عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

" آسانسور خاطرات "

 


زمستان 1391

 

پدر جعبه ی پرتقالی را که خریده بود رو توی تراس گذاشت و در حال دست چین کردنِ ریز و درشتش بود، پرسید : " نازنین ... تب و لرزای شیرین قطع شد؟! "

مادر گوشی موبایل را روی میز گذاشت و گفت :

" تا وقتی آرامبخشا رو مرتب میخوره ، حالش خوبه. شوهر خاله اش تو یه شرکت براش کار پیدا کرده، امروز رفت مصاحبه. خدا کنه قبولش کنن. تو خونه نمونه براش بهتره. " ...

پدر دو تا از پرتقال ها را انتخاب کرد و به آشپزخانه برگشت. یک پیشدستی و چاقو آورد و کنار همسرش نشست. پرتقال ها را پوست گرفت. به نازنین تعارف کرد و در حالیکه یک برش از پرتقال را توی دهانش می گذاشت، گفت:

" با این بچه ی نحسش چه کنیم؟!  هر بار که چشمم بهش میافته، یه سال از عمرم کم میشه ... من ...." ...

آب پرتقال به گلوی پدر زد ...سرفه پشت سرفه ... نازنین دلیل این سرفه های عصبی را خوب میدانست... چند ضربه به پشت مرد زد، که هنوز نفسش بالا نمی آمد ... فایده نداشت ... برای آوردن یک لیوان آب، بلند شد. پدر به نفس نفس افتاد.

***

پارکینگ شرکت سازه

زمستان سال 1391

شیرین خسته از ترافیک سنگینی که پشت سر گذاشته بود، ماشین را توی پارکینگ گذاشت و به سمت آسانسور رفت. نگاهی به تابلوی راهنما انداخت، اما حوصله ی پیدا کردن اسم شرکتی را که برای مصاحبه دعوت شده بود، نداشت. از نگهبانی که در حال بر انداز کردن شیرین بود، پرسید: " شرکت سازه کدوم طبقه است ؟! " ...

- " طبقه اول ... "  

شیرین با سر تشکر کرد، وارد آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی اول را زد. صفحه ی نمایشگر آسانسور، طبقه 3- را نشون می داد. دردی از ناف تا زیر شکمش، تیر کشید، یک درد آشنا که بیشتر دلیل روحی داشت و همیشه او را در خاطرات به عقب می کشید ...

.

.

.

طبقه ی 3-

بهار 1384

 

پدر، از تماشای گذرِ عابرها خسته شد و پرده را رها کرد؛ روبروی آیینه ایستاد،اسپری افترشیو را، زیرخطِ ریش و روی چانه اش پاشید و با کف دستش آن را روی صورتش خواباند؛ احساس کرد از ماه قبل تا الان، به اندازه ی سی سال پیر شده است  اما به افکار منفی اجازه ی پیشتازی نداد.

اسپری را، داخل چمدانی انداخت که روی تخت گذاشته و با لوازم شخصی اش پر شده بود؛ همسرش، نازنین، در اتاق را باز کرد. با دیدن چمدان شوکه شد:

" الان چه وقته مسافرت رفتنه؟! ..."

پدر درحالی که کتش را می پوشید گفت:

" بگو ماموریت بهش خورد، چاره ای نبود. " ... با کلامی سراسر تردید ادامه داد: " ماه دیگه بر می گردم ".

مادر که تا این موقع میان چهار چوب در ماتش برده بود، با اشک هایی غلطان به روی تمام پشیمانی هایش، داخل اتاق آمد و در را پشت سرش بست. به سمت مرد رفت که خم شده بود و چمدان را می بست، با احتیاط بازویش را گرفت؛ سعی کرد هق هقِ دل شکستگی اش را پنهان کند :

" جراحیِ شیرین برای تنبیه من کافی بود، دو برابر عمری که بهم گذشته، شکستم. بس نیست برام؟! " ....

مرد ایستاد؛ با یک دست چمدان را از روی تخت برداشت و بازوی دیگر را از دستان نازنین بیرون کشید ولی ... به دور زن حلقه کرد و او را به آغوش فشرد:

" عزیزم ... روزایی که نگران دیر اومدنای گل دخترمون بودم و تو بهم انگ بدبینی و بددلی می زدی، خفت انجام این جراحی رو  به جون خریده بودم... گیرم داماد نفهمه که داریم یک نجابت بخیه خورده رو، به همسریش درمیاریم... من که میفهمم دارم چه می کنم؟!! .... نازنین ... باید مرد باشی تا بفهمی،من چه سر این سفره ی عقد باشم،چه نباشم! به مرگِ خودم وکالت دادم برای قبض روحم!... " ...

پدر، مادر را بوسید و از خانه بیرون رفت. به مقصدی که قرار نبود کسی بداند کجاست؟!

صدای ضجه زدن های مادر فضای خالی خانه را مصیبت زده کرد...

درست اتاق روبرو، شیرین، روی تخت به پهلو خوابیده و زانوهایش را در شکم جمع کرده بود. با هر فریاد مادر، بیشتر در خودش مچاله می شد. دستش را میانِ پا گذاشته بود؛ نه فقط جای بخیه ها که جای اولین تجربه ی سکسی اش در کنار "مجید" سوزش داشت!...اما بیشتر درد؛ نمی دانست از کجایِ روحش ؟! ...

هنوز نمی فهمید چرا مجید، راننده ی آژانسی که شیرین عاشقش شده بود، به او نگفته بود که متاهل است و یک فرزند هم دارد؟!...

با اینکه شیرین مجرد بود و حاضر شد برای کام دادن به او، از خانه فرار کند تا برای همیشه کنار هم خوشبخت بمانند! اما وقتی پدر شیرین آنها را پیدا کرد و مچشان را در تخت گرفت، مجید هر رابطه ی عاشقانه ای را تکذیب کرد! ... و ... و ...

پدر آبرو داشت! ... بی سر و صدا، به دور از چشم و گوش فامیل، دست شیرین را گرفت و به خانه بر گرداند، گویی که این چند روز، یک اردوی تفریحی رفته بوده است!!! ...

خیلی زود، با انجام جراحی بکارت و بله گفتن به اولین خواستگار شیرین، همه چیز تمام شد

اما این پایان قصه نبود! ... هنوز هم چیزهایی بود که شیرین برای گفتن شان لب باز نکرده بود!!!

.

.

طبقه ی 2-

زمستان 1386

دو سال بعد از ازدواج رسمی 

آشوب در معده ی شیرین پیچید. دیگر چیزی برای بالا آوردن نداشت. جای سزارین زیر شکمش کرخ شده بود. چشمان تارش را به اطراف چرخاند، تنها بود. با اشاره ی دست، توجهِ پرستار بخش نوزادان را که بچه ها را برای شیر خوردن آورده بود، به خودش جلب کرد…  پرستار نزدیک آمد و پرسید:

" جانم؟! ... درد داری؟! ..."

" مامانم کجاس؟! ... " ... پرستار نمی دانست چه بگوید که شیرین ناراحت نشود :

" فکر کنم رفته نمازخونه ... بر می گرده! ...." ... اما مادر به خانه رفته بود! او از تصمیم شیرین دلگیر بود.

صدای گریه ی نوزادی که نمی توانست سینه ی مادر را در دهانش نگه دارد، حواس هردوشان را پرت کرد. پرستار نوزاد را آرام کرد و به مادرش کمک کرد تا بتواند سر سینه را در دهان بچه بگذارد. زیر چشمی نگاهی به شیرین انداخت که با حسرت و انکاری توأم از حس مادرانه، نوزاد را نگاه می کرد. سمت شیرین رفت:

" میخوای دخترت و بیارم شیر بدی؟! " ... شیرین غافلگیر شد:

" مگه پدرش نیومد ببردش؟!!! ... " ...

قبل از اینکه پرستار جوابی بدهد، صدای داد و فریادهای مردی از انتهای سالن به گوش رسید که با سوپروایزر بخش درگیر شده بود:

- " آقا اینجا بخش زنانِ، شما اجازه ی ورود ندارین. "

" برو کنار خانم! این بچه داره از گرسنگی تلف میشه. ماده سگ بود رحمش میومد. برو کنار ببینم. " ...

در کشاکش پرستارها، مردی که نوزاد رنگ پریده ای را در آغوش داشت خودش را پای تخت شیرین رساند. صدای اعتراض هم اتاقی های شیرین که بلند شد، مرد نگاهش را روی زمین انداخت و به پرستاری که کنار شیرین ایستاده بود گفت :

" این بچه شیر میخواد. به درک که مادرش طلاق می خواد، این طفل معصوم چه گناهی کرده؟! تا وقتی اسم این زن از شناسنامه من خط نخورده، وظیفه شِ به بچه ی من شیر بده ... " ...

همه سکوت کردند تا جواب شیرین را بشنوند. هنوز اثر داروی بیهوشی در صدای گرفته ی شیرین بود:

" اگه شیرش بدم ...حق حضانت و ازت می گیرم... میدونی که می تونم! " ...

صدای ناله های نوزاد در آغوش مرد و مرد در بلندای سالن زایشگاه گم شد اما شیرین تصمیمش را گرفته بود؛ این ازدواج مصلحتی از ترس آبرو، باتولد بچه، برای شیرین تمام شده بود. کسی دلیل این همه پافشاری را نمی دانست اما او اراده کرده بود به عشق اولش، مجید،برگردد.

درتمام این دو سال زندگیِ نکبتی، توانسته بود رضایت مجید را برای جدایی از همسرش جلب کند و حالا وقتش بود که آن قصه ی عاشقانه را به سر انجام برساند!

.

طبقه ی 1-

پاییز 1388

بعد از ازدواج با مجید

صدای سگ نگهبان، آرامش شب را در محله بهم ریخته بود. این سگ، هدیه ای از مجید بود در شب عروسیش با شیرین! در واقع تنها موجود زنده ای که تا قبل از تولد پسرشان، در این خانه حضور داشت؛ ‌مجید بیشتر وقتش را در سفرهای طولانی می گذراند.

شیرین با پسر یکساله و ناخواسته ای که، حاصل زندگی مشترک او با مجید بود، پشت پنجره به تماشای ماموران نیروی انتظامی ایستاده بود، که از در و دیوار خانه پایین می آمدند. سگ سیاه و بزرگی که مجید از روز اول ازدواجشان جلوی در زنجیر کرده بود تا در غیبتش، مانع رفت و شدهای شیرین باشد، هر بار به سمت یکی از سربازها حمله می کرد و مانع از ورودشان به داخل خانه می شد. چاره ای نبود جز اینکه با شلیک گلوله ای از پا درش بیاورند. شیرین خونی ندید، امیدوار بود بیهوش ش کرده باشند هر چند شش ماه اخیر که مجید خانه نیامده بود، او به خاطر همین سگ وحشی، حبس دائم شده بود.

اگر کمک های پدرش برای رساندن خوار و بار و آذوقه نبود، این مادر و پسر تا امروز هفت کفن پوسانده بودند.

ولی بالاخره تمام شد. تمام بددلی ها و ضرب و شتم های مجید، اسارت ها و حقارت ها، همه چیز تمام شد. این بار مأمورها حکم بازرسی داشتند. چند بسته ی یک کیلوییِ هروئین را، از محل مخفی که شیرین نشان داد، بیرون آوردند و او را همراه خودشان برای ثبت اظهاراتش بردند؛ حالا وقتش رسیده بود که شیرین، هر رابطه ی عاشقانه ای را تکذیب کند!!! برای همین با اطلاعات کم و اما کارسازِ شیرین، مجید خیلی زود به جرم قاچاق مواد مخدر، دستگیر و به اعدام محکوم شد!

دیگر چیزی نمانده بود که شیرین برای گفتنش، لب باز نکرده باشد!!! ...

 

طبقه ی همکف

سال 1391

 چرا بعد از سه سال حبس، شیرین تصمیم گرفت قبل از اجرای حکم اعدام به دیدنِ مجید برود؟! دنبال چه بود؟! نگاه عاشقانه ای که هرگز طعمش را نچشیده اما بهای سنگینی بابتش پرداخت کرده بود؟! یا نگاه عاجز و ملتمسِ مجید که آتش درونی اش را خاموش کند؟! ...

دلیلش هر چه بود، در این لحظه، او را، پشت یک میز، روبه روی مجید نشانده بود با قرآنی که بین شان بود؛ مجید منتظر بود:

" زود باش شیرین. زود باش تا وقت ملاقات تموم نشده، تو میگی دلیل فرارت با من عشق بود؟! من میگم هوس! ...باشه .. باشه عشق ... ولی دلیلت برای برگشت چی بود؟؟!!!  تو میگی عشق! اما من میگم انتقام!!!  تو میگی اینا همه دارن دروغ میگن؟! تو نبودی که من و لو دادی؟!! باشه! همه اش قبول. اگه اینطوره، قسم بخور، قسم بخور که بعد از من ازدواج نمی کنی و برای همیشه به عشقت وفادار میمونی. زودباش. قسم بخور شیرین. "

دستان لرزان شیرین به سمت قرآن دراز شد. آخرین کاری که به امیدِ آرامش برای وجدان سرگشته اش می توانست انجام دهد، این بود که مجید با یک باور عاشقانه، پای چوبه ی دار برود! ...

چیزی که از شیرین کم نمی شد. می شد؟! نکبت و بدبختی از این بالاتر؟؟!!! جایی که خدا خودش شاهدِ این همه نامردی و ظلم بود،‌ یک قسم دروغ به قرآن مقدس! می توانست روزگار او را از این هم سیاه تر کند؟!!! ... شوری از عشق و نفرت، لبخند و اشک، حقیقت و دروغ، شیرین را وادار به قسم خوردن کرد. کافی بود مجید، برای همیشه بمیرد ... برای ابد!!!

.

طبقه ی اول

زمستان 1391

 موسیقی آسانسور تمام شد. صدای ضبط شده، ایستادن در طبقه ی اول را خبر داد.

شیرین در آیینه ی آسانسور نگاهی کرد و چشمان خیسش را پاک کرد. دلش می خواست در این مصاحبه قبول شود. صدای زنگ موبایل، قبل از ورود به دفتر، متوقفش کرد. مادر بود، معترض شد :

" مامان جان، بزار برسم بعد خبر بگیر! " ... مادر گریه می کرد :

" شیرین ..برگرد ... بابات ... " ... شیرین برافروخت :

" بابام چی؟!!! نکنه مخالفه ؟!! " ... مادر نای حرف زدن نداشت :

" سکته کرد ... بیا بیمارستان ... " .... تماس قطع شد....................... 



بیست و پنج بهمن ماه نود و یک