عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

وحم / قسمت دوم

یوسف را دوست دارم. هیچ شباهت شخصیتی و رفتاری با هم نداریم اما این تضاد، تنها دلیلی نبود که جذبش شدم؛ اعتماد به نفسش مثال زدنی است، به طرز عجیبی خودش را دوست دارد، همین مردی که هست، اصلا هم برایش مهم نیست دیگران رفتار و گفتارش را چطور قضاوت می کنند، این جسارتش را دوست دارم. عجیب هم سر به هواست اما، این هم گفتن دارد که عمیق است، ژرف است، لایه های درونی وجودش هنوز نامکشوف است و این نقطه ی عطف ماست، این که کسی ما را درک نکرده است.

بر عکس یوسف، من آرام ام و سر به زیر. محجوب و محفوظ به حیا. شاید مثل یوسف مهربان باشم اما محبت من گاهی از سر مداراست نه چون یوسف از رأفت قلب؛ ولی خب در عوض وقتی من عصبانی می شوم، باز هم در مرز مدارا می مانم اما یوسف به وقت خشم دیگر رَبّ و رُبّ سرش نمی شود، از یک کنار رگ و ریشه ی طرف را می خشکاند!

ده سالی می شود که می شناسمش. در یکی از همین شب شعرها با هم آشنا شدیم. اوایل وبلاگش را می خواندم. دقیق و با وسواس؛ مرد بود اما نوشته هایش با روح و روانِ زنانه ام چنان بازی می کرد که برای ساعت ها از زندگی و دردها و تلخی هایش رها می شدم.

آن روزها خسته بودم؛ خیلی؛ از خودم؛ از بهنام؛ از نداشته هایی که شده بودند پیراهن عثمان و هر روز یکی از کَس و کارمان، پرچم می کرد و روی اعصاب مان رژه می رفت.

آن روزها دلم می خواست بمیرم؛ از بس بی جان بودم و ندار؛ دستم خالی بود از قدرت و زبانم قفل بود از فحش و ناسزا تا بر سرِ کس و ناکس بکشم و حنجره ام را از بغض خالی کنم، قلبم را از تنگنا.

آن روزها تنها بودم؛ نه مثل الان که بهنام کنارم هست؛ آن روزها هم بود، اما حضور نداشت؛ جسم خسته و گرسنه و خواب آلودش را می آورد خانه؛ بهانه گیر و بداخلاق؛ کم حرف بود؛ اگر هم صدایش در می آمد، دعوایمان می شد.

آن روزها، چند سالی بود که دکتر ها جواب مان کرده بودند؛گفته بودند تنها شانس بچه دار شدنمان عمل زیفت است، همان لقاح مصنوعی.

آن روزها، عمل ها هم جواب نداده بودند و بهنام نمی خواست باور کند که من بی گناهم.

چند ماهی از آشنایی من و یوسف گذشت تا این ها را به او گفتم؛ بعد از اولین چت  کردن مان که درباره ی نقد یکی از شعر هایش بود، حرف به خودمان کشید، به زندگی مان؛ به شریک زندگی مان؛ به این که بهنام مرد خوبی است اما تلخ است؛ دست خودش هم نیست؛ دلیل دارد؛ از دلیل هایش برای یوسف گفتم و او گوش داد؛ کاری که بهنام بلد نبود.

یوسف هم خیلی چیزها بود که از مردها می گفت و من نمی دانستم. این عطش برای دانستن و سیراب شدن من، با دوستی یوسف،‌ با حرف ها و شعرهایش، همان شد که بعد از گذشت ده سال هنوز نور چشمی من است.

 این خلاصه ی داستان من و یوسف است، که تا به امروز هرگز برای کسی تعریف نکرده ام .

" سلما! شام سرد شد. ول کن اون دفترچه رو، خسته نشدی از نوشتن؟!‌"

بهنام حسود است؛ حتی به این دفتر و خودکار. بروم تا نیامده است نوشته هایم را بخواند.

.

.

.

شام از دهان افتاده است، نیم ساعتی هست این لقمه از کباب دیگی را گرفته ام و میانه ی راه دهانم مانده است. دلم ضعف می رود از گرسنگی اما حالت تهوع دارم؛ از اضطراب است، دلشوره و دلواپسی.

بهنام هم فهمیده است اما به روی خودش نمی آورد. لقمه را از دستم می گیرد و سفره را جمع می کند. نور خانه را کم نمی کند، یعنی نمی خواهد بخوابد.

روبه روی کتابخانه ایستاده است و دنبال چیزی می گردد. کتاب نخوانده ای ندارد، پس چه می خواهد؟! می پرسم: " چیزی لازم داری؟‌"

جواب می دهد: "‌کتاب شعر یوسف حسینی کجاست؟!‌"

دلم هری می ریزد پایین هرچند  او یوسف را در حد همین کتاب شعر می شناسد؛ از هیچ چیز دیگر خبر ندارد، حتی وبلاگش؛ اما بهنام را چه به شعر خوانی؟!

نگاهم را از زیر مبل می دزدم، جایی که کتاب را پنهان کرده ام. آخر این عصرهای پاییزی بی شعر های عاشقانه ی یوسف نمی گذرد.

انگار بهنام هم این را فهمیده است که وقت های دلتنگی و دلواپسی، آرامِ قلب من چیست؟!

می گویم :  " همان جاست،‌درست بگرد! "

سرش را پایین می اندازد و با تحکم می پرسد: "‌کجاست؟!‌"

بغض می کنم و می پرسم : " که چه؟!‌"

بر می گردد و نگاهم می کند؛ لبخند ماتی می زند و می گوید : " که هیچ! شب بخیر."

چراغ ها را خاموش می کند و به اتاق خواب می رود.

ده دقیقه است که می لرزم؛ نه از خشم یا ترس؛ نمی دانم اسمش چیست اما دلیلش، شنیدنِ اسم یوسف بود از دهان بهنام.

قلبم که آرام می گیرد، می روم سر وقت کتاب؛ می گذارمش درون کتابخانه، جایی که راحت به چشم نیاید!

می دانم تا پیدایش نکند، دست از سر من بر نمی دارد، دوباره می آید پی اش!

میان تاریکی، کورکورانه می روم توالت، در را پشت سرم می بندم. کشوی میز توالت را بیرون می کشم. به آخرین " بی بی چک " مانده، نگاهی می اندازم، لمسش می کنم؛ هزارباره دستورالعمل روی آن را می خوانم؛ خدایا! می شود این بار، خط دوم، آبی کمرنگ!

ناگهان در باز می شود؛ بهنام است؛ با چشم های قرمز و خیس!

" بی بی چک " را از دستم می قاپد، می اندازد توی سنگ توالت و سیفون را می کشد، در را می بندد و می رود.

در کمد را باز می کنم‌، دستکش های ساق بلند گل مریم را دست می کنم و تا جایی که می شود توی چاه، به دنبال " بی بی چک " می گردم؛ نیست؛ رفته است پایین؛ رفته است فاضلاب؛ رفته است جهنم! گُه بگیرد این زندگی را گُه!

.

.

.

تا خودِ صبح توالت و بعد حمام را با تیرک و پودر و وایتکس شستم. شاید یکی از آن گازهای خطرناک متصاعد، دامن گیرم شود، نمی شود.

تا شد، سرفه کردم و عق زدم بی آنکه یکبار بهنام بیاید.

به درک! فردا برای یوسف تعریف خواهم کرد اما اول، می روم یک " بی بی چک " می خرم، بعد به یوسف زنگ می زنم. می ترسم اگر اول بگویم،‌اجازه ندهد، ‌دوازدهمی را دوباره بخرم. شاید بگوید " حکمتش این بوده که صبر کنی." اما دیگر طاقت ندارم.

به بهنام ثابت می کنم من آن زنِ روانی و مالیخولیایی نیستم. به او نشان می دهم که مادر شدن برای من عقده نیست، یک امکان است! یک معجزه!

 

ادامه دارد.



امیر معصومی / صیلویا پلاط

یست و هشتم فروردین نود و چهار

وحم / قسمت اول

" وحم "

 

صدای آواز خواندن " بهنام " از حمام می آید؛ هنوز درگیرتحریرِ این بیت بود که :

" تا کی بی تو بود/از غم خون/دل من"

" تاهاها که هه هی  بی هی هی تو بود / ا هه هر غه هه هم خو هو هون دل من " .....

 

من " سلما " ، همسر سی و پنج ساله ی " بهنام " که بعد از هجده سال، زندگی مشترک، هنوز در حسرت مادر شدن، مانده ام؛

خسته از تمرین های تکراری بهنام، با احتیاط از روی تخت بلند می شوم. امروز نهمین روزی است که دوره ی ماهیانه ام عقب افتاده است. اول نیم خیز می شوم روی آرنج چپم، بعد پاهایم را از تخت آویزان می کنم. از جایم بلند می شوم. دیگر یاد گرفته ام که موقع بلند شدن، از عضلات کمر و شکم استفاده نکنم تا مبادا روی جنین احتمالی که شاید این بار هم دل آمدن به دنیا را نداشته باشد، فشاری بیاید.

اما امید و انتظار است که سالها مرا در این خانه ی بی روح، جوان و سرزنده نگه داشته است. هنوز هم هر کس مرا در نظر اول می بیند، زن جوانِ بیست و چند ساله ای دیده می شوم. خیلی لذت دارد وقتی کسی در ایستگاه مترو یا صف نانوایی در اولین سوالش می پرسد :

" ازدواج کردی؟ "... این یعنی هر زمان به سرم زد تا بهنام را به امیدِ ازدواج دوباره و تحقق آرزوی مادر شدنم ترک کنم، شانس زیادی برای جذب مردان جوان خواهم داشت.

بر می خیزم، موهایم را گیره می زنم و نگاهم را از آینه می گیرم. ساعت شش بعد از ظهر است. چای عصرانه حتما باید کله مورچه باشد. طعم گس و تلخش را دوست دارم. بهنام نمی پسندد، مهم نیست. برای خودش نسکافه درست کند.

صدای آوازش نمی آید. پشت در حمام می روم، در را باز می کنم، حوله هست اما خودش نیست؛ از داخل اتاق خواب داد می زند که : "من اینجام! "

جواب نمی دهم، لبخند می زنم، مردک بی شرف! بارها گفته ام برهنه از حمام بیرون نیا! می داند در برابر سینه ی پشمینه و ستبرش، خوددار نیستم؛ او هم همین را می خواهد، این که هنوز نم بدنش خشک نشده است، وقتی برای بوسیدنش می روم، مرا به دام آغوشش بکشد.

اما این بار فرق می کند، باید احتیاط کنم. فردا می شود ده روز. با اطمینان بیشتری می شود

" بی بی چک " را استفاده کرد. می روم سراغ میز توالت. کشو را بیرون می کشم. هنوز یکی دیگر دارم. آخرین بار دوازده بسته خریده بودم . با خودم شرط کردم که اگر این ها تمام شد و جوابی نگرفتم، برای همیشه قید مادر شدن را بزنم. به " یوسف " هم قول داده ام. سرم برود، قولم نمی رود.

 

ادامه دارد...


*** 

پی نوشت:

وحم: آرزوانه ی زن باردار ( به معنای ویار جماع داشتن هم آمده است )



امیر معصومی/صیلویا پلاط

یست فروردین نود و چهار

" خانه عفاف "


خانه ی عفاف داستان مردی است که از تو در تو های این خانه  می آید!


همراه مان باشید در :



http://dastanhaye-saiberi.blogsky.com/efef-home



چت های یکنفره ! (داستان کوتاه)



نبودنت بهانه ی خوبی است؛ چون تنهایی لازم است برای نوشتن، هر چند کافی نیست!
تو نباش، چشمانت هم نباشد، صدایت را هم نشنوم؛ آنوقت می شود نشست و یک دل سیر نوشت ... هر چه که نویسش بر آن اطلاق شود! از اس ام اس و پی ام و کامنت گرفته تاااااااا
شعر و شِرّ و وِررررر ...
بعد هم پسورد همه چیز را عوض کرد، موبایل و ایمیل و فیس بوک را ! ... و رفت پیِ چند نخ سیگار و تماشای یک فیلم رمانتیک!
تمام که شد، حال خوبی می دهد بروم رو تختی را کنار بزنم و ملافه اش را بهم بکشم و هر دو بالشت را، انگار تو که نبودی، باز هم دو نفر بوده اند روی این تخت خالی! ...
بعد هم برگردم و روی همان کاناپه ی هرشبی بخوابم و آخرین اس ام اس را که به یک شماره ی ناشناس نوشته ام : " شبت آروم نازنین من ... " ... عمدا پاک نکنم و بخوابم!
تنهایی لازم است اما کافی نیست که نبودنت من را بترساند!!! ...
فرداهای صبحی که برگردی و من هنوز خودم را به خواب زده باشم و تو پاورچین، بروی توی اتاق خواب تا لباس عوض کنی و چشمت بیافتد به تختی که مثل قبل از رفتنت، مرتب نیست!؛ آنوقت ترسیده و ناشیانه بیایی تا یواشکی موبایلم را چک کنی و ببینی پسوردش همان قبلی نیست و آن فحش ناموسی که از زیر دندان های بهم فشرده ات نثار می کنی، نه که مرا نمی ترساند، بَلکَم که جراتم را بیشتر هم می کند! ...
و من مثلا از خواب بیدار می شوم و هول می کنم از سرزده آمدنت ! می خواهم موبایلم را از دستت بقاپم و تو نمی دهی اش ! به جایِ " سلام عزیزم. کی اومدی؟! " ... هوار می کشم که " بده به من اون لعنتی رو! " و بقیه ش را توی دلم می گویم که : " کور خوندی! فکر کردی دو روز بزاری بری میام منت کشی؟! عمرا ... حالا حالیت می کنم که تنها گذاشتن من خوبت می شه یا نه! " ...
نمی دانی چقدر تلاش ملتمسانه ی تو برای کشف این رمز جدید، حال خوشی می دهد به من!
بعد یک دفعه یادت می آید از مسنجر! می روی توی اتاق و در را می بندی که انگار من نمی فهمم داری آن را هم چک می کنی!
تنهایی بهانه ی خوبی است که از بانوی آرام اما خوش خط و خالی مثل تو، یک کوه آتش فشان بسازد که از اتاق بزنی بیرون و گدازه هایت مشت شود، بخورد به سینه ی من که " باز کن این گوشی کوفتی رو! معلومه چه غلطی می کردی؟! دو روز نبودماااا ... مسنجرت چرا باز نمیشه؟! "
و من حق به جانب گوشی را از دستت بگیرم که " به! دیگه چی خانم؟! دیگه کی و کجا بنده رو چک فرمودین؟! " ...
سرخ می شوی! هلووو! خوشم می آید که خودت را لو می دهی از حسادت! و من جوری که فکر کنی دارم اس ام اسی را پاک می کنم، می روم کنجی گیر می آورم که مجبور شوی خودت را به من برسانی و آخرین لحظه موبایل را از میان دست و بال من که حالا حسابی خودت را از دلتنگی بهم می چسبانی، به تصرف خودت در بیاوری و آخرین اس ام اس دیشب مرا، به همان شماره ی ناشناس بخوانی و بغضت بگیرد و گوشی را پرت کنی طرف م و همان کنج کز کنی و از خشم صدایت در نیاید که فحش بدهی" نامرد ... خائن ... نمک نشناس ... " ...
تنهایی لازم است اما کافی نیست برای من ! نه آنقدر که از خودم سر بروم و بخواهم جای خالیت را با زنی که نمی دانم چقدر از دلش با من است، پر کنم! ...
موبایل را می آورم، می گیرم کنار گوش ت و شماره ی ناشناس را بلند بلند می خوانم و شماره می گیرم... خانمی جواب می دهد :
" شماره ی مورد نظر شما در شبکه موجود نمی باشد. لطفا مجددا شماره گیری نفرمایید... ... " ...
سرت را از روی زانو بالا می آوری؛ دزدکی به صفحه ی موبایل نگاه می کنی؛ زیر لب شماره را می خوانی و تازه می فهمی که ده رقمی است! موبایل را می گیری و دوباره برانداز میکنی، می بینی که ارسال اس ام اس در شب قبل نا موفق بوده است و باز هم به آغوش خودم می خروشی که " تو آدم بشو نیستی! چی می شد می اومدی دنبالم؟! " ...
و من باز هم می گویم که تنهایی لازم است اما کافی نیست که از یک مرد سرکش اما عاشق ، همسری رام اما خائن بسازد!!!
از من گفتن بود و از تو نشنیدن! حالا راه به راه مرا تنها بگذار و برو تا بالاخره هوو دست خودت بدهی!!! ... ... ... مرد است دیگر ... همیشه هم حریف تنهایی نمی شود!!! ..

امیر آمونیاک/معصومی
1393/3/7
99

پر خوری و گرسنگی خیال ( داستان کوتاه )


چهل و چهار... 

چهل و پنج... 

چهل و شش...

کوچیکُ کوچیکتر می شدن حباب های نفسش زیر آب...

پنجاه و هشت... پنجاه و نه... شصت...

" وَه ه ه ه ه ه!.... "......با سرفه های ممتد، آبی که تو دوازده ثانیه ی آخر به ریه هاش کشیده شده بود رو از دماغاش بیرون زد ... 

لباش کبود بود و چشماش قرمز...شیر آب رو بست و پای سینک ظرفشویی ولو شد... دستی به پیشونی ش کشید و موهای بلند و خیسش و به عقب زد...

سوز باد شبونه ی پاییزی، لرزی به اندامش انداخت... زانوهاش و جمع کرد و صورتش و به آغوش دستاش کشید... 

گوله های درشت اشک بدون هیچ هق هقی، گرم و شور، لا به لای چروک لب های به دندون گزیده ش، در بین انگشتانش گم می شدند...

هنوز جای سیلی های متوالی که پای تلفن به صورت خودش نواخته بود، می سوخت...حالا می فهمید، این که واژه ها هم طعم دارند، هم رنگ و بو، یعنی چه؟!!...

واقعیتی که از زنِ پشت تلفن شنیده بود، به قلبش نشسته بود..تلخ بود با یک رنگِ ذِق! ... یه زرد جیغ ومتهوع! ...بوی گندی هم داشت این واقعیت قبیح! ... بالا آورد... خودش رو ... 

به قدر تک تک ثانیه هایی که فریب خورده بود!!!...خون بالا می آورد در حجم وسیعی از این  حماقت محض... 

اسیدی که به شخصیتش پاشیده بودن، جگرش و پاره پاره کرده بود!!! ... 

خودش و تا پایه ی صندلی کشوند و سعی کرد روی پاهاش بلند شه... وزنی نداشت اما در این لحظه، شونه هاش رو نقطه ی ثقل تمام جاذبه ی زمین حس می کرد... 

روزی محال به نظر می رسید  اما فریب خورده بود از کسی که انتظارش و نداشت! ...

نتونست بلند شه، همونجا دراز کشید... روی سرامیک های سفید و سرد آشپزخونه... از اونجا که خوابیده بود، هاله ی بخارکتری رو می دید که افکار مه گرفته اش رو در فضا، مجسم می کرد...

صدای چرخش معکوس عقربه های ساعت، اعصابشُ می خراشید ... کجای این تزویر ها بود؟! کجای این دروغ ها؟! ... تاوان چه چیز رو پس می داد؟! اشک هاش... حتی اشکهاش از خنجر های مزوّری که خورده بود، درد می کردند و در مسیرشون از گوشه های چشم و بالای گونه، به نازکی بناگوش که می رسیدند ،این درد رو توی  ستون فقراتش می دووندند!...

هنوز هم عقربه ها به گذشته می دویدند ...پاهاش رو، جز یک مور مور خفیف توی انگشتای منجمدش، حس نمی کرد... 

چشم هاش رو بست... ملافه ی سفید خیال را به روی احساسش کشید... به صدای پای زمان دل سپرد در گذشته ای قریب :

" به عاشقانه ای مجازی ... به ایستایی زمان بر روی ساعت هشت صبح! ... به تب کردن های یک پیامک صبحت بخیر! ...به گُر گرفتن های تماسی با یک مکالمه ی نیم ساعته ! .... 

به گل واژه ها و گل خند ها و گل گشت های تلفنی.. به روزهای خوبه خلوت های دو نفره!...  

روزهای خوب دو نفره!... 

روز های خوب... 

روزها... روزهایی که در دل زن هرگز غروب نخواهند کرد اما دیگر خورشیدی در خود نمی تابند... 

روز های ابری... روز های مه گرفته... روزهایی که دیروزشان ، در دوست داشتن های بی شائبه، چون بازی کودکان در کاخ های شنی ساحل عاشقی، به دل خوشی های مستانه گذشت و امروزشان را حقیقتی چون بازی  شطرنجی  نموده است! 

شطرنجی که قبل از هر کیش و ماتی، معشوقه اش پات شد! دلش... در قمار کردن های یک بیدل دیگر! ... در ترفند های یک ژوکر!...

گویا مجاز این عشق، از ابتدای راه یک دوز بازی بیشتر نبود برای عاشق! ... تا سه در سه ردیف نمی کرد برای دلش مرد مجازی!، برد برایش معنا نداشت در وادی عشق! ... و چقدر زنی که دیگر معشوقه نبود، دلش می خواست جـِر بزند در این وانفسای احتضار عشق! تقلب کند در چشمانش... تاس ها را آیینه بیاندازد در تخته نردی که زوایایش بی شمار بود... شاید انعکاس حقیقت در این آیینه ها، نوری به احیای دوباره ی احساسش ببخشد...اما ... 

باخته بود در این سیاه بازی های عاشقانه، در هیات زنی که به نفع رقیب کنار می کشید!!! .... ساعت از نفس ایستاد ... بازی تمام شده بود ... سوت داور زندگی! هنوز در گوشش زنگ می زد... اما او در خطای محرزی از اعتماد به فیبرهای نوری، قبل از اتمام بازی، مرده بود! ..


*** 

این سیاه مشق از اولش قرار نبود که جنازه ای بر شانه اش ببرد از این خاطره ...شما را به حقیقت های مجازی! دلتان، بر من ببخشید... 


*** 

پی نوشت:

این داستان، برگرفته از هیچ حقیقتی نیست.

  هیچ شخصیت حقیقی یا حقوقی در آن نمرده است که عشق، هر افسانه یی بزاید، نامیرا ست. 


ادامه ندارد.