عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

سوسک اهلی / قسمت آخر


 


با هر چی که ازم نمونده بود،‌ لم دادم کنار روح بانو و به این فکر کردم که کی مُرده؟!‌ نمی تونست زنم باشه! توی این چند دقیقه که من دچار جهنم شدم،‌ فرصت کفن و دفنش نبود که حالا مغزش اینجا باشه!‌ پس این کیه که مرگش، این اندازه روی روح بانو تاثیر گذاشته و از ادامه ی راه نا امیدش کرده؟! 

پرسیدم: "‌می شناسیش؟!‌ " ... جواب نداد؛ توی دلم آرزو کردم کاش، پسرش باشه!‌... 
نگاهش کردم، نبود! ... نه اون و نه سوسک و خانواده ش. همه جا رو یک خالیِ عجیب فرا گرفته بود. حالا دیگه حتی یه روح عصیان هم نبودم!‌از خودم هیچی نمی دیدم جز یک صدای درونی! همین که الان دارم باهاتون حرف می زنم. الان صدای من و از کجا می شنوین؟!‌مغزتون؟!‌گوشتون؟! یادارین با صدای بلند، من رو با حنجره می خونین؟! من الان دقیقا همین ام که شما حس می کنین!‌ و اینجا هیچ خبری از روح و مَلِکِ موکِل نیست! 
من که می گم جهنم همینه! چکار کردم و چی از مخیله م گذشت که سوسک این بار نتونست من و توی اون عالم نگه داره؟ نمی دونم اما از این همه چی شد و ندونم کاری، دارم عذاب می کشم!‌زجرم و حس می کنین؟!‌همین که سوزن سوزن تون میشه که چرا اونجا اینکار و کردم یا نکردم!‌... چرا این و گفتم یا نگفتم! ... شاید برای شما که زنده این فقط مور مور اعصاب باشه! یک کِرْمِ ذهنی اما توی این جهنم،‌ این حس " چه کنم؟!‌ " خود خودِ عذابه! 
فکر کنین یه جا تون بخاره یا بسوزه یا درد بکشه و نتونین لمسش کنین، دوا و درومونش کنین!‌شنیدین بعضیا می گن مغزم درد می کنه!‌
الان مغزم من داره می ترکه! بوی گندش و حس می کنم ... :
" فرصتت تموم شد، این بار سوم بود که برگشتی، دفعه ی بعدی وجود نداره یارو! "
یه نگاه به دور و برم کردم، ناشناس بود برام. سوسک بد ریخت و قواره با یه شاخک شکسته و پنج تا دست و پا، چنبره زده بود روی یک تار عنکبوت، گوشه ی کمد دیواری و سعی داشت، با لرزوندن تار،‌عنکبوت و بیرون بکشه.
گفتم: " کجاییم؟!‌ " ... سرش و بالا آورد،‌ یک چشم هم نداشت، گفت: " توی خونه ی تو."
گفتم: " خونه ی من کمد دیواری به این تنگ و تاریکی نداشت! "‌
جواب داد: "‌او کلنگی رو کوبیدن و از نو ساختن!‌ " ... 
" چرا چرت و پرت میگی؟! اصلا روح بانو کجاست؟!‌ پاشو بریم ببینم چرا غمگین بود؟!‌"
صدای خِرِش خِرِشِ خنده ش،‌چند ثانیه بعد به فیش فیش گریه تبدیل شد. خواستم به خودم تکونی بدم و برم نزدیک تر اما حس آویختگی از یک چوب رختی رو داشتم. نتونستم حرکت کنم.
آروم که شد، گفت: " رفت!‌ حدود هفت، هشت سال قبل،‌ زن تو پسرش و به کشتن داد و تعلق خاطرش از دنیا کنده شد و بعد ... " ... دیگه کم کم داشتم عصبانی می شدم. داد زدم:
"‌حیوون مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟!‌ " ... انگار که اصلا نشنیده باشه چی گفتم، ‌پشتش و کرد و به کارش مشغول شد. گفتم: "‌حرف بزن تا نیومدم له و لورده ت کنم! " 
تار عنکبوت و ول کرد و پرید، نشست وسط دو تا چشمام. لوچ شدم. نگاهم کلاج شد. یک تصویر چند پاره، چیزی شبیه تصویرایی که تویِ یک آینه ی شکسته می بینین،‌ جلوی چشمم می چرخید. هر تصویرش مربوط به یک بُرِشِ زمانی بود. اون شب که پشت پنجره زنم رو تماشا می کردم و می خواستم جای ارثیه رو لو بدم و بعد رعد و برق گرفتگی رو حس کردم تا وقتی که توی زیرزمین کنار جشن سوسک و زنش به خودم اومدم، تقریبا هفت سال گذشته بود. چون توی برش بعدی دیدم که زنم رو قبر پسر روح بانو،‌سیاهپوش نشسته و شیون میکنه، اما ته قلبش از اینکه تونسته بود، ‌مردک و سر به نیست کنه، خوشحال بود. پس برای همین روح بانو اون شب غمگین بود. تا چشم چرخوندم روی تصاویر و خراب شدن خونه و ساخت و ساز دوباره شو ببینم، سوسکه از جاش بلند شد و دوباره رفت سر وقت عنکبوتش. گفتم:
" غذا قحطیه گیر دادی به اون؟! "
گفت:‌" زن بیچاره م دوست داشت. می خوام امشب ببرم سر قبرش. این زن پتیاره ی تو،‌خانواده م و کرد زیر آوار. اینم که از حال و روز خودم. "
پرسیدم : " خونه رو خراب کرد،‌چی سر اسکلت روح بانو اومد؟! " 
گفت: " فکر می کنی،‌ زنت چطور از شر مرتیکه خلاص شد، یارو یه شب توی عصبانیت و استیصال و بیچارگی، ‌همه چی رو لو داد. از قتل مادرش گرفته تا ماجرا ارثیه! زنت هم فقط قسمت قتل و گذاشت کف دست پلیس و بعد هم اینقدر زمین و به بهانه ی پی ریزی ساخت برج تجاری کند تا به ارثیه رسید. اسکلت روح بانو که دفن شد،‌ تسویه حساب شد و رفت."
گفتم: " تناسب زمانی رو بلدی؟‌بین این برزخ و دنیای واقعی؟! " جواب داد: 
"
نه اما هر بار که تو میری و بر می گردی،‌ اینجا هفت سال می گذره. همین و می دونم فقط. " یعنی الان حداقل چهارده ساله

 که من آواره ام؟!‌ "..

" حداقل! " 
" این بار آخر چرا رفتم؟‌کاری نکردم که؟! "
"
آرزوی مرگ پسر روح بانو رو کردی؟ یادت نیست؟ تو چه کاره ای که برای کسی مرگ بخوای؟! "

" پس چرا برگردوندی منو ؟!‌ من که دیگه اینجا کاری ندارم؟!‌ " 
 من وظیفه م و انجام دادم. تا دفن نشدی،‌ فرصت داری جبران مافات
 کنی! "

"دفن؟‌من که توی باغچه خاک شدم. پیر شدی بدبخت! یادت رفته؟!‌ "

"اینجاش دیگه به من مربوط نیست!‌اگه شانس بیاری و تا قبل از اینکه زنت سر عقل بیاد،‌ بتونی تک تک اعمال شنیعت و توی دنیا به خاطر بیاری و تاوانشون و توی همین برزخ پس بدی،‌این قابلیت و پیدا می کنی که با زنت ارتباط بر قرار کنی،‌ بهش بگی از خر شیطون پیاده شه، این چهار تا استخون رو که از تو یادگاری نگه داشته و اینجا توی کت و شلوارت پنهون کرده و آویزون کرده سر جالباسی،‌ببره،‌یه جای خاک کنه ... بلکم از این بیچارگی نجات پیدا کنی! " 

باورم نمی شد. این نفهم استخوونای من و می خواد چکار کنه؟!‌ ... پرسیدم:
"
خب تا اون موقع تکلیف من چیه؟!‌ جسمم که به فنا رفت،‌اونقدرم روح نیستم که به کار بیام! " 

سوسک با عنکبوتی که به نیش گرفته بود،‌خوشحال خودش و از درز کمد بیرون کشید و گفت:
"
اگه هنوز اینقدر عرضه دارم که واسه زنم خیرات ببرم،‌ پس به کار تو هم میام! "‌و رفت.

نمی دونم چی شد که به اینجا رسیدم اما از من گفتن بود:
"
همه ی ما به یک حیوون اهلی نیاز داریم،‌ حتی شده یک سوسک!‌ باید رفیق شفیقی برای این سوسک باشم تا راضی ش کنم،‌یه جورایی راه ارتباطی با زنم رو لو بده.حتما بلده اما مأموره و معذور! اجازه نداره تا وقتی که من با نتیجه ی اعمالم رو به رو می شم،‌ نجاتم بده!‌ وجودش برای من حکم نکیر و منکر رو داره!‌ وادارم میکنه خودم و بالا بیارم و هر جا که طفره می رم،‌ دود می شم. حالا که فکرش و می کنم ، خیلی هم لازم نبود بمیرم. کافی بود، هر بار که مرتکب کار اشتباهی می شدم، به صدای وجدانم گوش می دادم. اگه دقت کرده باشین من این سه بار، هر مرتبه زمانی مجازات شدم که گفتار و کردارم کسی رو رنجونده بود. به نظر خودم کارهای زیادی خلاف شرع و عرف و قانون انجام دادم اما الان فقط بابت اونایی عذاب می کشم که پای نفر دومی وسط بوده. 

خیلی طول نمی کشه که کشف کنم چرا یک سوسک مامور شده تا من رو بین برزخ و جهنم ببره و بیاره،‌تا لایق آرامش بشم! گیرم اعمال من ناشایست بود،‌روح بانو که زن پاکی بود.
- " اونم طمع کرد تو ماله دنیا. شما هر دو، خودتون و به کشتن دادین. هر کدوم یه جور! " 
"
سوکس جون!‌ برگشتی؟! "

- "خوبه خوبه! مرد گنده!‌ ادای اون خدا بیامرز و در نیار. " ... خندیدم و گفتم :

"خدا وکیلی من یه کار خوب توی عمرم نکردم که حالا بهم بگی چطور می تونم از شر این چوب رختی خلاص شم؟!‌"

- "‌البته که کردی!‌ ولی خب با اون شوخی احمقانه ی خود سوزی همه چی رو به باد دادی!‌ کاش همین چهار تا استخوونم می سوخت ما از دست تو خلاص می شدیم. "

خدای من... ایده ی فوق العاده ای بود. یک آتیش سوزی دوباره!‌ این بار جوری که هیچی از من نمونه!‌ کافیه این فندک توی جیبم برای یک بار جرقه بخوره... 
تا من این سوسک و تطمیع و ترغیب می کنم،‌ شما یه سر به کمد لباساتون بزنین. توی جیب لباساتون فندک نباشه! بلخره هیچ خونه ای بی جک و جونور نمی شه!‌ این نصیحت و از یک روح خبیث به گوش بگیرین...‌ "


پایان



امیر معصومی / امونیاک
هفدهم تیر ماه نود و چهار

سوسک اهلی / 4

 

خب این طور که به نظر میاد، زندگی پس از مرگ به اون کلیشه ای هم که تعریف می کردند، نیست! ... چیزی که من تا الان دیدم، یه ورژن متفاوت از همون زندگیه که داشتم! تا اینجا که ادامه ی همون مشکلات و دغدغه ها بوده!‌ این روح بانو هم بنا به گفته های خودش،‌هنوز به آرامش نرسیده بعد از پنجاه سال مردگی! 

روزی که من دست به حماقت خودسوزی زدم، یک هفته ای از جنگ و جدال با زنم گذشته بود و هیچ کدوم راضی به آشتی نبودیم؛ من اگر کوتاه میومدم باید به طلاق تفاهمی رضایت می دادم و اون اگه قهر و می شکست، به این معنا بود که از خواسته اش برای جدایی کوتاه اومده؛
الان که پشت پنجره ی اتاق خواب نشستم و دارم تماشاش می کنم، فقط یه سوال روحم و درگیر کرده؛ این مردی که کنارش خوابیده،‌ چه لذتی بیشتر از خوابیدن با من بهش میده که خواست به خاطرش، من و ترک کنه؟!‌
صادقانه اعتراف می کنم بعد از ازدواج، با هر زنی وارد رابطه شدم،‌ هیچی که نداشت، از زنم جوون تر بود و این خودش یک امتیاز محسوب میشه ولو اینکه از نظر زیبایی و اندام در یک ردیف بودند اما این مرد!‌ حداقل ده- پونزده سال از من بزرگتره! بزرگتر که چه عرض کنم دیگه! پیرتره! ... از این پیژامه ی گشادی هم که توی تخت پوشیده، معلومه تنها چیزی که نداره حرکت، برکته! ... پس چی داره؟!‌
" یه حس رمانتیک که همه ش رو از اون یکی دوست دخترش یاد گرفته! یه زبون چرب و نرم که همه ش دروغه! یه جیب پر پول که همه ش قرضه! یه عالمه وعده های تو خالی که تهش مرگه! " ... روح بانو بود؛ پرسیدم:
" مرگ؟!‌ واسه کی؟!‌ " ... نگاهی به اسکلت ش کرد و گفت: " پنجاه ساله دارم اون زخم رو نوازش می کنم اما به هم نیومد! سر یک ارثیه ی نفرین شده، پدر نامردش من و به کشتن داد،‌ حالا هم نوبت زن توست. "
" مگه اون ارثیه چیه؟! "... و به زنم نگاه کردم که دلم نمی خواست بمیره!‌ 
" چار تیکه عتیقه جات که خودم بعد از مرگ،‌ به کمک پدر سوکس جون تونستم بودنشون رو باور کنم! "
" چرا کمک اون؟!‌ مگه ما پشت موانع و نمی بینیم؟!‌ " ... جواب داد:
"‌تو چرا اما من که تمام عمر از غرق شدن یا موندن زیر آوار می ترسیدم،‌الانم نمی تونم زیر آب و خاک رو ببینم. " ... گفتم:
" یعنی این مدت هیچ روح دیگه ای نبود کمکت کنه که به این حیوون متوسل شدی؟! "
" چرا اما روح مطمئنی نبود! همه شون یه جورایی توی مرگ من دست داشتن. این زمین ارث پدری من بود که شوهرم به بهانه ساخت خونه و گود برداری،‌ وجب به وجبش و گشت اما چیزی پیدا نکرد. خونه که تموم شد، ‌یه سال نشسته بودیم که سر سند زدن این خونه،‌دعوامون شد و این شد که می بینی!‌ " ... پرسیدم:
"‌می خوای بگی کسی نفهمید توی دعوا کشته شدی و الان اینجایی؟!‌ " 
" هیچ کس! " ... چه وحشتناک!‌گفتم:
" حالا می خوای چکار کنی؟! "‌
"‌ زن تو رو نجات بدم ؛‌شاید اینجوری به آرامش برسم. " ... و یه دفعه غیبش زد. به اتاق نگاه دوباره ای انداختم. باید ارثیه رو پیدا می کردم و لو می دادم تا این مرتیکه بره پی کارش! جون زنم در خطر بود یا شاید هم ... یهو مثل یه روح صاعقه زده، به جیز و ولیز افتادم؛ می سوختم و نمی تونستم تکون بخورم؛ حس دود شدن داشتم که صدای قهقهه ی اون سوسک بدترکیب،‌ حواسم و به اطراف جمع کرد. ارتعاشم که آروم گرفت،‌روح بانو رو دیدم که زیر یه تلّی از بچه سوسک در حال خوش گذرونی بود و کیفور. 
تا جایی که بتونین برای یک روح متصور بشین، عق زدم و بالا آوردم!‌ باورتون نمیشه اما واقعا بالا می آوردم! به ذهن تونم هم نمی رسه که چی؟!‌ ... خودم رو!‌ ... خودِ زنده م رو، با هر بار عق زدن،‌ با یک خاطره بالا می آوردم!‌ ... یه بار خودم و دیدم موقع رشوه گرفتن برای چاپ تکذیبِ یک خبر، توی روزنامه!‌ و بعد دیدم که مچم و گرفتن و چه بلایی سرم و آوردن، در صورتیکه در عالم واقعیت لو نرفته بودم! ... یه بار هم زونکن یک خبر مهم رو که می تونست برای همکارم ترفیع به دنبال داشته باشه رو،‌ دزدیدم و نابود کردم!و این بار هم دیدم که لو رفتم و واویلا! ... یه مرتبه هم چکی رو جعل امضا کردم ... اون روزی هم که ... وای!‌حس کردم که صاعقه خوردن و دود شدن،‌ تحملش از بالا آوردن گذشته و روبه رو شدن با نتیجه ی اعمالم،‌خیلی خیلی قابل تحمل تر بود! ... نگاه ملتمسانه ای به روح بانو و سوسک کردم که حتما راه فراری برای من سراغ داشتن! ... تا با هم به تفاهم رسیدن،‌من دو تا خاطره ی زجرآور دیگه رو هم دیدم و آرزوی مرگ کردم ... چند ثانیه بعد،‌ همون بوی مشمئز کننده ی آشنا و حال طبیعی که دیدم، سوسک و زوجه ش، برای تولد بچه هاشون جشن گرفتن و یک پُرس مغز آشنای تازه رو برای شام تدارک دیده بودن! پرسیدم:
" مغز آدم نیست؟!‌ "‌
روح بانو که کمی مات و کدر رنگ شده بود و گوشه ای کز کرده بود، جواب داد:
" چرا جناب خائن!‌هست!‌" 
" خائن؟!‌من؟!‌ چرا؟!‌ " ... مگه چکار کرده بودم ؟! ... جواب داد:
" کی می خواستی جای ارثیه رو لو بدی؟!‌ "‌... خدای من!‌ فراموش کرده

بودم که اون می تونه افکار من و بخونه ولی خب ... پرسیدم: " چه فرقی به حال تو داره؟! ... مگه هدفت نجات زن من نیست؟!‌ اینم یه راه حله! " ... با بی تفاوتی جواب داد:
" راه حل نبود!‌ به خیال خودت تیز بازی بود!‌ مثل همه ی اون خاطراتی که به یاد آوردی و دید که آخر و عاقبت ت چی می شد اگر لو می رفتی! " 
" باز خوبه این بار روح هستم و لو رفتن و نرفتم علی السویه است! "
خنده ی سردی کرد و گفت:
"
خیلی هم به خودت مطمئن نباش آقای روح! تو با عذاب اعمالت رو به رو شدی و ببین که چی ازت مونده؟!‌" و نگاهی به آینه ی خاک گرفته ی ته زیر زمین کرد. جلو رفتم تا خودم و توی آینه ببینم!‌ ... نمی دیدم!‌ ... جز یک هاله ی مه آلود که نه صورت داشت و نه دست و پای حسابی، چیزی نمی دیدم! ... کمی خودم و عقب و جلو بردم و چپ و راست! ... امکان نداشت! ... از من چیزی باقی نمونده بود جز یک روح عاصی!‌ و این تنها توصیفی بود که از خودم به ذهنم می رسید!‌ ...

گفته بودم اینجا در قبال اشتباهات ت با ترس هات رو به رو می شی!‌ ببین از تو هیچی به جا نمونده جز یک سایه! ... مهم نیست آدم قراره به کی وفادار بمونه؟! به زنش! به یه سوسک! یا به منی که روح باشم! ... مهم خودت هستی که برای موجودیتت ارزش قایل باشی با یک استدلال محکم! ... من و تو برای نجات زنت اینجا نیستیم! آرامش ابدی! این چیزیه که بهش می گیم هدف! پس خودت و فنای کسی نکن!‌ "

"‌حالا چی میشه؟!‌ " ... غمگین بود،‌جواب داد:

"مگه ندیدی؟!‌مُرد! " و به ته مونده ی مغز ادمی اشاره کرد که سوسک برای زوجه ش لقمه می گرفت!‌ ...

ادامه دارد.

امیر معصومی / آمونیاک

یازدهم تیرماه نود و چهار

سوسک اهلی / 3



 


چه سکوت بدی! چه خفقانی!‌ چرا امشب اینقدر خلوته؟!‌ ... فکر کنم به خاطر بارندگی سر شبه! خاک باغچه گِل شده، حشره نمی پلکه این طرفا! واسه همینه که اینجام شرجی شده و نمیشه راحت نفس کشید!‌ 

وای وای!‌ اینجا رو ببین! هیچی ازم نمونده!‌ چار پاره استخوون!‌ حیف اون بر و بازو! حیف اون چشم و ابرو! حیف اون لبا و اون همه بوسه دزدکی که دیگه نمیشه داشت! حیف من که از همه جام به قدر کافی لذت نبردم! حالا خوب شد پوسید!‌ خدایی اگه یه درصد فکر می کردم، کسی برای نجاتم پیش قدم نمیشه، عمرا خودم و آتیش می زدم‌! ... گفتم نهایتش شلوار و پیرهنی، می سوزه! نمی دونستم که کپسول آتش نشانی دفتر خالیه!
از همه بدتر،‌ اون غلوم بیشعور و بگو که کاغذ سوخته های روی میز و جمع کرد و وصیتنامه جور کرد برام!‌ آخه نفهم! کی و توی حیاط خونه ش دفن می کنن که من دومیش باشم!‌ اون یک نامه ی تهدید آمیز بود واسه اینکه زنم بدونه بعد مرگم از من خلاصی نداره! اگه می دونستم، می میرم که اون اراجیف و نمی نوشتم!‌
أه أه!‌چرا حیاط اینقدر کثیفه!‌ پس چی هر روز صبح آب و هدر می ده و خیر سرش حیاط می شوره؟!‌ ...اشغالای روی آب حوض رو هم نگرفته! ... 
به به! چه انجیرایی کوفتت بشه زن! ... به جای اینکه اون گوشی وامونده رو بگیری دستت این وقته شب! بیا این لباسا رو جمع کن که باد و بارون ولو کرده تو حیاط!‌هزار بار گفتم اون شورتا رو گیره بزن! از آخر یه روز از خونه همسایه میارن شون دم در! ...
" اینجا هم دست از سر زن بدبخت برنمی داری؟!‌بعد مرگتم خفه خون نمی گیری؟!‌تو خسته نمی شی اینقدر غر می زنی؟!‌ "
" وه! چه بانوی برازنده و زیبایی!‌ شما کجا؟! اینجا کجا؟! "‌ ... یهو نگاهم به فاصله سه، چهار متری م با زمین افتاد و از وحشت سقوط داد کشیدم و دو دستی بازوی زنی رو که کنارم نشسته بود و چسبیدم.
" هیس! چه خبره؟!‌ " ... نفسم و نگه داشتم و شنیدم که زنم داره داد و هوار میکنه و از قطع و وصل شدن برق شاکیه!‌ از تاریکی می ترسید!‌ و سایه ی مردی که اون و توی بغل کشید تا آرومش کنه! 
خودم و جمع و جور کرد. با نگاهی به اطراف،‌فهمیدم که بالاترین شاخه ی گردو نشستیم. من و زن تقریبا جوانی که هیبت خاص و غریبی داشت. چیزی شبیه یک هاله ی نور اما از جنس ابر و به شفافی مه که می شد اونور بدنشش رو هم دید. گفت:
" مراقب رفتارت باش!‌هر ارتعاش تو یک واکنش فیزیکی و ملموس برای آدما داره!‌"
نوز بازوش و چسبیده بودم،‌پرسیدم: " آدما؟!‌... منم آدمم فقط مُردم! "
گفت: " بله! ولی دیشب سحر رسیدگی به پرونده ات تموم شد و از اون جنازه چندش آور خلاص شدی. حالا دیگه هیچ نسبتی با اون آدمای وحشتناک نداری ! خوشحالم که روح آزادی هستی و این شانس و دارم که ازت کمک بگیرم."
وا!‌ خواب نما شدم؟!‌ یه فندک کشیدم،‌جنازه شدم! یه شب خوابیدم! روح شدم! این چه وضعیه؟!‌ حیف اون همه وقتی که واسه سوسکه گذاشتم و اون چیزایی که ازم خورد!‌... نامرد اینکاره بودا!‌
زنِ‌مورد نظر، بازوش و از توی دستم بیرون کشید و گفت:
" یادم بنداز، بارون که بند اومد و سوکس جون که برگشت، یه تشکر ویژه ازش بکنم."
" کی؟!‌"‌... 
بی اونکه جواب بده! غیبش زد! یه بار دیگه از فضای خالیه زیر پام، دلم هری ریخت پایین. محکم به تنه ی درخت چسبیدم و نگاهم و به اطراف پرت کردم. أه أه! خاک بر سر این اقدس کچل! از آخر خام این ممد اگزوز شد! لرزم گرفت و با شتابی ده برابر وزنی که قبلنا داشتم به سر به زمین خوردم. این بار فقط برق نرفت. صدای مردی از توی خونه می اومد که تلفنی با اورژانس صحبت می کرد. انگار قلب زنم از کار افتاده بود! ... تلفن و که قطع کرد به زنم دلداری می داد که : "آروم باش، الان دکتر میاد؛ نترس عزیزم. قول میدم همین فردا خونه رو خالی کنیم. فقط آروم باش. حرفی از روح و این چیزا به دکتر و پرستار و بقیه نگیا! می خوره تو سر خونه! قیمتش و میگما ..." 
مرتیکه لندهور! به جا اینکه بره آب قندی چیزی بیاره!‌ نگران قیمت خونه ست. به تو چه اصلا!‌چیش به تو می ماسه؟!‌...
" همه چیش! همه ی پول خونه درسته میره تو جیبش، نه فقط اون، که اون عتیقه های توی زیرزمین هم صاحاب میشه! ولی کور خونده! ... تو هم دفعه ی آخرت باشه چشم چرونی می کنی!‌ این دنیا حساب کتابش فرق می کنه! دست از پا خطا کنی با هر ترسی که از اون دنیا با خودت آوردی مجازات می شی در لحظه! حواست باشه! سه بار بیشتر فورجه نداری! یکی ش که از دست رفت! دوبار دیگه اشتباه کنی، روحت اسیر ابدی میشه! الانم پاشو که گند زدی و دیگه نمی تونی اوج بگیری!‌ پاشو بریم زیر زمین، هم یه سر به سوکس جون بزنیم، هم اصل ماجرا رو برات بگم." ... به شکل غریبی روح آروم و مهربونی بود.
قبل از اینکه از پله های زیر زمین برم پایین، نگاهی به اسکلت توی دیوار انداخت. حالا واضح می دیدم که یک شکستگی توی جمجمه داشت و چند تا از دنده هاش هم همین طور... 
" به به! جناب چسفسور!‌ با اون سلول گندیده های خاکستریت! جاکش می گفتی مدرک پی اچ دی ت قلابیه! من اون سلول های مزخرف و نمی دادم زنم بخوره! حالا خوبه مسموم شد! " 
و بعد هم جناب سوسک، نگاه مظلومانه ای به روح بانو انداخت و شاخکهاش و به نشانه ی ستمدیدگی در هم پیچید و گفت: " اگه تخمامون لق شن، چکار کنم؟!‌ با کلی آرزو این چند تا بچه رو کاشتم. "
" إ ... ! مگه سوسکا تخم میزارن؟!‌... چه جالب ! " و قهقه م و سر دارم. صدای آمبولانس از توی کوچه میومد و داد و شیون زنای همسایه که " از وقتی علی چپق رو توی خونه ش دفن کردن، اینجا شده محله ارواح و ... " 
یک سکندری از روح بانو خوردم و خنده م بند اومد: " چرا می زنی؟! "
با ناراحتی جواب داد: " اینقدر که این سوکس جون توی پیشبرد نقشه م به من کمک کرد، تو نکردی! ببینم می تونی کاری کنی خونه رو خالی کنن!‌"
" نترس، نمی کنن. تا انحصار وراثت نکنن، به لج مادر منم که شده، نمیره! "
" خبر نداری آفا! اون تخم جنی که من زاییدم،‌قبل از مرگ تو وکالت بلاعزل گرفته از زنت! "
روحم آزرده شد! یعنی چی؟!‌فشار خون که نداشتم اما یه چیزی مور مورم می داد. یک تونل سیاه می دیدم که تهش یه نور قرمز چشمم رو می زد. با نیروی عجیبی به سمت نور کشیده می شدم که بوی بدی من و به حالت عادی برگردوند... چشمام و که باز کردم، داد زدم: 
"‌خاک بر سرت سوسک بی تربیت! جایی بهتر از دماغ من پیدا نکردی واسه تخلیه باد معده ت."
" ببین بانو! ببین این یارو لیاقت نداره! باید می زاشتی ببرنش عوضی رو! " و رفت توی سوراخش!
" ببین جناب روح! زیاد پیش میاد که اعمال شنیعت روح تو رو تسخیر کنند و ببرن! باد معده های این سوسک تنها راه حلیه که ما واسه دور کردن نیروهای اهریمنی، کشف کردیم. پس یا به خودت بیا، با ما همکاری کن تا روح هردو مون به آرامش برسه! یا برو گمشو بزار من یه فکر دیگه ای برای نجات روحم بکنم! "



ادامه دارد..../

امیر معصومی / آمونیاک

بیست و هشتم خرداد نود و چهار

سوسک اهلی / 2

 


دیر کرده ... نکنه نیاد ... خدا کنه وقتی میاد، جفتش رو با خودش بیاره! ... مرد حسابی! آخه تو با جفت یک سوسک سیاه سوخته ی بدترکیب چکار داری؟! ...خب یک فکر شیطنت آمیز،‌مغز نیم خورده ام را مشغول کرده است ... میگم!‌جفت گیری دو تا سوسک چطوری می تونه باشه؟ تا وقتی زنده بودم،‌هیچ وقت به این حشره ی منفور، توجه نکرده بودم، جز زمان جیغ زدن های زنم،‌

تازه اون موقع هم باید با دمپایی دنبالش می کردم تا در اسرع وقت،‌لهش کنم! ... اما حالا که دستم از دنیا کوتاه ست و همدمی جز این جوونور ندارم،‌ رفاقت باهاش همه ی کاریه که دارم!‌
حدقه ی خشک شده ی چشم هام و به زحمت چرخوندم تا دیدِ دوباره ای به جنازه ی توی دیوار بزنم؛
از این فاصله خوب دیده نمیشه ولی از جمع آوری تمام اطلاعات و مشاهداتی که از دیشب تا حالا داشتم و با اسکن منقطع این مغز معیوب، کم کم داره دستم میاد که مرحومه در زمان حیاتش، دافِ‌ پرکاری بوده! تیکه ی دندون گیری که حتما قصه ش شنیدن داره! 
" هوی!‌ بعد از مرگت هم،‌دست از هیز بازی بر نمی داری؟! " ... 
آخیش!‌ بلخره اومد، اما بر خلاف انتظار من تنها! ... پرسیدم:
" تو می دونی اون زنه توی دیوار چکار می کنه؟! " 
سوسک جواب داد: " آره!‌ شنیدی میگن فلانی به درد جرز دیوار می خوره؟!‌این از هموناست! "
" ببخشین که این دیوار خونه ی منه! کی بی اجازه اونجا،‌کاشتت ش؟! "
" بدونی که چی؟!‌ حالا که مرده و اسکلت شده و دستت هم بهش نمی رسه! "
عجب سوسک گوشت تلخیه!!! ....آااااااااااااااای ... داد زدم:
" چه کاری بود سوسک بیشعور!‌ من تا اون روح ولگرد و اجیر نکنم به این مغز احتیاج دارم! واقعا من جای لطیف تری برای خوردن ندارم؟! " 
" دیوث! اون و ببرم بدم زنم بخوره!؟!‌ " ... صدای خش خش مالیدن دست های پرزدارش به هم، ‌توی سرم منعکس می شد و لرز استخوون های جمجمه ام،‌ به ریشه های درخت انجیر رسید و ریشه ها رو از خواب بیدار کرد. همین مونده بود که راه بیوفتن و به هر چی سوراخ داشته و نداشته ام تجاوز کنن!‌ ملتمسانه گفتم:
" بس کن! غلط کردم!‌ می خوام جای کالباسا توی خونه رو بهت بگم. بس کن . "
آروم گرفت و گفت: " مرتیکه ! یه بار دیگه حرف مفت بزنی خودت می دونی ها!‌"
" خفه شو دیگه حیوون!‌ حالا میگی این زن کیه و چکاره است یا به به بقیه جک و جوونورا آمار غذا رو بدم؟!‌" 
شاخکاش و دستی کشید و گفت: 
" وقتی زنه مرده بود، آقا بزرگم رفته بود سراغش‍‌می گفت به زور شوهرش داده بودند! ... "
ای بابا! همون قصه ی تکراری! ... یکی از پاهاش رو یا شایدم، دستاش! از کجا معلوم؟! ...فرو کرد توی چشم چپم! ... :
" خوشت نیومد؟!‌به درک! اصلا به تو چه ! "
چه سوسک دل نازکی!‌زرتی بهش بر می خوره! ..
" بی خیال!‌بقیه ش ؟! " 
"‌ بقیه نداره! تو به جای این حرفا به فکر زن خودت باش که ... " ... پرسیدم:
" که چی؟ چرا نصفه حرف می زنی؟!‌ مگه زن من چکار کرده که باید به فکرش باشم ؟! " 
" هیچی! تازه داره از دست تو و افاضات بدنت! یه نفس راحت می کشه! خودمونیم ها این مَرده،‌خوش افاضه تره!‌"
مَرده؟؟ کدوم مرد؟! ... چجوری میاد و میره که من نمی بینمش؟!‌
همین جور که لا به لای لخته های خونی که تا صبح نشده،‌ کاملا خشک می شدند،‌زنبال سلول های نرم تر و بهتر می گشت،‌جواب داد:
" زنده بودی، نمی دیدیش!‌حالا که مُردی اصلا نمی تونی ببینی ش!‌" 
بیشتر ازا اینکه نگران رفت و آمد اون مرد در زمان زنده بودنم باشم، برام جالب شد بدونم چرا زنم و می تونم ببینم اما بقیه ی آدما رو نه؟!‌ پرسیدم:
" فقط اون و نمی تونم ببینم یا هیچ کس دیگه رو؟! " 
" هیچ کس! " 
" چرا تا قبل از اینکه دفنم کنن می دیدم؟! "
" من سوسکم!‌عالِم عالَم ارواح نیستم!‌من چه می دونم تا زنده بودی چه گهی خوردی که که بعد از قبض رو به کجات اثر کرده؟!‌ " 
"‌خب ولش کن! پس چرا زنم . می بینم؟!‌ " 
" چون بهش فکر می کنی! " 
جواب قانع کننده ای بود!‌ پس به هر چی فکر کنم می تونم ببینمش! خب الان باید به یک مرد فکر کنم که قبل از مرگم به خونه ی من میومده! ولی میومده چکار؟!‌... گفتم:
" ببین! من خیلی فرصت ندارم. نهایتش تا سحر فردا شب این سلول های خاکستری دووم بیارن!‌بعدش دیگه کامل می پوکم!‌ کمک کن زودتر به نتیجه برسم؟‌ مشخصات این مرد رو بده تا بتونم تصورش کنم. شاید بتونم ببینمش!‌ "
"‌ ندیدیش قبلا! ‌نمی شناسیش. " 
تف به رووت بیاد زن!‌ چطور با مردی که من نمی شناسم آمد و شد داشته؟!‌ ...
همین طور که از روی تیغه ی دماغم با احتیاط راه می رفت که شام شب زنش نریزه، گفت:
" مگه اون زنایی رو که باهاش دم خور بودی رو می شناخت؟!‌ "
کم کم داشتم به هویت این سوسک شک می کردم! سوسک اینقدر حاضر جواب!‌ ... بهشش گفتم:
" بمون جای کالباسا رو بهت بگم. شاید عمرم به فردا شب کفاف نده! "
رسیده بود روی نافم. جواب داد:
" خر خودتی! بمونم که تا صبح حمّال افکار کپک زده ی تو بشم؟! ... نخ دادا ! به گا رفتی خلاص!
اگه قبل از این که خودت و بچزونی‌،‌ یه کم فکر می کردی که چی شد زنت یهو دادخواست طلاق داد، هم زنده مونده بودی، هم وارثای این زنه تو دیوار دست شون پیش زنت رو می شد! "
این دری وریا چی بود به هم می بافت!‌ اینا چه ربطی به هم دارن؟!‌ ... تا ذهنم و جمع کردم که برای موندن مجابش کنم، دور شده بود!‌این جوری نمیشه! من فردا شب پودر می شم!‌باید از این جسم خلاص شم!‌ هر جور شده باید روحم و شکار کنم به این سوسک بد ریخت !‌... سوسک!‌ ... نمی تونه سوسک باشه!‌ ... نه نیست!‌ ... 

ادامه دارد ...

امیر معصومی/ آمونیاک

بیست و سوم خرداد ماه

سوسک اهلی / 1



سلام سردی کرد و رفت توی اتاقش.

کسی حوصله نداشت بفهمه چه مرگش شده؟!
خودشم ترجیح می داد، فردا روزنامه ها تیتر بزنند:
" کسی در آتش خاطراتش، سوخت! "
.
.
.
از جاش که بلند شد، لرزش گرفت.
با خودش گفت: " اونقدرام که می گفتن،‌ خوفناک نبود. "
کفن رو از دور خودش آزاد کرد و این بار به پهلوی چپ خوابید. بی خیال قبله!
کمی طول کشید تا خوابش برد. صدای پای مورچه ها توی گوشش آزار دهنده بود و وول وولِ کرم ها تو حفره های بینی ش. 
به خودش گفت : " کاش مغزم سهم سوسک ها بشه! حال میده از خلاقیت م استفاده کنن واسه ترسوندن زنم. "
تو باغچه ی حیاط دفن شدن، این مزیت ها رو هم برای یک مرده داره!
>>>><<<<‌
از همون هفته ی اول با این سوسک زشتِ بد قواره مشکل داشتم!‌ از ملچ ملوچ کردنش موقع خوردن سلول های خاکستری مغزم، خوشم نمیومد. از این که آب دهنِ سوسک،‌ جمجمه م رو لوچ کرده بود،‌ چندشم می شد.
دو سه بار هم با فکر کردن به مارمولک و سمندر و اسپری تار و مار، ‌سعی کردم این بی ریخت رو بترسونم، بلکم گورش و گم کنه!‌ اما این سیاه سوخته ی بالدار، وحشی تر از این حرف ها بود.
زنم نیست اما خدا که هس! ته دلم راضی نیس خلاقیتم به همچین سوسک وحشتناکی ارث برسه تا بره سر وقت زنم! انصاف هم برای یک مرده خوب چیزیه!
از یک طرف هم خیلی مطمئن نیستم، این سوسک تمایلی به آشپزخونه ی ما داشته باشه! آخه با سالها گیاه خواری زنم،‌ دیگه چیز سوسک پسندی توی این خونه پیدا نمی شه، مگر اینکه!...
این جرقه ای که تو مغزم خورد، سوسک رو ترسوند:
" مرتیکه ی احمق! تا وقتی زنده بودی، یه ثانیه هم به گه خوری های کـِرمای کونت فکر نکردی که مبادا عقلت، وجدانت و بیدار کنه و هر شب رو یکی از زنای همسایه نخوابی! حالا که کپه مرگت و زیر این خروار خاک گذاشتی، یه ریز فکر می کنی که چی؟! با این جرقه های ذهن معیوبت! "
با من بود؟!
" نه با اون یک جنازه م که زیر پات مرگیده! " 
تخم چشمای ترکیده ام رو به زورِ مایع لزجی که هنوز توی حدقه هام نخشکیده بودند،‌به سمتی که سوسک اشاره کرد، چرخوندم! چرا باید یکی دیگه توی حیاط خونه ی من دفن شده باشه؟!‌
نگاهم از دیواره ی قبر که گذشت، خورد به دیوار باغچه! پس کو؟! کجاست؟!
" اون بالاس! واستاده! توو درز دیوار کاشتن ش! پنجاه سال قبل! ولی ول کن اون و! من با خود پوفیوزت بودم! " و بعد هم با شاخک بلند و تیزش مردمک پاره ی چشم من و به سمت خودش کشید!
زل زده بود توی چشمام و منتظر جواب بود! اما من درگیر اون اسکلت تو دیوار که بدونم زنه یا مرد؟! اگه فرصت می شد جمجمه یا لگن خاصره ش و می دیدم، ‌از روی اندازه ش می تونستم تشخیص بدم!
" زنه! چهل و دو ساله! با موهای بلند خاکستری! ارثی داشتن بیچاره ها! " ... و بعد هم اولین پاش و تا بند آخر فرو کرد توی دماغم که باعث شد عطسه کنم! 
تنِ من توی قبر لرزید، درخت انجیر، بالای قبر و صدای جیغ های بنفش زنم که قسم می خورد، ‌روح من و لا به لای شاخه های درخت گردوی حیاط دیده!
متلاشی شدم با یک عطسه! حالا که سوسک بیچاره، توی سیلی از مخاط بینی در حال دور شدن بود، راحت تر می شد سر از کارِ اون زن اسکلتی در بیارم ... فقط ...
زنم برای کی قسم می خورد که روح من و دیده؟!‌ ... ندیدم امشب کسی از در خونه بیاد توو! نکنه از در پشتی اومده؟!‌ کی می تونه باشه این وقت شب؟!!! ...
گور بابای سوسک و اسکلت کرده! باید یه فکری برای اون روح جاکشم می کردم که معلوم نبود بالای درخت گردو داشت چه غلطی می کرد؟!‌ این یکی دستم که از کتف کنده شده بود و اون یکی هم، وقتی خودم و آتیش زدم،‌ نابود شده بود! باید یه چی پیدا کنم تا خودم و برسونم به ریشه ی درخت گردو و بلرزونمش،‌ شاید بتونم توجه روحم و جلب کنم، اینجور وقتاست آدم پی می بره داشتن یک سوسک دست آموز خانگی از اوجب واجباته! مخصوصا برای مردی که روح بد چشمی داره و به جای اینکه دلواپس سرزده اومدن نکیر و منکر باشه! رفته دید زدن خونه ی اقدس کچله! 
یکی نیست بگه نونت نبود، آبت نبود، خودسوزی کردنت چی بود؟!‌ ... که یهو دهنم جر خورد!
" لاشی ! عطسه کردنت چی بود؟! من این دماغا رو به جفتم قول داده بودم! گفته بودم از بیرون شام میارم براش!‌ حالا مگه این مورچه های قرمز چیزی میزارن واسه من؟!‌ "
از بوی گند دهنش،‌ عق زدم! از باقی مونده ی غذا توی معده هم راضی نبود. گفت:
" همون سلول سوخته های مغزت از بی هیچی بهتره! فقط حواست باشه دفعه ی دیگه که خواستی جرقه بزنی، من اون دور و برا نباشم. پوستم حساسه! "
یه تیکه مغز برداشت و رفت!‌ ... فرداشب که برگرده با هاش مهربونتر خواهم بود. جای کالباس هایی که توی خونه قایم کردم و نشونش می دم تا به این بهونه از خونه برام خبر بیاره.
باید اهلی کنم این سوسک بدقواره رو!‌ ...


امیر معصومی/آمونیاک
هفتم خرداد نود و چهار