عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

دفتر هشتم خاطرات کودکی ... " بانوی انقلابی من "


در اتاق که باز شد، مادر هق هق ش را فرو خورد! پدر با چشمان پف کرده به وقتِ ساعت دو ی نیمه شب، در چهارچوب ایستاده بود و چمدانِ مرا، به کشفِ "کجا می روی؟! " می کاوید

وقتی دید خالی است از پیراهن های نیمه آستین با کروات های سِت که هیچ کلاه فرنگی را هم نمی خواستم با خود ببرم! دسته ی چمدان که دهانش وامانده بود از حضور ناگهانی پدر،را گرفت و از روی ایوان برف نشسته، پرتاب کرد میانه ی حوض یخ زده ی حیاط 
تا مادر به خودش بجنبد که " عزیزم، بزار برات توضیح بدم! " ، بازوی استوار من، کوفته شد در مشت پدر که کشان کشان از اتاق و سالن و ایوان، مرا به پله های حیاط کشاند و پرتاب کرد که " برو به جهنم پسره جُعلَّق!" …
در سالن که بسته شد و صدای مادر در سینه خفت به درد، چمدانم را از حوض بیرون کشیدم و لب و لوچه اش را جمع کردم و از خانه بیرون زدم به سیاهی شب

کم کوتاه نبود تا خانه ی شما آن هم حکومت نظامی؛ آمدم زیر زمین که جمع شوم با تو و دوستان انقلابی ات برای نشر اطلاعیه هایی که تمام روز چاپ و تکثیرشان کرده بودید؛
آنقدر سرت گرم آرمان و پیام و نوید/های امام بودی که حتی ندیدی بی لباسِ گرم دلم را به دریای عشق تو زده ام!

نشستم به روی نزدیکترین چهار پایه ی چوبی که وقتی حواسم به چشمان خسته ات پرت شد، ندیدم رنگی است و تو هم ندیدی ام که چقدر چشم دواندم برای رسیدن به یک نگاه مهربانت که در ازدحام اخبار انقلاب گم ش می کردم!

"
باید صحبت کنیم" …همه ی نیاز من بود آن چند کلمه و "باشد برای فردا." … همه ی اجابت تو بود از خواهش من! در آن وانفسای انقلاب روحی من!
که شوک دادی به قلب شهیدم، وقتی یادت بود که بپرسی" فردا هم میای؟! "

چه می گفتم به تو که مؤمن بودی به عشق من؟! که فردا هم به بهانه ی شعار نویسی به روی دیوار ها خواهم آمد تا در کوچه پس کوچه های ملتهب سرباز زده، حافظ تن بکر و زیبای تو باشم تا از گزند باتوم و گزک و گلوله، در امان بمانی!

منزل جان

-
تو را خط امام، مرا خط لبت می کشید دنبالش! -فردا هم آمدم با همان چمدان زبان بسته که نه رویش می شد حرف بزند و نه آنقدر بزرگ بودکه توجه تو را جلب کند! گذاشتمش سر راه که نمی شد حواسم به هر دوی شما باشد! 

کارت که تمام شد، تو را صلاه ظهر رساندم پایگاه، سپردم ت دست همان امامزاده ای که تمام نذر های تو را قبول می کرد؛ این بار من تمام لبخند هایم را نذر سلامتی تو کردم؛تو رفتی تا به نماز جماعت برسی و من رفتم تا به پرواز!

سی و پنج سال است که بی چمدان از هر چه ایران است، با گریبان چاک خورده از عشق تو، که حالا زخمی کهنه بر پیراهن این یوسف است، ترک خویش کرده ام و در این غربت بر حسرت های عاشقانه ی تو، می گریم! 

از بیست و دومین روز از پنجاه و هفتمین سال یک هزار و سیصدِ شمسی، یک هزار و سیصد و نود و دو جراحت از قداست آرمانهای آن راحل! بر سینه دارم که پاکی و طهارت قلب این عاشق را به نجاست لعن و نفرین از فراق تو، آلوده ساخت! 

طهارت خاطر من جز به غسل در ارتماس بوسه های تو ممکن نمی شود؛

چاره چیست بانوی انقلابی من! 

"
طایر دولت اگر باز گذاری بکند … یار بازآید و با وصل قراری بکند " …


بیستم  بهمن ماه  نود و دو


دفتر هفتم خاطرات کودکی ... " شب یلدا "


عزیز جان..

 
باز هم آمده نشسته رو به رویم ... تکیه داده به دلتنگی و پاهایش را دراز کرده روی ثانیه ها که نمی گذرند! ... یک ریز هم حرف می زند و برایش هم اصلا مهم نیست گوش می دهم یا نه؟!
اما تو نمی دانی که چقدر از بودنش خوشحالم! ... حتی همین حالا که دارم تایپ می کنم و او هر از گاهی،‌واژه ای خارج از روال ادبی این دست نوشته، تایپ می کند تا من سری بالا بیاورم و نگاهش کنم که بگویم: " خب؟!‌" و او ...
دوباره گوشه های لبش را پایین می آورد و سری به تاسف تکان می دهد که : " خاک بر سرت! "
می خندم و می گویم:
"
خاک بر سر من و گُل بر سر تو که بشویم گل و گلدان، بشویم تحفه ی روزگار جوانی بر لب خاطرات سالمندی! " ...
قهر می کند و ساکت می شود ... باز هم من می مانم و این کیبورد که نمی دانم کِی بُرد حواس مرا که ندیدم برف می بارد!
زودتر از من می دود کنار پنجره؛‌ دست می کشد به روی شیشه ی بخار گرفته از استکان لب ریز و لب سوز و لب دوز چای و می نویسد " عزیز جان " و نگاه امیدوارش را می دواند به چشمان من که : "‌چه می شود یک اس ام اس برایش بفرستی و بگویی که که جایش کنار چای داغ، پشت این پنجره ی برفی خالی است! " ...
می گویم: " بهانه جان! نمی شود! دردسر می شود! چه وقت اس ام اس دادن است؟!‌" ...
زیر لب می گوید: " خب یک طریق دیگر! " ... سرم را به مخالف تکان می دهم،‌مشت می کوبد به روی اعصابم، قلبم تیر می کشد!
دستم را می گذارم روی قفسه ی سینه و می فشارمش از درد و نمی خواهم که اشک هایم را ببیند اما ... نمی شود!
بی اختیار هق هق ام بلند می شود که :
"
لعنت به هر چه دل زبان نفهم است! " ...
و این می شود که بهانه دست از سرم بر می دارد و می رود تا بتمرگد کنار تمام افسوس های آه شده ام که حالا از همه شان یا دست نوشته ای است به جا یا ترانه ای !
گریه ام که کوتاه می آید از عقده گشایی،‌ چای را سر می کشم از آن استکان کمر باریک شاه عباسی که یادگار مادر جان است به روی کرسی شب های یلدا ... 
یک آبنبات هِل دار بر می دارم،‌می گذارم به کام بهانه! باید از دلش در آورم، آخر ... تنها دلخوشی من است از این روزگار عاشقی!
روی می گرداند که: " می دانم! چون یک قـِران و یک شاهی هایی که به وقت قهر و آشتی با آنها آبنبات ترش می خرید برایت،‌ از سکه افتاده ام! تو حتی دلت می ترسد که بهانه اش را بگیری!‌" ...
می نشینم زمین! طبق بزرگ انار را می کشم پیش چهار زانویم،‌کاسه ی بلور عتیقه را دور تر می گذارم تا خونابه های دل هر اناری که می ترکد، به دامنش نپاشد!
به رسم مادر جان که فقط دست های آقا جان را پاک می دانست برای دان کردن، تنها بهانه را اجازه می دهم کنارم بنشیند، چیز هایی هست که باید قبل از آمدن مهمان،‌ بگویمش:
"
بهانه جان! دانه های دل من رسواست، ‌دیگر کسی نیست که نداند پهلوی خالی من به زیر این کرسی در هر شب یلدا،‌جای کیست؟! تو هم آرام بگیر بهانه ی بی کسی های من! بگذار عزیز جان هم خوش بگذراند کنار یلدای دلش! امسال هم دندان به جگر بگیر ...امسال که شب یلدا مصادف با محرم است... سال دیگر نه! سال بعدش، شب یلدایمان می افتد در ماه ربیع الاول،‌ بهار می شود اول زمستان مان! تو که می دانی چقدر حرمت قایلم برای نام امیرم " حسین‌" ... مسلمان هم که نباشم،‌ مسلمان زاده ام ... بگذار این اربعین هم بگذرد،‌بهانه دست قوم و خویش و آشنا ندهیم بهتر است! شاید سنت شکنی کند و بیاید برای شب یلدا! "
طبق را از پوست انار ها خالی می کنم،‌ هندوانه را می آورم با همان چاقوی قدیمی ... هنوز بهانه با سکوتش آشوب می کند دلم را !‌
نازش را می خرم: " بهانه جان! بیا این هندوانه را به نیت دل تو بشکنم!‌ اگر سرخ بود،‌هر چه تو بگویی، اگر صورتی بود،‌هر چه من بگویم! قبول؟!‌" ...
پرسید: " اگر سپید بود چه؟! " ... می گویم: " تقدیر است دیگر ... باید یکی دیگر بشکنیم تا باب دل در بیاید! " ... قبول می کند،‌هر دو چشمانمان را می بندیم،‌ از خاطرم می گذرد که مادر جان می گفت : " ازدواج، ‌هندوانه ی سر بسته است،‌اگر بخواهی شیرین در بیاید،‌باید به شرط چاقو باشد!‌ "‌ ... هندوانه شکافت ... سرخ بود! بهانه گل از گلش شکفت ... من هم!‌ ...
گفتم: " خب؟!‌ " ... گفت: " بگذار همه بیایند ... به وقت فال حافظ می گویمت! " ...
عزیز جان!‌
دیگر کاری از من بر نمی آید ... فقط حافظ را به شاخه نباتش قسم داده ام،‌ رسوا نکند آن بوسه ی شب یلدا را !!! یادت هست؟!‌ با من شرط بسته بودی هر کس در ظرف آجیلش یک پسته ی سر بسته داشت، باید دیگری را ببوسد!‌ من از کجا می دانستم که آجیل های شیرین آن شب، اصلا پسته نداشت! دیر فهمیدم فریب ت را خوردم، وقتی که تو دزدانه بوسیدی و رفتی و من شنیدم که مادر جان می گفت:
"
حاج آقا! حواس را ببین تو را به خدا! فراموش کردم پسته ها را بیاورم! " ...
حتما آن یکی هم که در ظرف تو پیدا شد، ‌قبلا در جیبت داشتی!‌ ...
الغرض! خواستم بگویم به بهانه ات هم باختم! خدا امشب را بخیر بگذراند!
***
دل نوشت:
منزل جان! چه رسوا گونه یلدایی ترین بوسه را به رخ می کشی! من پاییز دلم زرد شده است و هرم نفس هایم، در نگاه سینوسی ت،‌ بالا و پایین می شود!
قلبم در لحظه، به تعداد مژگان هایی از تو که در کودکی به روی گونه ات افتاده است و من وصالت را آرزو کردم ،‌ به عدد صد و شصت و هشت بار می تپد، وقتی فکر می کنم با کدام کت و شلوارم به دیدنت بیایم!‌
منزل جان!
موهایمان سپید شد! چون روزگارمان که به عاشقی گذشت!‌
اما بگو به کدام بهانه مهمان امشبت شوم؟!‌ حالا که دیگر آقا جان نیست تا یادم بدهد به چه بهانه ای ببوسمت؟ یا مادر جان که خاطرات عاشقانه اش را بهانه کند و حرف را پیش بکشد که عقد من و تو را در آسمان ها بسته اند!‌
ناز را هم کم کن!
بهانه جان را به حال خودش بگذار ... این روزها تمام چشم امیدم به اوست که هنوز سراغ عشقمان را می گیرد!‌ می دانی اگر برود،‌کار دلمان ساخته است؟!‌
تازه کار بدی هم که نکرده است که می خواهی او را در دفتر خاطراتت زندانی کنی!‌
این که خواسته نیتت را به وقت تفال بلند بگویی تا همه بدانند،‌ جالب بود و از آن جالب تر،‌خواجه حافظ شیراز که باید دهانش را طلا گرفت با این فال های عاشق پسندش:
"
هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کو شنید گفتا لله دُرّ قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

دل داده‌ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیه السجایا محموده الخصائل

در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل "

منزل جان! دست تو و گردن باریک تر از موی من!‌
دفترت را به روی باد صبا ببند اما بهانه را از دلمان دریغ نکن!‌ ... خودم برای خواندنشان دیر یا زود می آیم! قول می دهم!


اول دی ماه نود و دو


دفتر ششم خاطرات کودکی ... " شب ادراری "


باز هم بی خوابی !‌... دیشب دوباره جایم را خیس کردم اما ...


اما کسی نبود که بیاید بالای سرم بگوید:

" نگفته بودم این دعا را بگذار زیر سرت؟!‌چرا لجبازی می کنی؟!‌" ... کسی نگفت و من هم جواب ندادم که :

" آخرش چه؟!‌" ... و باز صدای مادر جان از بهار خواب خانه نیامد که بگوید:

" عروس! دعا هم شد درمان؟! این کابوس ها تعبیر دارد؛ از غذا هم که افتاده، پوست و استخوان شده است بچه! باید دید دردش چیست؟! "

و بعد هم مادر نبود که بنشیند بالای سرم، انگشتانش را فرو برد میان موهای من و بگوید:

" خب حرف نمی زند مادر جان! چشم زدند پاره ی جگرم را ... " ... و من مجبور شدم،‌ برخیزم ، بالشم را که دیگر به این راحتی ها خشک نمی شد را بگذارم زیر آفتاب و خودم بروم لباس عوض کنم، از خانه بیرون بزنم، بی آنکه در آیینه بنگرم که چشم هایم چه پف دارند از این همه شب ادراری های مکرر در وحشت کابوس های شبانه!

حالا فرض کن هنوز هم حوضخانه ای باشد، آبش هم کُر باشد به وجب های مادر جان!‌... غسل کنم، " غسل صبر و ظفر " که شاید " دل آرام گیرد به یاد خدا !‌ " ...

ولی دیگر کجاست آن مهربانِ حوله به دست که نماز صبح را بهانه کند، بیاید که تعبیر مبارکی برای ترس های من بیاورد؟!‌

جهان اقیانوس عظیمی است که کوسه هایش خام خوار شدند و خیال های نارس مرا پاره پاره کردند و دلفین هایش جوکر های حکمی که پری دریایی قصه های مادر جان بر من برید!

حالا آرزویم شده است که یک اختاپوس بیاید، ماهی مرکب دل نوشته های مرا ببلعد و من چون یک ماهی قرمز،‌حافظه ام سه ثانیه کمتر دوام بیاورد برای هر چه بر ما گذشت!

و تمام اقیانوس،‌ را جمع کرده ام در این تنگ خالی ماهی که خودم بیرون افتاده ام و نفس نفس تو را می طلبم!

چقدر دلم برات تنگ شده است مهربانم ...

جایت خالی است کنار میز صبحانه به قدر عطر یک دشت چای سبز با بوسه هایی به طعم بهار نارنج که مربا شود برای یک لقمه ناز کشیدنت که خواب از سر خورشید بپرد!

جایت خالی است ساعت شش صبح پشت پرده کتانی که پیدایت نکنم میان آن همه آفتاب گردان نقش برجسته که دست تکان دهی برایم به امید دیدار تا بعد از ظهر های دلتنگی!

جایت پر نمی شود بانوی خنده های مزمن که دچار کرده ای تمام قاب های خالی خانه را از هر چه عکس که نشد با هم بیاندازیم شان!

جایت پر نمی شود دختِ باران که سیلابِ احساست، نستعلیق هر چه دست نوشته است را، می شکند!

چه بد خط است روزگاری که وصال ما را به نسخ نوشت و همه ی شور ما را به ثــُلت وجود هم ننگاشت!

آه! همیشه خطم را گم می کنم نگاهم که به ایستگاه " انیس الدوله " می افتد!

باز هم باید این راه را برگردم به قدر دو خیابان یک طرفه که جای لی لی بازی دخترکانش را مسیر ویژه ی دوچرخه سواری کشیده اند ...

از هر آینه که فرار کنم،‌این آسانسور شیشه ای باز چشمان آب آورده ی مرا به رخم می کشند، نگهبان می گوید:

"چرا سهل انگاری می کنید؟!‌حساسیت فصلی نیست،‌ پنج ماه است که چشمانتان سرخ است! " ... این بار گفتمش:

" پنج ماه است که معشوقه ی جان به بهار آمیخته ی من میل خزان کرده است!‌ ... همان حساسیت است ... نگران نباشید ."

" آقای نویسنده،‌ هیچ بانویی دلش خزان نمی زند اگر معشوقش به وقت تابستان، تب هلو نکند! "

" آقای نگهبان، هیچ مردی تب نمی کند اگر خنکای نفس معشوقه به حسد گـُر نگیرد! "

" آقای نویسنده،‌هیچ بانویی حسود نمی شود اگر معشوقش بلبل بستان دیگری نشود! "

" آقای نگهبان،‌باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش...بر جفای خار هجران، صبر بلبل بایدش! "

" آقای نویسنده،‌ حق با شماست ... ماهانه ی ما فراموش تان نشود!!! " ... دست به جیبم بردم:

" آقای نگهبان، حرف حساب جواب ندارد. چشم! به دیدن پزشکم خواهم رفت! "

***

دل نوشت :

" هر نسخه ای را می شود به شعر نوشت اگر پزشک هم بیمار عشق باشد! "



ییست و چهار آذرماه نود و دو



دفتر پنجم خاطرات کودکی ... " ته ریش "


عزیز جان ... سلام ... هستی؟ آمده ام برای عذر خواهی ... باز نمی کنی در را ؟!

عزیز جان؟! می شنوی صدای خسته ی انتظارم را؟! ... می شود نفست را رها کنی تا بدانم با منی در این لحظه؟!
خودت را که حبس کرده ای در این اتاق ... نفست را هم که در سینه ... نگاهت را هم که تبعید کرده ای به آن تنگ ماهی خالی! ...
چنین می خواهی از دست من خلاص شوی؟! ...
لعنت به این من! به این رحیل عشق که نا هموار می راند گاهی! به این گذشته که هر چه مشترک تر است ... غمش عمیق تر!
آخر گناه من چیست عزیز جان؟!
مگر من خاطره را فرستادم که بلای جانت شود؟! همه اش زیر سر آن نسیم بی آبرو بود که شیشه ی عطر مرا شکست!
باران خبر کش گفت، حواست رفته است پی لاله ... می خواهی برای عید به خانه بیاوریش! ولی نگفت که لاله خاتون محجوبی است و پا به حریم تو دراز نمی کند و فقط برای تعطیلات عید می آید.
حسادتم گل کرد، مانند تمام وقت هایی که تو بی خبر کاری می کنی یا جایی می روی. همیشه وقتی پنهانی جایی می روی و مرا خبر نمی کنی، عقده دلی ام را سر آیینه ی قدی خانه خالی می کنم که چرا هر صبح، وقتی خودت را در آن می آرایی و موهای سپید شقیقه ات را می شماری، روزگار سیاه مرا به یادت نمی آورد؟!
من معذرت می خواهم اما تو هم بی تقصیر نیستی! هر بار که عکس جدیدی برای صفحه ی فیس بوکت می گیری، اصلا تلاش نمی کنی آن ته ریش جذابت را که چه قدر مرتب و دلخواه سپید شده است را پنهان کنی! می دانی چرا؟ چون خودت خوب می دانی این نشانه کمال مرد است. تو می دانی هر کس تو را این طور ببیند می فهمد که دیگر با یک جوان خام عاشق پیشه که هوس، هوش از سرش می پراند طرف نیست!
اما تو سرکش و لجبازی! بهانه می آوری که وقت نکرده ام ریشم را بتراشم! چطور وقت می کنی پای دل خاطره بنشینی و هر چه می گوید را بنویسی و بیایی در کتیبه ات بزنی تا مرا گوش مالی بدهی!
عزیز جان ...
به چادر نماز مادر جان قسم با این که خیلی از تو دلگیرم اما نه شکستن شیشه ی عطر اراده ی من بود، نه آن سرزده آمدن خاطره که تو را از کار و زندگی انداخت و قلمت را به جان دلتنگی من انداخت.
باران که آمد پنجره را باز کردم تا هوای اتاق به قول امروزی ها دو نفره شود! من که با این سینه ی خرابم نمی توانستم کت تو را بپوشم و بروم پای حوض، کنار بید مجنون بنشینم و حافظ بخوانم؟! ... همین که باران به دامنم نشست، شروع کرد به وسوسه که دیگر آذر می رود و باید دلواپس شوم که تو هوای لاله به سرت می زند! من که می دانستم دروغ است اما تا غافل شدم نسیم آمد و شیشه ی عطر را کوبید زمین. زود پنجره را بستم اما شب نشده بود که دیدم خاطره کار خودش را کرده است !
اینکه می آیی جلوی همه می گویی :" کلید را درجمجمه ام بچرخان و داخل شو به آغوشِ اعصابم بیا در تاریکی سرم بنشین ،بگرد ! وهر چه را که سالهاست پنهان کرده ام از دهانم بیرون بریز..."
فقط یک معنا دارد که من می فهمم ... نه عزیز جان ... من هرگز و هیچ وقت آن عطری که تو برایم از فرنگ آوردی و گفتی :
" بوی اولین بوسه یمان را می دهد، حواست باشد، جز خودم کسی به میان سینه ات ننشاندش! " را به دست کسی ندادم، چه برسد به آنکه بخواهد میان دو سینه ام بفشاردش!
حالا اگر خاطر دو به هم زنی کرده است، تقصیر من چیست؟!
اصلا می دانی؟! این پاییز لعنتی دنبال بهانه است .. باران و نسیم را اجیر کرده بود تا بیایند و دفتر خاطرات تو را دوباره بگشایند و یادت بیاید که جای عطر تو میان سینه ام خالی است!
عزیز جان... آن لاله ها که دنبالشان می گردی، در انباری خانه است، میان همان گلدان های سرامیکی، هنوز زود است بیرون بیاوریشان، همان پانزده روز مانده به عید خوب است. باز هم مرا ببخش که خاطره ام بچگی کرد و آرامشت را آشفت.
نگاهت پیش کش، نفست را رها کن بدانم هنوز با منی!
***
دل نوشت:
" فدای سرت منزل جان، گاهی دلم می خواهد سالاری کنم برایت ... مردی گفتند، زنی گفتند! "




هفدهم آبانماه نود و دو


دفتر چهارم خاطرات کودکی ... " آذر "


آذر می آید،

زن آتشین مویِ مینی ژوپ پوشی که هر چه مرد سر به زیر است از راه عاشقی به در می کند!

آذر که بیاید تب می کند حنجره ی عشق، گُر می گیرد نوای نی، جانگداز می شود شیون باد، وقتی می پیچد به جای خالی تو در این خانه؛

آذر که بیاید، لرز می افتد به ایمان آغوش، حلقه می شود به دور خالیِ درخت که گیس بر می آشوبد در فراق تو،‌ زرد می بارد از سر و رویش، تاج سبز خوشبختی اش می افتد به پای جوی آبی که من زانو بغل گرفته ام آرزوهای دل شکسته را...

آذر که  بیاید،

می شکند پای خسته ی انتظار که به زیرش امید سبز شده بود از خنده های پنهانی تو.

آذر !

نجابت آبکشیده ای که می خواهی سرت را به زیر حریر زمستان پنهان کنی! صبر کن و ببین، آن که رسوا می شود، کیست؟! مهر من یا  تو که هر بار ارغوان لبان من به پاییز می زند، خودت را به زفاف بهمن می بری تا حجم خالی هر چه دوست نداشتن را به وهم و گمان خویش، پرکنی!

آذر!

از این خواب خرگوشی که برای عزیز جان می بینی، هرگز بیدار نشوی!.... آمین!

چه گمان کرده ای بدکاره روزگار؟! ‌ورق برگشت؟! تقویم به خزان، فصل برگرداند؟!‌ حالا به جای عطر توتون های کاپتان بلک،‌ مشام خاطرات مرا، بهمن و 57 پر کرده است؟!

عطر تنش، از حکومت نظامی کوچه باغ های خاطره نمی آید؟! به جای طنین در خفا پیچیده ی دوست ت دارم ها ،‌صدای تک تیر ها، تنم را می لرزاند؟!‌

فدای سرِ عزیز جان!‌

بگذار آذر هم بیاید، قبل از آن زمستانی که بخواهد به آغوش ما بزند،‌ انقلابی به پا خواهم کرد، این دیگر از آن پاییز ها نیست، که جای ت روی نیمکت پارک پهلوی، خالی بماند!

می بینی عزیز جان،

هنوز هم می توانم برای زندگی خط و نشان بکشم! هنوز هم می توانم، نبودنت، نداشتنت، نشدنت را به روی خودم نیاورم! ...

هنوز هم مادرم گمان می کند می آیم، می نشینم کنار امن خاطر تو، شعر می خوانم، اما پدر می داند که وقتی مردی برود، جوری که ببرندش!، دیگر به سایه اش هم رخصت نمی دهد، از حریم دل معشوقه گذر کند، مبادا او را هم پای میز توبه ببرند!

پدر می داند حالا هر یکشنبه، چرا از اتاقم بیرون نمی آیم؛ می داند نمی خواهم آرامش تو را در آن سوی آب ها بر هم بزنم؛ بیرون نیامده ام از آن روزی که لباس شخصی های کمیته، زاغ سیاه ما را چوب زدند و تو حس مردانه ات فهمید، مرا به روح مادر جان قسم دادی که بگویم هرگز ندیده ام  که از فرنگ بر گشته ای! و مرا از میان پر چین های پارک فراری دادی ؛

و خودت ماهها بعد نوشتی که گردن گرفتی با بانوی مهربانی بوده ای که از سهم عشقت تنها بوسه ای ربوده ای؛ تو ننوشتی اما مگر می شود من صدای زجر تو را، به زیر شلاق های حدّی که خوردی - به قرینه ی زنجیر هایی که از عشقمان به سینه زدی - از لا به لای جملات نامه ات نشنیده باشم!

عزیز جان ...

دیگر از دست خدا هم کاری بر نمی آید! وقتی تو را یکشنبه ها به کلیسا می برند، مرا جمعه ها به مصلی!

 

***

دل نوشت: بی دل نوشت!!!!


سوم آذرماه نود و دو