عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

خواب ارغوانی ( داستان کوتاه )


اومد نشست رو به روم، محبوبه رو میگم، هنوز قهر بود، فقط برا خودش چایی ریخته بود!، تمام چند دقیقه ای که سرش و به شبکه های تلویزیون گرم کرد تا چایی ش سرد شه، مجله ی توی دستم و جوری با دقت می خوندم و اصواتِ حیرت و تعجب و خنده، از خودم ساطع می کردم که گاهی کنجکاو می شد و زیر چشمی نگاه می کرد تا شاید جایی از صفحه رو ببینه و بعدا بخوندش، منم به عمد یک صفحه از مجله رو کندم ، تا کردم و گذاشتم تو جیبم!... اگه چیزی غیر من جلبش می کرد باید میومد سراغ خودم ! ... 

مثلا یه جوری روش و برگردوند انگار که اصلا هم براش مهم نیست. استکان چایی ش و برداشت و دستش و درازکرد برای قندون... نیاورده بود! ... یک شکلات از میز کناری برداشت تا چایی ش و بخوره اما می دونستم که فقط قند به دلش می شینه... بلند شدم و رفتم براش یک قند آوردم...آره..فقط یکی ...نشستم کنارش و گرفتم جلو لباش... لج کرد...چایی رو یک نفس سر کشید و خواست که بره ... نزاشتم ... بس بود دیگه  ... کاری نکرده بودم که مستحق این قهر بیست و چند ساعته باشم ... دستش و کشید تا بره ... گفتم:

 " این درسته که تو محبوبه ی در آغوش خفته ی من باشی و من خوابت و ببینم؟! " ...

دست از تقلای فرار برداشت اما روش و برگردوند، گفتم: " خواب دیدم اومدی نشستی روبروم

اخم کردم .. 
خُلقم تنگ بود از دستت .. 
گفتم .. گفتم یعنی چی همین جوری میزاری میری ؟ 
می بینی که وقتی تو ، همین تو یه نفر نباشی دنیام خالیه
گفتم .. گفتم وقتی تو نباشی حتی تلفن این خونه 
یه بار هم زنگ نمی خوره .. زنگ در خونه که دیگه رسمن 
بازنشسته است!
گفتم .. گفتم ( با اخم و تَخم )  تو که میدونی وقتی تو 
نیستی، میشم ساکت ترین و فراموش شده ترین آدم دنیا 
که این هوا خاک می شینه روش، وقتی نباشی که تازه ش کنی .. 
تو اما ... مثل همیشه خندیدی ... 
گفتی .. گفتی خوبه که! .. تازه میشی مثل عتیقه ها! .. 
عزیز! .. با ارزش! .. 
شاکی شدم زیاد ..کفرم در اومد .. پاشدم در رو باز کردم و با انگشت اشاره کردم : 

اصلن گمشو بیرون!

اخمات .. همون اخمای نازت که دیوونه ام کرد واسه یه عمر .. رفت تو هم .. پا شدی تا تو هم بری  ..  
اما .. اما یهو جلو پاهات زانو زدم .. 
گفتم .. گفتم حالا .. ببین فقط ، فقط قبل اینکه بری بزار یه بار دیگه .. و فقط همین یه بار دیگه ببوسمت .. 
بعدش برو ... برو اما! ... اما  دیگه تنهام نزار!‌ ...
خندیدی .. 
از خواب پریدم ... " ... 

محبوبه نمی تونست ذوقش و پنهان کنه ولی گفت : " خواب دیدی خیره! " ... گفتم :

 " بله...رویای صادقه بود ... تعبیرش می کنم  ..." ... یک بوسه ی قدرت مندانه کافی بود برای تعبیر هر چه من می خواستم.


ادامه ندارد...

اَجَلِ مُعَلَقّ ( داستان کوتاه )


خوشحال بود، خیــــلی خیــــلی ... سر از پا نمی شناخت نغمه، توی پوست خودش نمی گنجید، حالا می فهمید اینکه میگن طرف از خوشحالی بال در آورده،‌یعنی چی؟!‌ ؛

بارها مسیر بین کمد لباس ها و آیینه ی قدی کنار اتاق رو، روی سر انگشت پاهاش،‌رقص کنان چرخید، رفت و بر گشت و هر بار یک دست مانتو رو امتحان  کرد،‌در نهایت هم به پانچو سبز رنگ و ساق شلواری مشکی رضایت داد، دوست نداشت خیلی رسمی لباس بپوشه! مست و سرخوش، شال و روی سرش نشوند و کیف دستی ش و چک کرد،‌از آپارتمان زد بیرون.

حتی به آسانسور، فکر هم نکرد، پله ها رو سه تا یکی کرد و پیلوت و هروله کنون گذروند و از در مجتمع خارج شد، یک قدم نرفته، برگشت و نگاهی به صفحه کلید زنگ های مجتمع انداخت، در یک شیطنت آنی، ده – دوازده زنگ و با هم زد ... " کیه ؟! " ... " کیه؟!‌" ..."بله؟!‌" ... " کیه ؟!‌" ...

خنده ی شیطنت بار و بی صدایی از ته دلش بر اومد و قدم هاش و بلند و سریع برداشت تا هر چه زودتر از معرکه دور شه ... صدای همسایه ها رو می شنید که از پشت آیفون با هم حرف می زدند و پدر و مادرِ آدم مردم آزاری رو که سر صبح از خواب بیدارشون کرده بود و خدا بیامرزی می دادند!

‌دور تر که شد،‌خنده ش و بلند و کشدار سرداد و از راه دور برای تک تک پنجره های مجتمع، بوسی از سر طلب حلالیت فرستاد، هنوز هیجان مکالمه ی تلفنی صبح توی خونش موج می زد:

" خانم جلیلی! رزومه ی شما از طرف مدیر عامل تایید شده، لطفا تا یک ساعت دیگه، برای مصاحبه تشریف بیارید. "‌...

بالاخره موفق شده بود کار پیدا کنه،‌این یعنی تحقق تمام آرزوهاش،‌این یعنی بله گفتن به خواستگاری آرین، دوست پسری که شش سال به پای نغمه نشسته بود تا شرایط ازدواجش درست شه، ‌یعنی خرید جهیزیه ای در شان مادر آرین!‌ یعنی تشکیل یک زندگی مستقل،‌دور از عیاشی ها و بد خلقی های پدر دائم الخمر و مادر افسرده ش،‌البته خوب می دونست با این چندر غازها،‌ حداقل یک سال دیگه هم باید صبر کنه اما همین کور سویی از امید، بس بود تا امروزِ نغمه شروع یک زندگی بهتر باشه؛

به خیابون اصلی رسید، اول هفته و شلوغ بود، این یکبار و نخواست برای گذشتن از خیابون، جوانب احتیاط رو به جا بیاره، با اینکه اتوبوسِ توی ایستگاه، جلوی دیدش و گرفته بود، زد به خیابون، با خودش فکر کرد اینکه سالها با ترس و لرز از خیابون های شلوغ شهر رد شده،‌چه فایده داشته؟!‌... این یک مرتبه رو دلش خواست تا اتوبوس راه نیافتاده بدوه و خودش و به جدول کشی وسط خیابون  برسونه... دوید ... اتوبوس و رد کرد  و .... صدای بوق ممتد و بلند یک کامیونت حمل شیر که با سرعت از پشت اتوبوس ظاهر شد،‌گوشش و کر کرد...ضربه ی سختی خورد، نفس تو سینه ش پیچید و بالا نیومد... برای لحظه ای، زبری آسفالت کف خیابون و لمس کرد و سعی کرد نفس بکشه ... صدای خط ترمز که تموم شد،‌چشماش و باز کرد ... راننده بالای سرش اومده بود و داد و هوار می کرد اما نغمه هنوز هم نمی شنید ... در بین جمعیتی که بالای سرش جمع شده بودند، فقط یک مرد جوان نزدیک اومد، بازوی نغمه رو گرفت و از زمین بلند کرد،‌

درد توی بدن نغمه پیچید،‌حس کرد در لحظه، تک تک استخوون های شکسته ی بدنش و جا انداختند ...شاید اگر عجله ای برای رفتن و خلاصی از این مهلکه نداشت،‌جد و آباد مرد جوون رو از قبر بیرون میکشید و مرگ و جلو چشماش می آورد که اینطور بی هوا و ناغافل بلندش کرده بود اما الان وقتش نبود ... روی پاهاش که ایستاد و نفسش به راحتی رها شد، بازوش و از دست مرد بیرون کشید، فکش جوون نداشت و الا حتما می گفت: " خوبم،‌ممنون." ... راننده اما هنوز فریاد می کشید با جملات ترکی که نغمه هیچی نمی فهمید از معنی شون،احتمالا فحش میداد چون نیمی از جعبه های شیر، ‌وسط خیابون چپ شده بودند. نغمه با دیدنِ‌ ترافیک و داد و بیدادِ‌ راننده های کلافه،‌ فرار و بر قرار ترجیح داد، سرش و پایین انداخت و از لا به لای ماشین ها رد و از خیابون گذر کرد؛ از ترس نگاه مردم نایستاد که تاکسی بگیره، پیاده زد به دل جمعیت پیاده رو، نمی فهمید، درد نداره یا هنوز بدنش گرم از شوکی است که بهش وارد شده؟!‌به هر حال باید یک جای خلوت گیر می آورد و لباساش و تمیز می کرد،‌فقط دعا دعا می کرد مانتو یا ساقش پاره نشده باشه که مصیبت بود! نباید دیر می رسید، نباید این شغل و از دست می داد ...

قدم هاش و تند کرد تا زودتر به چهار راه بعدی برسه و تاکسی بگیره؛‌ از اونچه که در چشم بر هم زدنی اتفاق افتاده بود، خالی شد از هر احساس؛ ‌بند دلش کنده شده بود، قدرت حرف زدن نداشت،‌به چهار راه که رسید، تاکسی های خطی ایستاده بودند،‌پشت سر دختر دانشجویی که مسیرش با نغمه یکی بود،‌سوار تاکسی شد تا مجبور به آدرس دادن نباشه ... توی راه لباساش و از خاک تکونده بود اما ساقش روی قوزک پا نخ کش شده بود، تا رسیدن به مقصد یه جورایی خرابی رو پوشش داد، اما دل چرکین بود،‌از دست خودش عصبی بود،‌کاری که کرده بود رو گذاشت به حساب قلیان احساسی و الا، این حماقت، اون هم در چنین شرایط حساسی، ازش بعید بود!‌

کیف پولش و در آورد تا کرایه رو حساب کنه! چشمش که به عکس آرین افتاد،‌بغض به گلوش نشست، دستش و گذاشت روی قلبش،‌ جایی که یک دستمال ابریشمی زیبا رو داخل لباس زیرش گذاشته بود، دستمال گردن آرین بود، نه فقط عطر ادکلنِ اون و میداد که بوی تن ِ آرین رو هم داشت. همیشه همراه نغمه بود، امروز برای دلگرمی بیشتر،‌با دقت و ظرافت تا کرده بود و روی قلبش گذاشته بود تا آروم دلش باشه،‌ بعد با خودش فکر کرده بود که بهش نگه امروز میره مصاحبه، خواسته بود، بعد از بستن قرار داد،‌ خوش خبری ش بده و حالا مردد بود که آیا به موقع سر قرار می رسه یا نه؟!‌ ... کرایه رو، روی کنسولی ‌ تاکسی گذاشت و بی هیچ حرفی پیاده شد.

دفتر حاشیه خیابون بود و چند قدم پایین تر؛ ‌هنوز هم دردی رو حس نمی کرد، انگار کرخ شده بود تو این فشار عصبی،‌ همراه بقیه سوار آسانسور شد و طبقه ی دوم، دختر شیک پوش و زیبایی که از پله ها بالا اومده بود، قبل از نغمه وارد دفتر شد ... نغمه نگاهی به خودش انداخت و فکر کرد که اگر این خانم هم برای مصاحبه اومده باشه،‌ اون دیگه شانسی نداره!‌ ...

وارد دفتر شد،منشی پشت میزش نبود،‌ مرد جوانی که به نظر ارباب رجوع میومد،‌پشت به در، روی یک صندلی نشسته بود،‌ هر سه منتظر بودند... پنج دقیقه بعد، زن میانسال اما سرحال و شادابی از اتاقی که روی درش نوشته بود " مدیر عامل " بیرون اومد و دختر شیک پوش، گرم به سلام و علیک نشست،‌به نظر میومد همدیگه رو از قبل می شناختند و اگه پای پارتی بازی وسط بود که بـَدا به حال نغمه!‌ اما منشی با همه ی خوش برخوردی خیلی به دختر میدون نداد و پرسید:

- " برای مصاحبه تشریف آوردید؟!‌ "

- " بله،‌چهل دقیقه قبل با من تماس گرفتند،‌زود خودم و رسوندم. "

منشی لبخندی زد و گفت :

- " ما رزومه ها رو بر اساس اولویت های مورد نظر تنظیم کرده بودیم و به ترتیب با پنج نفر اول امروز هماهنگ کردیم. حقیقتش درست پیش پای شما،‌مهندس آرشیتکت مون رو استخدام کردیم. ما رو ببخشین، سعادت نداشتیم با هاتون همکاری داشته باشیم. "...

مرد جوان بی هیچ حرفی بلند شد و به سمت در رفت،‌ نگاه گرمی به نغمه کرد با لبخندی آشنا!

نغمه یادش نیومد کجا مرد رو دیده و از طرفی هم دلیلی برای موندن نداشت، این فرصت هم از سر ندونم کاری و شتابزدگی از دست رفت. دنبال مرد جوان از دفتر خارج شد،‌در همین چند ثانیه،آسانسور رفته بود پایین، نگاهی به پله ها کرد،‌پاهاش مور مور می شدند،‌ترجیح داد منتظر آسانسور بمونه... تا وقتی که از ساختمون خارج شد،‌ذهنش از هر فکری خالی بود،‌نمیتونست روی هیچ چیز تمرکز کنه،‌افکار مختلف مثل عابرهای خاکستری رنگ پیاده رو،‌بی هیچ مکثی از ذهنش عبور می کردند و نغمه لحظه به لحظه بیشتر احساس سرما می کرد...

حالا که هیجانات ش فروکش کرده بود،‌اثرات ترس و اضطراب حادثه رو در خودش می دید ... افت فشار ... سر گیجه .. حالت تهوع ... صدای بوق ... بووووق ... مردی که شاکی بود :

" ای بابا... برو دیگه مادر جان!‌ الان چراغ سبز میشه ها ..." ...

نغمه تازه پیرزنی رو که با والکر سعی داشت از روی خط عابر بگذره رو کنار خودش دید،‌ قبل از اینکه کمکی ازش بر بیاد، ‌چراغ راهنمایی سبز شد و راننده ساکت شد و با دو فرمون پیر زن و دور زد و رفت،‌نگاه نغمه روی چهره ی مسافری که صندلی عقب نشسته بود،‌موند. باز هم مرد جوانی که هنوز مهربان می خندید. این سومین بار بود در طی یک ساعت گذشته!‌ قطعا اتفاقی نبود!‌ نغمه با خودش فکر کرد:

" ‌دفعه ی بعد که ببینمش میرم جلو !‌ چی می خواد از جونه من؟‌حالا یه کمکی کرد صبح، خیال برش داشته مرتیکه!‌" ...

هنوز عرض خیابون و رد نکرده بود که قلبش تیر کشید،‌ دستش و زیر شال برد و به  یقه ش چنگ انداخت،‌ احساس خفگی می کرد، چیزی روی سینه ش سنگین بود، خواست بند لباس زیرش و از پشت آزاد کنه،‌شاید راحت تر بشه ... دستش رمق نداشت،‌عاقلانه ترین راه این بود که خودش و به نزدیکترین دکتر برسونه، افت فشار بود یا حمله ی عصبی؟! ‌فرقی نمی کرد،‌دیگه نغمه پاهاش و حس نمی کرد...

سوار اولین تاکسی شد،‌بیمارستان امام توی مسیر بود،‌شاید با یک ربع فاصله اما ضعف شدید نغمه تعادل زمان و مکان و بر هم زده بود،‌ داشت از هوش می رفت این دختر،‌صداهای اطراف کم کم گنگ و مبهم می شدند ... موبایلش بود انگار ... "‌ آرین؟!‌ " ... نه! الان جواب نمی داد بهتر بود! دلواپس میشد آرین، ‌بعدا یک بهونه جور می کرد براش. شاید هم مادرش بود،‌همیشه ی خدا نگرانِ نغمه است. حواسش نبود،‌تاکسی کمی بالاتر از بیمارستان نگه داشت، اونم چون مسافر داشت و الا که دور می شد،‌ کرایه از دست نغمه به کف ماشین افتاد، فرصتی برای از دست دادن نداشت،‌تمام نای و رمقش روی سینه جمع شده بود،‌خودش و به اورژانس رسوند،‌بوی مواد ضدعفونی کننده و بعد هم الکل در مشامش پیچید، نگاهش به دنبال کمک، به هر چشمی متوسل شد...  آخرین تصویر ذهنش، پرستار سفید پوشی بود که کمک کرد تا لباساش و کم کنه، دل نغمه شور افتاد، اگر دستمال ابریشمی ش گم بشه چی؟!‌ نه قدرت حرف زدن داشت نه توان تکوون خوردن!

یکی گفت: " کسی کیفش و بگرده، ‌شاید شماره ای،‌نشونه ای، چیزی؟! " ...

پرستاری که لباسای نغمه رو توی کیسه پلاستیکی می زاشت، دید که دستمال روی سینه ش مونده و زنی نیست که نشونه های عشق رو نبینه و عطرش و نشناسه ...‌دور از چشم دکتر که داشت دستگاه شوک رو شارژ می کرد، دستمال و تو دست نغمه گذاشت و مشتش و بست ...

" آماده؟! ... حالا ... نشد ... دوباره ... آماده ؟!‌ ... حالا ... " ...

ترسیده بود نغمه ... کاش آرین اینجا بود،‌اونوقت به این دکتر لعنتی می گفت که اینقدر عذابش نده ... این یک طپش قلب معمولی است، خیلی وقتا برای نغمه پیش می اومد، حالا این دفعه کمی شدیدتر! این همه رنج و عذاب برای چی؟!‌ ... اشتباه کرد که اومد بیمارستان، باید به آرین زنگ می زد، آدم هیچ وقت نمیتونه موقع ترس درست تصمیم بگیره ... دلش خوش بود به دستمال ابریشمی، آرین گفته بود که گاهی به این دستمال گردن حسودیش میشه، آخه اینقدر که نغمه اون و می بوسید، فرصت نمی شد آرین و ببوسه... تیزی سرنگ تزریق نغمه رو از خیال آرین پرت کرد،‌خسته شد از این همه فشار و درد ... کاش می شد دستمال و بالا بیاره و ببوسه..بو کنه ... شاید به معجزه ی عشق، ‌زودتر از دست این دکترا خلاص شه!‌ ...کاش ...

در این همهمه و هیاهو، کسی از نغمه چیزی خواست: "بده به من . "‌ ...

‌‌صدای شفاف و محکمی بود و نفس گرمی داشت، به نغمه قدرت داد چشماش و باز کنه، کمی نور چشماش و زد، تا به دیدن عادت کنه،‌ پرسید: " چی رو؟!‌ " ... دست مردانه ای مشت نغمه رو تو دستش گرفت،‌چی می خواست؟!‌ نغمه مشتش و پس کشید،‌ همون که دستمال ابریشمی داشت،‌ کمی زمان برد تا نغمه خودش و پشت در شیشه ایِ اتاق سی سی یو ایستاده بود،‌ تا حالا فکر می کرد توی اورژانس خوابیده! ...

کسی دوباره گفت:

" بی فایده است،‌ اینجوری نمی تونی ادامه بدی؟!‌" ...

به سمت صدا برگشت،‌باز هم همان مرد جوان،‌این بار نه مهربان! ‌به هیچ لبخندی!‌

نغمه عصبانی شد :

" تو اینجا هم دست از سر من بر نمیداری؟!‌ چی میخوای؟!‌" ... نگاه مرد روی مشت گره کرده ی نغمه،‌قفل شد ... نغمه دستش و پشت سر برد تا دستمال و پنهان کنه ... مرد رفت و روی صندلی نشست،‌گفت :

"مگه نمی خواستی از این رنج خلاص شی، تا وقتی لجاجت کنی توی همین برزخ میمونی! " ...

" کدوم برزخ ؟!‌" ...

صدای شیون های زنی از انتهای سالن،‌ دل نغمه رو خراشید ... زنی سلانه و چادرکشان به روی زمین،‌ می افتاد، دو مردی که همراهش بودند،‌بلندش می کردند ... پرستاری برای کمک رفت،‌نغمه هم همراهش ... پرستار که چادر زن رو از روی صورتش کنار زد،‌نغمه مادرش و شناخت و پدرش و آرین رو که صورتش خیس اشک های بی وقفه بود!

پرستار مادر و با خودش برد و آرین به پشت شیشه رفت، مردی که گوشه ی سالن چنبره زده بود،‌با احتیاط جلو اومد و از آرین پرسید: " شما شوهر شین؟! "

آرین به سختی سری به نشانه ی تایید تکون داد،‌مرد به پاهای آرین افتاد:

" آقا به حضرت عباس قسم،‌عین جن وسط خیابون ظاهر شد،‌بچه هام و کفن کنم اگه دروغ بگم آقا ... این سرکار شاهده..بیا گزارشش و ببین، همه دیدن که دوید تو خیابون،‌من داشتم راه خودم و می رفت،‌ سبقتم از اتوبوس غیر مجاز نبود به قرآن ... آقا تو رو به امام حسین قسم ... "

آرین خم شد و مرد رو از روی پاهاش بلند کرد، اشکاش و با سر آستین پاک کرد و گفت :

"‌ برو به همین آقایی که من و بهش قسم میدی التماس کن که عشقم برگرده... میخوام زندگی نباشه اگه نفس ش از نفسم بریده شه !‌... " ...

نغمه خودش و دید که دور از آرین، روی تخت خوابیده و امیدی به زندگی ش نیست الا پاره ای از عطر تنِ معشوق، پیچیده در دستمال ابریشمی که ملک مقرب الهی رو ساعت ها معطل خود کرده بود ... پس می شد با مرد جوان به معامله ی دوباره ی زندگی نشست...

" همیشه باید برگ برنده ی عشق در دست تو باشد ... تا پای جان ..."


ادامه ندارد...

1392/5/30

اَسفل السافلین...! (داستان کوتاه)




سیما، مات و متحیر وسط حیاط ایستاده بود و به همسرش نگاه می کرد. زبانش مثل یک تکه چوب خشک، به کامش چسبیده بود. قدرت تکلم نداشت اما مرد به چشمان از حدقه درآمده و متعجب زنش خیره شده بود.

مرد از اینکه بی سر و صدا وارد خانه شده بود، قصد ترساندن زنش را نداشت؛ خواسته بود از حیاط رد شود و به پشت در سالن که رسید، سیما را صدا کند؛ ولی زن صدای پای او را که پاورچین پاورچین در گرگ و میش سحر، توی حیاط راه می رفت را شنیده و با چاقوی آشپزخانه ای که در دست داشت، آمده بود تا دخل این دزد لعنتی را بیاورد!
- " کسی اونجاست؟ کیه؟! ... "
- "  نترس سیما... منم منصور. " ... سیما مطمئن بود که اشتباه شنیده است:
- "
گفتم کیه؟! ... " ... و منتظر نشد تا جواب دوباره ای بشنود، غیر ارادی و از ترس شروع کرد به فریاد زدن :
- "
دُُُُُُُُُُُُُُُُُزد .... دُُُُُُُُُُُُزد ... " ...

منصور چاره ای نداشت، خودش را به دیوار حیاط رساند و لامپی روشن کرد؛ فریاد سیما در گلو ماند: " دُُُُز ... " ... " د " ...
منصور لبخندی زد و صبر کرد تا سیما حضورش را باور کند و دستی که چاقو را با همه ی قدرت در آن می فشرد و به سمت مرد نشانه گرفته بود، پایین بیاورد. چند دقیقه ای زمان برد تا بازوی سیما سست شد و چاقو از دستش افتاد، حالا همه ی وحشت سیما تبدیل شده بود به ریزش اشک هایی بی محابا با ناله هایی کوتاه از حنجره ی دردمندش! ...
منصور قدمی برداشت، دستانش را برای در آغوش کشیدنِ سیما جلو آورد اما او هنوز از مردش متنفر بود و برای نشان دادنِ عمقِ احساسش، بی درنگ خم شد و چاقو را از روی زمین برداشت، دوباره به سمت منصور نشانه رفت، با صدایی که از فریادها، خش دار شده بود با غیض و تعرض پرسید:
 " -
تو اینجا چه غلطی می کنی؟! رفته بودی که گورت و گم کنی! برگشتی که چی؟! . " ..
-"  آروم باش سیما، امون بده ، اجازه بده بریم توو صحبت کنیم. " ... سیما صورتش را از گریه های بی امان، خشک کرد:

-"  ما حرفی با هم نداریم ... " ... داد زد : " از خونه ی من برو بیرون. " ... و انگار تازه چیزی را به خاطر آورده باشد، با قاطعیت قدمی تهاجمی به سمت منصور برداشت و گفت:
"
انگار یادت رفته که ما دیگه زن و شوهر نیستیم؟! یا همین الان دمت و میزاری رو کولت و مثل بچه ی آدم از اینجا میری یا زنگ می زنم صد و ده ... اصلا نه! ... چرا زنگ بزنم پلیس، همین چاقویی رو که یک ساعت قبل از محضر ... " ... کمی بغض کرد سیما :
"...
توی ماشین به پهلوی من فشار دادی تا سند طلاق رو امضا کنم، تا دسته فرو می کنم توی قلبت، می دونی که بهش می گن دفاع از حریم خصوصی! ... " ... از این راه فرار قانونی که به ذهنش رسیده بود، قدرت پیدا کرد و صداش و برد بالا:
" ...
اینم که ثابت نشه، پاک کردن زمین از وجود نحس تو به هر تاوانی می ارزه آشغال کثافت! ..." ...
منصور خسته و متاصل به یادگاری که بعد از پانزده سال زندگی مشترک ، به روی روح و روان سیما به جای گذاشته بود، فکر می کرد. از نظر او هم، حق با سیما بود؛
هشت ماه قبل که ماجرای عقد موقت منصور با بیوه ی شریکش، نزد سیما لو رفت، منصور سعی کرد در قدم اول با تطمیع و خرید طلا و جواهرات و سند زدنِ یک خانه ی ویلایی و دو دربند مغازه در بهترین پاساژ شهر، سیما را راضی کند و دقیقا روزی که سیما مجاب شد برای حفظ آبرو، حضور یک همسر دوم را برای منصور بپذیرد، بیوه ی جوان، زیبا اما مکار، از منصور خواست که بین او و سیما، انتخاب کند و الا تمام دستکاری های حسابداری و مالیاتی منصور را که موفق به یک اخاذی چند هزار میلیونی از سازمان شده بود را، افشا می کرد و این ... تنها دلیل دادخواست طلاق توافقی بود که از طرف منصور، داده شد اما این بار، سیما بود که زیر بار حرف زور نمی رفت!
منصور ثانیه ثانیه ی روزی که مجبور شد سیما را به بهانه ی مشاوره با یک وکیل به نزدیکی محضر ببرد، به خاطر داشت. رو به روی یک دفتر وکالتِ ناشناس که چند متر با محضر فاصله داشت پارک کرد، فقط یک ساعت فرصت داشت تا سیما را برای امضای برگه های طلاق، راضی کند:
"
ببین سیما، قبل از اینکه با وکیل حرفی بزنیم، میخوام بدونی که این زندگی برای من تموم شده است، پس سعی کن در صحبت با وکیل ... " ... دست سیما تا جلوی دهن منصور بالا اومد:
"
هیس! بیخود خودت و خسته نکن، من حرفام و زدم، اون زنیکه ی پتیاره این آرزو رو به گور می بره که به جای من، توی شناسنامه ی تو بشینه پس اگه من و آوردی اینجا که با میانبر های قانونی تهدیدم کنی، کور خوندی، تا من به طلاق رضایت ندم تو هیچ گُهــ ... " ...

توو دهنی منصور، جمله ی سیما را ناتمام گذاشت. صبر این مرد سر آمده بود، مانده بود بین پتک و سندان، یا باید از شر سیما خلاص می شد و با عقد بیوه ی جوان، آبرو و اعتبار چند ساله اش را می خرید و ثروتی که هنوز نیمی از آن در کشور مانده بود، را حفظ می کرد یا باید همین جا، همین لحظه خود و آرزو هایش را به گور می کرد!
پرونده ای که روی صندلی عقب گذاشته بود را برداشت، از قبل چاقویی را بین برگه ها گذاشته بود، دستش را لا به لای کاغذها برد و چاقو را به دست گرفت، در حالیکه سعی می کرد پرونده از روی دستِ مسلح به چاقویش، پایین نیافتد، تیزی آن را به پهلوی سیما فشرد.
تمام خشم زن در لحظه ی فشار به ترس مرگباری تبدیل شد؛ منصور با هر فشار بیشتر، به او می فهماند که باید از ماشین پیاده شود و سیما پیاده شد، نگاهی به کفش های پاشنه بلندش انداخت، نمی توانست در این فرصت که منصور از ماشین پیاده می شود و به او می رسد، فرار کند! در لحظه تسلیم شد، به محضر رفت، تمام برگه ها را در سکوت تمام امضا کرد،حتی منصور حق حضانت پسر ده ساله شان را هم بی هیچ هماهنگی، به سیما داده بود! بعد از جاری شدن صیغه ی طلاق، به خانه برگشتند، منصور منتظر ماند تا سیما لوازم شخصیش را جمع کرد، چمدانی هم برای پسرش که هنوز مدرسه بود، بست و بعد او را به خانه ی ویلایی که ماهها قبل برایش خریده بود، برد. گفت که پسرش را خودش از مدرسه می آورد و آورد ... تمام!
از آن روز تا حالا، شش ماه می گذشت و هنوز سیما از شوک و افسردگی در نیامده بود، چه برسد به ببخش و گذشت!
آرام به سیما نزدیک شد، مطمئن بود که حمله نمی کند، روحیه ی محتاط و ملاحظه کارش را می شناخت، مچ دست زن را گرفت و دست دیگرش را به دور او حلقه کرد و به آغوش کشید، خوب می دانست دارد چه میک ند؟! انگشتانش را مهربان اما محکم در انگشتان سیما فرو برد تا چاقو از دستش افتاد، عطر تن منصور که در روح خسته و دلتنگ سیما فرو نشست، تازه یادش آمد، باید داد بزند و مقاومت کند... دیر بود، منصور با بوسه های پر از ولع و بی امانش راه هر اعتراضی را بست! ... سیما نمی دانست چرا در مسیر ایوان تا اتاق خواب تمکین محض بود اما منصور آمده بود برای همین کار!... آمده بود تا تجاوز کند به حریم امنی که سیما بی حضور یک مرد برای خودش ساخته بود؛ منصور خودش را، از تمام تصویرهای ذهنی ساخته شده با قابی از ورود ممنوع، از تمام سیم خاردارهای تنفر، از میان تمام خاطرات لجن گرفته در افکار سیما، با حربه ای از غریزه ی شکننده ی زنانه، عبور کرد تا به سرای لطیف احساس برسد، همان که در وجود هر زنی، بالقوه است!
منصور برای همین آمده بود تا دوباره به آغوش ناز سیما بخزد و نیازش را بردارد و برود ... سیما هنوز هم در تمکین بود تا وقتی که غرش های مردانه و کوتاه منصور در گوشش آرام گرفت و بعد با خودش فکر کرد، حالا وقت آن است که این مرد را برای همیشه به این تخت زنجیر کرد! به این زن! به این خانه! بلند شد تا لباس بپوشد به آشپزخانه برود که منصور بازویش را گرفت و نگذاشت:
"
بخواب سیما، باهات حرف دارم. " ... سیما نشست و نگاهش کرد. منصور پرسید:
"
فکر میکنی بتونی من و ببخشی؟! " ...
 " -
عجب حماقتی!" ... سیما با خودش فکر کرد!
منصور فکر زن را خواند و گفت : " نگو که، اگر نمی بخشیدمت باهات نمی خوابیدم! یک نشونه ی محکمتر می خوام. " ...
سیما دلگیر شد که منصور نیاز و شهوت زنانه را به رخش کشیده است! رو بر گرداند، از دلش گذشت که بگوید: " نه، نمی بخشمت. " اما صدای پسرش که همیشه عادت داشت، قبل از طلوع آفتاب بیدار شود تا دارویش را بخورد، منصرفش کرد، به خاطر تنها فرزندشان هم که شده باید این مرد پشیمان را بخشید. اما چیزی نگفت، لباس پوشید، به اتاق فرزندش رفت تا دارویش را بدهد، از اتاق که بیرون آمد و در را بست، کسی زنگ خانه را زد، به سمت آیفون رفت، کسی جلوی دوربین دیده نمی شد:
 "-
کیه؟! " ...
مردی با لباس نیروی انتظامی جلو آمد، پرسید:
"
خانم سیما بخشی؟ "
 " -بله، خودم هستم. "
"
ممکنه تشریف بیارین دم در؟ "
آیفون رو گذاشت، چادر نمازی که همیشه تا کرده روی جا لباسی بود را به سر کشید و محکم گرفت تا ساق های برهنه اش دیده نشوند، در را باز کرد. مردی مسن با کت و شلواری رسمی
جلو آمد، کارت شناسایی نشان داد، افسر اداره ی آگاهی بود، بعد از سلام و عذر خواهی پرسید:
"
شما همسر سابق آقای منصور صابری هستین! درسته؟ "
حتما آمده بودند دنبال منصور، سیما با تردید جواب داد: " بله "
افسر زیر چشمی درون حیاط را پایید و دستی به درون جیبش برد، پرسید: " تنهایین؟ "
سیما احتمال داد حکم بازرسی منزل باشد، نمی توانست دروغ بگوید:
"
نه، پسرم ... " ... به همین اکتفا کرد! ... افسر عکسی را نشان سیما داد:
"
ایشون همسر شما هستن؟ ... ببخشین! منظورم اینه که بودن؟ "

عکسی از منصور بود، جواب داد:
 "- بله! چطور مگه؟! اتفاقی افتاده؟ "
"
بله، لطفا آماده شین و همراه ما تشریف بیارین."
قبل از اینکه سیما چیزی بپرسد، زنی با یونیفورم داخل حیاط شد، سیما گفت:
 " -
کجا باید بیام؟! " ... افسر که حالا به حضور مامور زن، دلگرم شده بود، گفت:
"
متاسفم خانم بخشی، ما تقریبا یکسالی هست که همسر شما رو تعقیب می کنیم اما دیشب که موفق به دستگیری ایشون شدیم، در بازداشتگاه خودکشی کردن، به حضور شما برای تکمیل صورت جلسه نیاز داریم. " ...
سیما صدای قلبش را نمی شنید، صدای نفسش را هم ... به کمک زنی که کنارش ایستاده بود به اتاق خواب رفت تا لباس بپوشد، هنوز منصور آنجا نشسته بود، منتظر جواب سیما بود که بداند " آیا می تواند منصور را ببخشد؟ " ...


1392/06/13

 

" دیو سیاه و قرص ویاگرا ! ... " ... داستان کوتاه

دیو سیاه و قرص ویاگرا ...!!!

 

چند روز پیش داشتم فکر می کردم "چرا من در تمام عمرم هیچوقت هیچ جایزه ای نبردم ؟!" منظورم از هیچ جایزه ای، دقیقن هیچ جایزه ای هست. سال ها طول کشید تا بفهمم که اون جایزه های رنگ  و وارنگی رو که توی دوران دبستان و سر صف با افتخار و سوت بلبلی و خر کیفی بهم می دادن رو در اصل خوونوادم تهیه کرده بودن و من خنگ فکر می کردم از بس که خوب و خوشگلم، هی چپ و راست دارن بهم جایزه میدن !

البته خدایی هست! .. درسم هم خوب بود، خیلی هم خوب بود اما خب ... ببین اینجوری وقتی سالها می گذره، حالا هر چند سال که فکر کنی، وقتی این و می فهمی که جایزه و دست خوشی رو که بهت دادن اونقدر که فکر می کردی اورژینال نبوده، یه جورایی احساسی به آدم میده شبیه "حس خرکلاهنگی "!... توضیح اینکه این حس ترکیبی هست از احساس خریت و کلاه بر سررفتگی که بنده مفتخرم به  شیوه خودم و خیلی بهتر از فرهنگستان زبان و ادبِ پرت و پلای فارسی، کلمه اش رو ابداع کردم !

****

یکی از همین حس ها...

سال ها پیش از اینا زمانی که بنده تازه وارد این شرکت شده بودم و کارمند دون پایه ایی بیش نبودم  و تمام ذوق و شوقم این بود بواسطه دوستان جدیدم بتونم خودم و بالا بکشم - ارواح شکمم- ؛ اما از بد روزگار افتاده بودم وسط یه مشت بظاهر مهنچس، نه ببخشین مهندس، ولی در واقع همگی یک از یکی ارازل تر...

یه آبدارچی داشتیم به اسم مراد؛ مراد که ساکن روستاهای اطراف بود، حدودن 65 ساله با ظاهری ژنده و زاقارت و البته بی دندون ... و میشه گفت به معنی واقعی کلمه ویران..!

مراد همیشه از دردهای نداشته و انفاکتوس های نزده اش می گفت، طوری که احساس می کردی بدبخت ترین آدم روی کره خاکیه و تا اینکه پاش و از دفتر بزاره بیرون‌، الانه کاپ و مدال بدبختی های عالم هستی رو بندازن گردنش، تمام علت های ناکامی هاش رو، خانواده ش  می دانست، می گفت 11تا بچه داره و یک زن به اسم صحبت خانم.حدودن 60 ساله...

امان از صحبت خانم....!

یه روزی از روزهای فصل بهار، دور هم با همکارا نشسته بودیم و بزم مراد گرفته بودیم، بحث این بود مردا و زن هایی که به این سن می رسن با تعداد بچه و حس و حال و فضای روستایی هنوز هم آیین پیغمبری شب های جمعه رو برگزار می کنند یا نه؟!... یکی می گفت: " اینا رو اینجوری نبین، گرگین واسه خودشون. "... یکی می گفت: " بابا باید شمعک بزنه زیرش یا داربست فلزی ببنده! "...  یکی می گفت: " من خونشون رفتم، تو تمام اتاقهاش ون دمپایی ابری بود!" ...

خدایا توبه!...

خلاصه همه ی استعدادها شکوفا شده بود، طوری که اتاق خواب و مراسم پر فیض  مراد خان و صحبت خانم را هم برای هم ترسیم می کردیم!

به زعم بنده ایشون نه توانایش و داشت و نه امکانش و چون حداقل از این 11 بچه، 4 یا 5 تاشون هنوز تو خونه ی روستایی باهاشون زندگی می کردن و انجام این فریضه مشکلات خاص به خودش را داشت.

و تازشم، تقی به توقی اگر می خورد، سالی یک بار هم انگری بردز بازی نمی کردند، آنهم به مدد و گردو و شیر و عسل و خامه رسمی  و محلی و صد البته  اورجینال...!

 

شب جمعه یکی از ماه های سال...

 

 صحبت خانم.: مراد چنی به چونی آبرا ..از هفت  یا هشت سال پیش تفنگ سر پرت، پر از باروت کردی، وقتش نرسیده شلیک کنی؟!

مراد: بخف بووا !  باروت هم باروت های قدیم..دیه نم زده..تازشم فنر  گلنگدنش از جا در رفته ...باس برم پیش حکیم باشی..

 

بماند برای بعد ها ادامه مکالمات این دو گل حسرت بدل...

 

خلاصه :

 

می دونین یکی از عادت های بد و زشت مراد این بود همیشه از زیر کار در می رفت، می گفتی تی بکش، میومد شرتان پرتانی می کرد که مجبور می شدی خودت تی و ازش بگیری، بعد بعنوان تمرین بهش یاد بدی چطوری کار می کنه ! و حتمنی که آی کیو اونم در حد این بود که فقط  با دعای پدر و مادر مرحومش زنده مانده بود تا به حال، چه برسه بخواد چیزی رو بهش یاد داد...

 

یه روز صبح، طبق معمول هر روز ساعت 9،  اولین سینی چایی رو ریخت و آورد توی اتاق و مثل همیشه شروع کرد آه و ناله و اینکه چند روزه کمر درد خیلی اذیتش می کنه و نمی تونه کارای عادیش و انجام بده..و اینا...

ما هم گوشمون پر بود از حرفاش‌، محل ندادیم تا زودتر حرفاش و تمام کنه و بره بیرون؛ به محض این که رفت یک فکر خطرناک و شیطانی مثل رعد از خاطرم گذشت. گفتم: " بچه ها اگه مراد کمرش درد می کنه یه قرصی چیزی بهش معرفی کنیم، من می دونم این کمر درد ریشه در همان مراسم آیین پیغمبری شب های جمعه داره ها ! " .....

فورن یکی از مهنچس ها، انگار کشف جدیدی کرده باشه،  گفت: " من دارم.. !من دارم...! "

گفتم: " چی داری تو؟! " ...

فورن با افتخار از توی  کیفش یه قرص آبی درشت  در آورد گذاشت رو میز؛ گفتم:

" چیه این؟! " ... گفت: " ویاگرا..!!! "

خدایا توبه...ویاگرا !!!... ویاگرا رو اگه بزاری لای کفن مرده، سنگ لحد و سوراخ میکنه!.....

مارو بگی، شیطنت مان گل کرد، گفتیم به بهونه کمر درد بدیم مراد بخوره، هم فاله هم تماشا! ....

مراد و صدا کردن، گفتن: " مراد یه لیوان آبم بیار و بیا، بچه ها قرص مسکن کمر درد با خودشون دارن." من، خوشحال،  فورن گفتم: " نه... نه... چایی بیار زودتر اثر کنه! " ....

چشم تون روز بد نبینه! چنان با اشتیاق قرص و انداخت بالا که نگو! ... چایی رو هورت کشید بالا و گفت: " دست تان درد نکنه! ... به خدا 3 شبه نخوابیدم از کمر درد. "...

ما رو بگی ... هووپ هم دیگه رو زیر چشمی می پاییدیم!... توی دل مان کله قند بود که آب می شد...خدایا توبه! ...

هنوز یک ربع بیشتر نگذشته بود، آخرین نفری که مراد رو دیده بود، گفت: " رنگ و روش سرخ شده، عینهو  زامبی ها، چشاش قرمز... و روم به دیوار...از اونا! " ...

 رفتم آبدارخانه، دیدم مراد رفته توی آبدارخانه و درب رو از پشت قفل کرده ... صداش هم در نمیاد... گفتم: " مراد خوب شدی؟!" ... فقط گفت: "  مهندس من خوبم... خوبم ! "

تا یک ساعتی اونجا مانده بود و بعد دیدم یه برگه مرخصی ساعتی گرفته دستش، اومد سراغ ما؛ گفت: " اگه میشه برم خانه استراحت کنم! "...

ما رو بگی نتونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم، سریع امضاش کردم و زد به چاک!...

بنا به گزارش دیگر همکاران، قبل رفتن، یک زنگ هم به خانه زده بود گویا ! ... با صحبت خانم حرف زده، البته هیچکی از مکالمات اون لحظه خبری نداره!!!

 

مراد: صحبت! گوش بیه...الو.. صحبت ...

صحبت خانم: ها چی میگی مراد؟ ...هی طوله سگ اون جارو برقی رو خاموش کن بینم بووات چی میگه؟ ...

مراد : الو...گوش بده فقط  آنا... یادته گفتی تفنگ سر پر اینا...الان وقت عملیاته...بچه ها رو بفرس سرِ زمین تا نیم ساعت دیه میام خانه!....

صحبت خانم متعجب: ها ها... چه غلطی می کنی تو؟ ... اینوقت سر صبی، کجایی مگه نرفتی شرکت؟ رفتی پیش حکیم باشی؟!!!

مراد: کافر کفر نگو...کاری گفتم و انجام بده وقت نداریم.....

صحبت خانم خوشحال:...الو الو الو از اون پلاستیکی های طعم دار هم با خودت بیار... نمیخوام دوباره! ....

مراد: خو....میارم!

 

تا بحال هیچکی از اتفاقاتی که  اون روز برای مراد رخ داده، خبری نداره!

فردای آن روز، دیدنی بود قیافه مراد...سر حال ... صورتش و اصلاح کرده بود، لباس نو پوشیده بود و با دم ش گردو می شکست!

به جای چایی، قهوه دم کرده بود...تی  می کشید مثل میگ میگ... طوری که چشای ما همه زده بود بیرون مثل شِرِک ...دیگه نه خبری از درد و آه و ناله بود... نه از زیر کار در رفتن...حرف گوش کن و سر به زیر!...حداقال 30 سال جوون تر شده بود...

از خوبی های  و خاطرات خوش توی زندگی می گفت و سر حال شنگول...

البته نا گفته نماند هفته بعدش روز چهار شنبه اومد سراغ این رفیق ما و گفته بود: " از اون قرص های کمر درد داری؟! فکر کنم شب جمعه دوباره بخوام کمر درد بگیرم و میخوام علاج واقعه رو قبل از وقوع بکنم! ".....

حالا من موندم فکر شیطانی و لحظه ایی و آنی من،  چطوری می تونه باعث خیر بشه؟ باشد که صوابش را برایمان بنویسند!....

اصلن کار خوبی کردم یا نه؟!!... لایق جایزه بردم یا نه برای این کارم؟!

کار کمی نیست یک پیر مرد و پیره زن روستایی رو، بوسیله تکنولوژِی و حس خر کلاهنگی! به کام برسانیم! ...

تنکیو فکر شیطانی...تنکیو رفیق ...تنکیو سو سو ماچ مخترع ویاگرا...!

بین خودمون بمونه ترس عجیبی هم دارم از این روزی که بنده هم پا به این سن بزارم و لازم باشه مچل دوستام بشم....ها هاها... اما همواره به علم و تکنولوژی اعتقاد دارم، خصوصن توی این قضیه...!

****

غرض از نقل این واقعه اینه شاید باورتون نشه .. به قول یکی از دوستان من اگه ادامه داده بودم  به این حس، و دیگر مراحل پیشرفت به سمت و سوی قلل موفقیت رو با اون پتانسیل و استعداد و نیاز طی کرده بودم، الانه یا رییس جمهور آمریکا بودم؟! یا نماینده سازمان ملل در سوریه !! یا خلاصه یه کاره ی خیلی کاره ای و دیگه درگیر و گرفتار این حس مزخرف خر کلاهنگی هم نبودم، چرا که اصرار بر موفقیت، خودش تداوم موفقیت رو به همراه داره و طبعن اون موقع جایزه پشت جایزه بود که بهم می دادن !

در قسمت تاریک وجود هر کدوم از ما دیو سیاه و قدرت طلبی زندگی می کنه، مادامی که مهار اون به دست ما هست، می تونیم زندگی کنیمع بی اون که به خاطر گرفتن جایزه به کسی آسیبی بزنیم و وای به حال اون روز که مهار ما به دست اون دیو بیفته! ... اون وقت شاید جایزه بگیر شدن دم دست ترین تعریف از موفقیت به حساب بیاد و لذت زیادی بهمون بده اما، نه اون جایزه و نه لذت کسب کردنش، به تمامی متعلق به ما نخواهد بود! ... قسمت اعظمش متعلق به اون دیو سیاه هست که به وقت حساب و کتاب، البته در ناکجایی بی نشون گم و گور میشه و ما باقی خواهیم موند با جایزه ای که دیگه به کارمون نمیاد و سوالاتی که باید به تنهایی جواب بدیم !


 

ادامه مطلب ...

لبی با طعم تمشک ( داستان کوتاه )

" لبی با طعم تمشک " ( داستان کوتاه    (

 

توی آغوش من جمع شد و موهاش و دسته کرد :

" باز هم این چکاوک های فضول !!!  نشد یه روز صبح فرصت بدن من با بوسه ی تو از خواب بیدار شم ..." ...

به خودم فشردم ش:

" سفارش من و انجام می دن گلم. "

چهره ش و به نشانه ی تفکری عمیق در هم کشید و یه چشم و کوچکتر از چشم دیگه گرفت :

" چطور؟! " ...  بینی م و مماس نوک بینی ش کردم :

" نمیدونی چه لذتی داره وقتی خودت و به خواب می زنی و با چشمای بسته و لبای سرگردون،  دنبال صورت من می گردی تا بوسه ام رو جواب بدی... "

هیچ وقت بازیگر خوبی نبود، خجالت کشید : " یعنی همیشه می دونستی ؟! " ... خندیدم و یه جور متفاوت ماساژش دادم تا برای صبحونه آوردن، بهانه نداشته باشه... بلند شد..لباس پوشید و از اتاق رفت بیرون ...

به این سحر خیزی عادت داشتیم... به این که چای صبحگاهی رو با هم بنوشیم ... هنوز یک ساعت وقت داشتم ... پشت میز کار نشستم  و دفتر نگارشم و باز کردم... از پشت سر دستاش و دور م حلقه کرد... :

" یه دوش بگیرم قبل از صبحونه ؟! " ...

لبخند زدم و گفتم که منتظرش می مونم ...  نوشتن از گلواژه های این دلداده، انگیزه ی زندگی بود برام ...قلم دست گرفتم ...

*** 

دلکم، باز هم صبح را به ناز بیدار شد :

" از چکاوکان دلگیرم ... همیشه سحرگاهان، حواس مرا از رویای تو پرت می کنند، مرا که در خیالت آرمیده ام ...

از خورشید هم... که شبنمِ نشسته از نفس های تو را بر مژگانم،  تبخیر میکند ... 

از ابرها ، که از روی آفتاب می گذرند و سایه ی تو بر تنم محو می شود ... 

از این چنار پشت پنجره، که لانه ی عشق گنجشک کان پر سر و صداست ... ریتم بوسه های تو را به هم می زنند ... 

از ساعت ، از عقربه های دور و نزدیک که (هفت) را زاویه می کنند تا تو را به جاده کشند از این خانه ! ... "

بوییدمش به رسم لب و غنچه های رز سرخ :

 " عزیزکم! نازت به جان من ... قهوه و شکر می خواهی برای صبحانه یا شیر و عسل؟! ... "

" میل ندارم ! ..." ... میز چیده ی صبحانه را کنار تراس کوچک خانه، نشانش دادم :

" دلت به حال من نه! ... به چشمان منتظر این ارکیده های سپید و نسرین های صورتی، رحم بیاید! .. " ... در خود پیچید:

" مگر آن حوض آبی با ماهی های طلایی و شمعدانی های قرمز، دلشان برای من  رحم آمد ؟! ... این سفره ی عشق هم پیِ بهانه ای می رود ! " ...

می فهمیدم ش :

" دلت بهانه های کودکانه میگیرد جانکم ...  " ... 

باید پنجره را برایش باز کنم، شاید هُرم نفس تابستان او را از پیله ی ساتن لباس خوابش بیرون کشد ... که می کشد! ...

حق با او بود ... از این خیابان های یک طرفه،  هر که می رود، از کوچه ی کناری بر می گردد به خانه! ... هر الهه ی عشقی که روزانگی کند در این صحنه، دلش می لرزد ...

 گفتم ش :

" برویم کوچه باغ های خاطره؟!  ... یک امروز ، برای تو، زندگی تعطیل! ... " ...

لب ش شکفت : " با همان جیب های پر ؟! " ... به راه دلم آمد ... خندیدم :

" با همان کِشته های شیرین که نم می کردی به کامت !  " ... دستم را خواند :

" که دوباره قلاب زبان بیاندازی برای بیرون کشیدن شان ! " ... قهقهه زدم :

" که چقدر هم بدت می آمد تو ! " ... یادش آمده بود آن روز ها :

" خب!... شکارچی بی رحمی بودی! ... گیسوان خودم را کمند می کردی ... "

موهای کمندش! ... چه ماهرانه برای ابد پای مرا با آن ها بست :

" چه نا مهربانانه آن تیغ تیز را به قد موهایت کشیدی، شبی که از تو، زیر نور ماه، راه می جوییدم  برای به بر کشیدنت ..."... 

ذوق از دلش بر آمد برای آن روزی که مرا به زانو درآورده بود :

" مستانه می خواندی! ... " نیش ش به مستی باز بود... جوابش دادم :

" گناهش پای آن پوست سفید که چون سر زمین های بکر نا مکشوف مرا به بلندای سینه و قوس کمرت فرا خواند ! ..." ... این بار به زیر آمد در این نبرد :

" تو اما مرد جنگجوی بی حصاری بودی با ته ریشی که دخترانه ی مرا شخم می زند در مسیر زبان سوزانش! " ... دل جوییدم از او :

" تو تجسم تمام عاشقانه های شاهنامه بودی ... "   ... نرم شد :

" مادر بزرگ از سودابه و رودابه می گفت تا زال و سیاوش تو حواسشان جمع شود که نشد ... "

یادم آمد : " پدربزرگ همیشه شاکی بود از من که اسیر این آهو بره بودم ... "

اعتراف کرد : " تو برایم یک وحشی ِ رام بودی ... همین و بس " .... 

سرم درد می کرد برای ناز کردنش :

" دلبر من

تلخ است که دریغ کنی طعم  آن کال نرسیده ی بوسه های نو جوانی را ...

یواشکی و دزدانه بود مزه اش ...

با لمس های کوتاه و اتفاقی ...

در بازی های قایم باشک که همیشه  پشت آن بیشه ی خر گوش ها بود ...

که ناغافل می شدن با ریسه خنده های ما در اتاق خواب شان ...

در وقتی که به غفلت می رفتند نگاه پرسای بزرگتر ها... که این ها کجا رفتند !...

باز هم کسی نیست ... بیا کنج آغوش هم را بدزدیم ...با عطر تنت که در نمور این دالان های خاطره، سمفونی می شود با ضربه های پیاپی من و کُر جیغ های تو ...

بیا این سرباز فاتح را در رژه ی اندامت به مدال افتخاری از وفاداری، مفتخر کن ...مرا که در سان دیدنِ چشمان خمارت، به زانوی شکست در می آید ... "

چیزی یادش آمد :

"چرا همیشه در بازی ِ با من بازنده ای؟! ... به پاس آخرین بُردَت ؟!... " ...

" یادم نیست... " ... اما دلکم خوب یادش بود :

" عشق من !

بازی نور و منشور را یادت نیست؟! ... اشک مرا با نوک انگشت کوچکت، از روی گونه بر می چیدی و مقابل نور ارغوانی خورشید می گرفتی ... طیف ها را می شمردم برایت ...هر کدام زود تر این رنگ را در دیگری می جست، زودتر می بوسید ... تو برای من هفت رنگ  بودی که از چشمانم می جوشیدی و زندگی را رنگین کمان می کردی...

می شمردم قرمز،  نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی... همه را به عشوه می باختم جز لبانت را : " که چه معنا دارد مرد لبانش هوس تمشک بیاورد؟! " ... آن بوسه ی دندان گیر یادت نیست؟!

می شمردم و می بوسیدی.. تا خورشید غروب می کرد و تو، بدرود... تا درودی دیگر ... "

به هر خدا نگهدار، اشک عشق می فشاند به پشت سرم ... چشمانش باز هم به نم نشست از ترس دوری ...

به بـَر فشردمش :

" عزیز جان ...  بدرود جای خالی سیمای تو.... در حلقه ی چشمان من است .. نیاید روزی که خورشید بی حیا....  بی رخصت چشمانت طلوع کند ..." ...


این عاشقانه ها پایانی ندارد!