشقانه تن به بارداری از هومن داد و جانش و پای این عشق زنانه از دست داد و حالا می دید که توران نیز به گونه و بهانه ای دیگر، در تبعات یک تجربه ی مشابه، داره از دستش میره!
شاید کمی مضحک بود که فکر کنه این تاوان یک عشق نافرجام هست که از مسوولیت پذیرش اون شونه خالی کرده، اما کسی در درونش فریاد می زد: "‌ عدالت پنهان الهی! "
و در تمام این مدت توران به مردی خیره شده بود که با تمام وجود به نجابت و پاکی اون اعتماد کرده و آمده بود تا ثابت کنه، مرد های خوب واقعیت وجودی دارند!
تا قبل از سقط جنین هرگز خودش رو در برابر پنهان کردن گذشته ش از هومن،‌ مقصر نمی دونست. چرا که اون هرگز با انتخاب خود به آغوش مردی نرفته بود؛ تمام آنچه که او از رابطه های خود به خاطر داشت،‌حس ترس از تنهایی بود بعد از اولین تجربه ی بدی که داشت. در واقع او به آناهیتایی تکیه کرد که مردان زیادی قیم خود او بودند.
آنا همیشه اون و تشویق به یافتن مردی برای زندگی می کرد اما شخصیت سرخورده ی توران، همیشه با فشار و تهدید های آنا،‌با مردی وارد رابطه می شد که بوی ضعف و ناتوانی روحی ش خیلی زود مشام مردها رو می زد. او هرگز نتوانسته بود با لوندی و جذابیت های زنانه مردی رو در آغوش بکشه و بعد از رفتن آنا،‌ او به خلوت خویش خزید و عزلت پیشه کرد تا مردی از غیب اون و از گذشته ی سرد و تاریکش نجات بده. 
تنها امری که توران را تا سر حد مرگ عذاب می داد،‌خیانتی بود که بعد از چهار سال زندگی به هومن کرد و اون،‌سقط عمدی جنین، این آرزوی مشترک هر دو شون بود!
کاری که توران در یک تصمیم نسنجیده و ناشی از جنون آنی انجام داده بود برای رهایی دوباره از ترس تنهایی!‌ با این اندیشه که مبادا حضور بچه،‌ توجه و محبت هومن رو از اون بگیره!
شبی که هومن،‌ نسنجیده و تلخ جواب داد : " حقش بود زنک!‌ " ... این جمله چون پتکی به روح شیشه ای و ترک خورده ی توران فرود اومد!
بر خلاف هومن،‌ توران همیشه منتظر تاوان اشتباهش بود. اون هر لحظه در ترس به سر می برد که اگر برای بار دیگه حامله نشه و مجبور شه به پزشک بگه که بچه ی اول رو به روش نادرستی سقط کرده،‌ و دکتر در جوابش بگه : " شانس باری دیگری نداری! " ... اونوقت هومن در جواب خواهد گفت :
" حقش بود زنک! " ...
وران تا زمانی که تحت نظر روانپزشک قرار نگرفت،‌متوجه نشد که تمام سالهای عمرش رو در یک نوع افسردگی به سر می برده که تمام تصمیماتش بر اساس قصه های ناشی از توهم و تصور های شخصیش بوده و هومن هم یک سال زمان برد تا به این باور رسید که اگر قرار است با توران به یک زندگی دوباره ادامه دهد،‌نه از باب تاوان ظلمی است که در گذشته ی دور به کسی کرده است و نه از سر جوانمردی و بزرگواری. او فقط زمانی می تواند از توران زنی خوشبخت و مادری شاد بسازد که خود مردی رها از شاید و اگر و باید ها باشد و خالی از حس پشیمانی و کینه جویی!
اینکه آنشب قدم اول را چه کسی به سمت دیگری برداشت و پیش پای دیگری به عشق و وفاداری این سال های تعهد زانو زد و قسم خورد که می تواند خودش باشد اگر تنها نماند! مهم نیست؛ چیزی که در تمام طول این داستان مورد نظر بود،‌جوهر وفاداری است!
تا دنیا، دنیاست می شود مردها را به خیانت و زن ها را به نامهربانی متهم کرد.
می شود به هزار دلیل گفته و ناگفته،‌ از آغوشی به آغوش دیگر پناه برد و دمی نیاسود!
می شود تقصیر تمام نداشته ها را به گردن دیگری انداخت و در حسرت داشته ی دیگران سوخت!
می شود از خود فرار کرد و دیگری را به داشتن نقاب متهم کرد اما به یقین
هرگز نمی شود از درمان گذشته ای که شفای آینده است، گریخت! 
نمی شود هومن را که مهربان و صبور،‌توران را با تمام گذشته ی تیره و تارش، در پناه خویش می گیرد تا قبل از اینکه به انسان دیگری به عنوان فرزند،‌زندگی ببخشد،‌ توران را به قدرت های زن بودن،‌زیبا و سر افراز زنده کند، انگ بی غیرتی و نا مردی زد!
نمی شود به توران خسته و آزرده که در کشاکش زندگی به تنهایی از پس فشار های خانواده و جامعه،‌تا اینجای مسیر را آمده است و خواسته است که کدبانوی مردی باشد، انگ خیانت و بی وفایی زد.
این جوهر وفاداری است که دو روح سرگشته اما آشنا را از کشاکش تمام درد ها و رنج ها،‌به بخشش و گذشت دوباره فرا می خواند تا سعادت را در نسل های آینده،‌ بنیادی کرد.
شاید برای خواننده ای، انچه در داستان جوهر وفاداری گذشت،‌ آرمان گرایی هایی غیر واقع بینانه یا قصه پردازی های خوش بینانه ای بود برای روشن کردن چراغ امید در این تاریکی جهان افسرده اما لازم می دانم از هفت دوستان خوب و صادق ( آقا و خانم ) که با اعتماد کامل، صفحاتی چند از دفتر خاطرات خود را در اختیار این جانب قرار دادند تا در قالب داستان، به بازگویی معضلاتی این چنین پرداخته شود،‌ تمام قد سپاسگزار و ممنونم.
اگر از پردازش هفت نفر با جنسیت و شخصیت و رفتار های متفاوت،‌ در نقش یک زن و مرد،‌دخل و تصرفی در خاطرات ایجاد شده است عذر میخواهم.
به جهت حفظ امانت در محرمانه بودن خاطرات،‌ ترفند های نویسندگی زیادی در داستان به کار برده شد. اگر خواننده ی گرانقدری احساس کرد در فضاهایی از قصه،‌ تضاد یا فریبکاری دخیل بوده است، قوی و محکم این امر را رد میکنم. آنچه با احساس خوب و بی آلایش خود، در فراز و نشیب های زندگی توران و هومن درک نمودید و گاهی به قول دوستان گسستگی قلم و سرگشتگی نویسنده قلمداد شد، تنها ناشی از یک امر است: 
من مرد غیر متعارف های ناگهانی ام. از تمام اصول تعریف شده در هنر نویسش تنها یک امر مهم را آموخته ام و آن هم نوشتن بر روی یک کاغذ بی خط است!
من بدخطی های روزگار و خط خوردگی های زیادی را با پوست و گوشت و استخوان لمس کرده ام. آنچه می نویسم تنها یک حقیقت واقعی است بیزار از هر سانسور زدگی! اگر آنی نیست که برایتان باید و شاید،‌ قدرت هاضمه تان را تقویت کنید.
امیدارم در اینده ای نزدیک با داستان بلند دیگری در خدمت دوستان باشم و تمام قد از تمام دوستان که توی این ده قسمت همواره با کامنت ها و پیشنهادات موجب این همراهی بودند سپاسگذارم.

بودنتان همه تان را سپاس
امیر معصومی / آمونیاک
بیست و ششم شهریور ماه نود وسه

"عریانی و عورانی "

عریانی های یک زن زمانی جذاب است که مردی را روت و لوت،‌ بر نوازش طنازی های خویش، به کام تخت کشاند؛ تخت سینه،‌تخت کاغذ،‌تخت شعر!


باید غنیمت شمرد هر جا که می شود دمی از حجاب جان، رخت عافیت کـَند و در هوای نفْس،‌ سینه را به سعه ی صدر کشاند؛ 


شاید در این هوای شیمیایی که از بوی فساد افکار و لاشه های هوس، مملو است،‌ بشود عشقی تازه کرد اما ... 


تا نمیرانی،‌ نامیرا نمی شوی! پس ... گاهی باید به قصد کُـشت،‌نوشت.


آنچه می خوانید، عریانی های یک بانوی نیلی وش است،‌ که جسارت مردانه ای می خواست برای در آغوش کشیدن 


نوشتارش، تا از تجاوز هر اندیشه ی تاریکی مصون ماند.


پاسخ هایی که با عنوان " عور / انی " از تن کامگی های امیر می خوانید، مکالمه ای انتزاعی عاشقانه ایست، 


پیشکش محضر دوستان مهربان و همیشه همراه من که تقدیم حضورتان می گردد.


دوستانی که مایل به خوانش متن هستند،‌ با درج نظر، ‌رمز مطلب را برایتان پیام می کنم. 


لازمه ی حضور ما،‌ حفظ اطمینان و امانت داری قلم ها و قلب هایمان است.


با تقدیم احترام: امیر معصومی.


*/گوشم فرار می کند. می چسبد به تصویر معکوس من در آیینه،‌سمت چپ برهنه ی سینه.


می شنود که دوست داشتن مرد،‌قلبم را می تکاند؛ می آویزد به بند تعلق!


چه غریزه ها که به هوس نشاندم و هوای عشق تو از سرم نیفتاد (! - ؟)


- عریانی / 1 -


*/ طبیعت وحشی را دوست دارم. تارزان شوم، بیاویزم به بافته های موی زنی،‌ معلق شوم میان آسمان تنش؛ ناگه ‌رها کنم


خودم را،‌چنگ اندازم بلندی های برهوت تنش را، سر خورم تا تنگنای دره های تنش؛‌ 


- عورانی /2 -


لینک وبلاگ:
http://dastanhaye-saiberi.blogsky.com/ourani