عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک
عورانی

عورانی

وبلاگ رسمی امیر معصومی/آمونیاک

لبی با طعم تمشک ( داستان کوتاه )

" لبی با طعم تمشک " ( داستان کوتاه    (

 

توی آغوش من جمع شد و موهاش و دسته کرد :

" باز هم این چکاوک های فضول !!!  نشد یه روز صبح فرصت بدن من با بوسه ی تو از خواب بیدار شم ..." ...

به خودم فشردم ش:

" سفارش من و انجام می دن گلم. "

چهره ش و به نشانه ی تفکری عمیق در هم کشید و یه چشم و کوچکتر از چشم دیگه گرفت :

" چطور؟! " ...  بینی م و مماس نوک بینی ش کردم :

" نمیدونی چه لذتی داره وقتی خودت و به خواب می زنی و با چشمای بسته و لبای سرگردون،  دنبال صورت من می گردی تا بوسه ام رو جواب بدی... "

هیچ وقت بازیگر خوبی نبود، خجالت کشید : " یعنی همیشه می دونستی ؟! " ... خندیدم و یه جور متفاوت ماساژش دادم تا برای صبحونه آوردن، بهانه نداشته باشه... بلند شد..لباس پوشید و از اتاق رفت بیرون ...

به این سحر خیزی عادت داشتیم... به این که چای صبحگاهی رو با هم بنوشیم ... هنوز یک ساعت وقت داشتم ... پشت میز کار نشستم  و دفتر نگارشم و باز کردم... از پشت سر دستاش و دور م حلقه کرد... :

" یه دوش بگیرم قبل از صبحونه ؟! " ...

لبخند زدم و گفتم که منتظرش می مونم ...  نوشتن از گلواژه های این دلداده، انگیزه ی زندگی بود برام ...قلم دست گرفتم ...

*** 

دلکم، باز هم صبح را به ناز بیدار شد :

" از چکاوکان دلگیرم ... همیشه سحرگاهان، حواس مرا از رویای تو پرت می کنند، مرا که در خیالت آرمیده ام ...

از خورشید هم... که شبنمِ نشسته از نفس های تو را بر مژگانم،  تبخیر میکند ... 

از ابرها ، که از روی آفتاب می گذرند و سایه ی تو بر تنم محو می شود ... 

از این چنار پشت پنجره، که لانه ی عشق گنجشک کان پر سر و صداست ... ریتم بوسه های تو را به هم می زنند ... 

از ساعت ، از عقربه های دور و نزدیک که (هفت) را زاویه می کنند تا تو را به جاده کشند از این خانه ! ... "

بوییدمش به رسم لب و غنچه های رز سرخ :

 " عزیزکم! نازت به جان من ... قهوه و شکر می خواهی برای صبحانه یا شیر و عسل؟! ... "

" میل ندارم ! ..." ... میز چیده ی صبحانه را کنار تراس کوچک خانه، نشانش دادم :

" دلت به حال من نه! ... به چشمان منتظر این ارکیده های سپید و نسرین های صورتی، رحم بیاید! .. " ... در خود پیچید:

" مگر آن حوض آبی با ماهی های طلایی و شمعدانی های قرمز، دلشان برای من  رحم آمد ؟! ... این سفره ی عشق هم پیِ بهانه ای می رود ! " ...

می فهمیدم ش :

" دلت بهانه های کودکانه میگیرد جانکم ...  " ... 

باید پنجره را برایش باز کنم، شاید هُرم نفس تابستان او را از پیله ی ساتن لباس خوابش بیرون کشد ... که می کشد! ...

حق با او بود ... از این خیابان های یک طرفه،  هر که می رود، از کوچه ی کناری بر می گردد به خانه! ... هر الهه ی عشقی که روزانگی کند در این صحنه، دلش می لرزد ...

 گفتم ش :

" برویم کوچه باغ های خاطره؟!  ... یک امروز ، برای تو، زندگی تعطیل! ... " ...

لب ش شکفت : " با همان جیب های پر ؟! " ... به راه دلم آمد ... خندیدم :

" با همان کِشته های شیرین که نم می کردی به کامت !  " ... دستم را خواند :

" که دوباره قلاب زبان بیاندازی برای بیرون کشیدن شان ! " ... قهقهه زدم :

" که چقدر هم بدت می آمد تو ! " ... یادش آمده بود آن روز ها :

" خب!... شکارچی بی رحمی بودی! ... گیسوان خودم را کمند می کردی ... "

موهای کمندش! ... چه ماهرانه برای ابد پای مرا با آن ها بست :

" چه نا مهربانانه آن تیغ تیز را به قد موهایت کشیدی، شبی که از تو، زیر نور ماه، راه می جوییدم  برای به بر کشیدنت ..."... 

ذوق از دلش بر آمد برای آن روزی که مرا به زانو درآورده بود :

" مستانه می خواندی! ... " نیش ش به مستی باز بود... جوابش دادم :

" گناهش پای آن پوست سفید که چون سر زمین های بکر نا مکشوف مرا به بلندای سینه و قوس کمرت فرا خواند ! ..." ... این بار به زیر آمد در این نبرد :

" تو اما مرد جنگجوی بی حصاری بودی با ته ریشی که دخترانه ی مرا شخم می زند در مسیر زبان سوزانش! " ... دل جوییدم از او :

" تو تجسم تمام عاشقانه های شاهنامه بودی ... "   ... نرم شد :

" مادر بزرگ از سودابه و رودابه می گفت تا زال و سیاوش تو حواسشان جمع شود که نشد ... "

یادم آمد : " پدربزرگ همیشه شاکی بود از من که اسیر این آهو بره بودم ... "

اعتراف کرد : " تو برایم یک وحشی ِ رام بودی ... همین و بس " .... 

سرم درد می کرد برای ناز کردنش :

" دلبر من

تلخ است که دریغ کنی طعم  آن کال نرسیده ی بوسه های نو جوانی را ...

یواشکی و دزدانه بود مزه اش ...

با لمس های کوتاه و اتفاقی ...

در بازی های قایم باشک که همیشه  پشت آن بیشه ی خر گوش ها بود ...

که ناغافل می شدن با ریسه خنده های ما در اتاق خواب شان ...

در وقتی که به غفلت می رفتند نگاه پرسای بزرگتر ها... که این ها کجا رفتند !...

باز هم کسی نیست ... بیا کنج آغوش هم را بدزدیم ...با عطر تنت که در نمور این دالان های خاطره، سمفونی می شود با ضربه های پیاپی من و کُر جیغ های تو ...

بیا این سرباز فاتح را در رژه ی اندامت به مدال افتخاری از وفاداری، مفتخر کن ...مرا که در سان دیدنِ چشمان خمارت، به زانوی شکست در می آید ... "

چیزی یادش آمد :

"چرا همیشه در بازی ِ با من بازنده ای؟! ... به پاس آخرین بُردَت ؟!... " ...

" یادم نیست... " ... اما دلکم خوب یادش بود :

" عشق من !

بازی نور و منشور را یادت نیست؟! ... اشک مرا با نوک انگشت کوچکت، از روی گونه بر می چیدی و مقابل نور ارغوانی خورشید می گرفتی ... طیف ها را می شمردم برایت ...هر کدام زود تر این رنگ را در دیگری می جست، زودتر می بوسید ... تو برای من هفت رنگ  بودی که از چشمانم می جوشیدی و زندگی را رنگین کمان می کردی...

می شمردم قرمز،  نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی... همه را به عشوه می باختم جز لبانت را : " که چه معنا دارد مرد لبانش هوس تمشک بیاورد؟! " ... آن بوسه ی دندان گیر یادت نیست؟!

می شمردم و می بوسیدی.. تا خورشید غروب می کرد و تو، بدرود... تا درودی دیگر ... "

به هر خدا نگهدار، اشک عشق می فشاند به پشت سرم ... چشمانش باز هم به نم نشست از ترس دوری ...

به بـَر فشردمش :

" عزیز جان ...  بدرود جای خالی سیمای تو.... در حلقه ی چشمان من است .. نیاید روزی که خورشید بی حیا....  بی رخصت چشمانت طلوع کند ..." ...


این عاشقانه ها پایانی ندارد! 

" از اعتماد تا اعتقاد؟! " ( قسمت اول = اعتماد! )



درد های آشنا ( قسمت چهارم)


" از اعتماد تا اعتقاد؟! " ( قسمت اول = اعتماد! )


ساعت نه شب بود. " شوهر"  پای تلویزیون نشسته بود و اخبار و تماشا می کرد که براش اس ام اس اومد. جواب داد و رفت توی فکر. چند دقیقه بعد کت و برداشت و از خونه زد بیرون ...

" خانم خونه " تا دم در دنبالش رفت: " کجا این وقته شب؟! ..." ...

مرد جواب داد: " کار دارم...زود بر می گردم ... " ...

زن عصبی شد... آخه مردش از این اخلاقا نداشت ... حالا که فکرش و می کرد، تازه متوجه شد که این اواخر " شوهر"  اس ام اس و تلفن های مشکوک زیاد داره! ... حالا هم که قرار ملاقاتای خارج از برنامه! ... هزار و یک فکر به ذهنش هجوم آورد!

 

***

" خانم خونه " زود تر از معمول از سر کارش برگشت خونه. بی هیچ دلیل روشنی حس و حال کار کردن نداشت.در و که بست، چشمش به روی میز پذیرایی زوم شد. یک سینی چایی برای دو نفر! ...قطعا یکی شون " شوهر" بوده... اون یکی کی میتونه باشه؟! ...

رفت نزدیک ... استکان رو برداشت و جلوی نور گرفت ... دنبال اثری از رژ لب می گشت! ... بی اختیار به سمت اتاق خواب رفت!!!

***

" دختر"  با چشمای قرمز از دبیرستان برگشت خونه. یه سلام سرد کرد و رفت توی اتاقش ... برای یه ساعتی، سرش و فرو کرده بود توی بالشش و بی صدا گریه میکرد تا خوابش برد ... مامان تمام حواسش معطوف به حرکت بعدی دختر جوونش بود ... وقتی دید با حوله ی حمام از اتاق میاد بیرون تا بره دوش بگیره ... با خودش فکر کرد : " تا دیر نشده باید یه وقت از متخصص زنان براش بگیرم " ....!!!!!!!!!

***

" پسر" سر کوچه ایستاده بود و با دوستاش دم گرفته بودن و می خندیدن ... ماشین " پدر " که پیچید تو کوچه ... پسر یه چیزی رو گذاشت توی جیب دوستش و دستپاچه برگشت توی خونه ... " پدر " مطمئن بود که اون یک مدرک جرم بوده که خواسته ردش و گم کنه ...سیگاری!!! ..ماده ی مخدری!!!... و الا چرا باید هول شه ؟!! ...

***

" شوهر " توی تخت خزید... دستش و دور کمر "بانوی خونه" انداخت تا به سمت خودش بکشه ... زن اما حوصله نداشت ... مقاوت کرد تا بی میلیش و نشون بده ... " شوهر " با خودش فکر کرد: " تازگیا خیلی سرد شده ... قبض تلفنم این ماه هم زیاد اومده بود ... نظافت خونه هم که مثل قبل نیست ... باید بفهمم سرش کجا بند شده ؟! ..." ...!!!!!!!!!!!


***

گفتن از دردهای آشنای این هفته، با شما !...



ادامه مطلب ...

درد های آشنا " عشق های کاتالیزوری "


درد های آشنا (قسمت سوم)


 عشق های کاتالیزوری


کاتالیزورهای عاشقانه یا عشق های کاتالیزوری ؟!

شما کدوم رو تجربه کردین؟! ... البته باید در قدم اول بپرسم که آیا تفاوت این دو موضوع رو میدونین؟! ...

کاتالیزور ماده ای است فعال و تسریع کننده ی یک فرایند، که در پایان عملکرد، حالت اولیه خود را حفظ کرده، از معادله ی مذکور خارج می شه...

این ماده گاهی همگن و گاهی غیر همگن است ..به این معنا که گاه از جنس مواد ترکیبی است (همگن) و گاه جنسی متفاوت با آنها دارد(غیر همگن) و مهمِ دیگر اینکه...

 این کاتالیزور ها بعضی مرغوب و برخی نامرغوب عمل میکنن.در واقع اگر پس از اتمام کنش و واکنش مورد نظر، فقط و فقط نتیجه ی مورد نظر حاصل شود، این کاتالیزور مرغوب بوده اما اگر بازده های جانبی هم به همراه داشته باشد، نامرغوب تلقی می شود.

با این تعریف مختصر و ساده، می تونین دو عبارت آغازی رو تعریف کنین؟! ...سه دقیقه فرصت دارین که قبل از مطالعه ی ادامه ی این مقاله،‌تعبیر خودتون رو از ذهن بگذرونین.................

 

کاتالیزورهای عاشقانه

 

اکثر ما، بهترین خاطرات زندگی مون به روزهایی مربوط میشه که اولین عاشقانه رو تجربه کردیم. کاری ندارم که الان چی سر اون احساس اومده، صرفا می خوام از شیرینی اون ایام بگم که چرا تا این اندازه به مذاقمون خوش اومده بود و اینکه آیا میشه دوباره  حلاوت اون روزها رو تکرار کرد ؟! ...

چشمک های زیر پوستی! ... بوسه های دزدانه ... نوازش های کوتاه ... آغوش های ناگهانی1 ...

دستمال های معطر یا گلدوزی شده که برای گریه های عاشقانه همیشه همراه بودن ...

تک شاخه های گل ... هدیه های کوچک، گاه ارزان قیمت اما غافلگیرانه2 ... عطر و ادکلن های خاطره انگیز ... و... و... و....... .

یادشون بخیر ... همه ی اینها کاتالیزورهای عاشقانه ای بودند که بوسه ها و آغوش های دیر به دیر رو، سرعت می بخشیدن و دوام سه ثانیه ای اونها رو به دقیق های طولانی تبدیل می کردن.

ولی الان خیلی وقته که از  رابطه ی عاشقانه ی ما خارج شدن و گوشه و کنار خاطرات، غبارِ غصه گرفتن و دارن از دلتنگی خاک می خورن ! ... اما ...

شک ندارم که اگر الان هرکدوم از اونها رو، یک بار دیگه وارد فرایند زنگ زده ی یک رابطه بکنیم، به اندازه ی همون روزهای اول، قدرت تسریع فرایند رو دارن ... میگین نه ؟!‌...امتحانش مجانیه!!! ... چیه؟! چرا میخندین؟! ... مجانیه ی دیگه... در برابر مهریه ای با سکه های یک و نیم میلیونی ... یک همچین کاتالیزور هایی مفت مفت عمل می کنن .... .3

و اما اصل مطلب :

 

عشق های کاتالیزوری

 

کاتالیزورها علیرغم خاصیت چشم گیری که در روند واکنش ها دارن اما قابلیت حل شدن ماندگار، در هیچ ترکیبی رو ندارن ... این نوع از حضور، در روابط انسانی هم زیاد به چشم میاد که در اصطلاح روزمره، گونه ای از همان عشق های سوء تفاهمی هستن ...

گاهی در مسیر زندگی با افرادی آشنا میشیم که در نظر اول، تعبیری از همان عشق در یک نگاه، هستن اما به مرور زمان و پس از آشنایی بیشتر، زودتر از اونچه که بشه تصور کرد، این رابطه ی احساسی خاتمه پیدا میکنه و گویی " نه خانی آمده و نه خانی رفته!... " ...اما ...

تاثیر بسزا و جالب توجهی در رشد روحی و خودآگاهی ما دارن...

نمود چنین اشخاصی در فرایند رابطه های احساسی، علاوه بر هوشیاری فرد در انتخاب درست،گاهی چنان تجربه های تلخ و شکننده ای به جای میزاره که بعد از رسیدن انسان به عشق واقعی، هنوز و همچنان کامِ آدمی از آشنایی با اونها تلخ میزنه ... .

یادتون هست گفتم که برخی از کتالیزورها نامرغوب عمل میکنن ... این حاشیه های خاکستری و گاه سیاه در کنار متن درخشان و طلایی عشق، یکی از همون ماحصل های زایدی است که چاره ای جز پذیرش شون نداریم.

عشق های کاتالیزوری با تمام حُسنی که در بطن خودشون برای ما به همراه دارند، تجربه های گرانقیمت اما بی کاربردی هستند که باید براشون فکری کرد.

اینکه در جریان زندگی، دائم در ذهن ما از گوشه ای به سمتی پرتاب بشن و با هر تلنگری پای احساسمون بهشون بپیچه، نه فقط دردهای ما رو تازه نگه میدارن بلکه خیلی ناخواسته انرژی هم از ما می گیرین.

خیلی وقتا شده که بی هیچ دلیل مشخصی،حین فعالیت های روزانه، ناگهان دچار اُفت انرژی بشین یا اینکه روز رو، به هر بهانه ی ناشناخته ای، با بهانه جویی آغاز کرده باشین.

من به شما میگم که... چشم شما در تماشای جهان اطرافش، به اون خاطره ی "نباید" افتاده که شما زحمت نکشیدین اون و یکبار برای همیشه تجزیه و تحلیل کنین و با یک بسته بندی مناسب، پشت سرتون بزارینش.4

شمایی که الان دارین من و می خونین!

اگر عشق واقعی و آرامبخش و تجربه کردین که تبریک عرض میکنم، به پای هم شیرین زندگی کنین اما ...

اگر هنوز درگیر ریخت و پاش های یک عشق کاتالیزوری هستین، بدین معناست که قبل از ورود به یک رابطه ، هدف تون مشخص نبوده و الان نمی دونین در این معادله ی عشقی،کدوم ماحصل، نیاز شماست؟! ... این بار برای پنج دقیقه حواستونُ روی صدای قلب تون متمرکز کنین. اگر لازمه دست روی سینه تون بزارین یا حداقل نبض تون رو بگیرین تا شریان زندگی رو حس کنین. حالا از شما می پرسم ... : " آیا در رابطه ی فعلی، دچار یک عشق کاتالیزوری هستین ؟!‌ ...اگه اینطوره، شما به یک کاتالیزور عاشقانه نیاز دارین. "

***

1.کاتالیزور همگن

2. کاتالیزور ناهمگن

3.کاتالیزور مرغوب

4. خاطرات منفورِ تون رو از ذهن به زبان بیارین. بسیار مهمِ که این گره عاطفی، از مسیر حنجره عبور کنه. تو چشمای مخاطب تون نگاه کنین و از خاطره ی "نبایدِ"تون بگین، ولو اینکه اون مخاطب، کاغذ، ‌صفحه ی مانیتور، آیینه و یا دیوار باشه. اگر می نویسین هم، لحظه لحظه های زهرآگین رو، به صوت و واژه تبدیل کنین. شاید دفعات اول بغض و اشک امون نده، شاید مجبور باشین داد بزنین تا راه نفس تون باز شه. از ضجه زدن و ناله کردن نترسین. شما برای پاک سازی ذهن تون به این برون ریزی نیاز دارین و تا وقتی که جسارت این کار و به دست نیارین، هرگز از این فشار روانی خلاص نخواهین شد.

بارها و بارها تلاش کنین.شاید ذهن و قلب و حنجره ی شما با کدورت این خاطره و با دود این آتش زیر خاکستر، بسته شده باشه و باز کردن راه نفس شما، مدت زیادی طول بکشه اما روزی که موفق شدین اون خاطره رو، برای یک بار هم که شده کامل به زبان بیارین، بر می گردین اینجا و اثرات فوق العاده اش برای من و دوستان تون، می نویسین.(این مبحث تا فرصتی دوباره باز میمونه ...)



ادامه مطلب ...

" آسانسور خاطرات "

 


زمستان 1391

 

پدر جعبه ی پرتقالی را که خریده بود رو توی تراس گذاشت و در حال دست چین کردنِ ریز و درشتش بود، پرسید : " نازنین ... تب و لرزای شیرین قطع شد؟! "

مادر گوشی موبایل را روی میز گذاشت و گفت :

" تا وقتی آرامبخشا رو مرتب میخوره ، حالش خوبه. شوهر خاله اش تو یه شرکت براش کار پیدا کرده، امروز رفت مصاحبه. خدا کنه قبولش کنن. تو خونه نمونه براش بهتره. " ...

پدر دو تا از پرتقال ها را انتخاب کرد و به آشپزخانه برگشت. یک پیشدستی و چاقو آورد و کنار همسرش نشست. پرتقال ها را پوست گرفت. به نازنین تعارف کرد و در حالیکه یک برش از پرتقال را توی دهانش می گذاشت، گفت:

" با این بچه ی نحسش چه کنیم؟!  هر بار که چشمم بهش میافته، یه سال از عمرم کم میشه ... من ...." ...

آب پرتقال به گلوی پدر زد ...سرفه پشت سرفه ... نازنین دلیل این سرفه های عصبی را خوب میدانست... چند ضربه به پشت مرد زد، که هنوز نفسش بالا نمی آمد ... فایده نداشت ... برای آوردن یک لیوان آب، بلند شد. پدر به نفس نفس افتاد.

***

پارکینگ شرکت سازه

زمستان سال 1391

شیرین خسته از ترافیک سنگینی که پشت سر گذاشته بود، ماشین را توی پارکینگ گذاشت و به سمت آسانسور رفت. نگاهی به تابلوی راهنما انداخت، اما حوصله ی پیدا کردن اسم شرکتی را که برای مصاحبه دعوت شده بود، نداشت. از نگهبانی که در حال بر انداز کردن شیرین بود، پرسید: " شرکت سازه کدوم طبقه است ؟! " ...

- " طبقه اول ... "  

شیرین با سر تشکر کرد، وارد آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی اول را زد. صفحه ی نمایشگر آسانسور، طبقه 3- را نشون می داد. دردی از ناف تا زیر شکمش، تیر کشید، یک درد آشنا که بیشتر دلیل روحی داشت و همیشه او را در خاطرات به عقب می کشید ...

.

.

.

طبقه ی 3-

بهار 1384

 

پدر، از تماشای گذرِ عابرها خسته شد و پرده را رها کرد؛ روبروی آیینه ایستاد،اسپری افترشیو را، زیرخطِ ریش و روی چانه اش پاشید و با کف دستش آن را روی صورتش خواباند؛ احساس کرد از ماه قبل تا الان، به اندازه ی سی سال پیر شده است  اما به افکار منفی اجازه ی پیشتازی نداد.

اسپری را، داخل چمدانی انداخت که روی تخت گذاشته و با لوازم شخصی اش پر شده بود؛ همسرش، نازنین، در اتاق را باز کرد. با دیدن چمدان شوکه شد:

" الان چه وقته مسافرت رفتنه؟! ..."

پدر درحالی که کتش را می پوشید گفت:

" بگو ماموریت بهش خورد، چاره ای نبود. " ... با کلامی سراسر تردید ادامه داد: " ماه دیگه بر می گردم ".

مادر که تا این موقع میان چهار چوب در ماتش برده بود، با اشک هایی غلطان به روی تمام پشیمانی هایش، داخل اتاق آمد و در را پشت سرش بست. به سمت مرد رفت که خم شده بود و چمدان را می بست، با احتیاط بازویش را گرفت؛ سعی کرد هق هقِ دل شکستگی اش را پنهان کند :

" جراحیِ شیرین برای تنبیه من کافی بود، دو برابر عمری که بهم گذشته، شکستم. بس نیست برام؟! " ....

مرد ایستاد؛ با یک دست چمدان را از روی تخت برداشت و بازوی دیگر را از دستان نازنین بیرون کشید ولی ... به دور زن حلقه کرد و او را به آغوش فشرد:

" عزیزم ... روزایی که نگران دیر اومدنای گل دخترمون بودم و تو بهم انگ بدبینی و بددلی می زدی، خفت انجام این جراحی رو  به جون خریده بودم... گیرم داماد نفهمه که داریم یک نجابت بخیه خورده رو، به همسریش درمیاریم... من که میفهمم دارم چه می کنم؟!! .... نازنین ... باید مرد باشی تا بفهمی،من چه سر این سفره ی عقد باشم،چه نباشم! به مرگِ خودم وکالت دادم برای قبض روحم!... " ...

پدر، مادر را بوسید و از خانه بیرون رفت. به مقصدی که قرار نبود کسی بداند کجاست؟!

صدای ضجه زدن های مادر فضای خالی خانه را مصیبت زده کرد...

درست اتاق روبرو، شیرین، روی تخت به پهلو خوابیده و زانوهایش را در شکم جمع کرده بود. با هر فریاد مادر، بیشتر در خودش مچاله می شد. دستش را میانِ پا گذاشته بود؛ نه فقط جای بخیه ها که جای اولین تجربه ی سکسی اش در کنار "مجید" سوزش داشت!...اما بیشتر درد؛ نمی دانست از کجایِ روحش ؟! ...

هنوز نمی فهمید چرا مجید، راننده ی آژانسی که شیرین عاشقش شده بود، به او نگفته بود که متاهل است و یک فرزند هم دارد؟!...

با اینکه شیرین مجرد بود و حاضر شد برای کام دادن به او، از خانه فرار کند تا برای همیشه کنار هم خوشبخت بمانند! اما وقتی پدر شیرین آنها را پیدا کرد و مچشان را در تخت گرفت، مجید هر رابطه ی عاشقانه ای را تکذیب کرد! ... و ... و ...

پدر آبرو داشت! ... بی سر و صدا، به دور از چشم و گوش فامیل، دست شیرین را گرفت و به خانه بر گرداند، گویی که این چند روز، یک اردوی تفریحی رفته بوده است!!! ...

خیلی زود، با انجام جراحی بکارت و بله گفتن به اولین خواستگار شیرین، همه چیز تمام شد

اما این پایان قصه نبود! ... هنوز هم چیزهایی بود که شیرین برای گفتن شان لب باز نکرده بود!!!

.

.

طبقه ی 2-

زمستان 1386

دو سال بعد از ازدواج رسمی 

آشوب در معده ی شیرین پیچید. دیگر چیزی برای بالا آوردن نداشت. جای سزارین زیر شکمش کرخ شده بود. چشمان تارش را به اطراف چرخاند، تنها بود. با اشاره ی دست، توجهِ پرستار بخش نوزادان را که بچه ها را برای شیر خوردن آورده بود، به خودش جلب کرد…  پرستار نزدیک آمد و پرسید:

" جانم؟! ... درد داری؟! ..."

" مامانم کجاس؟! ... " ... پرستار نمی دانست چه بگوید که شیرین ناراحت نشود :

" فکر کنم رفته نمازخونه ... بر می گرده! ...." ... اما مادر به خانه رفته بود! او از تصمیم شیرین دلگیر بود.

صدای گریه ی نوزادی که نمی توانست سینه ی مادر را در دهانش نگه دارد، حواس هردوشان را پرت کرد. پرستار نوزاد را آرام کرد و به مادرش کمک کرد تا بتواند سر سینه را در دهان بچه بگذارد. زیر چشمی نگاهی به شیرین انداخت که با حسرت و انکاری توأم از حس مادرانه، نوزاد را نگاه می کرد. سمت شیرین رفت:

" میخوای دخترت و بیارم شیر بدی؟! " ... شیرین غافلگیر شد:

" مگه پدرش نیومد ببردش؟!!! ... " ...

قبل از اینکه پرستار جوابی بدهد، صدای داد و فریادهای مردی از انتهای سالن به گوش رسید که با سوپروایزر بخش درگیر شده بود:

- " آقا اینجا بخش زنانِ، شما اجازه ی ورود ندارین. "

" برو کنار خانم! این بچه داره از گرسنگی تلف میشه. ماده سگ بود رحمش میومد. برو کنار ببینم. " ...

در کشاکش پرستارها، مردی که نوزاد رنگ پریده ای را در آغوش داشت خودش را پای تخت شیرین رساند. صدای اعتراض هم اتاقی های شیرین که بلند شد، مرد نگاهش را روی زمین انداخت و به پرستاری که کنار شیرین ایستاده بود گفت :

" این بچه شیر میخواد. به درک که مادرش طلاق می خواد، این طفل معصوم چه گناهی کرده؟! تا وقتی اسم این زن از شناسنامه من خط نخورده، وظیفه شِ به بچه ی من شیر بده ... " ...

همه سکوت کردند تا جواب شیرین را بشنوند. هنوز اثر داروی بیهوشی در صدای گرفته ی شیرین بود:

" اگه شیرش بدم ...حق حضانت و ازت می گیرم... میدونی که می تونم! " ...

صدای ناله های نوزاد در آغوش مرد و مرد در بلندای سالن زایشگاه گم شد اما شیرین تصمیمش را گرفته بود؛ این ازدواج مصلحتی از ترس آبرو، باتولد بچه، برای شیرین تمام شده بود. کسی دلیل این همه پافشاری را نمی دانست اما او اراده کرده بود به عشق اولش، مجید،برگردد.

درتمام این دو سال زندگیِ نکبتی، توانسته بود رضایت مجید را برای جدایی از همسرش جلب کند و حالا وقتش بود که آن قصه ی عاشقانه را به سر انجام برساند!

.

طبقه ی 1-

پاییز 1388

بعد از ازدواج با مجید

صدای سگ نگهبان، آرامش شب را در محله بهم ریخته بود. این سگ، هدیه ای از مجید بود در شب عروسیش با شیرین! در واقع تنها موجود زنده ای که تا قبل از تولد پسرشان، در این خانه حضور داشت؛ ‌مجید بیشتر وقتش را در سفرهای طولانی می گذراند.

شیرین با پسر یکساله و ناخواسته ای که، حاصل زندگی مشترک او با مجید بود، پشت پنجره به تماشای ماموران نیروی انتظامی ایستاده بود، که از در و دیوار خانه پایین می آمدند. سگ سیاه و بزرگی که مجید از روز اول ازدواجشان جلوی در زنجیر کرده بود تا در غیبتش، مانع رفت و شدهای شیرین باشد، هر بار به سمت یکی از سربازها حمله می کرد و مانع از ورودشان به داخل خانه می شد. چاره ای نبود جز اینکه با شلیک گلوله ای از پا درش بیاورند. شیرین خونی ندید، امیدوار بود بیهوش ش کرده باشند هر چند شش ماه اخیر که مجید خانه نیامده بود، او به خاطر همین سگ وحشی، حبس دائم شده بود.

اگر کمک های پدرش برای رساندن خوار و بار و آذوقه نبود، این مادر و پسر تا امروز هفت کفن پوسانده بودند.

ولی بالاخره تمام شد. تمام بددلی ها و ضرب و شتم های مجید، اسارت ها و حقارت ها، همه چیز تمام شد. این بار مأمورها حکم بازرسی داشتند. چند بسته ی یک کیلوییِ هروئین را، از محل مخفی که شیرین نشان داد، بیرون آوردند و او را همراه خودشان برای ثبت اظهاراتش بردند؛ حالا وقتش رسیده بود که شیرین، هر رابطه ی عاشقانه ای را تکذیب کند!!! برای همین با اطلاعات کم و اما کارسازِ شیرین، مجید خیلی زود به جرم قاچاق مواد مخدر، دستگیر و به اعدام محکوم شد!

دیگر چیزی نمانده بود که شیرین برای گفتنش، لب باز نکرده باشد!!! ...

 

طبقه ی همکف

سال 1391

 چرا بعد از سه سال حبس، شیرین تصمیم گرفت قبل از اجرای حکم اعدام به دیدنِ مجید برود؟! دنبال چه بود؟! نگاه عاشقانه ای که هرگز طعمش را نچشیده اما بهای سنگینی بابتش پرداخت کرده بود؟! یا نگاه عاجز و ملتمسِ مجید که آتش درونی اش را خاموش کند؟! ...

دلیلش هر چه بود، در این لحظه، او را، پشت یک میز، روبه روی مجید نشانده بود با قرآنی که بین شان بود؛ مجید منتظر بود:

" زود باش شیرین. زود باش تا وقت ملاقات تموم نشده، تو میگی دلیل فرارت با من عشق بود؟! من میگم هوس! ...باشه .. باشه عشق ... ولی دلیلت برای برگشت چی بود؟؟!!!  تو میگی عشق! اما من میگم انتقام!!!  تو میگی اینا همه دارن دروغ میگن؟! تو نبودی که من و لو دادی؟!! باشه! همه اش قبول. اگه اینطوره، قسم بخور، قسم بخور که بعد از من ازدواج نمی کنی و برای همیشه به عشقت وفادار میمونی. زودباش. قسم بخور شیرین. "

دستان لرزان شیرین به سمت قرآن دراز شد. آخرین کاری که به امیدِ آرامش برای وجدان سرگشته اش می توانست انجام دهد، این بود که مجید با یک باور عاشقانه، پای چوبه ی دار برود! ...

چیزی که از شیرین کم نمی شد. می شد؟! نکبت و بدبختی از این بالاتر؟؟!!! جایی که خدا خودش شاهدِ این همه نامردی و ظلم بود،‌ یک قسم دروغ به قرآن مقدس! می توانست روزگار او را از این هم سیاه تر کند؟!!! ... شوری از عشق و نفرت، لبخند و اشک، حقیقت و دروغ، شیرین را وادار به قسم خوردن کرد. کافی بود مجید، برای همیشه بمیرد ... برای ابد!!!

.

طبقه ی اول

زمستان 1391

 موسیقی آسانسور تمام شد. صدای ضبط شده، ایستادن در طبقه ی اول را خبر داد.

شیرین در آیینه ی آسانسور نگاهی کرد و چشمان خیسش را پاک کرد. دلش می خواست در این مصاحبه قبول شود. صدای زنگ موبایل، قبل از ورود به دفتر، متوقفش کرد. مادر بود، معترض شد :

" مامان جان، بزار برسم بعد خبر بگیر! " ... مادر گریه می کرد :

" شیرین ..برگرد ... بابات ... " ... شیرین برافروخت :

" بابام چی؟!!! نکنه مخالفه ؟!! " ... مادر نای حرف زدن نداشت :

" سکته کرد ... بیا بیمارستان ... " .... تماس قطع شد....................... 



بیست و پنج بهمن ماه نود و یک 

 

 

" از جسارت ازدواج تا حماقت طلاق! "


دردهای آشنا  ( قسمت دوم)

 


از جسارت ازدواج تا حقارت طلاق !!!

 

مقوله ی ازدواج!.. فطرت؟!.. غریزه؟!.. فرهنگ؟!.. سنت؟!.. یا.... تابو ؟؟!!!

 

در آغاز سخن؛ مهم است که شما به این مقوله، از چه دیدگاهی نگاه میکنید. قبل از بیان هر نظریه شخصی، خاطر نشان میکنم که خوانندگانی با تجربیات و شرایط مختلفی در این جمع حاضرند...:

1. مجردین (شامل دو گروه: کسانی که تا به حال با هیچ جنس مخالفی، تجربه ی جنسی نداشتند، در کنار گروهی که بدون ازدواج، چند صباحی زندگی مشترک داشته اند.)

2.متاهلین ( دو گروه خوشبخت و بد بخت!)

3. مطلقین مجرد ( آنان که به هر دلیلی پس از جدایی، هنوز مجردند – شامل دو گروه: آنانی که در کنار فرزندانشان هستند و آنها که دورند )

4. مطلقین متاهل (آنان که به هر دلیلی دوباره وارد زندگی مشترک شده اند – چندمین بارش هم مهم است - ) .. اما ...

5. گروه مخاطب من : متاهلینی که در جریان زندگی مشترک قرار دارند و دوران طلاق عاطفی ( روانی) را طی می کنند.

با این حال؛ تلاش من یک جمع بندی بر تمام ایده ها و تجربیات خوانندگان، و نیز به اشتراک گذاری تمام نظرات آزاد است.

 

و اما اصل مطلب :

 

مبنای ازدواج شما چه بود؟! عشق ... یا ... سنت ؟!

عشق نبود؟! ... هوس بود ؟!  ... یا سنتی که... نوعی اجحاف بود ؟!!

امر مسلم،در این بحران روحی – روانیِ مورد بحث که منجر به طلاق عاطفی شده است، شما یک شریک زندگی دارید نه یک جفت روحی سازگار! ...  قبلا در این زمینه به طور کامل صحبت کرده ایم :

 http://dastanhaye-saiberi.blogsky.com/category/cat-10/

 

دردِ آشنای امروز، سخن از  حقارت های تلخی است که همسرانِ نا خواهان، به هزار و یک دلیل گفته و نا گفته، در طول زندگی مشترک مجبور به تحمل هستند.

این حقارت ها صرفا از جانب همسر نیست، گاه فشارهای روانیِ ناشی از تنهایی، ما را وادار به ارتکاب اعمال نامتعارف یا برقراری روابط پنهانی می کند! که خود سرخوردگی ها و تحقیر شدنهایی به دنبال دارد اما در این لحظه هیچ قضاوتی بر صحت و سقم این مساله ندارم! ندارم! ندارم!... چرا ؟! ...زیرا :

انسان موجودی اجتماعی است، در یک برابری حقوقی از نظر جنسیت، زن  و  مرد ندارد! ...

در برابری حقیقی، آزادی عمل و حضور اجتماعی، متناسب با قابلیت ها و تفاوت های منحصر به جنس مرد و زن، تعریف می شود که مبنای عقلی و عرفی دارد و ایرادی بر آن وارد نیست. اما ... متاسفانه در فرهنگ ایرانی – اسلامیِ ما که آمیخته ای از تقلیدهای کورکورانه و عاری از تفکر های فردی است... بدوی ترین نیازهای انسانی به سخت ترین راه های ممکن حاصل می شود!

به طور مثال: نیازهای روحی – جسمیِ توامان، که علت اصلی و عمده ی پیوند دو جسم مخالف است... همان که ما را در فرهنگ خویش، محکوم به ازدواج می کند ...

از این نظر عرض می کنم "محکوم "  چرا که در خانواده های سنتی، دوران آشنایی بسیار محدود است، شریک زندگی و زمان و مکان مناسب برای ازدواج را، بزرگتر ها تعیین می کنند، با هر تفاوت فکر و ایده و اندیشه ای که دارند !!!

البته این بدان معنا نیست که در ازدواج های عشقی، بُرد با دختر و پسر عاشق است... خیر .. متاسفانه از آنجایی که این نوع ازدواج نیز بر مبنای ساختار شکنیِ عقاید سختگیرانه ی والدین است، گاه همسران از سوی دیگر بام، می افتند!!! ...

در نهایت، خلاصه از چرایی و چگونگی این شکست های عاطفی... به اینجای سخن می رسیم که وقتی زوجین، تامین نیازهای  فردی شون رو در طرف مقابل نمی بینند، پس از کلی جنگ و جدال و یارکِشی، از دو حالت خارج نیست : طلاق رسمی (آشکار)  ...یا ... طلاق عاطفی ( پنهان)...

چرا طلاق پنهان ؟!!!!

همه ی ما از معضلات طلاق در جامعه، مطلعیم که صد البته گـَردِ قبح و زشتی این مساله، بیشتر از مردان بینوا به رخ " زنان مظلوم " می نشیند (منصف هستم و جانب مردانی که گرفتار زنان نامهربان می شوند رو نگه می دارم ) ... به طور عمده این دو دلیل، عامل ترس زنان از جدایی است:

- عدم امنیت روانی یک زن مطلقه: به ویژه در فضای بی در و پیکر آرمان های اخلاقی امروز جامعه و در نتیجه ابتلا به مشکلات روحی و جسمی، مخصوصا اگر هیچ حامی عاطفی نداشته باشد.

- عدم توانایی زن بر تامین نیاز های مالی: شامل تهیه مسکن یا نیاز های اولیه و در نتیجه سربار شدن بر یکی از مردان خویشاند ( پدر یا برادر یا فرزند پسر...و  اگر آن مرد خویشاوند، نامحرم و متاهل هم باشد که واااااااااااویـــــــــــــــلااااااااا ....... !)

هر کدام از مشکلات دیگر به نوعی ، زیر مجموعه ی همین دو گروه قرار می گیرند و هراس از دچار شدن، زنان را وادار به حفظ سر پناهی به نام همسر میکند، صرفا جهت تبرئه از اتهامات !!!!

واکنش همسران در این مرحله از زندگی مشترک متفاوت است...

زنانِ خانه دار تنها به جدایی وعده های غذایی و بستر خواب اکتفا می کنند و در قبالِ محبت های انسانی من جمله انجام کارهای منزل، شستن لباسها، بچه داری و ... از مزایای عابر بانکی مردشان!!! استفاده می کنند ... !

اما زنان شاغل قدرت مانور بیشتری دارند ! ... که در هر گروه، این جدایی عاطفی(با فاکتور گرفتن از مشکلات ناشی از حضور فرزند- ان) پیامد های فردی – اجتماعی و  روحی – جسمی خود را داراست.

در این میان گروهی از همسران، با روحی بزرگ و گاهی غیر قابل درک، با تمام احساس زنانه ی خویش، با همه ی توان، از خود گذشتگی کرده، چشم به روی همه ی نیاز های انسانی خود فرو می بندند و تا پای جان به عهدی که با خود و آرمان هاشون بستند، وفادار می مونند... من، هم چنان بر صحت و سقم این روش قضاوتی نمی کنم چرا که بازخوردهای متفاوتی در انتخاب این روش از زندگی دیده ام ... جان کلام در این ترانه گفته شده :

یه عمره بی دلیل / کنارم دلخوشی

چجوری تو خودت / غرور و مـیکـُشی؟

به هر راهی زدی / نشد آدم بشم!

نشد / مرد کسی / که می خوادم بشم !

تو آزادی بری / درُ وا می کنم

طلاق از من بخواه / من امضا می کنم!

http://www.mymelody.ir/download-music-farzad-fattahi-emza/#more

تحلیل و بررسی این مطلب، بطور خاص با شما!

 

پیامدی از طلاق عاطفی

یکی از پیامدهای طلاق عاطفی در عصر نوین که پنج درصدش به مبحث ما مربوط میشه:

" آغاز یک جستجو در یافتن نیمه ی گمشده"، یک جفت روحی که شاید بتوان با تکیه به او راهی برای جدایی یافت .. یا .. حداقل بار فشارهای روانی ناشی از تنهایی را پر کرد.

این امر به لطف تکنولوژی پیشرفته ی امروز در دهکده ی مجازی، ‌بسی سهل و آسان شده اما با توجه به فرهنگ نابسامان کشور، در بابِ‌ دوستی های سالم در بین جنس های مخالف، این وادی مجازی هم که می توانست مکان امن و مطمئنی برای رفع تنهایی و سرگشتگی ها باشد، به جایی برای عقده پروری و تخلیه های لحظه ای، تبدیل شده که با کمال شرمندگی در یک مثال آشکار باید عرض کنم به مستراحی احساسی بدل شده!!! ( عذرخواهم از خوانندگان ارجمند).

و فاجعه اینجا اتفاق می افتد که کاربر دلشکسته قبل از ورود، بهشت برینی لبریز از غِلمان دست به سینه (غلامان) و حوریان حلقه به گوش را متصور می شود!!! و بعد از اعتمادهای بیجا و تجربه های تلخ، گناه تمام این حماقت های مفتضحانه را به گردن عشق و نیمه ی گمشده می اندازد!!!

عزیز جان!

کسی که قادر به تغییر شعاع صد متری اطراف خودش نباشد، همیشه پای قدرتش در شعاع فرکانس های دیجیتالی میلنگد!

زنی که قدرت چشمان جادویی اش را در نگاه چهره در چهره ی مردش، از دست داده باشد، اعجاز سر انگشتانش در تایپ عاشقانه ها، در سردی کیبورد می ماسد که نرسد به نگاه خواننده اش!

مردی که توان به بستر بردن زن دلگیرش را از دست داده باشد، شانس نگه داشتن هیچ دوست دختری را ندارد که رقیب بی رحم، کیلومتر ها نزدیک تر است!

پس شما چاره ای ندارید جز اینکه

در تاریکی آسمان زندگی، ستاره ای پر فروغ باشید ... مبادا ماه شما، چون شب پره ها دلتنگ کرم های شب تاب شود!!!

چون در کشوری که مردش بر عقدِ متعه ی چهل زن جایز است! زنش،پس از یک عقد دائم، همچنان سی و نه روزنه ی احساسی در وجودش می درخشد!

 ختم کلام..

طلاق عاطفی چیزی نیست جز آنکه فرد، به همان اندازه که برای ازدواج جسارت به خرج داده برای جدایی، حماقت به خرج می دهد!!!

 

***

تبصره:

- این متن برای مجردین، نوعی آگاهی قبل از ازدواج است.

- هیچ اعمال نظر یا قاطعیتی در بیان مطالب یا کامنت ها، نیست.


گفتگوی دوستان را در ادامه ی مطلب را مطالعه فرمایید ...

 


ادامه مطلب ...