عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر دوازدهم خاطرات کودکی ... " سکوت بلند "


خطوط دست من و این سکوت بلند! که دست از تقدیر ما نمی کشد! 

قلم در دست راست و نگاهم در کویر دست چپ، به دنبال ستاره ی شمال می گردد که نشانی دوست را در کناره ی اقیانوس آرامش بیابم!
هر چه اندیشه ی من ژرف تر، خطوط سرنوشتم، در هم محوتر و سکوت بختم، سنگین تر می شود!
قلم را زمین می گذارم و دفتر را می بندم و نیز مشتِ دست چپم را!

به ساعت نگاه می کنم و بر می خیزم از روی این همه پخش و پلاییدگی ِ واژه های گنگ و عبارت های ناقص الخلقه و جمله های عقیم که یک کدام نامه نمی شود...

دوباره ساعت را نگاه می کنم، این بار روی مچم. هنوز دو دقیقه بیشتر نگذشته است از شکسته شدن آلت مُفَکّرِه ام! … 

سه باره به ساعت نگاه می کنم، به موبایلم این بار، دو دقیقه بیشتر گذشته است از قبل... فایده ندارد انگار! این انتظار مثل سوهان به جان زمان افتاده است و ثانیه ها را می سابد.
از این دقیقه هم که بگذرم، هفت دقیقه می شود که ایستگاه خانه را به مقصد دیدار ترک کرده ای!
چیست این دلتنگی که قانون نسبیت را هم به زیر سوال برده است! مگر نباید هر آنقدر که تو از مبدا دور می شوی، به مقصد آغوش من، رویاهایم به واقعیت نزدیک شود؟! ... 
پس چرا خیال من در سفر زمان، معکوس می دود؟! ... می رود دوررررر ... 
به آن روز که "شما" را "تو" خواندم!
از آن روز تا کنون، هنوز هم راه و رسم عاشقی را نمی دانم؛
نمی دانم برایت نامه بنویسم، بهتر است یا شعر بخوانم؟! 
شاید هم بهتر باشد شعرهایم را نامه کنم برایت :
-
اقیانوس بیاورید
خورشید من می خواهد گیسوان آفتاب فامش را نظاره کند
خم بیافتد به پیچ زلفش، وای به حال تان! 
آن مخمل نیلی آسمان را پهن کنید زیر پایش
ابرها را برای لمیدنش بیاورید ؛
سایه ی ماه بیافتد به روی ش
جهان را پیش چشمانتان تار می کند.
آن روز کسی را توان هست که آفتاب بیاورد دلیل آفتاب؟! –
.... .... ....
باشد، حق با توست،‌ هر چه من از تو نابلدم، تو از من، بی خبری!
فقط وقتی آمدی 
قبول کن تا اردیبهشت را با هم قدم زنیم؛
آخر! تیر ماه که بیاید
می ترسم تو را به خانه دعوت کنم!
اگر عرق به سینه ی عاشقم بنشیند
من از خنکای نفست، حذر نمی توان کنم!
نمی توانم...نمی توانم...
"
آغوش زدگی " درد بی درمانی است که از خوابیدن با خیال تو واگیر شدم.
نیا... به این سفر نیا! در همان ایستگاه بین راهی پیاده شو به آلبوم عکس هایمان برگرد!
نیا و باور کن دل تنگی را !
باور کن که مسری است !
پرهیز نکردیم از بوسیدن عکس ها !
ما چهره به چهره شویم، 
نسلی را به تبِ بوسه و عفونت بغض مبتلا خواهیم کرد! 

از من به تو نصیحت: " ... ... ... دیدارمان به قیامت! .... 
*** 
شَرم نوشت:
من ساعت ها را می خوابانم، ‌تو هم به خانه برگرد!


بیست و یک اردیبهشت نود و سه

دفتر یازدهم خاطرات کودکی " مادر نانوشته هایم "


مهربان مادرم ...

خروس بی محلی دارد همسایه مان، بازهم خواب مرا در آغوش رویایِ تو آشفت!
پرده را کنار می زنم و ناز چشمان نیمه باز تو را می بینم که شب را سحر کرده است،
تا طلوع خورشید در محراب نیایش با تو می نشینم و سر از سجده بر سینه ی خیالت بر نمی دارم.
الهه ی پاکی
ورد سحری ام که آرام می گیرد،‌ شکرانه به جا می آورم؛
اگر هر روز آسمان بر سرم خراب نمی شود از این بار دلتنگی، مدیون ایزدی ام که در تولد کیهان، ناف او را به خورشید وجود تو، برید و عقد روشنایی زمین را مـِهر تو قرار داد.
باغم، بهشتم
مرغ عشقی نمی شناسم که نامت را نداند و پرستویی نیست که بهار را برای مهاجرت به خانه ی تو بهانه نکند.
دیروز ارکیده ها سپید پوشیده بودند که شاید یکی شان را به تو مانند کنم، نمی دانند امسال نرگس شیراز برای گیست سفارش داده ام.
باغچه هم تا توانسته باران خورده که از شبنم نفست کم نیاورد این سال را.
چه نو بهاری است که این فرّ ُ فرحش را به روز تو جاوید می کند.
معشوقه ی مقدسم
هر میانه ی روز می روم حیاط خلوت خانه، آب و دان بدهم طبع حریص خواستنت را با نشستن در آلاچیق کنار حافظ؛
او شاخه نباتش را فخر فروشد ، من کساد کنم بازار غزلش را که گر لب شکر خای تو نبود، معشوق حافظ قندش کجا بود که نباتش باشد!
پا می اندازم به روی پای فرار دل، گیس کمندت را می پیچم به ساعد شعر، پنهان می شوم به زیر صوت هر حرف، که بتوانم دُرّ واژه ای از وصف تو باردار کنم.
می شوی مادر تمام حس های نا نوشته ام که اگر ویار صدای مرا کنی در خوانش هر عاشقانه، از بطن من هزار هزار بیت باکره برون می رقصد و از چشم تو لشکر لشکر سرباز نظام ندیده، که قافیه ی خنده و گریه ی نوزاد های منثور ما را در هم می شکنند!
آغوش محجوبم
تا اله شب من می مانم و سر و سامان دادن به سرای تنهایی که حالیش نمی شود، چرا بانویی که همه جای این خانه هست و مادری که این همه از عشق، قصیده می زاید،‌ هیچ کجای این قاب های خالی نیست؟!‌
جواب های نداشته را می گیرم به نیش دندان، می افتم به جان حوض فیروزه ای خانه و می سابم تمام حسرت و بغض ها را و باز می کنم فواره را تا تو مایه ی حیات من، دوباره پر کنی خیال امن زندگی را از طراوت حضور نیلی ات ...
بانوی بی همتای زندگی من
با تو خانه ای سراغ ندارم که چایش طعم هل و زعفران ندهد و غذایش عطر آویشن نداشته باشد. رخت های خانه را نسیم نوزیده باشد و پنجره هایش مسیر آفتاب نباشد!
جایی را سراغ ندارم که من در آن باشم و جای پای انتظارت به روی نفس هر ثانیه اش نمانده باشد...
با تو سالی را ندیده ام که هر روزش، روز تو نباشد و هر شبش بی ستاره ی تو... گرچه حکایت تو، حکایت ستاره ی سهیل است به آسمان زندگی من در این بَلوَ شوی غریب شهر ...
من تاب می آورم بی تابیت را ... تو ناز بیاور بی نیازیت را ...
تا دنیا برقرار بوده است از اسم اعظم تو،‌ به زیر سایه ی دعاهای مستجابت عاشقی کرده ام.
تا بهشت، برین باشد از حریر نگاه تو، جهنم دلواپسی هایم گلستان است.
تا دوزخ، سرد باشد از مهار قهر تو، من هنوز همان پسر بچه ی پابرهنه ی کوچه های کودکی م که تو تمام خاطرات مرا محرمانه خوانده ای.
تو را به چادر نماز مادر جان قسم،
این بار هم برای نانوشته هایم مادری کن. بگذار از گلخند تو، آبروی عشق نریزد و حرمت منزل جان های این دیار به نام مبارک " زن " سر بلند بماند.
فدای زیبایی و وقار تو، قربان صبر و متانت ت، دورت بگردم عاشق ترین بانوی هستی من.
روزت مبارک باد .

سی و یک فروردین نود و سه


دفتر دهم خاطرات کودکی ... " وز مبادا "


به نام حضرت عشق


عزیز جان ... هفت سین می چینم ...

سیب و سماق و سکه ... چه سکه ای دارد این سفره ...

یادم هست روزی که سرزده آمدی قبل از تحویل سال ... تک سیب سرخ سفره را برداشتی و بوییدی، گفتی


"خدا رحمت کند مادرمان حوا را ... تمام برزخ زمین می ارزد به بوی خوش سیب که بچینی از دامن چین دار منزل جان ..."… 

بعد دست کردی توی جیب،در آوردی کیف چرمی ت را ... گشتی و گفتی
" تا یادم نرفته!"…
سکه ای در آوردی گذاشتی کف دست تقدیر نشانم.گفتی


" سکه ی شانس است، گمش نکنی."…

گفتم
" شانس من تویی،گم نمی شوی! ببین خط فالم را … "…

دو خط هشتی کف دستم را نشانت دادم که در میانه ی انگشت شست و اشاره به هم می رسیدیم؛گفتی


"بر شکاکش لعنت…امااین سکه باشد برای روز مبادا !" … گفتم
 

" عزیز جان، مبادا روزی!!! "…


***

دل نوشت

دل خوش دار بانوی سُندس پوش و سبز اندیش من که از سینه ی صبور تو، سِدرةُ المنتهایی* روییده است، سایه ی سر و سلامت جانم؛ ای تو که سعادت بودنت، دور می کند هر مبادایی را ... -می بینی، هنوز هم تو هفت سین هر نوروز منی- …

برای خودمان فالی گرفته ام از شیخ اجل، بگذار کنار هفت سین ت که مبارک می شود


چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه، بی می و معشوق عمر می گذرد
بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

-------------
*سدرة المنتهی:درختی است بر بهشت و بهشتیان سایه افکنده است.


بیست و پنج اسفند نود و دو


دفتر نهم خاطرات کودکی " دامن کوتاه "


دق دق… دق دق 

دق الباب میکنم صاحب خانه!
مردی منزل هست؟!

علاقه ام ؟!
عمرم؟!
عشقم؟!

نیستی یا هستی و 
چون سلام نکردم، انگار که نیستی؟!
سلام کردم!؟ نکردم؟!
نه نکردم!
می شود من سلام کنم
و تو دلت بیاید علیک نگویی؟!

نه .. نه ..

نکردم!

به پیر ..به پیغمبر
به دین .. به مذهب
به آن هوچی لا مصب!
نکردم!

به غیرتت
که من در غیبتت
به غیر نگاه نکردم
بشکند گردن آن شاه سوند!
که حسدش شده بلای جان این ایوان
همینجا که دنج من است به کنج خیال تو

دروغ گفته است از هر چه که در ایوان دیده است!
اصلا یکی نیست به خود قرم ... قلم ... قلمبساق؟! ..چه بود؟!… حالا! … هرچه !!! …یکی بیاید به خودش بگوید، نیمه شب به تاریکی حیاط خانه چه می کرده که زاغ سیاه چاک سینه مرا چوب زده است ، خبرش را پرچم کرده میانه ی بازار، اورده به حجره ی تو!

بیاید دیگر ... روبرو می کنیم! … ان را که حساب پاک است… از محاسبه چه باک است؟!

الهی وابماند این گریبان هفت من که هیچ خیاطی دلش نمی اید تنگ بگیردش !

انوقت می شود همین که من شبی به هوس روی تو بیایم به ایوان به تماشای ماه و پنجه ی مهتاب فرو رود تا هم فیها خالدون این شکاف و من مست لب نقره فام این پیکره که خود بر گردنم اویختی را ببوسم و اه از نهادم براید که بگویم " مرا ببوس معشوق شب های مهتابی ام! "
و بعد از شانس مادر مرده ی من فالگوش ایستاده باشد گلدان شاه سوند که نمی دانستم قرار است فردایش، باغبان بیاید و ان را بکارد به باغچه ی خانه ی تو!

عزیز جان..به جان تو نباشد.. به جان خودم قسم که اگر قابل نباشد به جان این پیکره سوگند
که از هر شاهد زنده ای، حی و حاضر تر است به وقت معاشقه های من با خیال تو در اب و ابگینه، من در غیبت تو، به غیر تو عشق نورزیده ام. بشکند گردن ان شاهسوندی که اشک تو را از سر رشک خویش بر آن ته ریش جذاب عاشق کشت جاری می کند! … 
باز هم که نتراشیدی ش!
خوب است من هم سرمه کشیده بیایم سر قرار و بگویم وقت نکردم نقابم را بزنم؟! …
اصلا هم برایم مهم نباشد چند چشم نا محرم مرا پاییده باشد در کوچه، پس کوچه ها! …
خوب است؟! …
بله که خوب است .. 
خیلی هم خوب است که ادم بچزاند معشوقش را .... 
معشوقی که نیارزد حسادتش را تحریک کنی، به درد جرز لای دیوار می خورد! ... 
حالا بخند ... 
بخند تا من هم دوباره صدایت کنم .. 
این بار اول سلام .... 
سلام حبیبم ... 
سلام حلاوت جان ... 
به این شربت مرتضی علی اگر جواب ندهی پیراهن بعدی یقه اش را که شل.. هیچ! 

دامنش را هم کوتاه می دوزم! ……… 

دیگر خودت میدانی ... 

والسلام !



یازده اسفند ماه نود و دو



دژ / واره -13



خواستم زندگی کنم و کردم هر آنچه یک زن نباید بکـُند در رختکنِ عرف!